این اقلیت یک نفره

وبلاگ شخصی علی امامی نائینی

این اقلیت یک نفره

وبلاگ شخصی علی امامی نائینی

۲ مطلب در خرداد ۱۳۹۴ ثبت شده است

یک هنرمند...

               یا

               یک هنرمند و بعدش سه تا نقطه


یک هنرمند کسی است که خودش فکر می کند که هنرمند است اما بقیه این چنین فکر نمی کنند . یک هنرمند جوان است و دارد بین احتمالات ، ترس و فکر کردن به زندگی و مرگ دست و پنجه می زند اما کسی نمی داند . یک هنرمند می تواند سن و سالی ازش گذشته باشد اما کار هنری نکرده باشد و اگر روزی از روی بیچارگی یا مستی به اینکه فکر می کند هنرمند است اقرار کند ، زنش ترکش می کند . یک هنرمند یا خیلی فقیر است یا خیلی پول دار . یک هنرمند بعضی را خیلی دوست دارد ،هر کاری هم بکنند . یک هنرمند اما از بعضی ها بیزار است و دست خودش نیست . یک هنرمند از همه بدش می آید و البته از خودش هم زیاد خوشش نمی آید اما به این اقرار نمی کند . یک هنرمند تنها نیست اما فکر می کند هست و این خودش تعریف تنها بودن است . یک هنرمند صبح ها که پا می شود یا هدف دارد یا نه .  کانسپت خوابیدن یا او را به وجد میاورد یا آن را مانع کار می داند . همیشه کسی است که می تواند او را آرام کند و این ربطی به حرف هایی که می زند ندارد . آن کسی که می تواند هنرمند را زنده نگه دارد بعضی وقت ها حرف های احمقانه می زند و هنرمند دلش می شکند . یک هنرمند انقدر دلش شکسته که فکر می کند دل شکستن خیلی عادی است .

یک هنرمند فکر می کند که ون گوگ خیلی هنرمند بود .یک هنرمند فکر می کند که شاید هنرمند نیست .یک هنرمند خیلی بدبخت است و گاهی فکر می کند ای  کاش هنرمند نبود ..یک هنرمند از ته دلش از اینکه هنرمند است احساس رضایت می کند . یک هنرمند وقتی به یاد گذشته می افتد یادش می آید که چقدر احمق است . یک هنرمند زیاد از هنرمند های دیگر خوشش نمی آید و ترجیح می دهد فاصله ای مشخص با آن ها داشته باشد . یک هنرمند دیر ارضا می شود . یک هنرمند اشکش دم مشکشش است . یک هنرمند گاهی خودش را گم می کند و حرف های بی معنی می زند . یک هنرمند حال و حوصله ندارد . یک هنرمند فکر می کند زندگی اش را تلف کرده است . یک هنرمند وقتی به دوران اوجش می رسد سقوط می کند . یک هنرمند یا از کتاب بدش می آید یا خوشش می آید . یک هنرمند دوست دارد معشوقه اش هنرش را بفهمد . یک هنرمند از اینکه معشوقه اش حرف هایش را بفهمد نا امید است . یک هنرمند در طول زندگی یاد می گیرد که یک هنرمند بودن چگونه است . یک هنرمند وقتی می میرد یا خوشحال است یا غمگین . یک هنرمند وقتی به کسی نزدیک می شود می ترسد . یک هنرمند یا بدبین است یا خوشبین . یک هنرمند یا سعی می کند سیاسی نباشد یا باشد . یک هنرمند خیلی چیزها را نمی فهمد . یک هنرمند خیلی چیزها را می بیند یا نمیبیند . یک هنرمند برای خودش اشک می ریزد . یک هنرمند یا رابطه ی خوبی با خانواده دارد یا ندارد . یک هنرمند دوست داشت که قوی تر می بود . یک هنرمند گاهی فکر می کند که راه را اشتباهی آمده . یک هنرمند بعضی وقت ها فکر می کند که تکراری است . یک هنرمند از اینکه حرفی که می زند را کسی قبلا از کس دیگر شنیده خوشحال می شود . یک هنرمند در حال زور زدن است . یک هنرمند می داند که هنرمندهای بزرگ یا خوش شانس بوده اند یا نبوده اند . یک هنرمند دوست دارد که خوش شانس باشد .

کشف و شهود بنده از نگاه کردن به چشم های شرکت کننده های کن

                                                                             یا

ما تا همین جا با همین فرمون اومدیم

 

دوست داشتم یادداشتی درباره ی هنر آوانگارد بنویسم در ادامه ی آن مطلبی که درباره ی هنر مدرن نوشته بودم اما تنبلی مجالم نداد حالا به رسم وبلاگ­نویسی باید یادداشتی بنویسم و از سلامتی بدن و صحت عقلی ام خواننده را مطلع کنم تا بداند نویسنده­ی اینجا هنوز زنده است اما شوق نوشتنش در توعیتر یا نقد فیلم­ مصرف می شود. بیشتر فعالیت ذهنی ام نیز برای این خرج می شود که سر پا بمانم ، سعی می کنم قناعت پیشه کنم و عادت فکر کردن درباره ی گذشته را به کلی ترک کنم.

 دیروز اختتامیه ی کن بود ، می خواستم این مراسم را آنلاین ببینم که توفیقی حاصل نشد اما گزیده هایی از مصاحبه ها و فرش قرمز را دیدم ، برایم شوکه کننده بود ، در چشمان همه ی شرکت کننده­ها چیزی مشترک بود و آن هم ترس بود . فکر نمی کنم از هنرپیشه­ها کسی روی زمین مشهورتر باشد ، بیشتر آدم ها به دنبال شهرت و دیده شدن هستن اما وقتی سعی میکردم خودم را جای این افراد مشهور بگذارم و روی فرش قرمز قدم بزنم به وحشت افتادم ، بعد دیدم بیشتر آنها هم به وحشت کرده اند ، وقتی وارد مسیر فرش قرمز می شوی باید مدتی بدون حرکت رو به روی خبرنگارها بایستی و لبخند بزنی ، این کار برای هنرپیشه های زن پراسترس تر می نماید چرا که قرارست بهترین و بدترین لباس های شب نیز از بین آن ها انتخاب شود ، اینست زندگی زیر ذره­بین نگاه های نخراشیده ی مردم و تقریبا هدف خیلی از ماها .

 دوست ندارم گمنام بمانم اما آنقدر هم خوشم نمی آید معروف باشم ، از هر چیزی که خوشم نمی آید و به همان اندازه از متضادش هم بدم می آید . چنین ذهنی ممکن است دیوانه ات کند ، ممکن است خودت را سرپا نگه داری اما نتوانی به کسی بگویی نه آ و نه ب . گزینه ی رهایی بخش چیست ؟ کاری نکردن؟ فضانوردی میان تصمیم­ها ؟ بگذارید این یادداشت مثل سریال لاست باشد فقط سوال ایجاد کند ، دیگه در جیم جواب­های رنگ و وارنگ ندارم ( نه اینکه قبلا داشته ام ) بگذریم ... به جشنواره ی کن که فکر می کنم و کسانی که جایزه ها بردند این فکر به سرم می زند که معمولا کسی که شایسته ی برد است قاعدتانباید برای جایزه فیلم ساخته باشد ، پس وقتی جایزه هم برده برایش مهم نیست ؛ اگر برایش مهم باشد و سال بعد بخواهد دوباره به همین مطرحی باشد می شود مثل خیلی از هنرمندها که رفتند به سراشیبی ، بله ! عقیده دارم که جایزه مردم را خراب می کند. همین دلیل بسط پیدا  می­کند در نگرش من به زندگی ، اگر چیزی را واقعا بخواهی همانا از آن دور و دورتر می شوی مخصوصا اگر کلید محقق شدن آرزویت در دست کسی بجز خودت باشد . با این فکر بیشتر چیزها ارزش سعی کرد را از دست می دهد و زندگی ساده تر می شود .برای من مهم نیست که قیمت بنزین گران شده ، مسائل سیاسی اذیتم نمی کند ، چون آخر سر می دانم که اگر یک ذهن مجنون در بهشت هم قرار بگیرد معذب است و وارونه اش اینک اگر به فکر و خیال ها سر و سامان بدهیم و سری شفاف داشته باشیم در بدترین جاها نیز آرامش داشتن شدنی است .

و اینکه

آرامشم آرزوست ...