این اقلیت یک نفره

وبلاگ شخصی علی امامی نائینی

این اقلیت یک نفره

وبلاگ شخصی علی امامی نائینی

۱۵ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «زندگی» ثبت شده است

یا برای بهترین ها هم اتفاق افتاد

 

همه سرشان را پایین انداخته اند. جز خانم رییس که  بالای میز نشسته و سر از روی تقویم کارها بر نمی دارد. شاید واقعا قوی ترین باشد. شاید واقعا دارد صفجه ی مقابلش که با فونت ریز نوشته شده را میخواند و اصلا به گم شدن کسی که روی اسمش قسم میخورد ندارد. صبح پنچشنبه هست و الف که از جلسات صبحگاهانه متنفرست حالا بیشتر از همه ی ما تو لک رفته است. ماجرای گم و گور شدن کارگر منضبت نصب با اینکه هیچ ربطی به او ندارد او را به مرض خفگی کشانیده است. آخر سر کلام ختم می شود به یکی از کارهایی که مستقیما به نصاب ربط پیدا میکند. میم میگوید بگویید فلانی کار را به دست بگیرد که این آقا دیگر سر و کله اش پیدا نشد.

دوشنبه اما همه چیز حل و فصل می شود. نصاب خوب ما، نصابی که همه در مدت کاری سه ماه و خورده اش ازش تعریف میکردند باز میگردد و مدیر شرکت خیلی گذرا اشاره میکند که به او فشار آمده بوده است. حتی بهترین آدمها که این نصاب هم جز آنهاست از این اتفاق ها می افتد. کم می آورند. خفه می شوند و یک روز بلند می شوند و می بینند توانی در آنها نیست. یا خودشان هر روز این کم شدن اندک اندک جانشان را می بینند. یک روز تهشان می چسبد به تخت.

در این فصل کرونا و تمام چیزهایی که اتفاق افتاد، حتی بهترین هایمان هم از پا افتادند. یک روز بلند شدند و ادامه دادند اما کم کم دیدند که انگار نمی شود، خواستند زوری بزنند اما چیزی ازشان نمانده بود. تابستان لب هایشان را خشک کرده بود اما سر این زخم بی درمان از درون یخ زده بودند. داستانی تکراری که فکر میکنیم خیلی هم غیر مترقبه است: دورهای افول. دورهایی میان سوختگی و مرگ و احیا.

انسانی کامل، انسانیست که فرمان عواطف و احساساتش، این فیل دیوانه و سرکش را به دست شیپورهای دیوانگان بیرونی نمی دهد. در بهترین شرایط این آرامش درونی نباید درگیر جهان بیرون، جهانی آتش زده و در حال افول باشد. اما کداممان به این سرمنزل، به این فراسوی آزادگی رسیده ایم؟ کاش در دایره ی همنشینان من چنین روحهای سالخورده ای نفس می کشیدند. کاش عقل گرایی افراط گرایی تلقی نمی شد.

برای بهترین ما هم اتفاق می افتد. روزی تهمان می چسبد به تخت. اما هنوز دنیا دارد می چرخد. شاید ما مردیم اما خب، یک ثانیه قبل تر از مرگ ذهنمان به مرگ فکر میکرد یا زندگی؟

 


یا چند دقیقه طناب بازی


اگر حال مرا بپرسید خواهم گفت که دماغم چاق است و سازم کوک. به خودم مرخصی دادم و آمده ام بندرانزلی، سفری که فردا روز تولدم تمام می شود، لحظه ی تولدم را توی اتوبوس می گذرانم و این شاید استعاری باشد، یعنی اولین تولدی است که بعد از آن اصل کاری که واقعا زاده شدم قرارست از جایی به جای دیگر حرکت کنم، شاید قرار گرفتن این تولد و خوب شدن حالم بعد از یک سال و اندی معنی یا پیامی دربر داشته باشد. راستش این چند وقته قلبم را روی دریافت این چیزها باز نگه داشته ام، قبلا با دلخوری به همه چیز پشت پا زده بودم اما امروز می بینم که نمی شود در خلاء زندگی کرد، بالاخره آدم هستیم و طنابی لازم داریم تا هنگام پریدن چنگش بزنیم و چقدر این پریدن ها مهم است، اصلا زندگی همین پریدن هاست؛ نقطه های عطف. هر کسی برای خود طنابی می بافبد، همان جمله ی کلیشه ای که همیشه در مکلمات روزمره گفته می شود (( نه ... اما اعتقادات خودم را دارم. )) و چه جالب به همان چیزی رو آوردم که به آن پوزخند می زدم (( یه چیزی تو این مایه ها ... اعتقادات خودم را دارم. ))

الان جابجا شدم و از باد کولر فرار کردم، گرمایی ها به من می گویند سرمایی اما من خودم را متوسط الحال می دانم چون سرمایی ها را از نزدیک میشناسم و من نسبت به آنها گرمایی تر. آخ آخ این نسبیت گرایی همیشگی. این چیزی که هر لحظه یادت می اندازد که نه چیزی می دانی و نه می توانی چیزی بگویی، ایده ای از این پوچ تر نمی تواند ذهن را به قهقرا ببرد. یادمان باشد بعد از اینکه به بچه هایمان شنا و اسب سواری و تیراندازی یاد دادیم بهشان بگوییم نسبیت گرایی بیش از حد خوب نیست، اوردوزی می آورد، کرخت می کند و ذهن را می ساید، و بهشان بگوییم یک طناب کلفت برای خودتان دست و پا کنید که فقط خودتان قادر به دیدنش باشید، جوری باشد که هر چقدر شما با شدت بیشتری پریدید یا اضافه وزن داشتید پاره نشود. نسبیت گرایی می گوید اصولا طنابی نیست یا اگر باشد به زودی پاره می شود یا نمی شود تمام راه را با یک طناب رفت، شاید پریدن و از این شاخه به آن شاخه پریدن یکی از اصول آدم های خلاق باشد اما در دراز مدت تمام این طناب ها دور دست و پا گره می خورد و پریدن را مشکل می کند. شاید باید استاد طناب بافی بود، شاید استعداد زندگی یعنی تمام نشدن طناب ها و نیروی چسبیدن به آنها.

 

یک هنرمند...

               یا

               یک هنرمند و بعدش سه تا نقطه


یک هنرمند کسی است که خودش فکر می کند که هنرمند است اما بقیه این چنین فکر نمی کنند . یک هنرمند جوان است و دارد بین احتمالات ، ترس و فکر کردن به زندگی و مرگ دست و پنجه می زند اما کسی نمی داند . یک هنرمند می تواند سن و سالی ازش گذشته باشد اما کار هنری نکرده باشد و اگر روزی از روی بیچارگی یا مستی به اینکه فکر می کند هنرمند است اقرار کند ، زنش ترکش می کند . یک هنرمند یا خیلی فقیر است یا خیلی پول دار . یک هنرمند بعضی را خیلی دوست دارد ،هر کاری هم بکنند . یک هنرمند اما از بعضی ها بیزار است و دست خودش نیست . یک هنرمند از همه بدش می آید و البته از خودش هم زیاد خوشش نمی آید اما به این اقرار نمی کند . یک هنرمند تنها نیست اما فکر می کند هست و این خودش تعریف تنها بودن است . یک هنرمند صبح ها که پا می شود یا هدف دارد یا نه .  کانسپت خوابیدن یا او را به وجد میاورد یا آن را مانع کار می داند . همیشه کسی است که می تواند او را آرام کند و این ربطی به حرف هایی که می زند ندارد . آن کسی که می تواند هنرمند را زنده نگه دارد بعضی وقت ها حرف های احمقانه می زند و هنرمند دلش می شکند . یک هنرمند انقدر دلش شکسته که فکر می کند دل شکستن خیلی عادی است .

یک هنرمند فکر می کند که ون گوگ خیلی هنرمند بود .یک هنرمند فکر می کند که شاید هنرمند نیست .یک هنرمند خیلی بدبخت است و گاهی فکر می کند ای  کاش هنرمند نبود ..یک هنرمند از ته دلش از اینکه هنرمند است احساس رضایت می کند . یک هنرمند وقتی به یاد گذشته می افتد یادش می آید که چقدر احمق است . یک هنرمند زیاد از هنرمند های دیگر خوشش نمی آید و ترجیح می دهد فاصله ای مشخص با آن ها داشته باشد . یک هنرمند دیر ارضا می شود . یک هنرمند اشکش دم مشکشش است . یک هنرمند گاهی خودش را گم می کند و حرف های بی معنی می زند . یک هنرمند حال و حوصله ندارد . یک هنرمند فکر می کند زندگی اش را تلف کرده است . یک هنرمند وقتی به دوران اوجش می رسد سقوط می کند . یک هنرمند یا از کتاب بدش می آید یا خوشش می آید . یک هنرمند دوست دارد معشوقه اش هنرش را بفهمد . یک هنرمند از اینکه معشوقه اش حرف هایش را بفهمد نا امید است . یک هنرمند در طول زندگی یاد می گیرد که یک هنرمند بودن چگونه است . یک هنرمند وقتی می میرد یا خوشحال است یا غمگین . یک هنرمند وقتی به کسی نزدیک می شود می ترسد . یک هنرمند یا بدبین است یا خوشبین . یک هنرمند یا سعی می کند سیاسی نباشد یا باشد . یک هنرمند خیلی چیزها را نمی فهمد . یک هنرمند خیلی چیزها را می بیند یا نمیبیند . یک هنرمند برای خودش اشک می ریزد . یک هنرمند یا رابطه ی خوبی با خانواده دارد یا ندارد . یک هنرمند دوست داشت که قوی تر می بود . یک هنرمند گاهی فکر می کند که راه را اشتباهی آمده . یک هنرمند بعضی وقت ها فکر می کند که تکراری است . یک هنرمند از اینکه حرفی که می زند را کسی قبلا از کس دیگر شنیده خوشحال می شود . یک هنرمند در حال زور زدن است . یک هنرمند می داند که هنرمندهای بزرگ یا خوش شانس بوده اند یا نبوده اند . یک هنرمند دوست دارد که خوش شانس باشد .

کشف و شهود بنده از نگاه کردن به چشم های شرکت کننده های کن

                                                                             یا

ما تا همین جا با همین فرمون اومدیم

 

دوست داشتم یادداشتی درباره ی هنر آوانگارد بنویسم در ادامه ی آن مطلبی که درباره ی هنر مدرن نوشته بودم اما تنبلی مجالم نداد حالا به رسم وبلاگ­نویسی باید یادداشتی بنویسم و از سلامتی بدن و صحت عقلی ام خواننده را مطلع کنم تا بداند نویسنده­ی اینجا هنوز زنده است اما شوق نوشتنش در توعیتر یا نقد فیلم­ مصرف می شود. بیشتر فعالیت ذهنی ام نیز برای این خرج می شود که سر پا بمانم ، سعی می کنم قناعت پیشه کنم و عادت فکر کردن درباره ی گذشته را به کلی ترک کنم.

 دیروز اختتامیه ی کن بود ، می خواستم این مراسم را آنلاین ببینم که توفیقی حاصل نشد اما گزیده هایی از مصاحبه ها و فرش قرمز را دیدم ، برایم شوکه کننده بود ، در چشمان همه ی شرکت کننده­ها چیزی مشترک بود و آن هم ترس بود . فکر نمی کنم از هنرپیشه­ها کسی روی زمین مشهورتر باشد ، بیشتر آدم ها به دنبال شهرت و دیده شدن هستن اما وقتی سعی میکردم خودم را جای این افراد مشهور بگذارم و روی فرش قرمز قدم بزنم به وحشت افتادم ، بعد دیدم بیشتر آنها هم به وحشت کرده اند ، وقتی وارد مسیر فرش قرمز می شوی باید مدتی بدون حرکت رو به روی خبرنگارها بایستی و لبخند بزنی ، این کار برای هنرپیشه های زن پراسترس تر می نماید چرا که قرارست بهترین و بدترین لباس های شب نیز از بین آن ها انتخاب شود ، اینست زندگی زیر ذره­بین نگاه های نخراشیده ی مردم و تقریبا هدف خیلی از ماها .

 دوست ندارم گمنام بمانم اما آنقدر هم خوشم نمی آید معروف باشم ، از هر چیزی که خوشم نمی آید و به همان اندازه از متضادش هم بدم می آید . چنین ذهنی ممکن است دیوانه ات کند ، ممکن است خودت را سرپا نگه داری اما نتوانی به کسی بگویی نه آ و نه ب . گزینه ی رهایی بخش چیست ؟ کاری نکردن؟ فضانوردی میان تصمیم­ها ؟ بگذارید این یادداشت مثل سریال لاست باشد فقط سوال ایجاد کند ، دیگه در جیم جواب­های رنگ و وارنگ ندارم ( نه اینکه قبلا داشته ام ) بگذریم ... به جشنواره ی کن که فکر می کنم و کسانی که جایزه ها بردند این فکر به سرم می زند که معمولا کسی که شایسته ی برد است قاعدتانباید برای جایزه فیلم ساخته باشد ، پس وقتی جایزه هم برده برایش مهم نیست ؛ اگر برایش مهم باشد و سال بعد بخواهد دوباره به همین مطرحی باشد می شود مثل خیلی از هنرمندها که رفتند به سراشیبی ، بله ! عقیده دارم که جایزه مردم را خراب می کند. همین دلیل بسط پیدا  می­کند در نگرش من به زندگی ، اگر چیزی را واقعا بخواهی همانا از آن دور و دورتر می شوی مخصوصا اگر کلید محقق شدن آرزویت در دست کسی بجز خودت باشد . با این فکر بیشتر چیزها ارزش سعی کرد را از دست می دهد و زندگی ساده تر می شود .برای من مهم نیست که قیمت بنزین گران شده ، مسائل سیاسی اذیتم نمی کند ، چون آخر سر می دانم که اگر یک ذهن مجنون در بهشت هم قرار بگیرد معذب است و وارونه اش اینک اگر به فکر و خیال ها سر و سامان بدهیم و سری شفاف داشته باشیم در بدترین جاها نیز آرامش داشتن شدنی است .

و اینکه

آرامشم آرزوست ...

 

 

دلایلی برای بیهودگی معماری

                                           یا

                                            از معمار بودگی معمار تا محو شدن خود خواسته اش


تا چند دقیقهی دیگر مه‌لقا می‌آمد و رضا نگران از اینکه چیزی برای نمایش به این مدرس سنگدل ندارد به این طرف و آن طرف آتلیه می‌جهید، رضا دوست من بود و اگر تنها در یک چیز استعداد داشته باشم آن هم طبع شاعرانگی معماری‌ام در کمک به اوست. کمی به اطراف نگاه می کنم و ماکت هرمی را یافتم که کسی ساخته و گویی به کارش نیامده و دورش انداخته بود. هرم را بردارم، خوش ساخت است با فشار دستم مچاله‌اش می کنم، نمی‌دانم از کجا سیم خار داری (بله!در آتلیهی معماری هرچیزی پیدا می‌شود) پیدا می شود و من آن را به دور هرم می کشم .همان لحظه عاشق فرم و البته مفهومی که آن لحظه سرم را داغ کرده بود شدم، با سرخوشی ایدهی طرح اولیهی رضا را برای خودش شرح می دهم . هرم نماد یک فرم قطعی بود ، صلابت داشت اما حالا خراب و له شده و در بند سیمی خارداری از شک و بدبینی اسیر شده، ما نسل همین شکل‌هاییم، بچه‌های ویرانی قطعی ایده‌های کامل. این فرم یک دقیقه ای نمود حالای من و رضا و شما خواننده ی گرامی بود. می‌خندد، می‌خندیم. خوشش آمده بود. از آن طرف میزها، کسی به تحقیر می گوید که این همه سال درس خوانده‌ایم و حالا کارمان شده فلسفه ساختن و مسخره بازی، زینب بود که این‌ها را می‌گفت، نه زینب نبود، دوستش بود که اصلاً اسمش خاطرم نیست. حساب دوست زینب را کف دستش گذاشتم، قضیه ی این هرم امروز برایم یک خاطرهی شیرین شده اما خاطرم هست در آخر رضا ترسید، فکر کرد مه‌لقا به هر حال خواهد کشتش، فکر کرد برود خانه یا جلوی دفتر آموزش خودسوزی کند، بقیه داستان در ذهنم محو شده اما . برای رضا زیاد "فلسفه ساخته بودم" و او هم زیاد ازشان استفاده نکرده بود و من هم زیاد بهش گفته بودم به درک، خودم روزی این را خواهم ساخت ...

 

پ.ن بلند: چرا این خاطره یادم آمدم؟ داشتم دربارهی گونه ای از هنر کنشی مطلب می‌خواندم، وقتی که بدن هنرمند و فرآیند یک اثر اولیت بیابد با یک هنر کنشی طرف هستیم . همان طوری جکسون پولاک رنگ را روی بوم می‌پاشید یا ریچارد سرا سرب مذاب به دیوار پرتاب می‌کرد. این چیزی هست که کریستوفر الکساندر به آن یلگی می‌گوید و آن ترم منحوس هم همان سالی بود که کتاب او با عنوان معماری و رازجاودانگی را خوانده بودم و کلاً از معماری زده شده بودم، الکساندر می‌گفت هیچ شغلی به بدردنخوری معماری نیست، حتی یک دهقان هم بلدست خانه ای که دوست دارد را برای خودش بسازد و دیگر به یک شخص بیگانه چه نیازی است که بیاید و برای غریبه ای طراحی کند ؟ و بعد ادامه می داد که هیچ حرفه ای مثل معماری مرتبا برای اثبات وجود خودش در طول تا بحال اینقدر زور نزده است . مسلما دل الکساندر از مدرن ها پر بود و کتابش بیشتر در لج معمارهای مدرن نوشته شده بود تا راهی برای جاودانه شدن معمار، چیزی که او پیشنهاد می کرد کمرنگ تر شدن رده پای هر نوع اثر دخل معمار و سوم شخصی است که می تواند نشان دهد که چیزی متفاوت از معمول روی داده ، مسلما در این کتاب چیزهای جالبی خواهید یافت و دست آخر کمی ذهنتان را قلقلک خواهد داد . کمی فکر کردم دیدم بی راه نمی گوید. می‌رفتم دانشگاه و مه‌لقا توی چشم‌هایم زل می‌زد و از من "کانسپتِ خوشحال" می‌خواست. نمی‌توانستم بگویم که دیگر از همهی این‌ها بدم می‌آید، به نظرم احمقانه بود . همانجا موزیک پخش می شد و دانه دانه ی دانشجو ها روی میزها می پریدند و شروع به رقص های هماهنگ می کردند و من آهنگ آی هیت اوری ثینگ می خواندم و یکسری صحنه ی دیگر از یک فیلم موزیکال خیالی که در آینده خواهم ساخت پخش می شد و دوباره کات می شد به صورت مه­لقا ... ترم خوبی نبود و به خشکی رسیده بودم . راجع به به درد نخوری معماری با چند معمار صحبت کردم و جوابی نگرفتم ، الکساندر راست می گفت و اما من اضافه می کنم که معمارها دیگر حوصله ی اثبات دلیل وجود خودشان را ندارند اما بعدها که این مسئله برایم حل شد . اولین باری همکه میم را دیدم کتاب را بهش معرفی کردم و البته سریع بهش گفتم که نخوانتش .

پ.ن نیمه بلند : در این سال ها بعضی وقت ها تند رانده ام ، بیشتر در شب و سعی می کردم در بیابان ها ذکر بخوانم و در چهارراه­های شلوغ که چراغ قرمزش خراب شده با احتیاط مسیر مستقیم را همچنان ادامه دهم و به پشت سرم نگاه نکنم . اما همیشه ترجیحم به بیابان های تاریک و خلوت بود . دست آخر باید پیاده شد ، سیگاری کشید و نقشه ای که هیچوقت وجود ندارد را ورانداز کرد . این ماهیت کلی زندگی ام بوده و احساس می کنم کم کم دارم بهش عادت می کنم و مرتب سعی می کنم بقیه را گول بزنم و بگویم این راه را پیش بگیرند . فکر می کنم اساسا این ها تجربیاتی شخصی است و نمی توان به هرکسی تعمیمش داد . مسلما اگر دوست زینب سر و کله اش پیدا شود و این ها را بخواند دوباره زیر لب غر می زند و به فلسفه بافی محکومم می کند. روغن ماشینم را چک می کنم ، در کاپوت را می بندم و پوست تخمه ها را در بیابان می ریزم .بهش یاددآوری می کنم که تنها برای دو نفر و نصفی جا دارم اما قرار نیست سوارش کنم . آهنگ  Carry On My Wayward Son  در حال پخش است و من به سمت افقی نا معلوم در حال محو شدنم ، دقیقا همانطور که الکساندر ازم انتظار دارد .

  


                                                                                           

هر کس به قدر سهمش از این شراب تلخ نوشیده و الان که وقت رقص رسیده خوابش گرفته

                                                                                             یا

                                                                                                وقتی بتی در مقابل چشم هایم شکست


 

همسن هم هستیم اما هیچ ربطی بهم نداریم به همین خاطراست که بیشتر دربارهی تقاوت هایمان فکر کرده‌ام. اگر می‌خواستم ویژگی ای از او را داشته باشم دوست داشتم جلوی کامپیوترم لم بدهم و دیگر هیچی برایم مهم نباشد، وقتی کسی چیزی می‌گوید نگاهش نکنم و یا اهمیتی برای حرف های بی سر و ته و تیز مردم قائل نباشم و مهم تر از همه اینکه همیشه شاد باشم، بروم بیرون، دوست‌های زیادی داشته باشم و البته از ماشین‌ها زیاد بدانم و خوب برانم. این تصویر الف است که من می‌بینم مقایسه ای که همیشه دو را دور از او داشته‌ام. دو سالی یکبار می‌بینمش و چند شبی را باهم می‌گذرانیم جدای از فیلم‌هایی که دیده و دیده‌ام، چیز دیگری نمی‌توانیم بهم بگوییم. با اینکه در رشته ای نزدیک به معماری درس می‌خواند اما حوصله این حرف‌ها را ندارد یا من بلد نیستم بحث جالبی برایش پیش بکشم. روی کامپیوترش کلی بازی ریخته و وقتی بازی نمی‌کند بلند بلند به جک‌های وایبری می‌خندد. من هم روی تخت پشت سرش نشسته‌ام و در توییتر جملات قصار می‌بافم. برای چندیدن و چند سال فکر می‌کردم زندگی‌ام مالامال رنج است و اندوه و البته در زندگی موازی‌ام الف خوشحال و بیخیال پنجشنبه‌ها می‌رود فوتبال یا وقتی خانه است پای اینترنت و بازی یا وقتی ظهرها از خواب بیدار می‌شود عذاب وجدان ندارد، با خودش قرار نگذاشته که دنیا را تغییر دهد و وقتی فهمیده زندگی واقعی تر و ترسناک تر از چیزی است که تو خیال می کردی، لای پتو قایم نشده و حتی شجاعانه می‌رود فوتبال بازی می‌کند. ماشین پدرش را چند بار زده به این ور و آنور اما باز هم می‌رود و با شجاعت کلیدش را درخواست می‌کند، اگر به بیخیالی الف بودم قطعاً مراتب رشد و ترقی را ده تا ده تا پریده بودم اما افسوس که به قدر او ، این استعداد ، این نیروی حیات در رگ‌هایم جاری نیست، کوچیک ترین واقعه ای حتی قدر یک مگس، زلزله ای در کل ساختمان فکری‌ام وارد می‌کند. هر چند که پشتش روی تخت نشسته‌ام اما به نظرم جای حقیقی‌ام قعر زمین است، جایی که هستهی داغش بدنم را ذوب می‌کند، بدنی که ذهنی مالامال آشوب و آتش دارد جایی بهتر از این برایش نیست اما در عین حال الف می‌رود به قله‌های سرد تبت، خاطرش مانند دالای لاما آرامست، به مرتبه ای از آرامش رسیده که این زندگی مادی هرگز نمی‌تواند خط خطی اش کند، الف سرزنده تر است و وقتی قدم بر می‌دارد به این فکر نمی‌کند که با هر نفس گامی به مرگ دارد نزدیک و نزدیک تر می شود، الف به این فکر نمی کند که برادرزاده ی کوچکش که روی زانوهایش نشسته و تازه یاد گرفته بگوید عمو ، 15 سال دیگر شکست عشقی می خورد و به خودکشی فکر می کند .

همه این فکرها درباره الف و حتی خواهرها و برادرش در ذهنم بود، اینکه شاد هستند و دارند به خوبی می‌گذرانند، اینکه پدرشان آقای ف زیاد کار می‌کند و به همین نسبت میهمانی می‌گیرد و می‌خورد، به نظر زندگی خوبی ساخته وقتی دامادها و عروس و نوه دورش را می‌گیرند و او فقط با یک نگاه می‌فهمد تمام این جمعیت ساختهی تصمیم اولیه اویند و باز هم کیف می‌کند. این فکرها در سر جوان من بود تا اینکه امسال با الف حرف زدم، قصدم این نبود که مثل قدیم تذکرش دهم که چرا اهداف والا ندارد، دیگر منم به قدر او هدف‌های والا نداشتم، می‌خواستم ببینم حالش چطورست، چه کار می کند،  چه خبر از روزمرگی‌ها؟ ... شاید الف را در آن شب شناختم، وقتی که دوستش را رساند و وقتی داشتیم باهم بر می‌گشتیم آنقدر بحت گرمی در گرفته بود که مجبور شدیم دور بلواری که به خانه می‌رسید مرتب دور بزنیم تا آن شب تمام نشود. الف می‌گفت به آن کسانی که بیخیال هستند حسادت می‌کند وقتی این جمله را شنیدم اول سرم را از ماشین بیرون کردم تا حالم جا بیاید و بعد دیدم که کافی نیست، مجبور شدم کامل خودم را پرت کنم پایین، سرعت ماشین زیاد بود، سه بار روی زمین غلت خوردم و محکم به گوشه ای خوردم، الف سری دور زد و سوارم کرد. بهش گفتم تو در همهی این سال‌ها برایم اسطورهی آرامش خاطر بودی، کسی که می‌تواند بدون فکر زندگی را دریابد. می‌گفت باید کاری دست و پا کند، از مشکلاتش با بی پولی گفت، اینکه خوب نمی‌تواند بگردد یا دل زیبایی را تصاحب کند تا ببردتش پیتزا. الف به این‌ها فکر می‌کرد و خودش را در وضعیت معلقی می دید. گفت از فلان فامیل خبر داری؟ گفتم "نه، اون که خود بیخیالیه "، گفت او هم "رد داده" و تمام. .... چ ششش چچش شششش ...... ( صدای شکستن تصویری که ساخته بودم ) الف هم نگران است ، شاید از درون، شاید مثل من خودش و بقیه را از ماشین پرت نمی‌کند، شاید شرافتمندانه تر دارد با شرایط کنار می‌آید اما قطعاً در این وضعیت  حلوا تقسیم نمی کنند و با همین استدلال به نظر کسی که او بهش حسادت می کرد ساکن همین جاست ،در همین وضعیت و قطعا نگران است به نحوی که به چشم دیگری نمی آید .

سر حرف‌ها را که گرفتم دیدم هنوز هم زندگی هامان بهم ربطی ندارد، اما فهمیدم که چه می گوید ، درکش کردم و برایش آرزوی موفقیت کردم . گفت پسفردا مصاحبه ی کاری دارد ، روزی که صبحش قرار بود من به شهرم برگردم .

بالاخره برگشتم ، اما وقتی نبودم ، به شرح زیر بودم ... 

                                                                            یا

                                                                            دو زندگی ، یک نگاه


جایی میهمانم و حالا حالاها اینجا می‌مانم، اما ذهنم درگیرست، اینبار ربطی به دلایل پیش پا افتاده یا خستگی‌ام از سؤال-جواب‌های تکراری که بین فامیل رد و بدل می شود ندارد بلکه دلیلش وجود شخصی غریبه در حریم خصوصی و خانوادگی ماست. این دختر که تفاوت سنی چندانی با من ندارد خدمتکار این خانه است و تمام کارهای خانه بر عهدهی اوست. او را با نام رمزی نورا می‌شناسیم، نامی که خودش انتخاب کرده و نامی که احتمالا بعد از خلاص شدن از دست ما دور خواهد انداخت. اما چرا ذهنم مشغول است؟ چرا وقتی برایم چایی می‌ریزد معذب می‌شوم و هنگام رها کردن لیوان آب در سینک آشپزخانه فکر می‌کنم که گناهی مرتکب شده ام ؟ آیا شریک یک استثمار خانوادگی ام؟ باید دربارهی این سوالات فکر کنم.

نمی‌خواهم وارد تحلیلی از چرایی قرار گرفتن خودم در این موقعیت و کسی هم سن و سالم در طرفی که مجبورست خدمتم را بکند بشوم اما دوست دارم بفهمم واقعاً فرق من با او چیست؟ چه چیزی باعث این فکر می‌شود که زندگی من بهتر از اوست؟ یا اصلاً این نظر درست است؟ یا واقعاً او دوست دارد جای من باشد یا من باید از داشتن زندگی او به وحشت بیافتم و به دست‌های پشت پرده ای که مقرر کرده در این خانواده به دنیا بیایم بوسه بزنم؟

از زندگی و گذشتهی او اطلاعی ندارم، می دانم که مادرش بیمار است، همچنین خاطره ای برایمان تعریف کرده که در کودکی چند گربه را کشته و دلیل بدبیاری‌هایش را در زندگی، نفرین شدن توسط آن حیوانات تلفی می‌کند و البته باور دارم که نورا نیز از زندگی من هیچ نمی‌داند. می‌توانم بگویم که هر دویمان از هم تصویری تیپیکال داریم، یک طرف داستان پسری تن پرور و نازپروده است و آن طرف دختری که در مسیر نا متلاتم زندگی آب دیده شده و در شهر غریبه کار کرده و می‌داند با چه کسی باید چگونه تا کند. به صورت خلاصه من یک تکه دمبهی تنبل و او آتشفشانی است که ممکن است هر لحظه منفجر شود، استعفا دهد یا حتی دعوا راه بیاندازد و میهمانی شبانه ی مارا بهم بریزد .

امروز وقتی داشت دربارهی حرف‌های همکارش که برای یکی دیگر از فامیل‌هایمان کار می‌کند حرف می‌زد متوجه شدم که هرچند که او با ما در یک خانه زندگی می‌کند اما نفس زندگی ای که هر دو تجربه می‌کنیم به کلی متفاوت است، محدوده ی زندگی او را بیشتر آشپزخانه و اتاقی که از فامیلمان مواظبت می کند را شامل می شود اما من بیشتر در اتاق سرد و ساکتی هستم و مشغول کارهای شخصی. داشت از همکارش نقل می کرد که " می دونی چرا بهشون میگم کجا میرم مسافرت؟ چون اینا فک نکنن ما آدم نیستیم. ما هم میریم می‌گردیم حتی خارج هم می ریم". خوب راستش من خارج نرفته‌ام، حتی تا همین کیش خودمان نیز نرفته‌ام. اصلاً برایم مهم نیست بروم یا نه و البته نورا چهار میلیون تومان داده و بینی‌اش را عمل کرده است. داشتم فکر می‌کردم در حساب بانکی‌ام هیچوقت همچنین پولی نداشته‌ام. عملاً نورا از من پولدار است، اگر دویست یا سیصد تومان داشته باشم تقریباً خودم را پولدار می دانم اما در مقابل خدمتکار این خانه فقیر ترم. اما به این فکر کردم که حتی چنین پولی را لازم هم ندارم، نمی‌خواهم به سفر بروم، همچنین دماغم را دوست دارم و نمی‌خواهم در کار خدا دست درازی کنم. بعدش فکر کردم تا چند ماه پیش نورا اسمارت فون داشت و من از این نوکیاهای سیاه که فقط تلفن می زند. بعد دیدم خیلی وقت است که لباس نو نخریدم، شاید یک سال و بیشتر اما باز هم نورا کلکسیون لباس دارد. این که سیستمی نامرئی مرا میهمانی کرده که وقت دارد خودش را روی تخت بیاندازد و کتاب بخواند و کس دیگری را مجبور به کار ، یک کار دیگر نیز قبلش انجام داده ، این دو شخص را در امیال ، انگیزه ها و دیدی که به دنیا دارند از هم متفاوت ساخته است .

حالا که این‌ها یادم آمد احساس عذاب وجدان ندارم، حتی ممکن است دلم برای خودم بیشتر بسوزد اما باز هم از از چیزهایی که دیدم بیشتر می گویم. امروز بهم گفت برایم با گوشی‌ات آهنگ دانلود کن اما بهش گفتم که مرتبط اینترنتم قطع می‌شود، بعدش خواستم بهش پیشنهاد کنم که چند ترک از چیزهایی که گوش می‌دهم را برایش بفرستم که دیدم صدای آهنگ‌هایی که می‌شنود از آشپزخانه بلند شد. نمی‌دانم که بود اما قطعاً می دانم که من اصلاً از این آهنگ‌ها ندارم و البته می دانم همکلاسی‌هایم که مثلاً تحصیل کرده بودند به آهنگ‌هایی که گوش می‌دادم احساس انزجار می‌کردند چه برسد به کسی که این نوع آهنگ‌ها را تجربه نکرده بود . نمی توانم مانند تحلیلگر های چپی بگویم این اختلاف طبقاتی مخرب است ، او دارد با آهنگ هایی که من حال بهم زن تصور می کنم واقعا حال می کند ، مگر واقعی تر از حس و حال هم هست ؟ من که باشم که بگویم " تو از نظر موسیقیایی فقط مبتذل گوش می دهی !" . اتفاقا همین تفاوت ها خوب است ، یکی می شود پاشایی و یکی هم می شود شوئنبرگ ...

هدف‌ها فرق دارد، نوع لباس‌ها فرق دارد، جوری که زندگی را می‌بینیم و تجربه می‌کنیم فرق دارد، نوع سرگرمی‌ها، نوع دوستان، نوع فیلم‌ها و گذشتهی فرهنگی هر دوی مافرق دارد. دیالوگی در نمی گیرد، وقتی دو دنیای متفاوت بهم برخورد می‌کند، یکی ترک بر می دارد ، جنس این نوع کنش و واکنش ها سالم نیست ، ربطی به بدی من یا بدی او ندارد ، هر دو دست پرورده ی چیزهایی بزرگتری هستیم که دیگری را پس می زند . من نورا را می‌بینم اما او تصویری دوری است که نفرتش را در چایی می‌ریزد و با لبخند پیش رویم جلوی میز می‌گذارد و البته این تنفر دو طرفه است، من از او بیزارم چرا که یادآور اینست که "باید" خوشحال باشم، با کمی بدشانسی می‌توانستم چوپان شوم یا کسی که در دهکوره های ایران به دنیا می‌آمد، همچنین از او متنفرم به این خاطر که می دانم او نیز چشم دیدنم را ندارد، این مسئله ربطی به من ندارد، هر کسی جای من بود مورد این غضب قرار می‌گرفت، من نمایندهی قشری‌ام که می‌تواند پا روی هم بگذارد و از کار نکردنش لذت ببرد. به قول خودش می‌توانم " کلاس بگذارم و بهش توهین کنم " اما نا آگاه، با راه رفتنم، با آهنگ‌هایی که گوش می‌دهم و با تنفرم از تلویزیون می توانم به زندگی‌اش ،به بودنش توهین کنم. دو زندگی متفاوت، زیر یک سقف. شاید سوژه را کشتم، شاید بهتر می‌شد تحلیلی نوشت اما من این را می دانم که من و نورا در این جامعه زیادیم و بعضا هر کدامان فکر می کنیم دلیل همه ی بدبختی ها ایران تقصیر آن یکی است ...

 

درباره‌ی احتکار اطلاعاتی

                                    یا

                                    این آرشیوهای به دردنخور !

 

#مقدمه

بعضی وقت‌ها دارایی زیاد باعث فلاکت می‌شود، عرض می‌کنم چرا و سمت و سوی قضیه را می‌برم جایی که  دلم می‌خواهد، عنوان یادداشت جدیدم اینست: "احتکار اطلاعاتی"؛ در اینجا احتکار را هم معنی انبارداری فرض می کنیم . شخص احتکارکننده می‌تواند با دریافت پول یا توجه های لازم مقداری از چیزهایی که در انبارش قایم کرده را نثار افراد نیازمنده و گرسنه بکند. همان طور که گفتم بحثم سمت و سوی اقتصادی و ربطی به خریدن میوه و تره بار ندارد. بعد از انقلاب اطلاعاتی، بیشتر وقت ما جلوی لپ تاب‌هایمان می گذرد و حتی جان آن را نداریم که پیاده تا پای یخچال برای صرف میوه جات برویم، پس این ساده لوحی است که بجز بحثی که در رابطه با موضوعات اطلاعاتی و هارد دیسک است بحثی پیش بکشم. همین طور باید اعلام کنم که خودم نیز احتکار کننده‌ی اطلاعاتی هستم یا بوده‌ام و طرف تیز این یادداشت احتمالاً دست‌های مرا نیز خواهد برید. پس با این مقدمه بر سراغ طرح مسئله می‌رویم.


#مسئله‌ی خوردن تا خرخره

یادم می‌آید که سرکلاس نشسته بودم و مدرس مربوطه لپ تاپ گرامیش را آورده بود، یکی از دانشجوها که احتمالاً قبل از ورود به دانشگاه دوره‌هایی در موساد یا سیا دیده بود، فهمید که مدرس در هارد لپ تاپش، فایل‌ها و pdf هایی در باب معماری "احتکار" کرده است، فهمیدن این دانشجو همانا و سراسیز شدن سیل دانشجوهای فلش به دست برای بدست آوردن این فایل‌ها همانا. همان طور که نشسته بودم به فکر فرو رفتم و شاید هنوز در این فکر هستم و با اعتمادبنفس غریبی باور دارم که 99 درصد اطلاعاتی که هر یک از دانشجوها در آن هنگام دریافت کردند هنوز بلااستفاده مانده است. نمی‌دانم دلیل روانشناختی آن چیست اما بازهم می‌توانم با اطمینان بگویم که اگر آن مدرس، اطلاعات خودش را نیز از احتکارکننده ی دیگری  گرفته باشد، او نیز تابحال از آنها استفاده نکرده است. روش جمع آوری بدون فکر چیزهایی که شاید یک روزی به کارمان بیاید، روش خنگی است که عملاً هارد های یک ترابایتی مان را پر می‌کند و ما را در دریایی از اطلاعاتی که به درستی نمی‌دانیم چه هست اما می دانیم  خوب و به درد بخور است غرق می‌کند. به عنوان یک احتکار کننده شاید بالغ بر دو هزار فیلم سینمایی دارم که مطمئنم اگر علاقه‌ام به سینما را دنبال کنم تا آخر سال میلادی امسال بیشتر از هفتاد تای آن را بیشتر نبینم. به عنوان یک معمار، خیل عظیمی از عکس‌ها، کنفرانس‌ها و کتاب‌های کمیابی را جمع آوری کرده‌ام که مطمئنم اگر به خودم سخت بگیرم شاید دو تای آن‌ها را تا آخر بخوانم و دیگر هیچ. این حجم دیتایی که مرتب مرا روانه ی بازار می‌کند تا هارد جدید بخرم، عملاً تابحال برای من سودی نداشته است اما هارد های من، جایم دارند کتاب‌ها را می‌خوانند و از فیلم‌هایی که با وسواس جمع کرده ام لذت می برند.

در اینجا باید روشن کنم که در انبارداری اطلاعاتی دو روش را شناسایی کرده‌ام، اولین روش، لیچ کردن یا جمع آوری خنگ چیزهاست. مثل این که شما مدت زیادی در قحطی باشید و وقتی به خوراکی می‌رسید سعی کنید اضافه بر نیاز هر چه می توانید بخورید، جمع آوری به قصد داشتن و تملک که در آن حرص حرف اول را می زند و باعث دل درد و چیزهای بد دیگر می شود. روش دیگر در نظر کمی مثبت تر می‌آید و در آن سلیقه در گزینش حرف اول را می زند، اطلاعاتی دستچین را از میان چیزهای زیادی انتخاب و انبار می‌کنیم، مثلاً از بین فیلم‌های زیادی، سعی می‌کنید کارهای وودی آلن را از میان کمدی‌ها دستچین کنیم اما باز هم نتیجه یکسان است. شاید آرشیو با کیفیت تری داشته باشیم اما عملاً کمتر پیش می‌آید که وقتمان را صرف بررسی آثار وودی آلن در سالی های مختلف کنیم، عملاً گیگ های زیادی دریافت کرده ایم اما بجز اطلاعات یارانه ای، چیزی به دانش و اطلاعات ما اضافه نشده است.


#راه حل؟

تنها توصیه‌ای که به خودم و همراهان این وبلاگ دارم، مسئله خویشتن‌داری و به دست آوردن تشنگی است. با خودداری از جمع‌آوری اطلاعاتی که واقعاً می‌دانیم در این مقطع از زندگی به کارمان نمی‌آید، تمرکز را روی استفاده از منابع موجود بگذاریم و سعی کنیم چیزهای که همین الآن بهشان شوق‌وذوق داریم را بگیریم و همان‌جا ازشان بهره ببریم. در اینجا تأکید ویژه‌ای روی کیفیت دارم و توصیه‌ام این است که اطلاعات باکیفیت و با تعداد کم را دریافت کنیم و بعد از بررسی آن‌ها به دنبال گرفتن اطلاعات بعدی باشیم، در آخر گوشزد می‌کنم که قرار گرفتن اطلاعات باکیفیت در یک تراکم بالا، توجه ما را از آن‌ها می‌گیرد و موجب گم گشتی در تودرتوی فایل‌ها و پوشه‌هایمان می‌شود و اما مانند زمین داری چاقی می شویم که فکر می کند تمام دنیا  در انبارش زیر سلطه ی اوست .

 


شوریدن عملی یا زیستن عقلی ؟

                  یا

                 داستان زندگی که معمولی تمام می شود

 

شوریدن عملی بر نحوه‌ی معمول زیستن، مثل نام ننوشتن برای کنکور یا زیربار نرفتن مشغول شدن در شغلی که نه جیبت را پر می‌کند و نه معنایی به زندگی روزمره‌ات می‌دهد و تازه رنگ و رویش را هر چه پیش‌تر از قبل تیره و رنگ پریده تر می‌کند شاید احمقانه یا ترسناک به نظر رسد احتمال دارد چندسال دیگر بدترین تصمیم زندگیمان تلقی شود اما وقتی به دور و برمان نگاه می‌کنیم به افراد نسبتاً موفقی که مسیر "درست" تر را رفته‌اند- مثل پیرمردی که از پنجاه سالگی وارد یادگیری طبابت گیاهی شد یا مرد مسن دیگری که در کارخانه‌اش را بست و تصمیم گرفت بهترست شعر بگویدتا با کارگرها سر و کله بزند،  کسی که می‌توانست از سن جوانی به جای درگیر شدن در بوروکراسی نظام بانکی و زور زدن برای ترقی و ارتقا به دنبال علاقه‌ی واقعیش یعنی طب گیاهی رود اما جایش له شد و حالا بین خاطرات سال‌های از دست رفته و داشتن ویلا در شمال و ماشین و خانه در حبابی معلق مانده است و احتمالا قبول نکند که به دنبال علاقه راستین رفتن درست است و با موهای سفید و پیشانی بلندش همسن های مرا به رفتن در همین مسیر تشویق کند. این پیرمرد، زمانی همسن من بود، مجبور شده بود برود بانکی شود، چرا که آن موقع ها شغل پردرآمد بود و چون زن و بچه داشت و البته زن و بچه داشت چون همه آن سن داشتند پس باید علاقه و شوقش را تا سال‌ها سرکوب کند تا موقعی که بچه‌هایش را زن و شوهر دهد آن موقع است که می‌تواند قدری وقت برای خودش بگذارد. پیرمرد که آن زمان‌ها همسن من بود، راهی بجز این را رو به رویش متصور نمی‌شد. برای داشتن زندگی خوب 50، 60 سال کار کرد تا یکروزی بتوانم از زندانی که برای خودم با پیشفرض های لعنتی از زندگی درست و حسابی ساخته‌ام آزاد شوم، من وارد مسیری می‌شوم که ازش تنفر دارم و جوانی و استعدادم را می‌دهم تا بتوانم سالم از این مسیر تنگ و سیاهی که اسمش "طول زندگی مشقتبار" است سربلند بیرون آیم، مسیری که خودم انتخاب کردم و همه مثل من با سر تویش شیرجه زده‌اند.

داستان از این قرارست که دختری پیش پلیس می رود تا داستان مفقود شدن اسرارآمیز دوستش را برای او شرح دهد ، وقتی باهم در محل حادثه ایستاده اند و دختر گرم تعریف کردن ماجراهای مرموز راجع به آدم ربای اهریمنی است پلیس وسط حرف دختر می پرد و می گوید سوال مهم تری به ذهنم رسیده ، دختر دقت می کند تا ببیند چه چیزی انقدر مهم است که ماجرای این جنایت شنیع را ممکن است حل کند ، پلیس می گوید آیا با من میایی که قهوه ای باهم بخوریم ؟ دختر که کلافه و معذب شده می پرسد چطور این فکر یکهو به ذهنت رسید؟ پلیس در جواب می گوید چون زندگی کوتاه است و تو خوشگل ...

 

 


 چرا تصمیم گرفتم قدری نفس بکشم و به موفقیت فقط فکر کنم

                                                                                      یا

                                                                                   تصویری از موفقیت و قربانی هایش

                                            

 

چه زندگی عجیب و غریب و خنده­ داری داریم از دبستان در گوشمان خواندند که برویم در کلاس تیزهوشان ثبت نام کنیم تا  برویم یک راهنمایی خوب و بعد از آن به بهترین دبیرستان‌ نامی اصفهان تا شاید بتوانیم رشته‌ی خوب و پول سازی قبول شویم ؛ بتوانیم ماشین و خانه بخریم تا وقتی می‌رویم خواستگاری سرمان را بالا بگیریم و دزدگیر ماشینمان را فشار دهیم تا صدایش بیاید توی مجلس و دل دخترک آب شود، لبخند رضایتبخش روی لبمان پدرش بنشیند و مادرش مطمئن شود که می‌توانید در صورت طلاق 100000063524 عدد سکه را متقبل شویم. تصویر موفقیت این بود و این تصویر بعد از نسل من، بیشتر حالت ذهنی تر گرفت تا اینکه آماده شدن برای کنکور و دانشگاه با هدفی نامعلوم تا دبستان و آمادگی هم رخنه کرد. مادران از اینکه بچه‌ی دو یا سه ساله‌شان می‌تواند فیل را به انگلیسی بگوید شوق زده می‌شوند و او را مرد موفق آینده، کسی که کنکور را درسته قورت می‌دهد و مکانیک شریف می‌آورد می‌بینند. دو سه سال پیش، فیلمی هندی دیدم به نام سه کله‌پوک 1، فیلم زیبایی و یکی از بهترین نمونه‌هایی که تصویری انتقادی از فرهنگ و آموزش عالی در هند می‌دهد و با داستان محصورکننده‌اش احساسات انسانی را برمی انگیزد. در این فیلم نشان می‌دهد که چقدر زور و اجبار بیشتری نسبت به ایران روی بچه‌های هندی برای رفتن به دانشگاه، در رشته‌های مهندسی است، کسانی که از خانواده‌های نه چندان ثروتمند می‌آیند و مجبورند که موفق شوند، این اجبار به قدری زیاد است که از نظر روحی جوانان هندی را از پا درمی‌آورد و در بهترین حالت تبدیل به ماشین جمع و تفریقشان می کند. اما جای دوری نرویم، کسانی که در دانشگاه‌های اینجا هستند اگر ماشین شده باشند، ماشین وقت تلف کردن و غر زدن و چت هستند. کاری به دانشگاه‌های نمونه‌ی ایران ندارم چون نمی‌دانم آنجا چه خبرست اما همین‌هایی که تابه حال دیده ام، جوانانی اند مغلوب تصویر موفقیت، با احساسی بی تفاوتی نسبت به آن و روش هایش ، چرا که نتوانستند رشته‌ی مکانیک شریف بیاورند و یا پدرشان آنقدر پول ندارد که ماشین فلان را برایشان بخرد. این تصویر موفیقت همه را به نوعی از پا در آورده ، شاید در حال توسعه شان کرده باشد. روز به روز بچه‌های جدیدی متولد می‌شوند و والدین آن‌ها، تربیتی را شروع می‌کنند که آرزویشان رسیدن به این تصویر است، پول زیاد، خانه و ماشین خیلی خیلی گران. بچه یاد می‌گیرد که بجز پولدار شدن راهی ندارد، علاقه و شوقش مهم نیست، باید شبانه روز جزوه بخواند تا خوابش برود و وقتی بیدار شد شروع به جزوه برداری کند. اما کسانی هستند که از این نوع زندگی متنفر می‌شوند، می گویند این کار را نمی‌خواهند بکنند و دوست دارند جمعه‌ها بروند کوه یا هر عصر با دوستانشان در کافه قرار بگذراند یا کنار زاینده رود قلیان بکشند، این‌ها با اینکه از این تصویر فراری‌اند اما در حالت تدافعی نسبت به آن خود را خوشگذران جلوه می‌دهند و می گویند زندگی در همین لحظه است، نیازی به دکترا نداریم وقتی آنقدر هوا برای بیرون رفتن خوبست. این دو گروه به صورت خوشبینانه دو سر طیفیست که می‌بینم. دسته ای تبدیل به ماشین درس ­خواندن شده‌اند و دسته ای به ماشین فرار از ملال و درس و اما در این میان من و شما هستیم. کسانی که دارند درس می‌خوانند اما فکر می‌کنند سقف دانشگاه ممکن است بکهو روی سرشان ویران شود، اگر بخوانند و اگر نخوانند فرق چندان در موقعیتشان پیش نمی‌آمد اما چون فعلاً درسمان تمام شده بهترین راه اینست که بروند ارشد و در این دو سال را به این فکر کنند که باید چگونه موفق شوند ؟