این اقلیت یک نفره

وبلاگ شخصی علی امامی نائینی

این اقلیت یک نفره

وبلاگ شخصی علی امامی نائینی

۲ مطلب در مرداد ۱۳۹۴ ثبت شده است


     یا 

      شکر آورده ام 

همان چیزی که مسخره اش می کند همان چیزش شکر است، بدی اش شکر است، خسته بودنش شکر است، سخت بودنش شکر است، درد خداحافظی اش شکر است. می زند دهانمان را، اما مگر می شود وقتی تلخ کام هستیم  خیال شکر از ذهنمان برود ؟

می خواهم بگویم تمام زندگی همین چمدان ها هست، باید جمع کرد و دل کند و رفت. چطور باید باشد زندگی وقتی نمی توان در یکجا ماند چرا که گندمان می گیرد، انقدر گندمان می گیرد که عاشقش می شویم، میوفتیم درش ، غلطت خوردیم،خوبست که دیگر مجبور نیستیم لباس هایمان را مرتب در چمدان بچینیم، چقدر خوبست که کسی نیاید و بفهمد ظرف ها را روزهاست که نشسته ایم، چقدر خوبست که عریان غلط می زنیم و  به تنها آسمان سفیدی که قول می دهیم تا آخر عمر عاشقش بمانیم زل می زنیم؛ سقف اتاق.

وقتی تکان می خوریم با سر به زمین می خوریم، زمین نرم است، درد ندارد این افتادن ها، این تا لنگ ظهر خوابیدن ها، بالا و پایین کردن صفحه های اجتماعی، این سکون چقدر لذیذ است، چمدان ها خالی است اما. نمی شود. حتی تکان نخوردن هم تاریخ انقضا دارد، خودش را از بین می برد، تنهایی هم همین طور و هر فعل دیگری که قبلا تو را مریض بی حال کرده ازت خسته می شود، مثل بقیه. خودشان تو را تمیز و مرتب در چمدانی جا می کند و پرتت می کند در جریان. می روی تا سخره ای، حیوانی چیزی بالاخره پیدایت کند.

زندگی بازگشت پذیر نیست، زخم ها خوب می شود اما از همبستگی سلول هایت برای نجات تو جای خراش ها باد می کند، گوشت می آورد. آدم صفرکیلومتر نمی ماند، اینها هست و به طرز معجزه آسایی تو می توانی دوام بیاری. زمان تو را له می کند، زندگی با بی رحمی تمام از روی گل ها رد می شود، تمام تنت کثیف است اما نمی کشت تو را.

تو خودت چمدانی هستی در زمان، حالتت، سرعتت و شتابت دست خودت نیست، زمانی می رسد که دست های پنهانی پرورنده ات را بررسی می کنند و تصمیم می گیرند به مرخصی بروی، آزاد نیستی و نمی شوی اما. چمدانت حاضر و آمده پیش رویت ظاهر می شود. می خواهی دو قدم بردار یا صد قدم، حالا دور دور توست، جولان بده !

یا 

به یاد تمامی آنهایی که این یادداشت را نخوانده از برند ...


انتهایش ترس است و جنون و ابتدایش دلبستگی به یک خیر بزرگ تر، میانه اش هم می شود همگی تردید اما این بدن و ذهن توست که مثل حبه ی قندی که ناگهان از دستت در می رود و در چای فرو می رود تحلیل می رود ،با ضربه ای پودر می شی . تغییراتی هستند فیزیکی، بازگشت بپذیرند می شود نشست و دوباره تکه ها را سر هم کرد، چسب کاری کرد، سطح را جلا داد و به عنوان دست اول دوباره وارد مارکت کرد اما چیزی که تغییر ماهیت می دهد چیزی که سقوط می کند دیگر تبدیل شده، دون و پست شده، دیگر نیست، شاید با وجود جدید و نکبتش مشکل داشته باشد اما بجزآن نمی تواند باشد، جبر سلول ها، جبر مکان و جبر عادات موجب تغییری در عمیق ترین سطح وجودی می شود.

خاطرات افسوس هستند و آینده به وحشت و شکنجه ای که انتظارش را داریم می ماند، کاش کورسویی از امید بود، کاش هر سال نمی گفتند که امسال خشکسالی بدی آمده که هیچوقت این چنین نبود. کاش می شد به روی سطحی به سفتی سخره ها گام برداشت، اما دریغ که ما خیلی قبل تر از اینکه بفهمیم مدهوش نوعی خیال شدیم، رمانسی که هرگز نبوده و نمی آید و نمی شود. مگر می شود از این همه فعل و انفعالات منفی پیرامون خیر دائمی زاییده شود ؟ آن که بهمان یاد داد که موتور محرکه ی دنیا از کنش و واکنش خیر و شر شارژ می شود بیاید به من بگوید که آن خیرها کجایند ؟ من که تمجع و تجزیه شرهایی با ابعاد و مقیاس های مختلف را می بینم. شرهایی که واقعا شر هستند و شرهایی که همه بهشان عادت داریم، انسان، مرگ، تولد ، تعهد ، ایثار ، دوست داشتن و البته نوشتن.