این اقلیت یک نفره

وبلاگ شخصی علی امامی نائینی

این اقلیت یک نفره

وبلاگ شخصی علی امامی نائینی

۴ مطلب در شهریور ۱۳۹۴ ثبت شده است

یا 

شهریور مرا پر می کند و می رود

اواخر شهریور امسال است و ننه سرما خیلی غیر منتظره روی سرمان تگرگ بارانید،  خواهرزاده ام که تا حالا هیچوقت تگرگ ندیده بود ارّه و متّه ی اسباب بازی اش را برداشت تا در مقابل خدا از ماها دفاع کند، در آخر مادرش باهش صحبت کرد و نتیجه این شد که او روی بالکن رفت و فریاد می زد خدایا متشکریم.
اواخر شهریور است و باید کمی با سرعت و جسارت بیشتر کارهایم را سراسامان بدم. دوستان قدیمی دارند یک به یک به آمریکا و کانادا گسیل می کنند و اینطور است که معمار دارد کم کم احساس تک و تنهایی می کند، با امروز تقریبا 20 روز می شود که از خانه خارج شده و هنوز بازنگشته است. خانواده ی او اما نگرانش نیستند، بیشتر خوشحالند که کمی به حرکت و جنب و جوش افتاده و دارد تهرانر بازی در می آورد. او می داند که هر کاری هم بکند همان بچه شهرستانی قبلی می ماند اما جدیدا حوالی سینما فرهنگ زیاد آفتابی می شود، به فیلم های هنرو تجربه علاقه پیدا کرده و بعد از دو بار له شدن کنار بغل دستی ها فهمیده کدام صندلی باب دندانش است و باید کجا بشیند تا تمام حواسش را به فیلم بدهد. سالهاست که سینما معشوقه ی همیشگی او بوده و مانند همسر قانونی اش رابطه شان متلاطم نیست بلکه همیشه در اوج است. معمار می داند اگر به خاستگاری معشوقه اش رود ممکن است همه چیز را خراب کند، به خودش می قبولاند که این زندگی گرچه یواشکی است اما با دوام است، بالانس دارد و آسیبی به کسی نمی رساند. فعلا که جواب داده و گویا همین طوری ها هم ادامه می یابد.

 اواخر شهریور در آن گنجه را می بندم . آن حسی که که گمش کرده بودم دوباره سر و کله اش پیدا شده. بهش می گویم نبودنت زندگی را سخت کرده بود، داشتم در خودم فرو می ریختم و به مراحلی رسانیدم که تا به حال تجربه نکرده بودم. فعلا زیاد سر به سر هم نمی گذاریم و او سرش در گوشی موبایلش است و یک گوشه لم داده. همین که هست خیالم راحت است و من می توانم آن طرف تر در لپ تابم را باز کنم و این ها را بنویسم.

 

یا

زندگی به مثابه سریال


چرا وقتی اتفاقی خلاف انتظارمان پیش می آید گرفته و دمق می شویم؟ بهتر این نیس که زندگی را مانند معمایی کشف نشده ببینیم که مانند سریال ها ناگهان ضربه ای برای جذاب تر شدنش به بیننده وارد می کند ؟ ما همیشه تماشاگر لحظاتی هستیم که در آن زیسته ایم، چیزی که ما هستیم مجموعه سکانس هایی هست که حافظه مان در اختیارمان می گذارد.زندگی نمونه ای کشدار از یک سریال فلسفی و خسته کننده است که باید سال ها دنبالش کنیم تا احتمالا در انتهایش پیامی دربر داشته باشد، باید به مرحله ی fan بودنش برسیم برای اینکه آخر تاب تحملش را داشته باشیم.

اطرافیان ما ممکنست هنرپیشه های میهمان باشند، شاید در فصل بعدی قراردادشان را امضا نکنند یا خیلی آبکی از داستان حذف شوند اما آن چیزی که جذاب است روند تغییر و رشد کاراکتر هاست، تغییرهای سمبولیک مانند والتر وایت سریال breaking bad یا در هم رفتن چهره ها مانند فیلم boyhood یا به گل نشستن کشتی عشق و آب و تاب های جوانی چیزی که در قسمت آخر سه گانه ی before می بینیم.

هر سریالی برای خود فراز و فرودهایی دارد، هر کس فصلی را دوست دارد، چندلر متاهل و جا افتاده  یا عزب، مجرد و در به در، گاهی شانس این را داریم که در فصلی زندگی می کنیم که قسمت های محبوب زندگی ما را تشکیل می دهند، چیزی شبیه همین الآن



یا چند دقیقه طناب بازی


اگر حال مرا بپرسید خواهم گفت که دماغم چاق است و سازم کوک. به خودم مرخصی دادم و آمده ام بندرانزلی، سفری که فردا روز تولدم تمام می شود، لحظه ی تولدم را توی اتوبوس می گذرانم و این شاید استعاری باشد، یعنی اولین تولدی است که بعد از آن اصل کاری که واقعا زاده شدم قرارست از جایی به جای دیگر حرکت کنم، شاید قرار گرفتن این تولد و خوب شدن حالم بعد از یک سال و اندی معنی یا پیامی دربر داشته باشد. راستش این چند وقته قلبم را روی دریافت این چیزها باز نگه داشته ام، قبلا با دلخوری به همه چیز پشت پا زده بودم اما امروز می بینم که نمی شود در خلاء زندگی کرد، بالاخره آدم هستیم و طنابی لازم داریم تا هنگام پریدن چنگش بزنیم و چقدر این پریدن ها مهم است، اصلا زندگی همین پریدن هاست؛ نقطه های عطف. هر کسی برای خود طنابی می بافبد، همان جمله ی کلیشه ای که همیشه در مکلمات روزمره گفته می شود (( نه ... اما اعتقادات خودم را دارم. )) و چه جالب به همان چیزی رو آوردم که به آن پوزخند می زدم (( یه چیزی تو این مایه ها ... اعتقادات خودم را دارم. ))

الان جابجا شدم و از باد کولر فرار کردم، گرمایی ها به من می گویند سرمایی اما من خودم را متوسط الحال می دانم چون سرمایی ها را از نزدیک میشناسم و من نسبت به آنها گرمایی تر. آخ آخ این نسبیت گرایی همیشگی. این چیزی که هر لحظه یادت می اندازد که نه چیزی می دانی و نه می توانی چیزی بگویی، ایده ای از این پوچ تر نمی تواند ذهن را به قهقرا ببرد. یادمان باشد بعد از اینکه به بچه هایمان شنا و اسب سواری و تیراندازی یاد دادیم بهشان بگوییم نسبیت گرایی بیش از حد خوب نیست، اوردوزی می آورد، کرخت می کند و ذهن را می ساید، و بهشان بگوییم یک طناب کلفت برای خودتان دست و پا کنید که فقط خودتان قادر به دیدنش باشید، جوری باشد که هر چقدر شما با شدت بیشتری پریدید یا اضافه وزن داشتید پاره نشود. نسبیت گرایی می گوید اصولا طنابی نیست یا اگر باشد به زودی پاره می شود یا نمی شود تمام راه را با یک طناب رفت، شاید پریدن و از این شاخه به آن شاخه پریدن یکی از اصول آدم های خلاق باشد اما در دراز مدت تمام این طناب ها دور دست و پا گره می خورد و پریدن را مشکل می کند. شاید باید استاد طناب بافی بود، شاید استعداد زندگی یعنی تمام نشدن طناب ها و نیروی چسبیدن به آنها.

 

آدم ها می نویسند اما گاهی چیزی که روی کاغذ به چشم می آید آنقدر رمزآلود و شخصی می نمایاند که شاید ارسال آن به روزنامه، مجله یا وبلاگ نوعی بی حرمتی به حریم خصوصی اش باشد، شاید همین یادداشت دودل و شخصی با تمام تردید هایش خواننده ی دیوانه ای را سر کیف بیاورد اما خودمان هم می دانید بعضی از نوشته ها سر منشاشان خلاء و تاریکی مطلق خلوت ماست، جایی که یکه و تنها در بی واسطه ترین لحظه در کسری از ثانیه یا کمی بیشتر به خود می نگریم، همان جایی که تصویر آینه گونه ما، ایده ای که از خود بودنمان داریم فرو می شکند، انگار چشمانمان از سر جایشان غلط می خورند و در سرمان  فرو می افتند، نگاه به درون، کشف مرموزترین غار هستی،  دست بی اختیار قلم را چنگ می زند و بی اختیار می جنبد، لحظه ای ترسناک و هیجان انگیزی که حتی نباید برای کسی تعریفش کرد. بعضی نوشته ها آنقدر خصوصی و نزدیک به توست که افشای این رازهای مگو مانند فیلمبرداری از معاشقه  و انتشارش برای سایرین غیر اخلاقی و مریض است. بعضی از نوشته ها برای خود آدم است و تو دقیقا می دانی که کدام ها.