این اقلیت یک نفره

وبلاگ شخصی علی امامی نائینی

این اقلیت یک نفره

وبلاگ شخصی علی امامی نائینی

۲ مطلب در آبان ۱۳۹۴ ثبت شده است

یا

" من خودم یک دسته گرگم، ویژگی مشترک این پک هم نبود حافظفست، عینهو همون فیلمه"


عنوان تز جدیدم برای زندگی، گرگ باران‌دیده شدن است، این یعنی ترس و اضطراب پیشامدهای آینده را کنار می‌گذاریم و وارد ماجرا می‌شویم، در این میان سطح توقعمان پایین است، انتظار داریم که خراب و داغان شویم اما تز گرگ باران‌دیده شدن می‌گوید که بعد از تمام پلشتی‌ها و سوتی‌هایی که در  این میان می‌دهیم پوستمان کلفت خواهد شد. آن چیزی که در این پروسهی آزمایش و خطا بدست می‌آوریم گاهی ارزشمندست، اسمش را نمی گویم چون کلیشه ایست اما حسش مثل همان وقتی است که با خود می گوییم " اوه من از این چیزا عبور کردم دیگه ..."

زندگی یعنی بر لبه ی پرتگاه ایستادن و برخود لرزیدن، یا خواهیم پرید یا خود زندگی تصمیم می‌گیرد که در چه زمانی و کجا پرتمان کند. واژهی پرتگاه کمی بار منفی به ذهن مخابره می‌کند اما در اینجا تأکید من بر بازگشت‌ناپذیری زمان و وابستگی سرنوشت ما به رویدادهای کوچک و به‌ظاهر تصادفی است که ما را به نقطه‌ای روی نمودار زندگی می‌رساند که ناگهان برگ‌ بر می‌گردد، نمودار می‌چرخد، نوسان می کند، نیرویی جلوی بازگشت چیزها را به حالت قبلی می گیرد، مثل نیروی گرانش زمین، چیزی که در لبه ی پرتگاه بدان فکر می کنیم و وحشت برمان می دارد بلیط یک طرفه ی ما به سمت آینده ی نامعلوم ماست، قرارست دنیاهایی فروبریزند و دنیاهایی دیگر کشف شوند، کرک‌ترها می‌میرند و تعداد زیادی نقش اصلی و سیاهی لشگر اضافه می‌شوند. این همان نقطه‌ای است که ما پرتاب می‌شویم، ذهن و بدمان با زمان اصطکاک پیدا می‌کند، گویا این پروسه نامش رشد است، پختگی و تجربه اندوختن، این کشیده شدن و گرفتگی مفاصلمان تا زمانی ادامه می‌یابد که جزئی از کل شویم، سیستم متخاصمی که کارش اصطکاک دادن نفوس است. اینجاست که گرگ باران‌دیده می‌شویم و گرگ‌بچه‌های گریان را زیر باران می‌بینیم، چرخه دوباره خود را تولید می کند و اینبار ما نیستیم که موضوع اصلی آن هستیم.

 ابرها باز می گردند، قرارست دوباره همه جا تر شود؛ باران‌ها اما انواع گوناگون دارند، همچنان که در حال پرسه زدنیم می‌دانیم که باید خود را برای فصل باران‌های اسیدی نیز آماده کنیم. 


     یا

     حال و هوای آبانی ما


فکر می‌کنم بدترین گناه هر آدم را هدر دادن منابع و استعدادهای بالقوه‌اش می‌دانم، گاه و بی گاه خودم را بزرگ‌ترین گناهکار عالم پیدا می‌کنم، نقاشی که هیچ نکشید، نویسنده‌ای که بیش از نوشتن به آن فکر می‌کرد و معماری که پتک به دست گرفت.

از بهمن دو سال پیش نوشتن مجموعه جملاتی که آن موقع بنام شعر در وبلاگ قبلیم می‌نوشتم را کنار گذاشتم، دیگر کلمات کنار هم نمی‌شستند گویی که دیگر نیاز به ترتیب و آرایش موقر آن‌ها کنار هم  را از دست می‌دادم، شاید از آن نقطه به بعد شیوه‌ی تکلم کتبی‌ام عوض شد بااین‌حال هیچ‌وقت هم‌دلم برای آن روش قبلی تنگ نشد. معیار مشخصی موقعی که می‌نویسیم برای فهمیدن کیفیت اثرمان وجود ندارد، شاید واقعی‌ترینش احساسمان باشد، آیا این چیز سیاه‌وسفیدی که اینک پدیدار شده نتیجه قلیان احساسات بعضاً وحشی و متضاد ماست که دستمان را ناخودآگاه به تراشیدن کلمات وادار می‌کند. کشف این خاستگاه ماورا طبیعی مشکل است، سنگ محک شاید مقایسه سایه‌ی اکنون و دیروزست. نشت و برخاست با بزرگ‌ترین دوست، بدترین دشمن؛آنکه صبح‌ها در چشمانمان خیره می‌شود، همانی که دستش را روی شانه­هامان حس می کنیم اما نمی دانیم این دست مساعدت اوست یا نیتش اینست که ما را به ظلمات پرتاب کند، برای همیشه ...