این اقلیت یک نفره

وبلاگ شخصی علی امامی نائینی

این اقلیت یک نفره

وبلاگ شخصی علی امامی نائینی

بالاخره برگشتم ، اما وقتی نبودم ، به شرح زیر بودم ... 

                                                                            یا

                                                                            دو زندگی ، یک نگاه


جایی میهمانم و حالا حالاها اینجا می‌مانم، اما ذهنم درگیرست، اینبار ربطی به دلایل پیش پا افتاده یا خستگی‌ام از سؤال-جواب‌های تکراری که بین فامیل رد و بدل می شود ندارد بلکه دلیلش وجود شخصی غریبه در حریم خصوصی و خانوادگی ماست. این دختر که تفاوت سنی چندانی با من ندارد خدمتکار این خانه است و تمام کارهای خانه بر عهدهی اوست. او را با نام رمزی نورا می‌شناسیم، نامی که خودش انتخاب کرده و نامی که احتمالا بعد از خلاص شدن از دست ما دور خواهد انداخت. اما چرا ذهنم مشغول است؟ چرا وقتی برایم چایی می‌ریزد معذب می‌شوم و هنگام رها کردن لیوان آب در سینک آشپزخانه فکر می‌کنم که گناهی مرتکب شده ام ؟ آیا شریک یک استثمار خانوادگی ام؟ باید دربارهی این سوالات فکر کنم.

نمی‌خواهم وارد تحلیلی از چرایی قرار گرفتن خودم در این موقعیت و کسی هم سن و سالم در طرفی که مجبورست خدمتم را بکند بشوم اما دوست دارم بفهمم واقعاً فرق من با او چیست؟ چه چیزی باعث این فکر می‌شود که زندگی من بهتر از اوست؟ یا اصلاً این نظر درست است؟ یا واقعاً او دوست دارد جای من باشد یا من باید از داشتن زندگی او به وحشت بیافتم و به دست‌های پشت پرده ای که مقرر کرده در این خانواده به دنیا بیایم بوسه بزنم؟

از زندگی و گذشتهی او اطلاعی ندارم، می دانم که مادرش بیمار است، همچنین خاطره ای برایمان تعریف کرده که در کودکی چند گربه را کشته و دلیل بدبیاری‌هایش را در زندگی، نفرین شدن توسط آن حیوانات تلفی می‌کند و البته باور دارم که نورا نیز از زندگی من هیچ نمی‌داند. می‌توانم بگویم که هر دویمان از هم تصویری تیپیکال داریم، یک طرف داستان پسری تن پرور و نازپروده است و آن طرف دختری که در مسیر نا متلاتم زندگی آب دیده شده و در شهر غریبه کار کرده و می‌داند با چه کسی باید چگونه تا کند. به صورت خلاصه من یک تکه دمبهی تنبل و او آتشفشانی است که ممکن است هر لحظه منفجر شود، استعفا دهد یا حتی دعوا راه بیاندازد و میهمانی شبانه ی مارا بهم بریزد .

امروز وقتی داشت دربارهی حرف‌های همکارش که برای یکی دیگر از فامیل‌هایمان کار می‌کند حرف می‌زد متوجه شدم که هرچند که او با ما در یک خانه زندگی می‌کند اما نفس زندگی ای که هر دو تجربه می‌کنیم به کلی متفاوت است، محدوده ی زندگی او را بیشتر آشپزخانه و اتاقی که از فامیلمان مواظبت می کند را شامل می شود اما من بیشتر در اتاق سرد و ساکتی هستم و مشغول کارهای شخصی. داشت از همکارش نقل می کرد که " می دونی چرا بهشون میگم کجا میرم مسافرت؟ چون اینا فک نکنن ما آدم نیستیم. ما هم میریم می‌گردیم حتی خارج هم می ریم". خوب راستش من خارج نرفته‌ام، حتی تا همین کیش خودمان نیز نرفته‌ام. اصلاً برایم مهم نیست بروم یا نه و البته نورا چهار میلیون تومان داده و بینی‌اش را عمل کرده است. داشتم فکر می‌کردم در حساب بانکی‌ام هیچوقت همچنین پولی نداشته‌ام. عملاً نورا از من پولدار است، اگر دویست یا سیصد تومان داشته باشم تقریباً خودم را پولدار می دانم اما در مقابل خدمتکار این خانه فقیر ترم. اما به این فکر کردم که حتی چنین پولی را لازم هم ندارم، نمی‌خواهم به سفر بروم، همچنین دماغم را دوست دارم و نمی‌خواهم در کار خدا دست درازی کنم. بعدش فکر کردم تا چند ماه پیش نورا اسمارت فون داشت و من از این نوکیاهای سیاه که فقط تلفن می زند. بعد دیدم خیلی وقت است که لباس نو نخریدم، شاید یک سال و بیشتر اما باز هم نورا کلکسیون لباس دارد. این که سیستمی نامرئی مرا میهمانی کرده که وقت دارد خودش را روی تخت بیاندازد و کتاب بخواند و کس دیگری را مجبور به کار ، یک کار دیگر نیز قبلش انجام داده ، این دو شخص را در امیال ، انگیزه ها و دیدی که به دنیا دارند از هم متفاوت ساخته است .

حالا که این‌ها یادم آمد احساس عذاب وجدان ندارم، حتی ممکن است دلم برای خودم بیشتر بسوزد اما باز هم از از چیزهایی که دیدم بیشتر می گویم. امروز بهم گفت برایم با گوشی‌ات آهنگ دانلود کن اما بهش گفتم که مرتبط اینترنتم قطع می‌شود، بعدش خواستم بهش پیشنهاد کنم که چند ترک از چیزهایی که گوش می‌دهم را برایش بفرستم که دیدم صدای آهنگ‌هایی که می‌شنود از آشپزخانه بلند شد. نمی‌دانم که بود اما قطعاً می دانم که من اصلاً از این آهنگ‌ها ندارم و البته می دانم همکلاسی‌هایم که مثلاً تحصیل کرده بودند به آهنگ‌هایی که گوش می‌دادم احساس انزجار می‌کردند چه برسد به کسی که این نوع آهنگ‌ها را تجربه نکرده بود . نمی توانم مانند تحلیلگر های چپی بگویم این اختلاف طبقاتی مخرب است ، او دارد با آهنگ هایی که من حال بهم زن تصور می کنم واقعا حال می کند ، مگر واقعی تر از حس و حال هم هست ؟ من که باشم که بگویم " تو از نظر موسیقیایی فقط مبتذل گوش می دهی !" . اتفاقا همین تفاوت ها خوب است ، یکی می شود پاشایی و یکی هم می شود شوئنبرگ ...

هدف‌ها فرق دارد، نوع لباس‌ها فرق دارد، جوری که زندگی را می‌بینیم و تجربه می‌کنیم فرق دارد، نوع سرگرمی‌ها، نوع دوستان، نوع فیلم‌ها و گذشتهی فرهنگی هر دوی مافرق دارد. دیالوگی در نمی گیرد، وقتی دو دنیای متفاوت بهم برخورد می‌کند، یکی ترک بر می دارد ، جنس این نوع کنش و واکنش ها سالم نیست ، ربطی به بدی من یا بدی او ندارد ، هر دو دست پرورده ی چیزهایی بزرگتری هستیم که دیگری را پس می زند . من نورا را می‌بینم اما او تصویری دوری است که نفرتش را در چایی می‌ریزد و با لبخند پیش رویم جلوی میز می‌گذارد و البته این تنفر دو طرفه است، من از او بیزارم چرا که یادآور اینست که "باید" خوشحال باشم، با کمی بدشانسی می‌توانستم چوپان شوم یا کسی که در دهکوره های ایران به دنیا می‌آمد، همچنین از او متنفرم به این خاطر که می دانم او نیز چشم دیدنم را ندارد، این مسئله ربطی به من ندارد، هر کسی جای من بود مورد این غضب قرار می‌گرفت، من نمایندهی قشری‌ام که می‌تواند پا روی هم بگذارد و از کار نکردنش لذت ببرد. به قول خودش می‌توانم " کلاس بگذارم و بهش توهین کنم " اما نا آگاه، با راه رفتنم، با آهنگ‌هایی که گوش می‌دهم و با تنفرم از تلویزیون می توانم به زندگی‌اش ،به بودنش توهین کنم. دو زندگی متفاوت، زیر یک سقف. شاید سوژه را کشتم، شاید بهتر می‌شد تحلیلی نوشت اما من این را می دانم که من و نورا در این جامعه زیادیم و بعضا هر کدامان فکر می کنیم دلیل همه ی بدبختی ها ایران تقصیر آن یکی است ...

 

درباره‌ی احتکار اطلاعاتی

                                    یا

                                    این آرشیوهای به دردنخور !

 

#مقدمه

بعضی وقت‌ها دارایی زیاد باعث فلاکت می‌شود، عرض می‌کنم چرا و سمت و سوی قضیه را می‌برم جایی که  دلم می‌خواهد، عنوان یادداشت جدیدم اینست: "احتکار اطلاعاتی"؛ در اینجا احتکار را هم معنی انبارداری فرض می کنیم . شخص احتکارکننده می‌تواند با دریافت پول یا توجه های لازم مقداری از چیزهایی که در انبارش قایم کرده را نثار افراد نیازمنده و گرسنه بکند. همان طور که گفتم بحثم سمت و سوی اقتصادی و ربطی به خریدن میوه و تره بار ندارد. بعد از انقلاب اطلاعاتی، بیشتر وقت ما جلوی لپ تاب‌هایمان می گذرد و حتی جان آن را نداریم که پیاده تا پای یخچال برای صرف میوه جات برویم، پس این ساده لوحی است که بجز بحثی که در رابطه با موضوعات اطلاعاتی و هارد دیسک است بحثی پیش بکشم. همین طور باید اعلام کنم که خودم نیز احتکار کننده‌ی اطلاعاتی هستم یا بوده‌ام و طرف تیز این یادداشت احتمالاً دست‌های مرا نیز خواهد برید. پس با این مقدمه بر سراغ طرح مسئله می‌رویم.


#مسئله‌ی خوردن تا خرخره

یادم می‌آید که سرکلاس نشسته بودم و مدرس مربوطه لپ تاپ گرامیش را آورده بود، یکی از دانشجوها که احتمالاً قبل از ورود به دانشگاه دوره‌هایی در موساد یا سیا دیده بود، فهمید که مدرس در هارد لپ تاپش، فایل‌ها و pdf هایی در باب معماری "احتکار" کرده است، فهمیدن این دانشجو همانا و سراسیز شدن سیل دانشجوهای فلش به دست برای بدست آوردن این فایل‌ها همانا. همان طور که نشسته بودم به فکر فرو رفتم و شاید هنوز در این فکر هستم و با اعتمادبنفس غریبی باور دارم که 99 درصد اطلاعاتی که هر یک از دانشجوها در آن هنگام دریافت کردند هنوز بلااستفاده مانده است. نمی‌دانم دلیل روانشناختی آن چیست اما بازهم می‌توانم با اطمینان بگویم که اگر آن مدرس، اطلاعات خودش را نیز از احتکارکننده ی دیگری  گرفته باشد، او نیز تابحال از آنها استفاده نکرده است. روش جمع آوری بدون فکر چیزهایی که شاید یک روزی به کارمان بیاید، روش خنگی است که عملاً هارد های یک ترابایتی مان را پر می‌کند و ما را در دریایی از اطلاعاتی که به درستی نمی‌دانیم چه هست اما می دانیم  خوب و به درد بخور است غرق می‌کند. به عنوان یک احتکار کننده شاید بالغ بر دو هزار فیلم سینمایی دارم که مطمئنم اگر علاقه‌ام به سینما را دنبال کنم تا آخر سال میلادی امسال بیشتر از هفتاد تای آن را بیشتر نبینم. به عنوان یک معمار، خیل عظیمی از عکس‌ها، کنفرانس‌ها و کتاب‌های کمیابی را جمع آوری کرده‌ام که مطمئنم اگر به خودم سخت بگیرم شاید دو تای آن‌ها را تا آخر بخوانم و دیگر هیچ. این حجم دیتایی که مرتب مرا روانه ی بازار می‌کند تا هارد جدید بخرم، عملاً تابحال برای من سودی نداشته است اما هارد های من، جایم دارند کتاب‌ها را می‌خوانند و از فیلم‌هایی که با وسواس جمع کرده ام لذت می برند.

در اینجا باید روشن کنم که در انبارداری اطلاعاتی دو روش را شناسایی کرده‌ام، اولین روش، لیچ کردن یا جمع آوری خنگ چیزهاست. مثل این که شما مدت زیادی در قحطی باشید و وقتی به خوراکی می‌رسید سعی کنید اضافه بر نیاز هر چه می توانید بخورید، جمع آوری به قصد داشتن و تملک که در آن حرص حرف اول را می زند و باعث دل درد و چیزهای بد دیگر می شود. روش دیگر در نظر کمی مثبت تر می‌آید و در آن سلیقه در گزینش حرف اول را می زند، اطلاعاتی دستچین را از میان چیزهای زیادی انتخاب و انبار می‌کنیم، مثلاً از بین فیلم‌های زیادی، سعی می‌کنید کارهای وودی آلن را از میان کمدی‌ها دستچین کنیم اما باز هم نتیجه یکسان است. شاید آرشیو با کیفیت تری داشته باشیم اما عملاً کمتر پیش می‌آید که وقتمان را صرف بررسی آثار وودی آلن در سالی های مختلف کنیم، عملاً گیگ های زیادی دریافت کرده ایم اما بجز اطلاعات یارانه ای، چیزی به دانش و اطلاعات ما اضافه نشده است.


#راه حل؟

تنها توصیه‌ای که به خودم و همراهان این وبلاگ دارم، مسئله خویشتن‌داری و به دست آوردن تشنگی است. با خودداری از جمع‌آوری اطلاعاتی که واقعاً می‌دانیم در این مقطع از زندگی به کارمان نمی‌آید، تمرکز را روی استفاده از منابع موجود بگذاریم و سعی کنیم چیزهای که همین الآن بهشان شوق‌وذوق داریم را بگیریم و همان‌جا ازشان بهره ببریم. در اینجا تأکید ویژه‌ای روی کیفیت دارم و توصیه‌ام این است که اطلاعات باکیفیت و با تعداد کم را دریافت کنیم و بعد از بررسی آن‌ها به دنبال گرفتن اطلاعات بعدی باشیم، در آخر گوشزد می‌کنم که قرار گرفتن اطلاعات باکیفیت در یک تراکم بالا، توجه ما را از آن‌ها می‌گیرد و موجب گم گشتی در تودرتوی فایل‌ها و پوشه‌هایمان می‌شود و اما مانند زمین داری چاقی می شویم که فکر می کند تمام دنیا  در انبارش زیر سلطه ی اوست .

 

چرا نباید نوشت ؟

                          یا

                          اگر نمی‌نویسید کاردرست روزگارید!


چرا نباید نوشت؟ بیشتر با نوشته‌هایی در فواید نوشتن رو به رو شده‌ام؛ اما دلایلی وجود دارد که با فکر کردن به آن‌ها می‌شود با خیال راحت ننوشتمان را به پای تنبلی نگذاریم و ادعا کنیم ما دلایلی را یافته ایم که اتفاقاً توصیه می کند که نباید نوشت.

اولین دلیلی که نباید نوشت ربط پیدا می‌کند به اینکه ما انسان‌ها همیشه در حال رشد و استحاله‌ایم، به احتمال زیاد عقایدمان تا چندماه یا چند سال آینده تغییر خواهد کرد و دیگر آدم قبلی نخواهیم بود، پیش می آید که در جمعی در حال گپ و گفت هستیم و از دوستان خرده می‌گیرند که قبلاً در نوشته‌هایت چیز دیگری می‌گفتی! اینکه نظرم عوض شده باشد کاملاً طبیعی و انسانی است، اینکه دیدمان تغییری حتی 180 درجه ای داشته باشد هم مجاز است اما شاید به دلایل انتشار عقاید قبلی‌مان، آدم تازه ای که شدیم را کسی هنوز نخوانده است. اما خطر دیگری که حداقل مرا که با اسم خودم  و بعضاً راجع به حرفه‌ام یعنی معماری می‌نویسم تهدیدم می‌کند این که ممکن است در این مسیر خوشه چینی و تأمل در باب معماری یا وارد شدن به مسائل فلسفه‌ی هنر، چیزهایی نوشته باشم یا مثلاً چیزی را پس و پیش نقل کرده باشم یا در فهم مطلبی دچار کژتابی شده که وقتی  کسی آنها را بخواند، از گستاخی‌ام در ناخونک زدن به همه چیز به شدت عصبانی شود.

فرض می‌کنیم که درست و حسابی می‌نویسم و بدون هیچ غلط (هرچند که هر نوع نوشتن به تمام جوانب واقف نیست) اما در اینجا خواننده ای می‌تواند دچار کژتابی شود و متن و موضوعی که هنگام نوشتن مد نظرم بوده را به گونه ای دیگر و حتی وارونه برداشت کند، این خطا در انتقال پیام هر متنی را می‌تواند خراب و داغان کند و این نارسایی نویسنده را بیشتر از پیش وا می‌دارد که بهترست ننویسد تا بدخوانده نشود.

دلیل دیگری که بهترست ننوشت باور به این سخن است که "به درستی، تمام حرف‌های حق قبل از من زده شده‌اند" و اگر خواننده ای واقعاً مشتاق حرف حسابی باشد بهتر است متون کله گنده های اهل فن را بخواند نه نویسنده ای خرده پا! پس هرگاه که دست به قلم می‌بریم با این تهدید رو به رو هستیم که هرچه جان بکنیم چیزی بدیعی ننوشته و بهترست وقتمان را در کار مفیدی دیگری سرمایه گذاری کنیم.

اگر وبلاگ‌نویس باشید می دانید که نوشتن و آن هم آپدیت منظم وبلاگ چقدر می‌تواند زمان بر باشد، نه تنها نوشتن و ویرایش و به اشتراک گذاری متن بلکه کارهای پشت صحنه و در پی این بودن که از روزمرگی ها الهامی برا نوشته ای تازه بگیریم یا حتی جمع آوری و منظم کردن منابع برای پست بعدی نیز می‌تواند بسیار وقت گیر باشد، این در حالی است که همین زمان را می‌شود به یادگیری حرفه ای جدید، ورزش یا وقت گذرانی با خانواده سپری کرد تا اینکه این همه کار را برای نوشتن بکنیم.

و اما یکی از مهم‌ترین دلایلی که نباید نوشت، احتمال کشیده شدن پایمان به چرت و پرت نویسی است. خیلی بد است که آدم، وقتی چیزی در ذهنش نیست سعی کند که حداقل یک صفحه بنویسد و چیزی پرت کند بیرون که نگویند نمی نویسد. حتی بعضی وقت‌ها می‌شود با ایده به سراغ متن رفت و نتوان به جز یک خط نوشت، در این وارد توصیه ی اکید به اصلا نوشتن است تا اینکه برای خالی نبودن عریضه چند خطی سرهم کنیم و دکمه ارسال را فشار دهیم .

در آخر مثل هر کار دیگری همان قدر دلیل که برای ننوشتن وجود دارد برای نوشتن هم وجود دارد .در مواقعی باید ننوشت و در موقعیت هایی بهترست که بنویسیم. در هر حال ، هر کاری که الآن داریم انجام می دهیم بهترین گزینه و درستترین کار است ، چه  قلم به دست ( یا بهترست بگویم انگشت به کیبورد) چه بی قلم به دست ...



پ.ن: این یادداشت تقدیم می شود به تمام کسانی که یک زمانی می نوشتند و الان شاید در ذهنشان ...




شوریدن عملی یا زیستن عقلی ؟

                  یا

                 داستان زندگی که معمولی تمام می شود

 

شوریدن عملی بر نحوه‌ی معمول زیستن، مثل نام ننوشتن برای کنکور یا زیربار نرفتن مشغول شدن در شغلی که نه جیبت را پر می‌کند و نه معنایی به زندگی روزمره‌ات می‌دهد و تازه رنگ و رویش را هر چه پیش‌تر از قبل تیره و رنگ پریده تر می‌کند شاید احمقانه یا ترسناک به نظر رسد احتمال دارد چندسال دیگر بدترین تصمیم زندگیمان تلقی شود اما وقتی به دور و برمان نگاه می‌کنیم به افراد نسبتاً موفقی که مسیر "درست" تر را رفته‌اند- مثل پیرمردی که از پنجاه سالگی وارد یادگیری طبابت گیاهی شد یا مرد مسن دیگری که در کارخانه‌اش را بست و تصمیم گرفت بهترست شعر بگویدتا با کارگرها سر و کله بزند،  کسی که می‌توانست از سن جوانی به جای درگیر شدن در بوروکراسی نظام بانکی و زور زدن برای ترقی و ارتقا به دنبال علاقه‌ی واقعیش یعنی طب گیاهی رود اما جایش له شد و حالا بین خاطرات سال‌های از دست رفته و داشتن ویلا در شمال و ماشین و خانه در حبابی معلق مانده است و احتمالا قبول نکند که به دنبال علاقه راستین رفتن درست است و با موهای سفید و پیشانی بلندش همسن های مرا به رفتن در همین مسیر تشویق کند. این پیرمرد، زمانی همسن من بود، مجبور شده بود برود بانکی شود، چرا که آن موقع ها شغل پردرآمد بود و چون زن و بچه داشت و البته زن و بچه داشت چون همه آن سن داشتند پس باید علاقه و شوقش را تا سال‌ها سرکوب کند تا موقعی که بچه‌هایش را زن و شوهر دهد آن موقع است که می‌تواند قدری وقت برای خودش بگذارد. پیرمرد که آن زمان‌ها همسن من بود، راهی بجز این را رو به رویش متصور نمی‌شد. برای داشتن زندگی خوب 50، 60 سال کار کرد تا یکروزی بتوانم از زندانی که برای خودم با پیشفرض های لعنتی از زندگی درست و حسابی ساخته‌ام آزاد شوم، من وارد مسیری می‌شوم که ازش تنفر دارم و جوانی و استعدادم را می‌دهم تا بتوانم سالم از این مسیر تنگ و سیاهی که اسمش "طول زندگی مشقتبار" است سربلند بیرون آیم، مسیری که خودم انتخاب کردم و همه مثل من با سر تویش شیرجه زده‌اند.

داستان از این قرارست که دختری پیش پلیس می رود تا داستان مفقود شدن اسرارآمیز دوستش را برای او شرح دهد ، وقتی باهم در محل حادثه ایستاده اند و دختر گرم تعریف کردن ماجراهای مرموز راجع به آدم ربای اهریمنی است پلیس وسط حرف دختر می پرد و می گوید سوال مهم تری به ذهنم رسیده ، دختر دقت می کند تا ببیند چه چیزی انقدر مهم است که ماجرای این جنایت شنیع را ممکن است حل کند ، پلیس می گوید آیا با من میایی که قهوه ای باهم بخوریم ؟ دختر که کلافه و معذب شده می پرسد چطور این فکر یکهو به ذهنت رسید؟ پلیس در جواب می گوید چون زندگی کوتاه است و تو خوشگل ...

 

 

هرزوگ و د مورن - قسمت دوم


در ادامه‌ی قسمت اول و همچنین تاکید بر روحیه‌ی انتقادی و سیال معماری مدرن، به یکی از با کیفیت‌ترین نمونه‌های به‌غایت معماری در سطح بین‌الملل می‌پردازیم، گروه معماری Herzog & de Meuron که آثارنشان از غالب ساختمان‌های صرف فراتر می ورد و تبدیل می‌شود به بیانه ای معماری که دغدغه‌ی یافتن چیستی معماری از الزامات فرم و عملکرد اهمیت بالاتری دارد.
 در نظر این دو معمار، سوئیسی بودن اثرشان – یعنی افزودن هویت ملی - از اهمیت اثرشان می‌کاهد، می گویند اگر سوییسی کار کنیم ارزش کارمان بر مبنای کشوری تنظیم می‌شود که دیگر هویتی ندارد، منظورشان اینست که معماری، مستقل از هرگونه ارزش‌های معمول است، در ساختمان‌های این گروه تدوام چیزی قبل از آن‌ها مشاهده نمی‌شود شاید تاریخ معماری در دلشان حک شده باشد اما نمی‌خواهند بجز معماری دربرابر چیزی دیگر سر تعظیم خم کنند بلکه برای آن‌ها معماری مرتباً تعریف و بازتعریف می‌شود. علاقه‌ی این دو به پاپ‌آرت نوعی ادای دین به آرمان‌های پست‌مدرنیستی است، در شیفتگی که به کار اندی وارهول نشان می‌دهند، پرتره‌های مارلین مونرو یا الویس پریسلی را ستایش نمی‌کنند، نمی‌خواهند دم و دستی یا عامه باشند اما نبوغ وارهول اینکه کسی که با استفاده از تصاویر دم دستی و همه‌گیر توانست مفاهیم جدیدی را بیان کند مد نظر آن‌هاست "من نشان دهنده‌ی ابتذال روزانه در هنرم ". رویکرد مشابه هرزوگ و دمورن به مصالح ساختمانی مانند المان‌های نقاشی‌های اندی وارهولست، وقتی وارد ساختمان اثر این دو می شیم دریافت تازه ای از مصالح و بافت‌ها خواهیم داشت، شاید بیشتر تأمل کنیم و ویژگی‌های مصالح را درک کنیم. همه‌ی ما سنگ را قبل از تماشای کارخانه دومینوس دیده بودیم اما بعد از این اثرست که نگاه تازه ای به ویژگی‌های سنگ داریم. رویکردی مشابه عکس‌های احمد قاسمی یا حتی مانه. وقتی مانه سیبی را نقاشی می‌کند، جلوی تابلویش قدری تأمل کنیم و سیب را واقعاً ببینیم، زیبایی‌اش را درک کنیم و در فکر فرو می‌رویم اما وقتی همان سیب در بشقابمان است با کارد می‌بریمش و بدون نگاه کردنش می‌خوریمش. هنر تلاشی است برای ارتباط و هوشیار کردن مخاطب، از این نظر هرزوگ و دمورن هنرمندانی هستند که قصد نمایش مصالح و ظرافت‌هایش را دارند و از سویی دیگر معماری ای را بنا می‌دهند که قبل از این دو نبوده و طبعی بدیع دارد.


سیب های مانه در کنار سنگ های هرزوگ و د مورن



اهم فعالیت هرزوگ و دمورن در طراحی پوسته با استفاده از مصالح است، نگرشی شبیه به تجربیات ونچوریی، رها کردن عمق و حجم و پناه بردن به پوسته‌ای که با مواد شناخته‌شده و بافت‌های بعضاً عجیب که قرارست ستون‌های معماری معاصر را تکان اساسی دهد و کمی از یکنواختی گرایش‌ها معمولش کم کند. تأکید روی مصالح است چراکه بدون آن‌ها فرمی وجود نخواهد داشت، می‌توان پوست‌های ساختمان‌هایشان را مثال خوبی برای نگریستن جهان با عینک پست‌مدرنیستی دانست، طیفی میان کدر و نیمه شفاف، پیچیده و حتی تأویل‌پذیر. این تلاش معمارهایی است که سعی دارند با بازتعریف معماری تجربیاتی بیافرینند که طبعاً جدید است، تجربه‌هایی که قبل از آن‌ها کسی حسشان نکرده است.


کارخانه ی دومینوس

پوسته ی سنگی کارخانه ی دومینوس اثر هرزوگ و د مورن 


 چرا تصمیم گرفتم قدری نفس بکشم و به موفقیت فقط فکر کنم

                                                                                      یا

                                                                                   تصویری از موفقیت و قربانی هایش

                                            

 

چه زندگی عجیب و غریب و خنده­ داری داریم از دبستان در گوشمان خواندند که برویم در کلاس تیزهوشان ثبت نام کنیم تا  برویم یک راهنمایی خوب و بعد از آن به بهترین دبیرستان‌ نامی اصفهان تا شاید بتوانیم رشته‌ی خوب و پول سازی قبول شویم ؛ بتوانیم ماشین و خانه بخریم تا وقتی می‌رویم خواستگاری سرمان را بالا بگیریم و دزدگیر ماشینمان را فشار دهیم تا صدایش بیاید توی مجلس و دل دخترک آب شود، لبخند رضایتبخش روی لبمان پدرش بنشیند و مادرش مطمئن شود که می‌توانید در صورت طلاق 100000063524 عدد سکه را متقبل شویم. تصویر موفقیت این بود و این تصویر بعد از نسل من، بیشتر حالت ذهنی تر گرفت تا اینکه آماده شدن برای کنکور و دانشگاه با هدفی نامعلوم تا دبستان و آمادگی هم رخنه کرد. مادران از اینکه بچه‌ی دو یا سه ساله‌شان می‌تواند فیل را به انگلیسی بگوید شوق زده می‌شوند و او را مرد موفق آینده، کسی که کنکور را درسته قورت می‌دهد و مکانیک شریف می‌آورد می‌بینند. دو سه سال پیش، فیلمی هندی دیدم به نام سه کله‌پوک 1، فیلم زیبایی و یکی از بهترین نمونه‌هایی که تصویری انتقادی از فرهنگ و آموزش عالی در هند می‌دهد و با داستان محصورکننده‌اش احساسات انسانی را برمی انگیزد. در این فیلم نشان می‌دهد که چقدر زور و اجبار بیشتری نسبت به ایران روی بچه‌های هندی برای رفتن به دانشگاه، در رشته‌های مهندسی است، کسانی که از خانواده‌های نه چندان ثروتمند می‌آیند و مجبورند که موفق شوند، این اجبار به قدری زیاد است که از نظر روحی جوانان هندی را از پا درمی‌آورد و در بهترین حالت تبدیل به ماشین جمع و تفریقشان می کند. اما جای دوری نرویم، کسانی که در دانشگاه‌های اینجا هستند اگر ماشین شده باشند، ماشین وقت تلف کردن و غر زدن و چت هستند. کاری به دانشگاه‌های نمونه‌ی ایران ندارم چون نمی‌دانم آنجا چه خبرست اما همین‌هایی که تابه حال دیده ام، جوانانی اند مغلوب تصویر موفقیت، با احساسی بی تفاوتی نسبت به آن و روش هایش ، چرا که نتوانستند رشته‌ی مکانیک شریف بیاورند و یا پدرشان آنقدر پول ندارد که ماشین فلان را برایشان بخرد. این تصویر موفیقت همه را به نوعی از پا در آورده ، شاید در حال توسعه شان کرده باشد. روز به روز بچه‌های جدیدی متولد می‌شوند و والدین آن‌ها، تربیتی را شروع می‌کنند که آرزویشان رسیدن به این تصویر است، پول زیاد، خانه و ماشین خیلی خیلی گران. بچه یاد می‌گیرد که بجز پولدار شدن راهی ندارد، علاقه و شوقش مهم نیست، باید شبانه روز جزوه بخواند تا خوابش برود و وقتی بیدار شد شروع به جزوه برداری کند. اما کسانی هستند که از این نوع زندگی متنفر می‌شوند، می گویند این کار را نمی‌خواهند بکنند و دوست دارند جمعه‌ها بروند کوه یا هر عصر با دوستانشان در کافه قرار بگذراند یا کنار زاینده رود قلیان بکشند، این‌ها با اینکه از این تصویر فراری‌اند اما در حالت تدافعی نسبت به آن خود را خوشگذران جلوه می‌دهند و می گویند زندگی در همین لحظه است، نیازی به دکترا نداریم وقتی آنقدر هوا برای بیرون رفتن خوبست. این دو گروه به صورت خوشبینانه دو سر طیفیست که می‌بینم. دسته ای تبدیل به ماشین درس ­خواندن شده‌اند و دسته ای به ماشین فرار از ملال و درس و اما در این میان من و شما هستیم. کسانی که دارند درس می‌خوانند اما فکر می‌کنند سقف دانشگاه ممکن است بکهو روی سرشان ویران شود، اگر بخوانند و اگر نخوانند فرق چندان در موقعیتشان پیش نمی‌آمد اما چون فعلاً درسمان تمام شده بهترین راه اینست که بروند ارشد و در این دو سال را به این فکر کنند که باید چگونه موفق شوند ؟

 

مقدمه ای بر هنرمدرن

                           یا

                           چگونه شخصیت هنرمند بر دستش چربید ؟


یک تجربه


تیرماه 93، اصفهان، نگارخانه‌ی آپادانا، نمایشگاه عکس انفرادی احمد قاسمی با عنوان "تجزیه"
فضای نسبتاً کوچک گالری پرشده از عکس‌های ویرانه‌های شهری و حومه،مکان هایی فراموش شده یا در حال فراموشی، چند عکس دیگر حیواناتی هستند که سلاخی شده‌اند چه شترمرغی که عامدانه گردنش دریده شده چه گربه‌ای در خیابان که ماشین‌ها سهواً لهش کردند. در بیانه‌ی نمایشگاه تجزیه آمده بود که "لذت بردن و شادی از تمنای ارضا شده و درد مرتفع شده برمی‌خیزد، همواره نابودی پیش از ساختن شکل می‌گیرد". در اتاق کوچکی که آن‌سوی نمایشگاه قرار دارد تک عکسی به نمایش درآمده بود. با صدای زمینه‌ای که محو و تکراری و آن نیز خبر از خرابی می‌داد قسمتی از خیابان اصفهان به نمایش درآمده بود، کفشی از پایی درآمده بود، جانی گرفته‌شده بود و قطعه‌ی حقیر خونی جایی از خیابان را لک کرده بود؛ خلأ و منگی لحظه‌ی حادثه، گویی دمی بعد از تصادف رسیده‌ایم و مرده را تازه دارند می‌برند، مای بیننده هنوز گیجیم، سریع پولی از جیب درمی‌آوریم و دفع بلا می‌کنیم. روی دیوار ورودی گالری چاپ‌شده بود " ناهریمن نیرنگ زد و کیومرث کشته شد. از تن کیومرث فلزات سودمند و از تخم او زر آفریده شد و در دل زمین جای گرفت و پس از چهل سال از این تخم دو ساقه ریواس به هم تنیده روئیدند و اندک‌اندک شکل آدمی به خود گرفتند. "


یک برخورد

این جملات پیچیده که برگرفته از اسطوره‌هایی است که من نخوانده‌ام چه می‌گوید؟ چرا باید مجبور به دیدن گربه‌های له‌شده، ساختمان وا افتاده‌ی شهر یا تصویرهای دهشتناک کشتار خانه‌ها شوم؟ و در آخر می‌پرسم عکاس، احمد قاسمی چه می‌خواسته بگوید؟ شاید حالا ربط میان مرد مرده، خرابه‌های شهری یا کلمه‌ی تجزیه و زری که از تخم کیومرث پدید آمد را بفهمم. در تعبیری ساده هنر مدرن همین است، اینکه هنرمند چیزی را نشان می‌دهد که خودش دلش خواسته یا حس می‌کند باید دیده شود. به نظر احمد له شدن، ترک خوردن و مردن زیباست پس باید عکس‌هایی با این مضمون در قطعات نسبتاً بزرگی تهیه کند و آن‌ها را به نمایش درآورد. همین برای مدرن بودن کافی است، اینکه جرئت نمایش دیدگاه خود را داشته باشی و چیزی که فکر می‌کنی زیباست را نشانم بدی.


هنرمدرن و هنرمند


هنر مدرن با "هنرمند بودن" خالق اثر شروع می‌شود و با سرکشی از روال معمول و سلیقه‌ی عمومی ادامه می‌یابد. هنرمند با فردیت خود، زیبایی را واضحیت می‌دهد و بعضاً معنا می‌سازد. اما درگذشته‌های دور حداقل تا قرون‌وسطا چنین نبود، از هنر مجسمه‌سازی گرفته تا معماری معابد، دلیل پیدایش همه این آثار خود هنر نبود و هنر همیشه در خدمت نهادی خارجی قرار داشت. در عصر رِنسانس، کسانی پا به عرصه حضور نهادند که نامشان هنرمند بود و سوای صنعتگران به هنر صرف می‌پرداختند. شاید دلیل این تحول نقش به اعتلای سرمایه‌داری، بالا رفتن امنیت، گسترش شهرنشینی و تغییرات جامعه مربوط باشد اما نتیجه‌ای که این تغییرات در پی داشت قرار است دنیا را تغییر دهد و با سحرگاهی بنام رنسانس شب قرون‌وسطایی را با آفتاب علم ، تکنیک و نگاه‌های جدید روشن و گرم سازد. با نگاهی دست‌نوشته‌های هنرمندهای این دوره مانند میکلانژ درمی‌یابیم که هر یک از آنان دارای خط فکری نو و نگاهی عمیقی نسبت به پدیده‌های پیرامونشان بوده‌اند. توجه میکلانژ به علم نوظهور زمان و خوانشی که او در فهم آناتومی بدن انسان داشت منتج به خلق آثاری بی‌نظیری مانند مجسمه‌های داود نبی و پی‌یتا شد. او در جمله‌ای زیبا می‌گوید " هرکسی که نداند پای انسان اصیل تر از کفشی است که پا می‌کند و پوستش شریف‌تر از الیاف گوسفندی است که به تن کرده، بربراست" بعد از رنسانس است که خلاقیت خودمختار هنرمند ، نوع نگاه و آرای او موردتوجه قرار می‌گیرد و هنر به اسم خالقش ارزش می‌یابد. زیباشناسی مدرن، جهان حسی که مهم‌ترین مسئله برای هنرمند است را از جهان عقلی جدا می‌کند و ذهنیت گرایی تبدیل به مهم‌ترین رکن آن می‌شود. در اینجا زیباشناسی چیزی نیست جز تجلی حقیقت عقل و این دقیقاً منطبق با روح عصر روشنگری که دو رکن اصلی‌اش خودمختاری انسان و عقلانیت بود.


داستان زیبایی شناسی


اولین باری که واژه‌ی استاتیک (زیبایی‌شناسی) مطرح می‌شود سال 1750 میلادی است، زمانی که بن گارتن آلمانی آن را شناخت حسی-معرفتی مثبت قلمداد می‌کند و ازاین‌پس زیباشناسی تبدیل به موضوعی کلیدی در فلسفه و هنر می‌شود. در ادامه کانت می‌گوید که زیبایی هنر ربطی به باورهای فایده‌گرایی ما ندارد و در ادامه به نظریات نیچه می‌رسیم که هنر و زیبایی را در عمل صرف هنرمند یاغی می‌بیند و هنر را چنین تعریف می‌کند "پیام فعلیت هنرمند که به نگاهش درود می‌فرستد."
هگل فیلسوف اصلی مدرنیته است، فیلسوفی نظام‌اند و حتی نظام ساز که با دید زیبایی‌شناسانه ی خود سعی در طبقه‌بندی هنر می‌کند. اگر افلاطون اولویت را به عین می‌داد و دکارت به ذهن، هگل دوست داشت هر دو را باهم داشته باشد و از یکی به دیگری برسد اما زمانی که به هنر رسید، ارزشمندی هنر برای هگل در کانسپچوال بودن آن معنا پیدا می‌کرد. در تقسیم بندی او از هنرها برحسب فرم و محتوی به سه گونه بر می‌خوریم: 1. سمبولیسم 2. کلاسیک 3. رمانتیک. که در این میان هنر رمانتیک بالاترین درجه ذهنیت را داراست و در قله قرار می‌گیرد و به دوتای دیگر می‌چربد چراکه چیزی که هنر رمانتیسم بیان می‌دارد با نحوه‌ی ارائه‌ی آن‌یکی است اما هنر سمبولیسم، هنری که خود تکرارشونده و باستانی است به دلیل عدم حضور ذهنیت هنرمند پست‌ترین هنر است. ساده‌ترین نمونه هنر سمبولیسم در معماری دیده می‌شود، بناهایی که کاملاً قابل‌تشخیص و برای بهره‌برداری ساخته‌شده‌اند و به‌این‌ترتیب معماری پست‌ترین هنر در میان هنرهاست که بعدازآن به ترتیب مجسمه‌سازی، نقاشی، موسیقی هنرهای بهتری تلقی می‌شوند و دست‌آخر به شعر می‌رسیم که بالاترین سطح ایده پردازی را داراست و اگر مصالح معماری آجر، مجسمه‌سازی سنگ و نقاشی رنگ باشد، مصالح شعر کلماتی بامعنا است که نیازی به دیده شدن و نور خارجی ندارد و کاملاً از قالب فرم آزادند چون از طریق اصوات ادا می‌شوند و تولید معنا می‌کنند و حتی می‌تواند تبدیل به فلسفه شود و ذهن را درگیر کند. دلیل دیگری که هگل شعر را یکه‌تاز هنرها می‌یابد عدم بهره‌کشی نیروی خارجی از آن است و آن را هنری ارزیابی می‌کند که خودمختارترین است.


و در ادامه ...


در برداشت معاصری از آرای هگل می‌توان به معیاری دست‌یافت و در ارزش‌گذاری که او به هنرها رواداشت همراهیش کرد، او که معتقد بود انسان در طول تاریخ به آزادی خویش آگاه شده و در هنر آن را متبلور می‌سازد. برای هگل معنا و فکر پشت هر اثر که با خودمختاری هنرمند عجین شده، ارزشمند است و نه چیز دیگر. در هنر مدرن، هنرمند با تشخیص اینکه چه می‌تواند زیبا تلقی شود و با علم اینکه زیبایی نیز خودش نوعی مفهوم ذهنی است و وجود خارجی ندارد دست به پردازش اثر می‌زند و زیبایی را نه کشف بلکه خلق می‌کند. اینکه چگونه یک نقاش می‌تواند دست از کشیدن پرتره‌ی ثروتمندان بکشد و عازم سفری برای کشف ماهیت نقاشی شود و اینکه چگونه در سینما هر چیزی به‌غیراز خودش ذوب می‌شود و تنها چیزی که می‌ماند سینما به معنای واقعی آن است  چگونه در ادبیات متن می‌ماند و طرح داستان مخدوش یا دور ریخته می‌شود یا چگونه آهنگسازی اصوات گوش‌خراشی را موسیقی می‌خواند، چگونه همه‌ی اشیای اضافی صحنه‌های تئاتر غیب می‌شوند، چگونه معمار می‌تواند خانه‌ای بسازد که به‌هیچ‌عنوان نمی‌توان واردش شد و در آخر چگونه پیشابگاهی تبدیل به مجسمه می‌شود ، تمامی این‌ها تلاشی هنرمندانه برای ایجاد قالب، نگرشی جدید و خودجوش در تبین دنیای ذهنی هنرمند است چراکه در هنر مدرن باور به این است که درک زیبایی معطوف به ذهن است نه قوای ادراکی.


پ.ن: در متن از گذاشتن هرگونه تصویر از هنری که مدرن تلقی می شود دوری جستم و این بخاطر اینست که مدرن بودن امر مفهومی است و یک شی منفک از معنی به خودی نمی تواند از پس بیان تعریف مدرن بودن بربیاید، فرض بفرمایید نقاشی دخترکی از بالتوس در مقایسه با اثری از مالویچ بسیار سنتی می نماید ولی حقیقت امر خلاف اینست به همین جهت نخواستم تصویری در تعریف مدرن بودن در ذهن خواننده جا بیفتد و هرچه که شبیه به آن بود مدرن بخواند. این یادداشت تلاشی بود در جهت آشنایی با معنای هنرمدرن و شاید در ادامه برای کامل تر شدن بحث وارد مباحثی مرتبط شدم و اینجا به اشتراک گذارم .
پ.ن: از جناب احمد قاسمی به خاطر ارسال مجدد عکس هایش برای شفاف شدن احساسی که نسبت به عکس هایش داشتم کمال تشکر را می نمایم و امیدوارم همیشه
شاد و در حال رشد باشد .
 


چرا رفتن به گالری های هنری حال نمی دهد ؟

                                                            یا

                                                         ایده هایی درباره نوعی دیگر نمایش آثار هنری


یک گالری را در سطح شهر تصور کنید، موسیقی ملایمی در حال پخش است، شما وارد آنجا می شوید و ممکن است با شیرینی و چایی یا نوشیدنی دیگری مورد استقبال قرار بگیرید. حالا وقت آنست که نشان بدهید از هنر چیزی سرتان می شود، به تریتب جلوی تک تک آثار قدری می ایستید و سپس دادنه دانه هر کدام را برانداز می کنید و به حرکت ملایم و روشنفرکانه تان ادامه می دهید. آخر کار کمی در فضا چرخ می زنید و شاید به این فکر می کنید که آیا مجاز هستید باز هم شیرینی بردارید یا خیر، ممکن است هزار سال یکبار، بحث هنری در آنجا دربگیرد و شما بتوانید در آن شرکت کنید، اما عموما چنین نیست و اگر اینچنین شود بحث ها یا ستایش صرف است یا تخریب های بی دلیل. پس عملا راهی ندارید که از گالری خارج شوید. تبریک می گویم شما اکنون تجربه هنری خود را ارتقا دادید و از هنر معاصر سرزمین خود پشتیبانی کرده اید!
مرحله بعدی رفتن به موزه است، موزه جای خوبی نیست، از این نگاه که وقتی تاریخ اشیا و مصرفشان به پایان رسیده می برنشان موزه. پس وقتی آثار افتخارآمیز فرهنگی مان جای جای موزه ها را اشغال کرده این بدان معنی است که آن ها دیگر در زندگی مان نیستند، دوره شان تمام و موزه شده اند و حالا باید به موزه رویم تا مرثیه ای برای چیزهای از دست رفته مان بخوانیم. از آنجایی که هیچکس از شیون یا ستایش های بلند و بالا زنده نشده است مار را یاد شعر زیبایی می اندازد که می خواند "  اون که رفته دیگه هیچوقت نمیاد ...". اگر این بدبینی نسبت به فعل "موزه شدن"  را کناری بنهیم و به نحوه ی قرارگیری آثار روی دیواری سفید موزه ها با آن نور موضعی شان نگاهی بیاندازیم تا در مفهوم و سازکار موزه ها سرکی بکشیم بازهم می توان حرف هایی درباره اش زد. بیایید به این فکر کنیم که چه آثاری قرارست در موزه ها از انبارها خارج شود و به نمایش درآیند، کدامشان بهترست دیده نشوند و ترتیبی که این آثار به نمایش در می آید چگونه است؟ آیا جای یک اثر همیشه همانجاست یا خیلی راحت در فصل بعدی آثار جابه جا یا حتی به جاهای دیگر فروخته می شود؟ موزه به عنوان جایی برای کسب درآمد و جذب توریسم چه چیزهایی را فدا می کند و چه چیزهایی را فدا می کند تا چه چیزهایی را  بخرد؟ آیا نه اینست که رویکرد امروزی موزه ها مکانی برای گذران وقت و لیژر است ؟ نه اینکه سرگرمی بد باشد اما تکلیف هنر چه می شود ؟ جمله هست که می گوید اگر انسان چیزی را نفهمد انکارش می کند . چه آثاری باید دیده شوند تا بازدیدکننده بیاورند و چه آثاری دیگر هیچوقت رنگ دیوار را نمی بیند ؟
سال 1922، البرت برنز مرحوم، شیمی دان ثروتمندی که بعد از خوش اقبالی اقتصادی در کشف دارویی به نام ارگیرول ،هنوز در پی یادگیری و خدمت بود و چنین نقدهایی در رابطه با نمایش آثار هنری را در ذهن داشت. او شروع به یادگیری هنر و جمع آوری کلکسیون دستچین شده ای از آثار مدرن هنری کرد که اکنون ارزش مجموعه ی او را بالغ بر بیست و پنج میلیارد دلار تخمین زده شده است . برنز نمی خواست مانند موزه ها از جمع آوری آثار هنری سود ببرد یا مثل گالری ها محیط صلب و خشکی برای تماشای آثار هنری بسازد. برخورد او با هنر، برخوردی فلسفی و به گونه ای فرهنگی بود، او مفهوم مجموعه داری و موزه را به کلی تغییر داد و موسسه ای با نام خود در ایالت پنسیلوانیا تاسیس کرد که هدفش آموزش و ترویج هنر در محیط گرم و آرام بود که آثار هنری فرای هر ترتیب و منطقی به نسبت محیط با اشیا و لوازم جان تازه می گرفت. خبری از دیوارهای سفید و تک تابلو روی دیوارها نبود. هر یک از تابلوها بنا به فرآیندی خلاق یا زیباشناسی خاصی کنار دیگری نشسته بود و اتمسفری منحصر بفرد و گرمی را خلق کرده بود.



نحوه ی نمایش آثار نقاشی در بنیاد برنز


چه ایده‌ی جالبی که قطعیت تک اثر را دور بی اندازیم یا برای مدتی نادیده بگیریم و به‌جای آن فضایی بسازیم که سراپا هنر باشد. وقتی‌که شمایل‌های عجیب‌وغریب پیکاسو جان می‌گیرند، روی دیوارها حرکت می‌کنند و شروع به گفتگو با پستچی ریشویی می‌شوند که ونگوگ کشیده است. البرز برنز هنر را خوب فهمیده بود، هنر جریان سیالی است که احساس را می‌انگیزد و قدری انسان را به فکر و کنجکاوی وامی‌دارد. از سرنوشت بنیاد می توانم در یادداشتی دیگر سخن بگویم اما اگر دفعه ی دیگر در گالری یا موزه ای احساس خوبی نداشتید یا فکر کردید درهای هنر و معرفت با خیره ماندن به تابلوها رویتان باز نمی شود درباره ی چیزهایی که گفتم قدری بیاندیشید .


پ.ن : در جهت شفاف سازی عنوان دوم  ، ممکن است دلیل حال نکردن ما با هنر به نمایش درآمده سلیقه ی شخصی باشد یا نگاه متفاوت ما نسبت به موضوع اثر که این در حیطه ی بحث نبود بلکه فقط خواستم نگاهی اتمسفر فضای نمایشگاه داشته باشم.

اهمیت راهیابی فردی

                           یا

                         یکی بیاد راه رو بذاره جلو پای این آقا خوشبخت بشه بره ...


اول بگذارید بگویم چرا فکر می کنم نمی توان از روی نسخه های که به صورت پیشفرض برایمان نوشته اند، زندگی خوب و با کیفیتی داشته باشیم. منظورم بیشتر دانشگاه است یا فلان تدبیری که فلان فامیل یا آشنا انجام داده و اکنون ثروتمند شده و ما می خواهیم با استفاده از همان روش مراتب ترقی و سعادت را یکی در میان بپریم و در این میان فکر می کنیم بسیار زرنگ تشریف داریم. این نسخه های پیشفرض برای من یا شما نوشته نشده است بلکه برای خیل عظیمی از آدم ها گوناگون نوشته شده، سر و ته اش زده شده و انقدر ساده سازی و آبکی شده که هم بتوان آن را روی من اجرا کرد هم روی یک آدم دیگر که اصلا ربطی به من ندارد. جالبی قضیه اینجاست که این نسخه ها ادعا می کنندکه اگر به تمام توصیه هایش تن در دهم ،چه من، چه آن نفر دیگر به کمال سعادت خواهیم رسید.اما چطور ممکن است؟ خوب من که از اول گفتم که در سیستم های پیشفرض از آنجایی که هیچ وقعی به شخصیت ، ماهیت وجودی و ظرافت های شخصیتی ما نمی گذارد ،ماندن در آن عین حماقت است چه برسد به اعتماد به آن. البته عمومیت یافتن روش های شغلی همه گیر و حتی شلوغی دانشگاه ها باعث شده که جمعیت عظیمی از مردمی که دنبال سعادت هستند به آنها هجوم آورد و خوب، از آنجایی که به قول معروف دست درش زیاد است، حتی اگر سعادت شما را تامین کند و قرار باشد جیب هایتان را پر از پول کند، انقدر جمعیت داوطلبان زیاد شده که سعادت و پول تقسیم بر تعداد آنها می شود و عملا وضعیت شما تغییر نخواهد کرد.

خوب پس چه کار باید کرد؟ نه دانشگاه برویم، نه خودمان را در بازار کار خراب و داغان کنیم. پس مگر راه دیگری وجود دارد؟ در جواب باید بگویم بله. به یاد دیالوگ معروف پرویز پرستویی بیافتید که می گفت به تعداد آدم ها راه هست برای رسیدن به خدا. صدرصد همین طور است و به نظرم هر کسی که در گوشه ای که می نالد به خاطر اینست که نسخه ی پیشفرض را بر راهی که فکر می کرده است مایه ی خوشبختی اوست ترجیح داده است. اول از همه ازتان می خواهم که هوشیار باشید و زود تحت تاثیر حرف های سایرین قرار نگیرید، به نظرم بهتر است اصلا تحت تاثیر چیزی قرار نگیرید و خودتان صحت آرا و نظرات دیگران را ابتدا با منطق خود و سپس با جستجو آزمایش کنید. فرض کنید چقدر در تبلیغات تلویزیونی درباره راه های مهاجرت و روش هایش صحبت می شود و یا کشور بخصوصی برای مهاجرت نشان داده میشود، با سواحل زیبا و خانم های برهنه ای که کنار استخر راه می روند و شما را به وقت گذاری باهشان دعوت می کنند. خوب در اینجا برای یک ذهن زودباور اتفاق های زیادی می افتد، اول آنکه فکر می کند به این بنگاه ها می تواند اعتماد کند و دوم فکر می کند باید برود در همین کشور که در کنار استخرها زنان زیبا در حال می گساری دارد. استاندارهایش پایین آمده، می گوید هرجا بهتر از اینجا و گول می خورد. خیلی از جوانان را دیدم که دوست دارند برای ادامه تحصیل مهاجرت کنند و می روند می نشینند پای صحبت های چندنفر که خودشان هنوز ایرانند یا آدم هایی که ربطی به رشته شان ندارند. می نشینند تا برایشان تصمیم بگیرند بروند کدام کشور، کی بروند؟ با ارشد برای دکترا یا از دبیرستان برای لیسانس؟ بعد تلویزیون را روشن می کنند و مرد و کت و شلورای را می بینند که مردم را از آمدن به آمریکا منصرف می کند و می گوید غیرممکن است. در شبکه ی دیگر می گوید بیایید ببرمتان ترکیه. مرتب از اینور و آنور اطلاعات از منابع غیرمعتبر و سطحی دریافت می کند و آخر از لج فلان فامیل که رفته فلان کشور، او عزم می کند که برود آن یکی. بعد بهش توصیه می کنند که آن کشوری که می خواهی بروی به فلان رشته نیاز دارد و او که هیچ چیز برایش مهم نیست همان رشته را انتخاب می کند به همین راحتی، تصمیم مهم زندگی اش را گرفت و حالا قرارست برود خارج تا شب ها در بار مست کند و عکس میهمانی هایش را بعدا اشتراک گذاری کند.

دوستی دارم که می‌خواست/خواهد برود استرالیا، اما حاضر نبود که در سایت‌های رسمی دانشگاه‌ها شرایط مهاجرت دانشجویی را چک کند اما حاضر بود برود ساعت‌ها با یک مشاور مهاجرتی صحبت کند تا او نسخه‌ای عالی برای رفتن مطمئن و بی بروبرگشت برایش تهیه کند. همیشه، همه دنبال یک نسخه می‌گردند تا موبه‌مو انجام دهند و سعادتشان را تضمین کنند. این نسخه نیست، اگر کسی نسخه دارد می‌خواهد جیب شمارا خالی کند و بعد به‌سادگی شما بخندد. بحران مالی چگونه شروع شد؟ بانک‌های کوچک گفتند اگر پول کافی برای سرمایه گذاری ندارید ، بیایید خانه‌هایتان را سرمایه‌گذاری کنیم و به همین راحتی خوشبختتان کنیم، حالا همه‌ی آن مردمان زودباور که بعضا بیش از پنجاه سال سن دارند بعد از عمری کار و زحمت  بی‌خانمان شده‌اند و حتی در چادر زندگی می کنند . کلام را با این عبارت تمام می‌کند که در این دنیای بوقلمون، هیچ‌چیز مفت نیست و کسی نسخه‌ی خوشبختی شمارا در جیب ندارد!

 

درباره ضعیفه هایی که خوب قرمه سبزی می پزند

                                                                  یا

                                                                   اختلافات جنسیتی و فجایع آن

 

از زمانی که در رحم مادرمان هستیم و با سونوگرافی جنسیتمان مشخص می شود دورنمایی از سرنوشت ما معلوم است . خوب سال ها پیش –مثلا- این طور نبود و اگر دختر به دنیا می آمدیم مادرها به خاطر اینکه بچه شان به سرنوشت مشابه آنها گرفتار نیاید کلکمان را می کندند . اگر فکر می کنید در قرن بیست و یک ، این چیزها ریشه کن شده ، من به شما خواهم گفت که نه تنها در جنگل های آمازون بلکه در متجددترین شهرهای دنیا نیز این نگاه هنوز هست و جوری در سیستم باورهای ما ریشه دوانده که خود دخترهای جوان فکر می کنند که همین باید باشد و به غیر از آن نمی تواند باشد . حقیقت امر اینست که شما از یک جای به بعد در تاریخ نمی توانستید کلک دختر ها را بکنید . آدم های پولدار ، زمین دار ها و سلاطین  فکر کردند دیدند نیروی کار مهم تر از هر چیز دیگری هست یا می شود از زن ها بیشتر لذت برد یا هر چیز دیگر ، از آنجا به کاهن ها ، پیرها یا کسانی که باهوش بودند آمدند تعریف ها و ارزش هایی به جنسیت زن دادند که بتوانند از درون او را تخریب کنند و کار کنند که در بدو به دینا آمدن تابع باشد نه چیز دیگر . مثلا جنس ظریف ! دخترها باور دارند که جنس ظریف و شکننده و متزلزل هستند . خوب می توانم بپرسم از کی ؟ آهان یادم آمد ! مثل همان زن بدبخت قبیله که باور داشت بچه اش بدبخت خواهد شد ، مادر شما ، خانواده ی شما این ها را در ذهن من و شما فرو کرده است که اگر دختری ، پوستت زود خراب می شود و دلت راحت می شکند. کار مادر یک دختر امروزی که با خریدن لباس های نوزاد که تفکیک جنسیتی دارد ( خدایا ! ) با مادر آدم خوار قبیله ای که دخترش را زیر خاک می کرد چه تفاوتی دارد ؟ اگر تاریخ را بخوانید می بینید مردم بسیار بی سواد و همیشه احمق هستند و همیشه بدترین راه ها ، مریض ترین متد ، تا قیام قیامت استوار خواهد ماند . حالا این دختر قرن بیستمی ، خودش می شود مادر قرن بیست و یکمی و دوباره دختر کوچکش را که به دنیا آمده با خریدن لباس های ظریف دخترانه زیر خاک می کند . درباره ی زندگی زنان ، امروزه روز دو حالت پیش می آید ، یا اینکه این روال ادامه پیدا می کند و این دختر به نحوی مدرن تر ( عجب !) زن قبیله باقی می ماند یا مثلا در سن 18 سالگی چند کتاب فمنیستی می خواند و بعد در جامعه ای که همه عضو قبیله هستند دچار بحران هویتی ، اجتماعی یا حتی اخلاقی می شود .

دختران ممکن است بگویند "ایششششششششش من ظریفم ، من لوس باباممم ویشششش کیششش " خوب دوباره من تمام ضعف ها و کاستی های شما را ، اینکه به مردی نیاز دارید تا گریه کنید ، غر بزنید و هر نیازی که فکر می کنید یک مرد پشمالوی گنده برطرف خواهد کرد را به تصویری که جامعه در سرتان فرو کرده نسبت می دهم ، می دانید شما تربیت شده اید که ضعیف ، رنجور و نیازمند باشید . این نوعی اهلی کردن حیوان است . شما اهلی شده اید و در جاهایی از تاریخ مرد ها صلاح دیدند تا خرده حق و حقوقی بهتان دهند و تا خیالتان راحت شود . اما من جامعه را دیده ام ، در همه جای دنیا ، قبایل اولیه می تازند ، زنان موفقی که می بینیم دو مدل هستند ، یکی باب دل مردها خود را می آرایند و از صلاح زنانه شان بهره ی کامل می برند ، دسته ی دیگر که مثلا فمنیست شده اند با لباس های مردانه ( واقعا ؟؟؟ !! ) صندلی های ریاست را از آن خود کردند . درباره دسته اول می توانم بگویم خوب ، اینها سیستم را شناخته اند و یاد گرفته اند گلیمشان را از آب بکشند ، ممکن است از من و شما زیرک تر باشند ، شاید انقدر خوب تربیت شده اند که لذت هم می برند و مردها را مانند مومی در دست دارند ، اما حالا وضعیت دسته ی دوم چگونه است که با لباس های مردانه و سیمای جدی می خواهند بگویند که به قدر مردها جربزه دارند ؟ خوب به نظرم کارشان واقعا مسخره است ، آنها دوست دارند مثل مردها ، در جایگاه مرد ها و مثل آنها دیده شوند . شاید فطرتا برای جنسیت خود ارزشی قائل نیستند و دارند سیمای مردانه می یابند ، این روش ، یعنی حذف سیمای زن و مرد بودن زن ها نیز خودش نوعی مردسالاری هست . این جنبش های تندروی مانند فمنیسم بازی بیشتر مخالفت بلد است تا ساختن زیرساخت اجتماعی برای برابری مرد و زن . چیزی که من می بینم زن هاییست که خود را مرد کرده اند اما می گویند زن ها برابر مردها هستند ؟ً! اما انگار تصویر زن را پایین تر می دانند هنوز ...

جنسیت شما هر چه می خواهد باشد ، هیچ تفاوتی ندارد . شما قادر به انجام هرکاری هستید و اگر مرد هستید نیازی به زن تو سری خور ندارید و اگر زن هستید لازم به تکیه گاه ( اه اه اه ، چه جمله ی چرتی ! ) برای قایم شدن و پناه ندارید . ویل دورانت می گوید  انسان های نخستین زنان پا به پای مردان به شکار می رفتند ، تحملشان از مردان بیشتر بود و حتی بلند تر و ورزیده تر نسبت به آنها و دارای استقامت بیشتری بودند . کشاورزی را را آنها کشف کردند ، همین طور بافندگی و بعد از آن مردها اکتشافات آنها را گسترش و سامان دادند . بعدها چون نظم و قانون به دست مردها افتاد ، آنها خواستند زن ها فقط مال خودشان باشد اما خودشان مال همه ، به خاطر این طی چندین هزار تلاش مداوم توانستند عرف کنند که زنان ضعیفند و نیازمند . داستان همینست ، مثل مداخله ی در کشورها ی ضعیف و استعمار آن ها به دلیل اینکه آن ها نیاز به کمک دارند اما خودشان نمی فهمند ، جامعه های انسانی پرست از استمسار ، جوامع طبقات و سلسه مراتب نیاز دارد تا بالا را چاق تر کند و پایین را لاغرتر . فرمول راحت است ، به هر چیزی که می بینید ، می شنوید و می خوانید شک کنید و با کله به جنگش بروید . بعد می فهمید که دلیل تمام جنگ ها ، منازعات و بدبختی ها انسانی ، چیزهایی بوده که در بسیاری از حالات مسخره و خنده دار است اما هنوزم بهشان باور داریم .

 

پ.ن : شاید کمتر از فجایع اختلاف جنسیتی صحبت کردم ، باید به این اشاره کنم که همه ی ما در زندگی در کشتی ای سوار هستیم که روی نابرابری جنسیتی ، نژادی و طبقاتی در حال حرکت است ، برای اینکه بخواهیم از چنگ چنین اقیانوسی رهایی یابیم باید نوع حرکت و مسیرمان را تغییر دهیم ، مثلا با نوعی کایت یا چرخ بالا از کشتی بیرون رویم و از دریا فاصله بگیریم .