این اقلیت یک نفره

وبلاگ شخصی علی امامی نائینی

این اقلیت یک نفره

وبلاگ شخصی علی امامی نائینی

۶ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «حدیث نفس» ثبت شده است

دلایلی برای بیهودگی معماری

                                           یا

                                            از معمار بودگی معمار تا محو شدن خود خواسته اش


تا چند دقیقهی دیگر مه‌لقا می‌آمد و رضا نگران از اینکه چیزی برای نمایش به این مدرس سنگدل ندارد به این طرف و آن طرف آتلیه می‌جهید، رضا دوست من بود و اگر تنها در یک چیز استعداد داشته باشم آن هم طبع شاعرانگی معماری‌ام در کمک به اوست. کمی به اطراف نگاه می کنم و ماکت هرمی را یافتم که کسی ساخته و گویی به کارش نیامده و دورش انداخته بود. هرم را بردارم، خوش ساخت است با فشار دستم مچاله‌اش می کنم، نمی‌دانم از کجا سیم خار داری (بله!در آتلیهی معماری هرچیزی پیدا می‌شود) پیدا می شود و من آن را به دور هرم می کشم .همان لحظه عاشق فرم و البته مفهومی که آن لحظه سرم را داغ کرده بود شدم، با سرخوشی ایدهی طرح اولیهی رضا را برای خودش شرح می دهم . هرم نماد یک فرم قطعی بود ، صلابت داشت اما حالا خراب و له شده و در بند سیمی خارداری از شک و بدبینی اسیر شده، ما نسل همین شکل‌هاییم، بچه‌های ویرانی قطعی ایده‌های کامل. این فرم یک دقیقه ای نمود حالای من و رضا و شما خواننده ی گرامی بود. می‌خندد، می‌خندیم. خوشش آمده بود. از آن طرف میزها، کسی به تحقیر می گوید که این همه سال درس خوانده‌ایم و حالا کارمان شده فلسفه ساختن و مسخره بازی، زینب بود که این‌ها را می‌گفت، نه زینب نبود، دوستش بود که اصلاً اسمش خاطرم نیست. حساب دوست زینب را کف دستش گذاشتم، قضیه ی این هرم امروز برایم یک خاطرهی شیرین شده اما خاطرم هست در آخر رضا ترسید، فکر کرد مه‌لقا به هر حال خواهد کشتش، فکر کرد برود خانه یا جلوی دفتر آموزش خودسوزی کند، بقیه داستان در ذهنم محو شده اما . برای رضا زیاد "فلسفه ساخته بودم" و او هم زیاد ازشان استفاده نکرده بود و من هم زیاد بهش گفته بودم به درک، خودم روزی این را خواهم ساخت ...

 

پ.ن بلند: چرا این خاطره یادم آمدم؟ داشتم دربارهی گونه ای از هنر کنشی مطلب می‌خواندم، وقتی که بدن هنرمند و فرآیند یک اثر اولیت بیابد با یک هنر کنشی طرف هستیم . همان طوری جکسون پولاک رنگ را روی بوم می‌پاشید یا ریچارد سرا سرب مذاب به دیوار پرتاب می‌کرد. این چیزی هست که کریستوفر الکساندر به آن یلگی می‌گوید و آن ترم منحوس هم همان سالی بود که کتاب او با عنوان معماری و رازجاودانگی را خوانده بودم و کلاً از معماری زده شده بودم، الکساندر می‌گفت هیچ شغلی به بدردنخوری معماری نیست، حتی یک دهقان هم بلدست خانه ای که دوست دارد را برای خودش بسازد و دیگر به یک شخص بیگانه چه نیازی است که بیاید و برای غریبه ای طراحی کند ؟ و بعد ادامه می داد که هیچ حرفه ای مثل معماری مرتبا برای اثبات وجود خودش در طول تا بحال اینقدر زور نزده است . مسلما دل الکساندر از مدرن ها پر بود و کتابش بیشتر در لج معمارهای مدرن نوشته شده بود تا راهی برای جاودانه شدن معمار، چیزی که او پیشنهاد می کرد کمرنگ تر شدن رده پای هر نوع اثر دخل معمار و سوم شخصی است که می تواند نشان دهد که چیزی متفاوت از معمول روی داده ، مسلما در این کتاب چیزهای جالبی خواهید یافت و دست آخر کمی ذهنتان را قلقلک خواهد داد . کمی فکر کردم دیدم بی راه نمی گوید. می‌رفتم دانشگاه و مه‌لقا توی چشم‌هایم زل می‌زد و از من "کانسپتِ خوشحال" می‌خواست. نمی‌توانستم بگویم که دیگر از همهی این‌ها بدم می‌آید، به نظرم احمقانه بود . همانجا موزیک پخش می شد و دانه دانه ی دانشجو ها روی میزها می پریدند و شروع به رقص های هماهنگ می کردند و من آهنگ آی هیت اوری ثینگ می خواندم و یکسری صحنه ی دیگر از یک فیلم موزیکال خیالی که در آینده خواهم ساخت پخش می شد و دوباره کات می شد به صورت مه­لقا ... ترم خوبی نبود و به خشکی رسیده بودم . راجع به به درد نخوری معماری با چند معمار صحبت کردم و جوابی نگرفتم ، الکساندر راست می گفت و اما من اضافه می کنم که معمارها دیگر حوصله ی اثبات دلیل وجود خودشان را ندارند اما بعدها که این مسئله برایم حل شد . اولین باری همکه میم را دیدم کتاب را بهش معرفی کردم و البته سریع بهش گفتم که نخوانتش .

پ.ن نیمه بلند : در این سال ها بعضی وقت ها تند رانده ام ، بیشتر در شب و سعی می کردم در بیابان ها ذکر بخوانم و در چهارراه­های شلوغ که چراغ قرمزش خراب شده با احتیاط مسیر مستقیم را همچنان ادامه دهم و به پشت سرم نگاه نکنم . اما همیشه ترجیحم به بیابان های تاریک و خلوت بود . دست آخر باید پیاده شد ، سیگاری کشید و نقشه ای که هیچوقت وجود ندارد را ورانداز کرد . این ماهیت کلی زندگی ام بوده و احساس می کنم کم کم دارم بهش عادت می کنم و مرتب سعی می کنم بقیه را گول بزنم و بگویم این راه را پیش بگیرند . فکر می کنم اساسا این ها تجربیاتی شخصی است و نمی توان به هرکسی تعمیمش داد . مسلما اگر دوست زینب سر و کله اش پیدا شود و این ها را بخواند دوباره زیر لب غر می زند و به فلسفه بافی محکومم می کند. روغن ماشینم را چک می کنم ، در کاپوت را می بندم و پوست تخمه ها را در بیابان می ریزم .بهش یاددآوری می کنم که تنها برای دو نفر و نصفی جا دارم اما قرار نیست سوارش کنم . آهنگ  Carry On My Wayward Son  در حال پخش است و من به سمت افقی نا معلوم در حال محو شدنم ، دقیقا همانطور که الکساندر ازم انتظار دارد .

  

یک داستان کوچولو از کوچولویی که قصد سرکوب داشت

                                                                           یا

                                                                           جواب ساده است : خودت باش

 

اگر بخواهم به عقب برگردم و داستان زندگی ام را از دوران کودکی تا الآن بنویسم ، این متن تبدیل به توصیف حالت های افراد و کسانی می شود که در زندگی مرا سرکوب ، تمسخر یا اذیت کرده اند . زیاد به عقب نمی روم ، فکر کنید ترم دو دانشگاهم و میثم ، کسی که روی صندلی به اصطلاح استاد ها می نشیند ازمان می خواد که با کاغذی هواپیما بسازیم و بعد با کاغذ دیگری برایش پایه طراحی کنیم . من تمام این کار را در لحظه ای انجام می دهم ، هواپیمایی می سازم و تکه ای کاغذ را بدون فکر تا می کنم ، وسطش را سوراخ می کنم و هواپیما را در آن فرو می کنم ، قصدم اینست که نشان دهم پایه می تواند دقیقا زیر یا پای جسم قرار نگیرد ، می تواند مثل بقیه کارها شکیل نباشد و طراحی نیازی به تو سر خودزدن و زیبایی ندارد . حالا که همه آثار بچه های کلاس روی یک میز به نمایش درآمده میثم بدون اینکه به من نگاه می کند می گوید این طرح جالبی هست اما مطئمن هستم تو بیسوادتر از آن هستی که بتوانی اینچنین کاری را بسازی . میثم بعضی وقت ها حرف های جالبی می زد اما نفرت بی اندازه ی به من داشت . و این موجب شد که ترم بعد وقتی دیدم هنوز رفتارش با من دشمنانه و بد است درسش را حذف کنم . میثم  یکی از نمونه های  افراد سرکوبگر و حرامزاده ایست که در طول تحصیلم به آن ها برخوردم . اما در مقابل افرادی مثل میثم ، چیزی بود که از من محافظت می کردم ، جایی در دل یا سرم می دانستم که این آدم ها حرف درست حسابی نمی زنند و هیچوقت نخواستم که با استاندارهایی که آنها تعریف می کنند کار کنم . اگر کسی در خیابان یا کلاس بهم می گفت تو دیوانه یا چاق یا بی ادب هستی ممکن بود درنگ کنم اما اگر کسانی مثل میثم ، زهرا یا مه لقا و حتی رامین بدبخت می گفتند تو طراح بدی هستی برایم هیچ اهمیتی نداشت . بعدها فهمیدم آدم های کاردرست به صورت ناخودآگاه همدیگر را شناسایی می کنند و اگر از کار هم حتی بدشان بیاید جوری آنرا ابراز می کنند که تو حتی خوشحال میشوی و با دید آنها آشنا خواهی شد ، چیزی به عنوان تعامل و دوستی وجود دارد که این افراد نامبرده و با خواندن خود به نام استاد و احساس خدایی آنرا درک نمی کردند . سفر من ادامه پیدا کرد و بعد از دانشگاه بود که دوستان جالبتر و باسوادتری پیدا شدند که هیچ حرفی درباره ی خدا بودنشان نمی زدند و حالا  می توانستم فکر کنم که دیگر قرار نیست از آدم های سرکوب گر خبری باشد .

این قدرت تمایز آدم های کاردرست و آدم های متظاهر که به آن باور دارم بحث جدی و مهمی است . باور دارم که آدم متظاهری نیستم و همیشه دنبال یادگیری و بهتر شدنم، سعی می کنم کسانی که دور و برم هستند را همیشه باخبر و امیدوار نگه دارم و اینگونه زندگی را بگذرانم . به چیز دیگری نیز باور دارم ،  آن اینست که کسانی که مثل من هستند یا حداقل در جهتی دیگر دنبال حقیقت هستند از نوشته ها ، حرف هایم یا آثار هنری ام مرا پیدا می کنند و می شناسند ، پس همیشه در و تخته جفت می شود . من نباید دنبال کسی مثل میثم مانند دانشجوهای دیگر نمی دوم و بخواهم نظر او را نسبت به خودم تغییر بدم بلکه یک مدرس معماری خوب قرارست پیدا شود و زندگی مرا دگرگون کند ، فقط با شنیدن حرف هایم در یک دقیقه ! ( و این اتفاق افتاد ) این نگرش خیال مرا راحتتر کرده ، مثلا اگر قرارست در مصاحبه ی شغلی شرکت کنم یا کسی را همراهم کنم کافیست خودم باشم ، در غیر این صورت آن شغل یا آن همکاری مال من نیست ، من برای کسی کار خواهم کرد که از جنس من باشد و حرف هایم را بفهمد و به عکس . روش اعتماد به رفتار و کارهای هنری خودمان تا اینجا که برایم خوشحال کننده ، موفقیت آمیز و جالب توجه بوده ، حالا ازتان می پرسم شما روزها خودتان هستید یا برای جلب توجه دیگران یا درد نان داشتن در قالب افراد مزحکی که قصد راضی نگاه داشتن همه را دارند فرو می روید ؟

از لوسیفر تا بابک احمدی

                                    یا

                                    اشتیاق به ظلمات ، اشتیاق به رهایی


سریال سرگرم کننده ای هست با نام Supernatural ، در این مجموعه ی تلویزیونی همراه دو برادر یعنی سم و دین سفری را آغاز می کنیم که در طی آن مبارزه ی این دو را می بینم با شیاطین و موجودات اهریمنی و عجیب و غریب  . بعد از تماشا کردن چهل ، پنجاه قسمت یا خیلی بیشتر اتفاقی برای سم می افتد و او مجبور به زندانی شدن در سلول جهنمی با دو فرشته بنام میکائیل و لوسیفر می شود، این دو فرشته که در سلول حوصله شان سر می رود برای گذران وقت و تفریح دست به اذیت و شکنجه ی سم می زنند . جسم سم که هنوز در دنیای مادی مشغول کشتار اهریمن هاست ، بدون آن روح در تبعید بهتر و جسورتر کارها را انجام می دهد ، برادر او که سم جدید و قوی را نمی پذیرد با کمک فرشته ای دیگر روح سم را به بدن خاکی اش باز می گرداند اما نتیجه ی این کار فاجعه آمیزست . روح او آنقدر صدمه خورده و در چنگال خاطرات جهنم است و چیزهایی به یادش می آید که کاملا فلج می شود ، سم در توهم های خود مدام در حال مرور خاطرات وحشتناک و ترسناک خود از جهنم است و تمام اینها را خودآگاه مرور می کند . جهن او به چیزهایی احاطه دارد که او را از زندگی باز می دارد .

چند روز پیش در فضای مجازی عکسی را بازنشر کردم که می گفت "هرکه درکش بیش ، دردش بیشتر" ، هر چه بیشتر در چیزها عمیق می شوم چیزهای دور و برم بی معنی تر و معلق تر از گذشته به چشمم می آید . انگار مانند سم دریچه ای به روی ذهنم بازشده که اگر نادیده اش می گرفتم بهتر بود . از سیستم های غلط آموزشی تا مدل مدیریت شرکت ها و سازمان ها که همه قدیمی و کوششی در فرسوده کردن انسان هاست ، به ستوه آمده ام . کسی تحول را نمی پذیرد و حرف های تکراری ضربدر تعداد افرادی می شود که می شناسم و مدام بر من فرود می آید. خاطرات جهنم مرا یاد کتاب خاطرات ظلمت بابک احمدی می اندازد . داستانی که در ابتدای این کتاب آمده مو به تن آدم سیخ می کند .

" بر کوه اصفهان چاهی ست قعر آن پدید نیست.کودکی در آن افتاد.به روزگار اسحاق سیمجوری.و وی پادشاه بود.دلتنگ شد.و مادر وی جَزَع می کرد.مردی را از زندان به در آورد که مستوجب قتل بود و در زنبیلی نهاد و فرو فرستاد،به شرط آن که تا هفت روز برکشند.هفت روز می رفت و وی سنگی در زنبیل داشت ،فروافکند و سه شبان روز گوش می داشت،هیچ آواز برنیامد و وی را برکشیدند.گفتند«چه دیدی؟» گفت:«ظلمت» "

می گویند انتهای این چاه ، این ظلمات و تحمل کردن شکنجه ی فرشتگان ، غایت بشر خوابیده ، امید به رهایی انسان است .مهم نیست که این جمله را قبول دارم یا نه، اما می دانم از این مسیر بازگشتی نیست .

وقتی تصمیم گرفتم نون از فاضلاب نخورم

                                                           یا

                                                           چرا از مدرسه بدم می آید ؟


چند روز پیش ، اول مهر تلویزیون شروع مدرسه ها را مثل هر سال دیگر با توپ و تشر اعلام کرد شروع کردم بد و بی راه گفتن به مدرسه ، این حرف های من سال ها ادامه داشت تا بالاخره پدرم به حرف آمد و ازم پرسید اگر انقدر ناراضی بودی چرا نگفتی مدرسه ات را عوض کنیم ؟ مادرم گفت تو که از دبستان اول مشق هایت را می نوشتی و بعد بازی می کردی ، پس چرا می گویی از مدرسه متنفری ؟ تو که نمرهایت خوب بود ؟ گفتم برای اینکه زندانی خوبی بودم ، جز آن نمی توانستم کاری کنم . اول کلک مشق ها را می کنم تا راحت شوم ! سوم راهنمایی بودم که واقعا از خواندن درس های به درد نخور به ستوه آمدم ؛ از آن تاریخ فکر کردم که دیگر حافظه ای خوبی برای حفظ کردن چیزها ندارم . سال اول دبیرستان به خاطر نمره ی بد ریاضی من و هشت نفر دیگر را به اتاق مشاور مدرسه فرستادند و ازمان خواستند یکی از شاگردهای خوب کلاس را انتخاب کنیم تا برایمان سخنرانی کند ، پسرک آمد و همان تدبیری که در دبستان پیشه کرده بودم را بریمان توضیح داد که اول به خانه می آید و درس هایش را مرور می کند. هیوقت از درس ها انقدر خوشم نمی آمد که دوباره بعد از مدرسه نگاهشان بیاندازم ، واقعا این حرف وقیع است !در دبیرستان هدف واقعی چه بود ؟ اینکه باید دانشگاه خوبی قبول شویم اما کار بخصوصی در این دنیا نبود که من ازش خوشم بیاید . دبیرستان خوبی درس می خواندم، بچه های درس خوانی که تابستان همین درس ها را خصوصی گذارنیده بودند با من در کلاس رقابت می کردند اما مشکل اینجا بود که اصلا با کسی رقابت نمی کردم ، دوست داشتم آنها مثل من به درسها بی علاقه و بی انگیزه بودند . به طور عجیبی هم کلاسی هایم هندسه نمی دانستند ، به طور عجیبی هندسه ام خوب بود . از همه بهتر بود و من اصلا نمی فهمیدم که این یک نشانه است و من با شکل ها ارتباط برقرار می کنم . کسانی که ردیف وسط کلاس می نشینند حرف بخصوصی برای گفتن در کلاس ندارند ، نه به اندازه ی شاگردهای ردیف اول درس می خوانند نه به گستاخی و شرارت ردیف های آخرند . من وسط می نشستم و کلا  ردیف ما وجود نداشت .داشت دبیرستان تمام میشد و من نه شاگرد بدی بودم و نه شاگرد خوبی ، آن وسط ها در حال زور زدن ، کسی که می خواست در چیزی بهتر شود که نمی داند چرا ، حتی می داند چرا اما در واقعیت برایش مهم نیست . دقیقا یادم به جزئیاتش نیست اما اواخر سال سوم ته کلاس می نشستم ، حتی یکبار به خاطر اینکه ته کلاس خوابیده بودم ناظم مرا به دفترش برد . همان وقت ها هم که در دفتر ناظم احساس شرم می کردم آدم مهمی نبودم ، آدم های مهم تری بودند که ناظم نگران خرابکاری هایشان باشد ، اینی که روبه رویش ایستاده جهت تفنن و بی کار نبودن از بین شاگردان انتخاب کرده و کلا نمی خواهد کاری به کارش داشته باشد ، بعد از تماس کوتاه با والدینم مرا دوباره پی زندگی پوچم برگرداند . چشم هایم را باز کرده بودم ، جزوه ی ریاضی را نگاه می کردم ، قرار بود کنکور هم بدهم اما واقعا نمی دانستم چگونه تا سال سوم آمده ام تمام مطال برایم جدید بود . پدرم برایم معلم سرخانه ی خوبی پیدا کرد ، انقدر ریاضی خواندم و بعدش فیزیک ، با علوم پایه دلبری می کردم ، به خاطر استعداد خانوادگی استدلال های دین و زندگی را واقعا مفهمومی می فهمیدم . از خودم بیشتر خوشم می آمد ، دیگر دوست نداشتم در کلاس ها شرکت کنم و ماهی یکبار سر کلاس ها می رفتم ، معلم ها نگاهم می کردند ، یکیشان گفت مطمئنی اشتباهی نیامده ای ؟ در درجه ای قرار داشتم که هرکاری دوست داشتم می کردم . موهایم بلند بود ، لباس فرم  را نمی پوشیدم و با معلم ها راجع فیلم های معناگرا بحث می کردم . چیزی قرار نبود متوقفم کند و می خواستم یکراست بروم شریف .  

الآن خودم را بیشتر می شناسم ، هرچند که بهم اثبات شد که اگر بخواهم ریاضی را نیز خوب متوجه می شوم اما یکجایی کار می لنگید . وقتی قرار بود انتخاب رشته کنم رو به روی مشاور نشسته بودم و نمی توانستم به هیچ چیز فکر کنم . اسم رشته ها را می خواند ، منم نگاه می کردم و می خواندم اما احساس بخصوصی در من بوجود نمی آمد . بهم گفت می داند چاره چیست ! گفتم چه کنم ؟ گفت باید عمران فاضلاب بروی ، از قدیم می گویند "نون تو فاضلابه" . واقعا چیزی به جز پول برایم اهمیت نداشت  ، آدم یا پولدار و خوشبخت است یا پولدار نیست و هرچه بعد از این جمله بی آید نمی تواند مفهوم ان را تغییر دهد . باید پولدار می شدم تا اگر حرف مخالفی بهم کسی می زد دسته ی پولهایم را در حلقش فرو کنم و فشار دهم ، بعدش محافظانم جنازه اش را گم و گور می کنند و روانشناس مخصوصم بهم یاد می دهد که چگونه احساس گناه را از خودم دور کنم . یا پولدار و موفق می شوی یا زندگیت به رقت انگیزی سال های مدرسه باز می گردد ، غیر از این دو سناریو وجود ندارد . چون آدم های اطرافم نیز چیز دیگری نمی دانند ، چون مشاور های انتخاب رشته و مدرسه نیز  بی کیفیت هستند .

هنوز برایم خوب بودن هندسه ام یا اینکه با لذت می خواندمش بی ارزش بود یا اینکه چرا گراف های گسسته را بیشتر از بقیه متوجه می شدم . ربطش می دادم به علاقه ام به کشیدن شکل های کارتونی و تلف کردن وقتم زمان هایی که حوصله ی ریاضی را ندارم . سال اول دبیرستان که به درس اجتماعی علاقه داشتم نیز برایم مهم نبود یا آنکه تاریخم خوب بود اما درس تاریخم بد ؟ در مسیری قرار داشتم که باید شبیه شاگرد اول ها می شدم ، باید می فهمیدم چرا واقعا با شوق همه کار را می کنند و برای خودشان برو بی آیی دارند . تمام اهداف و آدم های دور وبرم برای من نبودند و بعدا فهمیدم که برای یک سوم جمعیت جهان نیز همین اتفاق می افتد ، مدرسه برایشان نبود و چیزها طوری دیگر معنی دار می شود .

دست آخر معمار شدم ، همه چیز معماری برایم لذت آور و شوق آور بود ، مثل همان بچه های کلاس دبیرستان که با شوق ریاضی می خوانند معماری را انجام می دادم . هم کلاسی های دانشگاهم مثل گذشته ی خودم بودند ، در مسیری بودند که مال آنها نبود ، مدام غر می زنند و آرزو می کردند منم به بی حالی آنها میشدم ، اما خستگی ناپذیر بودم ، فقط معماری ! هر چیز دیگری در مقام های پایین تری قرار می گیرد . من راهم را یافته بودم و باور داشتم اگر هر کس راهش را بیابد خوشحال خواهد بود . آیا شما به کاری که می کنید اشتیاق دارید ؟ آیا وقتی بهش فکر می کنید باعث بالا و پایین پریدنتان می شود ؟ 




برای آن‌هایی که برای کیفیت زنده‌اند!

                                                      یا

                                                      من از بیشتر فروشنده‌ها حالم بهم می‌خورد

 

چندی پیش یادداشتی از وبلاگی را می‌خواندم، درباره‌ی این بود که وبلاگنویس، "کتاب دست فروش وانتی" را در کوچه ای پیدا می‌کند، کم کم به او نزدیک می‌شود و همیشه بعد از خوش و بش و صحبت‌هایی، کتاب‌های کمیابی را از او می‌خرد. شاید ندانید که اگر فروشند و مشتری با یکدیگر همسو باشند چقدر عمل خرید (کتاب) لذتبخش تر و جالب می‌شود. کم کم "کتاب دست فروش" داستان زن و بچه پیدا می‌کند و برای بیشتر کردن درآمد به وبلاگنویس می‌گوید که دارد راجع به کار آفست فکر می‌کند. وبلاگنویس مرحله به مرحله ملاقات‌های مختلفی که در برهه زمان‌های مختلفی با فروشنده داشته را توضیح می‌دهد اینکه او چقدر عوض شده و به نسبت همین طور فروشنده‌ی دست فروش. شخصیت سومی نیز در داستان حضور دارد که سبزی فروش یا بلال فروش است، دقیقاً شغل شریفش خاطرم نیست اما در لابه لای خاطرات نویسنده جملاتی می‌پراند. هر چه زمان می‌گذرد تعداد نسخ اورجینال "کتاب دست فروش" کاهش و کارهای افستش بیشتر می‌شود و وبلاگ نویس این را به کاسب تر شدن فروشنده در اثر فشار زندگی نسبت می‌دهد. فروشنده ای که اینک باید خرج زن و بچه بدهد و کیفیت دیالوگ‌هایی که با نویسنده برقرار می‌کند کاهش می‌یابد. در پایان اتفاق دیگری نیز می‌افتد، اینکه شخصیت سوم که بی سواد یا کم سواد است از حرص پول وارد پیشه‌ی کتاب فروشی می‌شود و در همان حوالی کارش را شروغ می‌کند، کلاً اتمسفری که وبلاگ نویس برای صحبت از کتاب‌ها و تجربه ای حس-ارتباطی تشنه‌اش بود در پایان نیست و نابود می‌شود. نویسنده‌ی این روایت دیگر احساس بخصوصی نسبت به این فضا ندارد در حدی که دیگر شاید بدانجا نرود و به جایش تصمیم می‌گیرد این خاطره‌اش را در وبلاگش ثبت و اشتراک گذاری کند.

یادم است ترم اول دانشگاه معماری که بودم، مدرس واقعاً بی رمقی داشتیم که واقعاً حالم را از معماری بهم می‌زد. مجبورمان می‌کرد که با راپید رسم‌هایی تر و تمیز بکشیم و می‌گفت معماری یعنی طراحی سطل آشغال پارک. وقتی با آن ذهن خالی به حرف‌های او فکر می‌کردم حالت تهوع از کلاس، دانشگاه و هر چیز دیگر بهم دست می‌داد. ترم‌های بعدی او همچنان در دانشگاه بود و وقتی مرا می‌دید با شوق فریاد می‌زد آقای امامی، آقای امامی، پیشش می‌رفتم و حرف‌های قبلی‌اش را دیگر یادم می‌رفت و بهش لبخند می‌زدم. در همان ترم یک او اسم کتابی را گفت که باید برای پاس کردن درس نمادشناسی می‌خواندیم. کمی دیر به فکر افتادم و در خیابان‌های اصفهان به راه افتادم تا این کتاب را پیدا کنم. برخوردی که کتاب فروش‌ها می‌کردند خیلی شبیه بهم چندش آورد بود:

 

- سلام، وقتتون بخیر، ببخشید کتاب "یبندبلتیبدرزنهخهسیتزسیر" رو دارید؟

- aaaaaaaaaammmmm

- ببخشید متوجه نشدم؟!

- (اصواتی که قابل نوشتن نیست مثلاً عوووووووووووآآآآآآآآآآآآآآآ)

 

این دیالوگ خیلی تکرار شد، حالا به من اثبات شده است که این فروشندگان کتاب، کتاب نخوان های دلال‌اند که مشتری را با چشم‌های همان سبزی فروش داستان قبلی می‌بینند.

 

- سلام مش قدرت، تربچه‌ی شیرین دارین؟

- (اصواتی که قابل نوشتن نیست مثلاً عوووووووووووآآآآآآآآآآآآآآآ) 

 

باید قبول کنیم که از جایی به بعد در تاریخ همه چیز بی معنی و رنگ پریده شد و تازه سال‌ها بعد ما متولد شدیم! اما این در کتم نمی‌رود که کیفیت اتمسفری که به آن می‌روم دلال مآبانه و کالایی باشد. تقریباً از دوران دبیرستان تا بعد از فارغ التحصیلی از جو کتاب فروشی‌های اصفهان ناراضی بودم و وقتی به خیابان انقلاب تهران رفتم دیدم این جو قابل تعمیم و خصمانه تر از پیش است. قاعدتاً میان این همه بازاری تک و توک کتاب فروشی‌های "آدم" تری یافت می‌شود که سر و کار من بدان‌ها نیافته است اما حقیقت همینست، خدمات توسط کسانی ارائه می‌شود که انگیزش درونی به غیر از پول ندارند و این باز هم قابل تعمیم به تمام مشاغل است از معماری تا پزشکی،  از وب دیزاینر تا روانپزشک. این‌ها سیاه لشگرهای جامعه‌اند که همه مدل‌های فروش و برخورد دیگری را کپی می‌کنند و اگر تنها و تنها یکی مثل "کتاب دست فروش" داستان بالا پیدا شود، حداقل در دو وبلاگ راجع بهش بحث می‌شود ... بله! نباید کیفیت چرت و دست چندمی که در جامعه ارائه می‌شود نسخه‌ی قبول شده‌ی ما باشد! برخی از ما سزاوار کیفیت بهتری هستیم و برای سلیقه‌ی ما خدماتی از جنس خودمان ارائه می‌شود و اگر نیست شاید باید خودمان آن را ایجاد کنیم.

 

پ.ن: یادم نیست داستان بالا را در چه وبلاگی خواندم اما با حذف چند گزینه فکر می‌کنم وبلاگ مورد نظر "تاملاتی زیر دوش حمام " باشد.

پ.ن: این یادداشت را بر حسب تجربه‌ی شب قبل و بودن در چهار کتاب فروشی مختلف نوشتم و خوشبختانه کتاب فروشی چهارم  کسی بود که کیفیت برایش اهمیت داشت و مدت زیادی فقط به گپ زدن گذشت.

 

 

چرا زهرا خوب بود اما مه لقا نه ؟
                                               یا
                                                داستان سه شاگرد بد


در دانشگاه معماری سال های خوب و بدی را تجربه کردم ، همه ی ما آن سال هایی را به یاد داریم که با خود می گوییم این سال از آن سال هاییست که دیگر تکرار نمی شود ! برای من بهترین سال دانشجویی ام زمانی بود که ترم سوم بودم . سالی که من و دوستانم از کلاس مدرسی لجباز و شرور به نام میثم برای همیشه بیرون آمدیم و در حذف و اضافه درسش را دور انداخیتم اما دو  کلاس سنگین دیگر داشتیم ، مقدمات طراحی و رلوه که در آن می باید خانه ای قدیمی را شناسایی و پلان و مشخصاتش را مستندسازی کنیم ، این درس یکی از وقتگیرترین اما در آن سال های برای ما یکی از جذاب ترین ها بود . دو ترم اول ،پیش مقدمه ای برای ترم سوم بود و ترم های بعد موخره ای بود برای این ترم . شاید تنها سالی بود که واقعا مزه ی معماری را چشیدیم و از همان سال جهت گیری های دانشجوها شروع شد ، آنهایی که برای رفع کوتی و سربازی نرفتن آمده بودند در این ترم درس هایشان را پاس نکردند ، آن هایی که کارشان دنبال مدرس راه رفتن و مجیزش را خواندن بود تا پایانامه هنوزم همان کار را ادامه دادند اما در این میان من بودم ، رضا و حمید . سه نفر که تقریبا تا آخر دانشگاه پیش هم ماندیم و ترم هفت بودیم که حمید با لهجه ی عجیبش شعار We dont care  را عنوان کرد و تقریبا این شعار همان چیزی بود که کل دانشجویی مارا توصیف می کند . ما سه نفر به دلایل شخصی در بستر آموزشیمان عجیب و غریب و معمولا خاطی تلقی می شدیم ...

داستان 1
اما وحشت زمان در آن سال ، زهرا بود و درس مقدمات طراحی را ارائه می کرد اولین درسی که هدفش طراحی و تولید اثری معماری بود . شیوه ی او که خودش را ملایم تر و رعوف تر از استادهای فاشیست و سادیسمی خودش می دانست این طور بود که خشن و بی رحم و بی تعارف بود و تقریبا کارهای دانشجویان را دلبخواهی ویرایش می کرد . دانشجویان از قبل چیزی می ساختن که ناقص باشد تا زهراخانم آن را له یا کامل تر کند ،  آموزش می دیدم تا ورژنی معیوب از چیزی که بعدا مایه ی کار او می شود بسازیم . خیلی بد است ای خلاق ها ؟ خیلی خوب است ای تنبل ها ؟ برای من یک همچین چیزی بود I dont care ، اولین باری که دیدمش جلسه ی اول کلاسش را بی هیچ دلیلی غیبت کرده بودم ، اسمم را صدا زد و گفت باید ارائه ات کامل باشد ، گفتم کامل است ، این طرح دیواریست که خواسته بودی ، این طرحیست که بر حسب نوستالژی هایم از دیواری های خشتی منطقه ی کویری اصفهان طراحی شده است  - در آن روزها تحت تاثیر پست مدرن های تاریخگرا/زده بودم - کمی از دفاعیه ام خوشش آمد و گفت خیلی خسته کننده است و راست هم می گفت طرحم خسته کننده بود . یک دیوار و آشپزخانه ای که در کلاسش کار کردیم طرح هایی شدند که دوست داشتمشان اما بعدا او متدی را تعریف کرد و مجبورمان کرد تا از این متد به طرح برسیم ، فروشگاه صوتی تصویری و خانه ی یک معمار طرح هایی شد که از آن خوشم نمی آمد ، شاید هیچکس از آن طرح ها خوشش نمی آید . بهش گفتم من وقتی طراحی می کنم که خودش بی آید ، انقدر مرا مجبور می کنی من چیزی ندارم الان ، پاسخ داد باید یاد بگیری که هر وقت اراده کنی چیزی بی آید . این جمله اش همیشه یادم بود و فکر می کردم که درست می گوید تا چند ماه اخیر که تاریخ هنر را جدی دنبال کردم و به سخن رانی هایی درباره خلاقیت گوش دادم . این جمله کاملا در ریشه و بن معیوب و یک جانبه است . او از ما می خواست که فرم هایی داشته باشیم که روح ندارد . بعضی همکلاسی هایم به این فرم ها دست یافته بودند . فرم باز شده بودند . رضا کاربخوصصی نکرد و حمید نیز خاطرم نیست اما او همیشه خوشحال بود . درست است که هروقت اراده کنم چیزی می آید اما لزوما آن چیز جواب فوق العاده به مساله نیست یا ادبیت یا کیفیتاتی که دنبال آنم را ندارد . چیزی که به دنبالشم آرام آرام در دورنم زبانه می کشد و در آخر تمام بدنم را می سوزاند ، آن چیز ، چیزیست که واقعا اثرم حسابش می کنم .
اما با تمام این اوصاف چرا زهرا خوبست  ؟ راستش در این مقایسه با نسبیتی میان بد و بدتر طرف هستیم . در این میان واقعا مه لقا بد است و هر چیزی در مقایسه با او خوب ، زیبا و دوست داشتنی می ماند . اما در برداشت شخصی از آن سال ، کلاس زهراخانم که فکر می کنم دوباری ازش اخراج شدم -باورتان می شود او کسی بود که دانشجویش را از کلاس اخراج می کرد تا تمایمت کلاس در دستش باشد مثل ویرایش کارها تا بازهم نظر او خداگونه اعمال شود - کلاسی بود که واقعا چیزهایی یاد می گرفتیم. به خاطر اینکه در سال های اولیه دانشجو منشی معمارانه ندارد ، حرفی ندارد که بخواهد بزند پس در اوج بیسوادی و سپردن سکان به دست مدرس، روش اجباری و زورکی او جواب خوبیست . اگر ما به دنبال چیزی نیستیم می شود کشان کشان به سمتی کشیدمان اما امان از زمانی که دلمان به چیز دیگری جلب شود . یادم می آید که نقاشی های مارک روتکو را دیده بودم و بالا و پایین می پریدم ، چشم هایم برق می زد . بهش می گفتم نقاشی ها مینیمال دیده ام  . دیگر از دست رفته بودم . مادر زهرا دیگر نتوانست فرزند ناخلف و خطا کارش را ببخشد .

داستان 2
فلش فورواردی جانانه در زمان ، ترم شش هستم و مه لقا جلویمان سرش را گرفته و چشم هایش را بسته است . حمید این ترم را پیچانده و رضا در لاک خودش فرو رفته و منتظرست مه لقا چیزی بگوید تا بهراسد و بگوید بدبدخت شدیم ، همیشه همین را می گوید ، بد بخت شدیم .از زمانی که ترم یک بودیم وصف مه لقا را شنیده بودیم .برای من که مهم نبود کی روی آن صندلی چرمی بنشیند تا زمانی که میثم نباشد اما هم کلاسی ها آنقدر تلاش کردند تا مه لقا نشیمن گاه گرامش را روی آن صندلی بگذارد . مه لقا چشم هایش را می بست و سرش را می گرفت . بعضی وقت ها فکر می کردیم از ما دارد حالش بهم می خورد . چرا اینجور بود ؟ آیا مرضی داشت و تصمیم گرفته بود آخرین سال زندگی اش را در خدمت به گند کشیدن یک سال تحصیلیمان ایثار کند ؟ بگذریم ... مه لقا زنده است و خیلی هم اینجا به دلایل نامعمولی مشهور است . وقتی گفتند مه لقا آمده همه خوشحال بودند اما یک اصل قدیمی وجود دارد ، تا حالا صف های طولانی مردم را دیده اید که جایی جمع شده اند ؟ بله ؟ آنجا گندترین جاییست که می توانید چیز باکیفتی پیدا کنید . معمولا جمع ها از خاصیت قانون گوسفند تبعیت می کند پس چیزی که جمع بگوید خوب است قطعا افتضاح هست ( برید دنبال دموکراسی !)  . اگر ترم سه مارک روتکو و ریچارد سرا مرا به فکر فرو برده بودند این بار راز جاودانگی کریستوفر الکساندر مرا در فکر فرو برده بود ، آنقدر که دیگر می پنداشتم از ابتدا به وجود هیچ معماری نیاز نبود است . مدام راجع به این با معمارها و دوستانم بحث می کردم اما از آنجایی که آنها معمار بودند واکشنشان معلوم بود ، آن ها لازم الوجودند ، بله ، رسم روزگار چنین است .
هم کلاسی ها دور میزم جمع می شدند و می گفتند چه چیزی این هفته درست کردی ، مه لقا از کارت خوش می آید . به مه لقا نگاه می کردم و وحشت می کردم ، برای این غول همیشه عصبانی ، خسته و کسل چه چیزی ببرم تا رحمتش را از من دریغ نکند ؟ پس خلاقیت من به صفر نزول کرد . نخست اینکه در آن سال معماری کردن را دیگر قبول نداشتم دوما در جهت ارضای سلیقه ی دیگری می خواستم کار کنم ، نتیجه اش چه بود ؟ اثری مبتذل و زیر صفر که بازهم نه خودم خوشم می آمد نه کسی دیگر . اما سوای این حدیث نفس روش مه لقا چه بود که انقدر ضدخلاقیت بود ؟ 1. تبدیل مقام مدرس به چیزی مثل خدا یا والاتر از آن 2. اجبار و سختگیری بسیار زیاد در انجام مرحله به مرحله طراحی در زمان مقرر 3. تحقیر مقام دانشجو و گرفتن حق تصمیم گیری از او ، کاش از همان اول مه لقا از من خوشش نمی آمد تا زیر رادار مثل همیشه آزادانه به تجربه و بازی دست بزنم ، کاش به حریم خصوصی هنرمند توجه می شد اما دریغ که یک ترم  با خستگی ، بی زاری و مثل همیشه بی فایدگی تلف شد و مه لقا توانست به بدترین مدرس طرحی تبدیل شود که دشمن خلاقیت و افراد خلاق است .


پ.ن : همکلاسی هایم خاطره ی زهرا را به عنوان بهترین مدرسی که داشتند یاد می کنند .
پ.ن : عموما هر سیستمی در بین راه تلفاتی دارد . در سیستم زهرا تلفات کمتری نسبت به مه لقا بود .
پ.ن : تا زمانی که مقام استاد و دانشجو ، ارباب رعیتی است دانشگاه مصرف کننده باقی می ماند .