از ساعت 11 ظهر متنفرم چون ثابت میکنه که بازم روز شب میشه و شب روز
یا غبار در باد
میرود و میرود، گریزپا می رود، جسم محکومم که با زنجیری به عقربههایش دوخته شده، در راه متلاشی و متلاشیتر میشود. با هر تیکتیک و با دانستن به این تبدیلهای خستگی ناپذیر صبها به ظهرها و ظهرها به عصرها و دست آخر همهشان به شب، پوست از سرمیکنم. کاش راهی بود، کاش ترفندی مییافتم که خلاف این خیابان یکطرفه حتی شده نیمقدمی بردارم اما باز تا به خود میآیم دوباره و سهباره و چندباره ماهها گذشته است و من پوست سر میان ناخنهای جویدهشده هنوز گیج توهم فرارم از این زنجیرهای کلفت و زمخت، قصهی فراری دلخشکنک. از این جسم که محکومست به زمان و مکان و خواب و خور و حتی نوشتن چندشم می گیرد. سوار بیرحم می تازد و من روی سطح روزمرگیها پوستکنده می شوم و وقتی به استخواهایم میرسد، آتش میگیرد. مخلیهام اما نمنمکی بهکارست، صدایی می شنود که گواهست لحظهای دیگر هم طی شده و حالا؛ تمام اینهایی که گفتم دود شده و به هوا رفته است.
با حدقههای گشاد رفتنش را میبینم. بین این کشاکش بی رحم، خونمان سفیدی چشمان هراسانمان را میگیرد و کف به دهان میاوریم، هدف اما خشکیدن این سرخی روندهی ماست، آنقدر میتازد که فقط خاک بماند و آنرا هم که باد خواهد برد، چه از ما می ماند در این کشاکش جز غبار. چیست این زندگی؟ ابدا اگر بدانیم و بفهمیم و جرئت سخت گفتن راجع به او بکنیم.
- پنجشنبه, ۲۹ تیر ۱۳۹۶، ۰۵:۲۷ ق.ظ