این اقلیت یک نفره

وبلاگ شخصی علی امامی نائینی

این اقلیت یک نفره

وبلاگ شخصی علی امامی نائینی

۳ مطلب در خرداد ۱۳۹۵ ثبت شده است

یا

وقتی از جنگل حرف می زنیم از چه حرف می زنیم؟

 

در تپه ای نزدیک ده، از آنجایی که تنگ و تودرتوی روستا کفاف میهمان­ها را نمی دهد، جشنی برگزار می شود. اهالی دارند روی مهم­ترین قسمت این گردهمایی کار می کنند: ساختن سکویی موقتی برای نمایشی با جزئیات دستکاری شده و آب و تاب فراوان که قرارست برای اهالی شاد و شنگول و همسایه ها روی صحنه رود.

پیرمردی نق نقو نوشته ای را برای جوانکی که ظاهر جدی ندارد اما تنومند می­نماید دیکته می کند:

(( دیو را کشته ام و با خون جگرش برنامه ها دارم. حالا بعد از بزم پیروزی به این فکر می کنم که چه شد این سفر را شروع کردم، یادآوری ها بیشتر صعبی راه و ناشناختگی جغرافیا را یادم می آورد، اما اینکه چه چیز مرا واداشت که شمشیر به دست بگیرم در میان خرابه های خاطراتم مدفون شده است. اگر بخواهم چندسال اخیر را فرابخوانم قطعات و جزئیات زندگی از دستم سر می خورد و انگار در تمام این نگاه­هایی که به گذشته دارم من غریبه­ترین­ها به خود هستم. با تمام این تفاصیل اما حس و حال آن روزها همچنان زنده و هنوز ترسناک باقی مانده اند. این راه طولانی کمرشکن و عجیب را مانند غار نه بلکه جنگلی به یاد می آورم بسیار تاریک، اینکه کارش کشتن است و چیزی بجز جوانی باعث نمی شود که درونش شوی. با هر طریق و ترفندی که آن هم کم کَمَک دارد از خاطرم می رود زنده ام و با آنکه که فکر می کنم که بر جنگل پیروز گشته ام، احتمال می دهم که آن درختان پیر و مخوف، آن انباشت تمام ترس های بشریت با تمام جانواران و هیولاهای شیطان­صفتش را در خود جای داده ام، اکنون من زندان تمامی آن پلیدی هایم، مخزنی از تمام سایه های درختان آن دوران، آخرین بازمانده ی عصر تبدیل روشنی انسان ها به خاک. من کسی هستم که خود را قصه­گویی جهنم می داند.))

دیو مرده، جشن و پایکوبیست. آن که روزی عصای چوبانی اش را انداخت و با بی­دقتی زرهی به دردنخور برای خود انتخاب کرد، همان که مرگ تک تک یارانش را به چشم دید و با صورتی پر از خون به خوان هفتم رسید، همانی که می دانست که هرگز نباید زانوهایش طعم خاک را بچشد، هنوز یادش بود که که تمام قارچ ها سمی اند و زیبارویان سر راه تماما نوادگان هیولا. حالا که تمام ده خوشحالست، او می داند دوران چوپانی تمام شده، او قصه­گویی پیرست و هنوز درگیر خاطرات جنگل.

شنیده­ام دیو در دور دست ها لانه داشته، شاید چندسالی فاصله میان او و ده پیرمرد بوده، اما برای زندگی ساکنین همیشه یک تهدید ابدی بحساب می آمده، یک احتمال محتمل. ممکن بود صبحی بلند شود و با قدرت غیرانسانی­اش مسیر چندساله را در دقیقه ای طی کند.  چطور شد سفری که همه روزی می خواستند شدنی اش کنند از پیرمرد شروع می شود؟ می گویند جنگ او با نیروی ایمان بوده و فقط می دانسته در آن جنگل تاریک کورمال کورمال فقط باید پیش رفت. حالا در دنیای جدید و نو، دنیایی که دیو سپید زمین خورده زمان آن رسیده که قهرمانی جدید ظهور کند و به کوهستان سفر کند، داستان جنگل به تاریخ پیوست، دوران دیوکشی تمام شده اما انگار آسمان پرست از اژدها.

یا

شاید خوبیش همینه، اون که رفته دیگه هیچوقت نمیاد

 

دو گوی شیشه ای می آورد، از آنهایی که وارونه اش می کنیم برف می گیرد، همانی که افتادنش در فصل آغازین همشهری کین شیرفهمان می کند که شخصیت اصلی دیگر زنده نیست. دو گوی را به هم می زند، در اثر ضربه یکی از آن ها می شکند، خرد و داغان می شود، اینجا لحظات تبدیل، تولد و مرگ توأمانست، نقطه ای عطف.

این یادداشت را در سوگ و شاید رهایی از دست دنیایی می نویسم که عمرش به سر آمده است، یک سال و  نیم و شاید دو سال و روی هم رفته با در نظرگرفتن مقدمه و موخره­اش سه سال؛ سال های گذار، شب های بی خوابی و التهابی که به روزهای عصبانی و گرفته ختم می شد، این دنیایی بود که فرو ریختنش را جشن می گیرم و مسرورم که از تصادف دو دنیا یکی باید فرو ریزد. گویی تمام جنگ های عالم تمام شده و سربازهای زخمی آن نبردی که هیچوقت فکر نمی کردم تمام شود حالا در بیمارستان­ها در حال التیام یافتنند، خانه و کارخانه ها ویران شده و خیلی ها به خانه باز نمی گردند اما باید خوشبین بود، به زودی خاکستری ها سبز می شود، اروپا که شد چرا من نشوم ؟

خودم را در سفر میان دنیاها و سیاره های کوچکی پیدا میکنم. دوره ای که اسیر فلان فکر یا آن دوره هایی که چشم به چیزهای دیگری دوخته بودم، زمان اما در همه چیز ترک می اندازد و اتفاقات لگدی است به این جسم خسته تا خودش و تمام متعلقاتش را یکجا سرنگون کند. بین خودمان باشد، زندگیم به کمدی می ماند، اگر کسی مدتی مرا نبیند و سوال کند که "آن" چه شد خواهم خندید، به آدمی که احتمالا منم در خاطر کس دیگر که فلان حرف گل­درشت را زده می خندم و می گویم "آن" هیچ نشد، نویسنده ها تصمیم گرفتند مرا درگیر داستانی جذابتر کنند و به همین ترتیب من در زمان تغییر می کنم. نکته ی تاریک ماجرا اینست که من، من میمانم، جدا از اینکه دغدغه ام چیست همان آدم قبلی ام. محافظه کاری که عاشق گرافیک می شود، همان آدم محافظه کار تصمیم می گیرد شانسش را در کارهای آکادمیک امتحان کند و دوباره همان آدم شهرش را ترک می کند تا در جایی دور دنبال سوژه ای برای فیلم بگردد. شاید تغییراتی جزئی نیز در من صورت گرفته باشد اما امیال و عادت هایم همان هاست، تغییری دایره وار و بی جهت به علاوه ی بالا رفتن سن، ساز و کار روزمرگی های منست. همچنان که فکر می کنم به شدت احساساتی شدم فکر می کنم حس کردن و ارتباط گرفتنم را در حال از دست دادنم و با همه ی اینها هنوز همان حس تک افتادگی و غم و حیران دوران دبستان در من حضور دارد. ابدا نمی دانم دارد چه اتفاقی می افتاد و دارم چه کار می کنم اما همین شکستن گوی ها برایم جذابیت دارد، مردن ها و زنده شدن های متوالی و به­علاوه ، ناامید کردن آدم هایی که سراغ "آن" را می گیرند.

 

یا 

یادداشتی که دنباله اش اول نوشته شد اما بنا به دلایلی زودتر منتشر شد


تمام حرف های قشنگ دنیا را ازبرم، فکرش را که می کنم خودم را معطوف شرایط و اتفاقات دور و برم خواهم یافت، اگر خوبی ای اتفاق بیافتد سردماغ می آیم و اگر همان اتفاق خوب در چرخه ی روزمرگی به چشم نیاید می شوم همان آدم بدبین و غر غرو که همه می شناسیم، می دانم با این رویه نمی شود به سعادت رسید، فکر می کنم که چه چیزی مرا دچار ملال می کند و جوابش را همیشه می دانم، وقتی که بیکارم حالم خوب نیست، از آن طرف وقتی سرم شلوغ می شود آرزوی بیکاری و ملال و تلگرام می کنم. احساس می کنم حرکت بین این دوگانه ی خیلی معمولی مرا به زندگی سرحالتری می رساند. خلاصه اش می شود "خودت را درگیر کن و سپس در رو!" شاید بعدش اضافه کنیم کهدوباره چیزی را پیدا کن که دوسش داری که بازهم دلت را بزند و فرار کنی" شاید به نقطه ی اول. در درازمدت با این روش می شود کاری صورت داد، در غیر اینصورت باید کارمندی کرد، در غیر اینصورت باید افسرده و معتاد شد. راه دیگری جز این نیست، مگر اینکه نظر کرده باشید، ورنر هرزوگ باشید یا الخ.

همیشه به اینکه ورنر هرزوگ نیستم فکر می کنم، او  به جسارتی مصلح هست که فکر می کنم هیچگاه نداشتمش، حالا به چیزهایی فکر می کنم که او ندارد اما من دارم، مثلا چه می تواند باشد، ذهنی سراسر انتزاعی و فرار؟ محافظه کاری؟ هرچه باشد من آن سوی طیفی هستم که استاد ایستاده است، قدرتش از دست ها و پاهایش می آید. قدرت من اما آمیخته ای هست از نشستن و دراز کشیدن و تحمل زانو دردی همیشگی. دیگر به این باور رسیده ام که مدل بودنم و این درد مزمن و همه ی استرس و ترس هایم مرا شکل داده است. دوست داشتنی باشم یا مسخره هر چه هستم با تغییر یکی از این پارامترها از دست می رود. دوباره خودم را محصول عوامل اطراف می بینم، آن چیزی که دست من بود شاید کنترل نفس و رفتارم باشد و تصمیم نهایی ام. تصمیمی که عملی شدنش آنقدر طاقت فرسا بود که آن لحظه ای که جرقه اش در ذهنم زده شد را به خاطر ندارم. خلاصه آن تصمیم می شود این "برو" و این رفتن احتمالا رهایی بخش است.