این اقلیت یک نفره

وبلاگ شخصی علی امامی نائینی

این اقلیت یک نفره

وبلاگ شخصی علی امامی نائینی

۱۷ مطلب در مهر ۱۳۹۳ ثبت شده است

چگونه #کتاب خوانیم ؟

                           یا

                           سفر به انتهای شب به کمک هایلایت و دفتر یادداشت


هیچ چیز به قدر #خواندن مرا استحاله نمی دهد و باعث برانگیزش آگاه احساسی ام نمی شود ، از آنجایی که عمل خواندن با تماشا کردن فرق دارد و فرایندی هوشیارانه است ،  به عنوان خواننده ی سطور به احساسات و افکارم در حین خواندن واقف هستم و تمامی عواطف و دورنیاتم بصورت خودآگاه تحت تاثیر متن قرار می گیرد . سوای اصل متن که می تواند برداشت های متفاوتی توسط هر خواننده ایجاد کند نباید به قدرت بنیاکن فاصله های خالی میان سطور بی توجه ماند . وقتی متنی را می خوانم ذهنم از مفاهیم جدید و مفاهیم قبلی از پیش موجود زنجیره ی اطلاعاتی جدیدی می سازد که بعید است هر یک از این زنجیرها شبیه رنجیره ی اطلاعاتی در شخص دیگری باشد ، هر کس با زمینه های متفاوت و اطلاعات قبلی که با دیگری فرق دارد چیزی را می خواند و کلیات دانسته هایش ترتیب تازه ای می یابد و این کلیات جدید در بهترین حالت می تواند به ایده یا فرضیه ای بدیع ختم شود .

شاید کتابخوان باشید شاید هم نه ، اما کتاب هایی وجود دارند که به خاطر موضوع ، نوع نوشتار یا ترجمه ی ضعیف به نسبت سایر کتاب ها سختخوان تر باشد و سرعت مطالعه ی ما وقتی آنها را می خوانیم به شدت کاهش یابد یا دست آخر از ادامه دادن آنها منصرف شویم . در هنگام مطالعه این چنین کتاب هایی چه باید کرد ؟ چطور باید با این ها کنار آمد ؟ آیا روش قدیمی هایلایت کردن و دوره کردن مداوم کتاب پاسخگوست ؟



- یکی از مهم ترین شرایط برای کتاب خواندن ،بودن در وضعیت مناسب و دلخواهمان است که فرد به فرد فرق می کند . در مسافرت اخیرم به خانه ی برادرم ، احساس خوبی در اتاق میهمان خانه آنها حس می کردم و راندمان مطالعه بیشتری نسبت به خانه خودمان داشتم . میزان نور ، نوع نشستن و بکگراند صوتی اطرافمان جز المان هاییست که باید وفق مرادمان باشد وقتی که می خواهیم به جنگ کتابی سخت برویم !

- یکی از بهترین نعمت هایی که اکنون همه مان در خانه هایمان داریم دسترسی به اینترنت این بزرگترین معلم زندگی بشریت در زمان ماست . در کتاب های سنگین از واژه ها یا تعابیری استفاده می شود که ممکن است آشنایی دقیقی با آن ها نداشته باشیم . کافیست نام آن چیز مثلا "فوردیسم" را در گوگل جستجو کنیم تا تعریف ، تاریخچه و هزار حاشیه از فوردیسم برایمان ظاهر شود . ضمنا دقت داشته باشید برای دریافت بهتر مفهوم متون ، این جستجو باید همگام با مطالعه صورت گیرد پس پیدا کردن معانی را نگذارید برای پایان خواندن ، چرا که هر واژه در جمله معنا می یابد و تعریف اینکه  "فوردیسم" چه بوده در واقع مد نظر نویسنده ی کتاب نبوده است .

- پیشنهاد می کنم قبل شروع خواندن کتاب ، عناوین همه ی فصل های آن را از نظر بگذرانید . هر فصل ممکن است مقدمه ای داشته باشد که خواندش واجب است . زمانی داشتم مقدمه ی ابتدای کتابی را می خواندم و توسط دوستی سرزنش شدم که چرا دارم وقتم را با مقدمه تلف می کنم ، باور دارم مقدمه یکی از مهم ترین قسمت های هر کتاب است و حتما باید به دقت مطالعه شود چرا که از زمان ، زبان و شرایطی که نویسنده قلم به دست گرفته اطلاعات زیادی بدست می آوریم .

- مسئله دیگری که در کتاب خواندن مهم است و من آنرا به عنوان "روحیه جنگ آوری" نامگذاری کردم اینست که یک کتاب را کامل بخوانیم و نگذاریم سنگینی مطالب ما را از ادامه خواندن آن بازدارد . در بیشتر کتاب های ممکن است مباحث زیادی بحث شود که در حیطه تخصص یا سواد ما نمی گنجد اما به نسبت چیزهای ساده ی دیگری وجود دارد که از آن ها سر در می آوریم . عمل کتاب خواندن اینست که درک کلی از تمام چیزهایی که بحث می شود داشته باشیم و لازم نیست دقیقا معنی هر جمله را بفهیم . با این روش وقتی که کتابی تمام می شود می دانیم کجایش چه گفته و در صورت نیاز به درک مفاهیم باید کجا را دوباره باز خوانی کنیم .

- کتابخانه ها را دوست ندارم اما عاشق کتابفروشی ها هستم . چرا که کتابی که مال منست را از آن می خرم که آماده ی خط خطی شدن ، نوشتن نظراتم و هایلایت شدن های مداوم  روی خود است . عادت دارم هر کتاب را با مداد رنگی مخصوصی که با مود خواندن و رنگ جلد کتاب متناسب است هایلایت کنم . نکته ی دیگری که از اهیمت بالایی برخوردار است خلاصه برداری از هایلایت شده هاست که باید در دفتری مستند شود . با اینکار شما عصاره ی هر کتابی را در دفترتان ذخیره کردید و یک کتاب مثلا پانصد صفحه ای در هفتاد یا هشتاد صفحه برای همیشه برایان قابل درسترس است .

- با چشم هایی که سیاهی می رود یا ذهن خسته نباید کتاب خواند . بهتر است وقتی این وضعیت برایمان پیش می آید دست از کتاب خواندن بکشیم و روی برگه ای سوال ها و چیزهایی که ذهنمان درگیرشان شده یادداشت کنیم . اگر مفاهیم را کاملا درک نکردیم می توانیم آنها را گرافیکی یا به صورت دودل یا اسکچ روی کاغذ نقاشی کنیم یا حتی می توانیم به دوستی علاقمند تلفن کنیم و برایش از کتاب و چیزهایی که ذهنمان را درگیر کرده باهش صحبت کنیم یا حتی سعی کنیم به او کتاب را آموزش دهیم ، یادمان نرود آموزش دادن یادگیری خودمان را افزایش می دهد و همچنین کار پسندیده و خوبیست .

- کتاب ها را نباید به قصد تمام کردن خواند ، مثلا کتاب "سرمایه" اثر مارکس را در نظر بگیرید ، این کتاب سنگین و پرملات در اواخرش تازه مقدمه چینی ها و مفاهیمش را شرح می دهد یعنی در طول خواندن آن واقعا نمی دانیم چه چیزی می خوانیم و قرارست به چه کارمان آید . اگر به کسی بگویید کتاب سرمایه را یکبار خوانده ام ، او نتیجه می گرد پس چیزی از این کتاب نمی دانید ، پس خواندن و اتمام یک کتاب به تنهایی هدف کتاب خواندن نیست .


- کتابخوانی یک عادت است ، اگر کتاب های زیادی خوانده اید اما مدت طولانی کتاب تازه ای نخوانده باشید ، جادو و شور کتاب خواندن از میان می رود . پس اگر در حال کتاب خواندنید این روند را ادامه دهید و ادامه دهید تا عادتان شود . بیشتر از سه روز از کتاب هایتان دور نمانید و اگر می خواهید کتاب مشکلی بخوانید اما کتابخوان خوبی نیستید با کتاب های سبک داستانی شروع کنید تا همت بلند کردن سنگ های بزرگتری را بیابید .

- وقتی کتابی را تمام کردیم ، زمان دوباره خوانی آن فرا می رسد ، حالا وقت آن رسیده به آن قسمت های مشکلی بر گردیم که از رویشان گذشته بودیم . خلاهای ذهنیمان در مواجه با کتاب را پر کنیم و ارتباط و معنای تازه ای از مطالب کتاب دریافت کنیم . همچنین می توانیم مفاهیمی که تازه یاد گرفته را با صدای بلند برای خود یا دوستمان تکرار کنیم تا با به کمک اصوات کلمات و تعاریف را به خاطر بسپاریم .

- بعد از انجام تمام این مراحل اگر هنوز معنای چیزهایی از کتاب را دریافت نکردیم چه باید کرد ؟ راستش را بخواهید در جواب باید عرض کنم بسیاری از نویسندگان در دوره های زمانی متفاوتی نوشته های متنوع و گاه متضادی دارند ، یعنی ممکن است نوشته های قبلی شان را رد کنند یا به کتاب جدیدشان ارجاع دهند ، بسیاری از تاثیرگذارترین اندیشمندان که کتاب های معروفی نوشته اند اکنون در خاک آرمیده اند و اگر چیزی درستی و غلطی دریافت شما از کتاب را مشخص می کند نظر منتقدین و صاحب نظران بعد از اوست که به حرف آن ها می شود نقدی وارد کرد . تمام معنای کتاب خواندن یعنی وارد شدن به جریان فکر و تغییر تحول . ممکن است من کتابی ضدنژادپرستی بخوانم و برداشتی از آن داشته باشم که با اطلاعات قبلی و زمینه ی فکریم درآمیزد و منجر به نژادپرستی من شود ، هیچ چیز معلوم نیست . کتاب خواندن سفری پرماجرا در دل شب روی دریایی طوفانیست که گاه خطرناک به نظر می رسد اما احتمال دارد جزیره ای منتظر نشسته باشد که فقط بدست شما فتح شود .

 

پ.ن : شاید این روش ها شبیه تومارباشد یا شبیه مسلکی ، اگر شما نیز نقد یا صحبتی بر این مطلب دارید بهم بگویید تا متن را ویرایش و کاملتر کنم تا  بلکه راهگشایی در راه مانده ای باشد .

 

 

 

 

 

از اسیدپاشی تا هنر

                          یا

                          توضیحی درباره مجموعه جدید عکس هایم


دیشب راننده تاکسی در جواب سوال من مبنی بر اینکه "چرا تا این وقت شب مسافرکشی می کنی در حالی که در این خیابان هیچوقت تاکسی گیر نمی آید؟" پاسخ داد که "بعد از اتفاق اسیدپاشی به دختران اصفهانی ، تعداد کسانی که از خانه بیرون می آیند کم شده و تاکسی های دیگر را نشان داد که منتظر مسافرند چون سر جمع درآمد روزانه ی آنها کاهش یافته است ." این حادثه رذل ، این خشونت نهفته علیه همنوع چیزی نیست که یک شب اتفاق افتاده باشد ، این تنفر و بدویت در حال ریشه دواندن در ساختارهای پنهان جامعه است و شاید نمود های آشکار آن مانند اسیدپاشی اکنون توجه اکثر مردم و نهادها را به خود جلب کرده است اما برای خودم نیز جالب بود که قبل از همه ی این اتفاق ها این خشونت پنهان و ترس همیشگی را در بافت سنتی اصفهان در مقابل جنسیت زن را به را ناخودآگاه حس کردم و به نمایش در آوردم .



اینجا اصفهان است

عکس 1 - اینجا اصفهان است


عکس بالا دو زن را در حالی که در اثر ترکیب با محیط صورت/هویت شان را از دست داده اند را تنها ، مهجور و فشرده بهم ، تسلیم و ترسیده در محیط عجیب و ترسناک که از نظر منطقی غیرقابل تشخیص است نشان می دهد . برای انتقال حس این فضا محیط واقعی دستخوش تغییر شده است، گنبد شیخ لطف الله که نمازخانه ی زنانه و بی منار بوده  سه بار تکثیر شده و ورودی مسجد عباسی از جای خود کنده و به قسمت زنانه نفود-تعرض کرده است . تم تاریک و غیر قابل پیشبینی کل فضا را مانند کابوسی سیاه تهدید می کند .


در عکس پایین هرچند محیط اطراف بخاطر تکرار شمایل زنانه پر شده و غیر قابل تشخیص است اما ظلمی که بر چهره ی زن های میانسال نشسته و زیاد بودن شمایل ها نشان قدرت و شیوع این بیماری و غم بر چهره ی زنان است . چهره ها به اندازه ی هم دفورمه نیستند و این حاکی از اختلاف در میزان فشار به هر یک از زنان در جامعه است .نیمه ی پایین تصویر که در آن تاریکی مطلق حکمفرماست نشان از سرنوشت زنانیست که از همین مسائل رنج کشیده اند اما در تاریخ یا شهری دور افتاده گمنام مانده اند و تسلیم ظلمات (نادیده گرفته شدن یا مرگ ) شده اند .


سرنوشت پذیرفته شده ی مادرمان

عکس 2- سرنوشت پذیرفته شده ی مادرانمان


موضوع این درد و اتفاق وحشتبار بر همه ی شهر سایه افکنده است و حتی موجب شرمگین شدن و سرافکندگی کسانی مانند من شده است ، به عنوان یک هنرمند ، وظیفه هنر را مبارزه با خشونت و بدوی گری در تمام سطوح می دانم و عقیده دارم اگر یخی روی آب معلق است نشان از کوهی زیر آن دارد و باید به هر مسئله عمیق و از درون نگریست .

شکرگذاری سر میز شام

                                یا

                               سفری برای پیدا کردن اکسیر زندگی


 کور نیستم و البته می توانم روی پاهایم راه روم و از هیچ بیماری خونی نیز رنج نمی برم . تا جایی که می دانم ارگان های بدنم سرجایش خوب کار می کند و می دانم اگر یکی از آنها بیمار شود یا سرطانی جایم ظاهر شود یا در تصادفی پایم یا دستم کنده شود ، حسرت دویدن ، لمس کردن و چشیدن مزه های مختلف را خواهم داشت . این قضیه درباره کیفیت زندگی کنونی من نیز صادق است ، کسانی هستند که دوستم دارند یا به دیدن من می آیند اما هر لحظه ممکن است آنها بمیرند یا مثلا دیگر نشود به آن خوبی با آن ها وقت گذراند . هنوز در ایران زندگی می کنم و می توانم با زبان مادری و شناخت قبلی با مردم ارتباط برقرار کنم ، همه جای شهر را بشناسم و گیلمم را از آب بیرون بکشم این هم کیفتی دیگری است که می تواند در مقطعی از زندگی ام از دست برود . مسئله ی دیگر جوان بودن و طراوت داشتن زندگی ام است ، چیزی که سالخوردگان آن را می طلبند اما به رایگان در من وجود دارد ، نتنها در من بلکه خیل عظیمی از هم سن و سال های من که جوان هستند اما احساس بخصوصی درباره اش ندارند و حتی با جوانی پیرهای کنونی مقایشه می کنند و نتیجه می گیرند که جوانی مسخره و تو سری خورده ای نسبت به آنها دارند.

 چرا چیزهایی که داریم برایمان بی ارزش است ؟ مثلا پلویی که می خوریم یا آبی که در حمام تلف می کنیم در واقع بی اهمیت جلوه می کند ؟ راجع به خودم می توانم صادقانه بگویم که هربار پای شام ، ناهار یا هر سفره ای می نشینم یاد آفریقا ، فقرا و چیزهای دیگر هستم ولی عملا باز هم مرا نسبت به چیزهایی که دارم آنقدر شکرگذار نمی کند . من از چیزهایی که دارم خوشحال نیستم و به نظرم این چیزی است که باید تغییر کند . 

خودم را با تصور نداشتن چیزها سرگرم می کنم ، مثلا اگر فلان چیز خیلی معمولی در من یا زندگی من نباشد چه فاجعه ای می توانست رخ دهد ؟ نتیجه وحشت آورست اما آنقدر من مشعوف داشتن چیزها به صورت ناخودآگاه نمی شوم . اگر دست از فکر کردن بردارم دوباره به زندگی معمولی خودم باز می گردم . توصیه شده که در جایی از زندگی باید دست از حرکت برداریم و به جایش نگاه کنیم . به درون غار خودمان باز گردیم ، نگاهی بی طرفانه به فراز و نشیب های زندگی مان کنیم و تصمیم بگیریم داریم چه کار می کنیم ، کجا هستیم و کجا بودیم ؟ آیا قرارست همین روال ادامه می یابد ؟ من الان در این قسمت از زندگی ام قرار دارم . چیزهایی که برایش تلاش کرده ام رنگ و بویش را برایم از دست داده است . ماه های پیش ناگهان مسیری اشتباه و دغدغه ای بی خودی باعث شد نگرانی عظیمی وارد زندگی ام شود ، با اینکه حالا متوجه اشتباهم شده ام  اما دیگر روند قبلی توان راضی نگاه داشتنم را ندارد و اکنون در موقعیت تصمیم و انتخاب قرار گرفته ام . به چیزهایی که دارم نگاه می کنم و فکر می کنم اگر بخواهم به سمت مقصدم حرکت کنم چه چیزی از دست می دهم و چه چیزی بدست می آورم ؟ شکسپیر می گوید فکر کردن زیاد مرد را از پای می اندازد اما برایم مهم نیست که او چه گفته ، در این مقطع زمانی باید با خودم رو راست باشم تا بفهمم در کدام کوهستان ، اکسیر زندگی من نهفته است . امیدوارم شما نیز سفر درستی را پیش گرفته باشید ...


چگونه در قرعه کشی برنده شویم ؟

                                       یا

                                       پستی جایگزین مطلبی که می خواستم ارسال کنم اما پاک شد !


کوچک که بودم منتظر برنده شدن یکی از جوایز مهم قرعه کشی بانک ها و تغییر زندگی ام بودم . به یاد ماندنی ترینشان ماشین الگانس یا ماهی یک میلیون تومان از بانک طسدذینمزتا بود . چند سال بعد که خبری از جایزه نشد فرض کردم برنده شدم و هر ماه یک ملیون به حسابم ریخته شده و خودم نمی دانم  و روزی که این را می فهمم پول زیادی در حسابم وجود دارد ! می گویند احتمال برنده شدن در مسائل این چنینی مثل ریختن پول در چاه فاضلاب و انتظار سودآوری می ماند. اما مکانیزمی که مارا ترغیب به شرکت در قرعه کشی یا ارسال کد 12 رقمی سر نوشابه به شماره 3000005454 می کند چیست ؟ فکر می کنم فضای بدبینی و باور به بدبخت شدن انقدر در ایران رواج یافته که کسی واقعا باورش نشود که چیزی واقعا برنده می شود اما همین 0.0001 درصد باور به برد می تواند تا اعلام نتایج قدری شور و نشاط وارد زندگی کند . دوستی دارم که در فضا سیر می کند و به چیزهای غیرمتحملی باور دارد که هر عاقلی می داند نمی شود با این قطعیت درباره اش حرف زد . مثلا باور(امید) دارد که کاری که هنوز شروع نکرده ماهیانه برایش چندین میلیون سود خواهد داشت و با آن می تواند فلان جا سرمایه گذاری کند و با سود آن می تواند کاری دیگر کند . با خود فکر می کنم شاید زندگی او شادتر از واقع بین هایی مثل ما باشد هرچند که در نظر بقیه یک تخته اش هم کم باشد بیشتر از ما می خندد ! کسی چه می داند .

حالا بیایید فرض کنیم آدم ها کارهای دیگری نیز از این دست انجام می دهند تا شادتر باشند تا در این برهوت یاس ها درصدی انرژی برای خود ذخیره کنند . یعنی آنها کاری را شروع می کنند غیرممکن اما امید دارند شاید روزی معروف و پولدار شوند ، چشم هایشان به آسمان است تا امشب ستاره ی بختشان بدرخشد ، شاید معجزه ای رخ دهد و سرگرم می شوند صبح ها با این رویا از خانه بزنند بیرون. حالا که دقیقتر به مساله نگاه می کنم همه مان درگیر این کارها شده ایم ، همه دیگر این اما و شایدها ، بختمان را در این دنیا به آزمایش گرفته ایم  تا شاید ...



چگونه کاری را از سر بگیریم ؟

                                      یا

                                      قضیه ای تکراری با حرف های تکراری


همیشه طرفدار این بودم که نباید هدف های نقطه ای داشت ، مثلا انقدر دلار در حساب بانکی داشته باشیم یا خریدن فلان ماشین شاسی بلند. دلیل منطقی برای این فکرم وجود دارد ،  همه ی ما چیزهایی که می خواستیم را بدست می آوریم و بعد از یک هفته یا حتی چند روز ، هاله ی جادوی خودشان را از دست می دهند . از آنجایی که حریص هستیم طمع چیزهای دیگر را می کنیم و دوباره همان حالی را می یابیم که قبل از بدست آوردن هدفمان داشتیم . به نظرم چشم اندازهایی که برای زندگی داریم بایستی روندمحور باشند و کیفیتی در زندگیمان را ارتقا دهند ، مثلا ورزش را شروع می کنم تا سلامتی ام را برای مدت زیادی تضمین کنم و از آنجایی که فعالیت های ورزشی آدم را خوشحال نگاه می دارد می توانم بهتر و با ذهنی شفاف کارهای دیگری را در کنارش انجام بدهم ، در اینجا اگر هدفم کم کردن 12 کیلو چربی یا بدست آوردن سیکس پک بود هدفم نقطه ای می شد و اگر به جریان ورزش کردن مداوم فکر کنم هدفم روند محور .

همه ی اینها را می دانم اما چرا بازهم صبح ها که بیدار می شوم نگرانم ؟ با اینکه هدف هایم روند محور هستند و این عملا کارکرد بهتری برایم فراهم کرده است اما چرا راضی نمی شوم ؟ مثلا کتاب خواندم نسبت به سال پیش شاید پنج یا شش برابر شده است یا قدرت نرم افزاری بهتری نسبت به قبل دارم اما چون اینها را کم کم جمع کرده ام به چشمم نمی آید ، این مرا راضی نگاه نمی دارد . این یک مشکل اساسی روندمحور بودنست ، در این شیوه بدون تصویر غایی از هدف (مثلا گوشی آیفون ) در روش خاصی غرق می شویم و از راه لذت می بریم . اما اگر روزی مسیر تکراری شود ، می زنیم در روندی جدید ، احتمال کمی است که دوباره به راه قبلی برگردیم . درباره ی کتاب خواندن راحت تر با خودم کنار می آیم، چند کتاب را حدود 80 تا 100 صفحه خواندم اما دیدم واقعا نه علاقه به مباحث آن دارم و نه برایم جذاب است خیلی راحت رهایش کردم . در نمونه ی دیگر یادگیری نرم افزار مهمی که در حال پیشرفت در آن بودم را به خاطر مسائلی که دانشگاه پیش آورد برای مدتی رها کردم اما دیگر سراغش نرفتم و این مرا شرمنده ی خودم کرده است ، حتی ذهنم برایم دلیل می آورد که اصلا این پروگرام بدرد نمی خورده و از اول چرا شروعش کردی ؟ ذهن آدم را گول می زند ، اطرافیان به نفع خودشان حقایق را تحریف می کنند و بدنت از اینکه چند ترشح ساده در مغزت کند تا جسور و بی باک پای کارهایت روی ، خساست می کند . نه مسیری مانده ، نه نقطعه ای . تمام چیزها در هوا بدون جاذبه معلقند و من مانند کسی که به گالری هنر رفته و آثار هنری را سرسری می بیند به همه ی احتمالات نگاه می کنم اما در حالت کلی احساس بخصوصی به هیچکدام ندارم . 

زمانی که عکاسی را شروع به یادگیری کرده بودم هر هفته حتما با دوربینم عکاسی می کردم و روند خوبی را شروع کرده بودم . از جایی به بعد به خاطر نقدی که خودم بر عکس هایم وارد کردم از عکاسی "مستند" دست کشیدم ، علاقه ای به عکاسی از مناظر نیز نداشتم پس عملا عکس گرفتن هایم خیلی کم و کمتر شد . پروژه ی عکاسی من عملا می توانست تا الآن کاملا منفی شود اما به خاطر اینکه آرشیو عکس هایم را داشتم به دست آوردهایم نگاه کردم . چندین و چند ماه از ترک کردن عکاسی گذشته بود اما من شور عکاسی را بدست آورده بودم و مرتب در ذهنم به قالب جدیدی برای ارائه عکس هایم فکر می کردم . حالا پروژه ی عکاسی ام زنده شده و چند روز یکبار عکس های جدیدی را در فضای مجازی اشتراک گذاری می کنم ( می توانید از اینجا عکس هایم را دنبال کنید ). این یکی از مثال هایی بود که روندمحور بودن دوباره خودش را بازسازی کرد و به چرخه ی حیات بازگشت. احساس می کنم آرشیو عظیم عکس هایم و کامنت های مثبت کاربران فلیکر  توانست مرا مجاب به بازگشت کند . پس شاید در این یادداشت روشی جدید برای کاملتر کردن روش تنظیم اهدافمان بر اساس روند یافته باشیم اینکه پیروزی های هر مقطع از راه را ثبت کنیم تا باعث دلگرمی و ادامه فعالیتمان شود .

از لوسیفر تا بابک احمدی

                                    یا

                                    اشتیاق به ظلمات ، اشتیاق به رهایی


سریال سرگرم کننده ای هست با نام Supernatural ، در این مجموعه ی تلویزیونی همراه دو برادر یعنی سم و دین سفری را آغاز می کنیم که در طی آن مبارزه ی این دو را می بینم با شیاطین و موجودات اهریمنی و عجیب و غریب  . بعد از تماشا کردن چهل ، پنجاه قسمت یا خیلی بیشتر اتفاقی برای سم می افتد و او مجبور به زندانی شدن در سلول جهنمی با دو فرشته بنام میکائیل و لوسیفر می شود، این دو فرشته که در سلول حوصله شان سر می رود برای گذران وقت و تفریح دست به اذیت و شکنجه ی سم می زنند . جسم سم که هنوز در دنیای مادی مشغول کشتار اهریمن هاست ، بدون آن روح در تبعید بهتر و جسورتر کارها را انجام می دهد ، برادر او که سم جدید و قوی را نمی پذیرد با کمک فرشته ای دیگر روح سم را به بدن خاکی اش باز می گرداند اما نتیجه ی این کار فاجعه آمیزست . روح او آنقدر صدمه خورده و در چنگال خاطرات جهنم است و چیزهایی به یادش می آید که کاملا فلج می شود ، سم در توهم های خود مدام در حال مرور خاطرات وحشتناک و ترسناک خود از جهنم است و تمام اینها را خودآگاه مرور می کند . جهن او به چیزهایی احاطه دارد که او را از زندگی باز می دارد .

چند روز پیش در فضای مجازی عکسی را بازنشر کردم که می گفت "هرکه درکش بیش ، دردش بیشتر" ، هر چه بیشتر در چیزها عمیق می شوم چیزهای دور و برم بی معنی تر و معلق تر از گذشته به چشمم می آید . انگار مانند سم دریچه ای به روی ذهنم بازشده که اگر نادیده اش می گرفتم بهتر بود . از سیستم های غلط آموزشی تا مدل مدیریت شرکت ها و سازمان ها که همه قدیمی و کوششی در فرسوده کردن انسان هاست ، به ستوه آمده ام . کسی تحول را نمی پذیرد و حرف های تکراری ضربدر تعداد افرادی می شود که می شناسم و مدام بر من فرود می آید. خاطرات جهنم مرا یاد کتاب خاطرات ظلمت بابک احمدی می اندازد . داستانی که در ابتدای این کتاب آمده مو به تن آدم سیخ می کند .

" بر کوه اصفهان چاهی ست قعر آن پدید نیست.کودکی در آن افتاد.به روزگار اسحاق سیمجوری.و وی پادشاه بود.دلتنگ شد.و مادر وی جَزَع می کرد.مردی را از زندان به در آورد که مستوجب قتل بود و در زنبیلی نهاد و فرو فرستاد،به شرط آن که تا هفت روز برکشند.هفت روز می رفت و وی سنگی در زنبیل داشت ،فروافکند و سه شبان روز گوش می داشت،هیچ آواز برنیامد و وی را برکشیدند.گفتند«چه دیدی؟» گفت:«ظلمت» "

می گویند انتهای این چاه ، این ظلمات و تحمل کردن شکنجه ی فرشتگان ، غایت بشر خوابیده ، امید به رهایی انسان است .مهم نیست که این جمله را قبول دارم یا نه، اما می دانم از این مسیر بازگشتی نیست .

چه کسی امیر را کشت ؟

                                   یا

                                   همه یجوری شدن من کمتر یجوری شدم

 

هنوز عید نوروز نشده بود که امیر را دیدم ، دماغش را عمل کرده بود و مدل موهایش جلب توجه می کرد . چند روز پیش در فضای مجازی عکس نیمه برهنه اش را با گوشی آیفون در باشگاه بدنسازی اشتراک گذاشته بود . بیست و هفت نفر لایک کرده بودنش و چند دختر به اندام زیبا و مخصوصا گوشی مارکداراش رفرنس داده بودند که این دو قلم خیلی لایک دارد . من هم به شوخی کامنت دادم که "جناب فلانی (نام خانوادگی) خوشحال که اینطوری با سرطان مبارزه می کنی"

درست است که سرسری این کامنت را برایش گذاشتم اما حالا که فکر می کنم می بینم پیام های جالبی در این کامنتم وجود داشت . فکر می کنید سرطان ماجرای امیر چیست ؟ "سرطان" نه غم مردن بلکه درد زنده ماندن است و باید نگاه های خوشحالی را معطوف خودت کنی تا خوشحال تر زندگی را بگذرانی -عمل کردمان را چگونه ارزش گذاری می کنیم ؟-و چه راحت از کارهایی که بیشتر جوانان انجامش می دهند و می توان پاسخ گرفت . دماغت را عمل کن ، ماشین و گوشی مارک دار بخر و به قدر یک غول بدنت را هیکلی کن . متناسبش دختران از این ظواهر جدید استقبال می کنند و هم پاسخش را با کلفت تر کردن قطرلب ها و بالا بردن ارتفاع روسری هایشان و لباس های عجیب غریب می دهند . البته نمی شود گفت شروعش پسرها بود و دخترها ادامه دهنده، این یک بازی دو طرفه بود . دلیل اینکه تغییرات دوستانم را بیشتر حس کردم این بود که زمان بسیاری دیگر نمی دیدمشان و البته خارج شدنم از بدنه ی خوشگذران و جمعی که همه ی آنها بودن در آن را التزام به آزادی و زندگی واقعی می دانستند ( از اول نبودم که خارج شوم). یکی از دوستانم که ریشه های مذهبی-سنتی داشت در این چهار ساله انقدر نوشیده است که یکی دیگر از دوستان در وصفش گفت که سلول های مغزش را الکل تبخیر کرده است . زمانی ورزشکار بود اما حالا یک الکلی چاق و خوشحال است که احساس آزادگی می کند . دانشگاه ها همه را بی رمق و پژمرده تر کرده اما دوستان خستگی ناپذیرم با لباس های جینگول ، نیم تنه هایی که نشانگر فرهنگ غنی ایرانی و رستم و سهراب است و البته اکیپ های تفریحیشان که هدفش بازدید از ابیانه و جاهای قدیمی فرهنگ کهن است دارند این زندگی پژمرده را احیا می کنند و به شغل شریف جفتیابی یا جفتگیری روزگار سپری می کنند . 

این روش های زندگی جوانان در ایران که البته سطح بندی اجتماعی دارد و مسخره ترین متودش پسرهای کثیف موتورسوار اصفهانی است که در خیابان نعره می زنند تا مردبودنشان و اینکه زیرابروهایشان و البته جای دیگرشان هنوز دست نخورده است را یاد دخترهای دبیرستانی بیاندازند ، مرا به افسوس وا می دارد . هر جوان یک موجود خام و بدون اندیشه است که لایف استایلی به او صادر می شود و این جوان سریعا خود را اصلاح می کند تا کاملا خود را در این شیوه جای دهد و بعدا خودش تبدیل به مبلغ همان سبک زندگی می شود . چه امیر داستان ما باشد که پدرش در یکی از بهترین دانشگاه های اصفهان معاون یا رئیس است یا همچین چیزی...تا آن جوانکی که در بدترین جای شهر رشد یافته و مثلا پدرش مرده تا خلافکارست ، همگی چیزی را که فرهنگ اطرافشان به خوردشان را داده نجویده قورت داده اند و نتیجه اش این شده همه به نظر من در ایران دلدرد دارند . اصلا همه مشکلات این ممکلت به خاطر نجویده خوردن همه چیز است ، یکم آدم به خودش بیاید بد نیست ! کاه که عمرا مال تو باشد ، حداقل کاهدانت را خالی نکن روی صورت بقیه ...

اهمیت ترک کردن روتین

                                 یا

                                  چرا با ترک کردن چیزهای تکراری مشکلی ندارم

 

در جایی خواندم فلان هنرمند عادت دارد چند سالی یکبار شال و کلاه کند و به مدت هفت سال در استودیوی شخصی اش را ببندد و به گشت و گذار گوشه کنار دنیا بپردازد ، با این کار ذهن او از روتینش جدا می شود و توانایی فکر کردن را باز می یابد . اگر نمی توانیم هفت سال از زندگی نرممان دور شویم شاید سه چهار روز کفایت کند . در این چند روزی کنار ساحل نشسته بودم یا حوالی شمس العماره پرسه می زدم نگران چیز بخصوصی نبودم ، به خودم مرخصی داده بودم تا ذهنم شفاف و شفاف تر شود . زندگی یک فریلنسر لذت ها و سختی های خودش را داراست مثلا کارفرمای شما خودتان هستید و این در کیفیت کارتان و اصالت آن تاثیر بسزایی دارد اما خیلی راحت می توانید از یک روز به بعد از خواب بلند نشوید و کارهای قدیمییتان خسته کننده به نظر بیایند.  به خاطر همین توصیه می شود در استودیوی شخصی یا حتی لپ تابمان را برای چند روزی ببندیم و در اتمسفری جدید هوایی تازه به سر و کله ی مان بخورد . ایده های جدیدی که در اواخر این استراحت کوتاه مدت به ذهنم رسید به شرح زیر است . 


1. کمک به دوستت ، کمک به خودت

دوستی دارم که زبانش خوب نیست و اگر بخواهد در دوره های ترمیک شرکت کند تا انگلیسی اش خوب شود 2343653464213 سال طول می کشد تا انگلیسی اش خوب شود . از طرفی به خاطر اینکه مدتیست با انگلیسی آکادمیک دور بودم لازم می بینم که گرامر انگلیسی را به دوستم تدریس کنم تا هم برای خودم مطالب دوباره زنده شود و هم او بتواند بدون فشار کلاس و معلم خیلی راحت و شمرده انگلیسی را فرا بگیرد .


2. اگر چوب و گل نیست ، کامپیوتر که هست !

علاقه ی زیاد من به هنرهای تجسمی و همچنین تصویرسازی اگر بخواهد به روش کلاسیک کلاژهای دستی یا ساخت مجسمه بروز داده شود نیازمند صرف هزینه ی زیاد برای خرید مواد و مصالح و همچنین شرکت در کارگاه ها برای بدست آوردن تکنیک عملیست که این پروسه فوق العاده زمانبر می شود . اما می توانم ایده هایم را از طریق کامپیوتر طراحی و شبیه مواد و مصالح واقعی بازسازی  کنم ، اینگونه هم تعداد کارهایم بیشتر می شود ، خودم احساس بهتری دارم و به اشتراک گذاری آنها کمک شایانی می شود . این پروژه را در همین وبلاگ دنبال کنید !


3. خانه های فردا ، خانه های فضایی

توضیح این ایده کمی پیچیده و تخصصی است برای همین زیاد وارد جزئیاتش نمی شوم . داستان از این قرارست که در حال طراحی پروژه ای مسکونی هستم که انعکاسی کهاز خانه های آینده است . دیروز وقتی داشتم مطالعه می کردم ناگهان این ایده به ذهنم رسید و قلم بدست دوان دوان به طرف کاغذ رفتم و شکل آن را کشیدم . در طرح های جدید معماری ام بازگشتی عجیب به هندسه ی پایه دارم که برای خودم نیز جالب است .


در این یادداشت اهمیت "ترک روتین" و سه ایده ای که در همین زمان به ذهن خودم رسید را آوردم ، امیدوارم شما نیز هرچه زود تر کارهایتان را ناتمام رها کنید و عازم سفر شوید !

چرا نباید سرت را بالا بگیری 

                                     یا

                                     عمل کردمان را چگونه ارزش گذاری می کنیم ؟


اوضاع و اطرافمان از پایه شبیه ویرانه های قصرهای قدیمی است ، به هر چیزی که نگاه کنیم درمی یابیم همه ی آنها در حالت جنون ، اشتباه و حتی ناکارآمد هستند . در یادداشت های قبلی نیم نگاهی به چیزهای کردیم که آدم را خراب بار می آورد ، سیستم آموزشی یکی از آنها بود و "دیگری بزرگ" یکی از مهم ترین های آنست که حتی از سیستم آموزشی نیز در ویران کردن و یکدست کردن آدم ها پیشی می گیرد . به خاطر اینکه ما مجبوریم برای زنده ماندن تا بقالی محل برویم و شیر و ماست و تن ماهی بخریم سپس در صف نان بایستیم و حتی سرکار رویم تا پول این ها بدهیم ، موجودات اجتماعی محسوب می شویم . وقتی رابیسنون کروزوئه در جزیره تنها بود هرکاری که دلش می خواست می توانست انجام دهد اما وقتی آن جوانک سیاه پوست پیدایش شد دیگر روابط اجتماعی بر آن جزیره حاکم شد ، به خاطر همین چیزی بنام قانون نوشته می شود تا جلوی تبدیل شدن جوامع انسانی به جنگل ها را بگیرد ، این قوانین لزوما به صلاح من و شما نیست اما بدون آنها نمی شود زندگی کرد . از این دسته از قوانین که بگذریم که نوشته شده اند و اگر از آنها سرپیچی کنیم مجرم به حساب می آییم و باید جریمه پرداخت کنیم یکسری دیگر از قوانین است که نانوشته  اند و بیشتر از  دسته ی اول در زندگی با آنها سرکار داریم ، مثل اینکه وقتی سر میز غذا نشسته ایم نباید دستمان را دماغمان کنیم و بعد آنرا در دهانمان بگذاریم ! این بد است و اگر این کار را انجام دهیم همه از ما حالشان بهم می خورد و اگر به این معروف شویم حتی نانوای محل با کراهت نمی گذارد به نان ها دست بزنم . امثال این قوانین نانوشته خیلی زیادست و به فرهنگ غالب جامعه و البته خرده فرهنگ های کوچک تر و شخصی تر ما باز می گردد . سوای مثال بالا که به بهداشت فردی اهمیت می دهد قوانین دیگری که معطوف به با ادب بودن و آراستگی اخلاقی فرد در جامعه تعریف می شود جلوی رشد خیلی از ماها را گرفته است . احترام به بزرگتر را فرض بفرمایید ، در این نوع تلقی از اخلاق ،کاری به ذهن و فکر مخاطب نداریم بلکه فقط سن او معیار قرار داده می شود و مخالفت یا عرض اندام در مقابل بزرگتر اشتباه و کاری وقیح و بی ادبانه محسوب می شود . یادم می آید وقتی در دبیرستان یا دانشگاه با مدرس وارد بحث می شدم همکلاسی هایم مرا ملامت  و برچسب بی اخلاقی را خیلی راحت نثارم می کردند . در چنین جامعه ای که اصل انتقاد و سوال پرسیدن نابهنجاری تلقی می شود کسی که می خواهد چیزی را به چالش بکشد یا فکری را بیان کند دقیقا همان کسی است که در نانوایی به مشکل بر می خورد و رفتارهای تهاجمی جامعه بر او وارد می شود . اگر در دسته ی اول از قوانین سیستم قضایی یک کشور تو را متهم می کند و یک قاضی در دادگاه وجود دارد در دسته دوم شاهد دادگاهی پیچیده تر و متفاوتی هستیم . به اندازه ی تمام افراد جامعه قاضی و حکم وجود دارد و هرکس به خودش اجازه می دهد که هم برای دیگری حکم ببرد و هم اجرا کند .

خواسته یا ناخواسته ، هر کداممان به دستگاه ارزشی خاصی تعلق خاطر داریم . اما چون باز هم انسان موجود اجتماعی است و برای بقا باید یکسری قوانین را رعایت کنیم . اگر خیلی خوشبخت باشیم می توانیم از دستگاه ارزشی پیشفرض جامعه به دستگاه هایی دیگری کوچ کنیم . بهترین کار به نظرم اینست که دستگاه درستی برای عمل انتخاب کنیم و با دیدی انتقادی دست به تغییر و رفتار کنیم . دستگاه های ارزشی که در اطرافم می دیدم و ازشان خارج شدم یا با آن ها مخالفم هستم :


- مهم نیست که چه می گویی ، درآمد تو مهم است .

- در جامعه دو گروه وجود دارد یا کلاهبردارها یا بی کلاه ها

- اگر دانشگاه نرفتی بی سوادی

- اگر احترام همه را نگاه داری خوشبخت می شوی

- سرت را پایین بگیر و همیشه سکوت کن

- این چیز مطلقا درست است ولا غیر

- هرکس بهتر حرف می زد حرف درست را می زند

- کاری که اکثریت می کنند درست ترین کارست

- کارهای متفرقه کار نیستند

- این که از چه خانواده یا فرهنگی آمدی مهم نیست

- تو موفقی نمی شوی


و امثالهم  ، خوشحال میشوم برای کامل تر کردن این لیست ارزش های که جامعه به آن ها باور دارند اما به نظر شما اشتباه است برایم بنویسید تا در اینجا اشتراک گذاری کنم .  

وقتی تصمیم گرفتم نون از فاضلاب نخورم

                                                           یا

                                                           چرا از مدرسه بدم می آید ؟


چند روز پیش ، اول مهر تلویزیون شروع مدرسه ها را مثل هر سال دیگر با توپ و تشر اعلام کرد شروع کردم بد و بی راه گفتن به مدرسه ، این حرف های من سال ها ادامه داشت تا بالاخره پدرم به حرف آمد و ازم پرسید اگر انقدر ناراضی بودی چرا نگفتی مدرسه ات را عوض کنیم ؟ مادرم گفت تو که از دبستان اول مشق هایت را می نوشتی و بعد بازی می کردی ، پس چرا می گویی از مدرسه متنفری ؟ تو که نمرهایت خوب بود ؟ گفتم برای اینکه زندانی خوبی بودم ، جز آن نمی توانستم کاری کنم . اول کلک مشق ها را می کنم تا راحت شوم ! سوم راهنمایی بودم که واقعا از خواندن درس های به درد نخور به ستوه آمدم ؛ از آن تاریخ فکر کردم که دیگر حافظه ای خوبی برای حفظ کردن چیزها ندارم . سال اول دبیرستان به خاطر نمره ی بد ریاضی من و هشت نفر دیگر را به اتاق مشاور مدرسه فرستادند و ازمان خواستند یکی از شاگردهای خوب کلاس را انتخاب کنیم تا برایمان سخنرانی کند ، پسرک آمد و همان تدبیری که در دبستان پیشه کرده بودم را بریمان توضیح داد که اول به خانه می آید و درس هایش را مرور می کند. هیوقت از درس ها انقدر خوشم نمی آمد که دوباره بعد از مدرسه نگاهشان بیاندازم ، واقعا این حرف وقیع است !در دبیرستان هدف واقعی چه بود ؟ اینکه باید دانشگاه خوبی قبول شویم اما کار بخصوصی در این دنیا نبود که من ازش خوشم بیاید . دبیرستان خوبی درس می خواندم، بچه های درس خوانی که تابستان همین درس ها را خصوصی گذارنیده بودند با من در کلاس رقابت می کردند اما مشکل اینجا بود که اصلا با کسی رقابت نمی کردم ، دوست داشتم آنها مثل من به درسها بی علاقه و بی انگیزه بودند . به طور عجیبی هم کلاسی هایم هندسه نمی دانستند ، به طور عجیبی هندسه ام خوب بود . از همه بهتر بود و من اصلا نمی فهمیدم که این یک نشانه است و من با شکل ها ارتباط برقرار می کنم . کسانی که ردیف وسط کلاس می نشینند حرف بخصوصی برای گفتن در کلاس ندارند ، نه به اندازه ی شاگردهای ردیف اول درس می خوانند نه به گستاخی و شرارت ردیف های آخرند . من وسط می نشستم و کلا  ردیف ما وجود نداشت .داشت دبیرستان تمام میشد و من نه شاگرد بدی بودم و نه شاگرد خوبی ، آن وسط ها در حال زور زدن ، کسی که می خواست در چیزی بهتر شود که نمی داند چرا ، حتی می داند چرا اما در واقعیت برایش مهم نیست . دقیقا یادم به جزئیاتش نیست اما اواخر سال سوم ته کلاس می نشستم ، حتی یکبار به خاطر اینکه ته کلاس خوابیده بودم ناظم مرا به دفترش برد . همان وقت ها هم که در دفتر ناظم احساس شرم می کردم آدم مهمی نبودم ، آدم های مهم تری بودند که ناظم نگران خرابکاری هایشان باشد ، اینی که روبه رویش ایستاده جهت تفنن و بی کار نبودن از بین شاگردان انتخاب کرده و کلا نمی خواهد کاری به کارش داشته باشد ، بعد از تماس کوتاه با والدینم مرا دوباره پی زندگی پوچم برگرداند . چشم هایم را باز کرده بودم ، جزوه ی ریاضی را نگاه می کردم ، قرار بود کنکور هم بدهم اما واقعا نمی دانستم چگونه تا سال سوم آمده ام تمام مطال برایم جدید بود . پدرم برایم معلم سرخانه ی خوبی پیدا کرد ، انقدر ریاضی خواندم و بعدش فیزیک ، با علوم پایه دلبری می کردم ، به خاطر استعداد خانوادگی استدلال های دین و زندگی را واقعا مفهمومی می فهمیدم . از خودم بیشتر خوشم می آمد ، دیگر دوست نداشتم در کلاس ها شرکت کنم و ماهی یکبار سر کلاس ها می رفتم ، معلم ها نگاهم می کردند ، یکیشان گفت مطمئنی اشتباهی نیامده ای ؟ در درجه ای قرار داشتم که هرکاری دوست داشتم می کردم . موهایم بلند بود ، لباس فرم  را نمی پوشیدم و با معلم ها راجع فیلم های معناگرا بحث می کردم . چیزی قرار نبود متوقفم کند و می خواستم یکراست بروم شریف .  

الآن خودم را بیشتر می شناسم ، هرچند که بهم اثبات شد که اگر بخواهم ریاضی را نیز خوب متوجه می شوم اما یکجایی کار می لنگید . وقتی قرار بود انتخاب رشته کنم رو به روی مشاور نشسته بودم و نمی توانستم به هیچ چیز فکر کنم . اسم رشته ها را می خواند ، منم نگاه می کردم و می خواندم اما احساس بخصوصی در من بوجود نمی آمد . بهم گفت می داند چاره چیست ! گفتم چه کنم ؟ گفت باید عمران فاضلاب بروی ، از قدیم می گویند "نون تو فاضلابه" . واقعا چیزی به جز پول برایم اهمیت نداشت  ، آدم یا پولدار و خوشبخت است یا پولدار نیست و هرچه بعد از این جمله بی آید نمی تواند مفهوم ان را تغییر دهد . باید پولدار می شدم تا اگر حرف مخالفی بهم کسی می زد دسته ی پولهایم را در حلقش فرو کنم و فشار دهم ، بعدش محافظانم جنازه اش را گم و گور می کنند و روانشناس مخصوصم بهم یاد می دهد که چگونه احساس گناه را از خودم دور کنم . یا پولدار و موفق می شوی یا زندگیت به رقت انگیزی سال های مدرسه باز می گردد ، غیر از این دو سناریو وجود ندارد . چون آدم های اطرافم نیز چیز دیگری نمی دانند ، چون مشاور های انتخاب رشته و مدرسه نیز  بی کیفیت هستند .

هنوز برایم خوب بودن هندسه ام یا اینکه با لذت می خواندمش بی ارزش بود یا اینکه چرا گراف های گسسته را بیشتر از بقیه متوجه می شدم . ربطش می دادم به علاقه ام به کشیدن شکل های کارتونی و تلف کردن وقتم زمان هایی که حوصله ی ریاضی را ندارم . سال اول دبیرستان که به درس اجتماعی علاقه داشتم نیز برایم مهم نبود یا آنکه تاریخم خوب بود اما درس تاریخم بد ؟ در مسیری قرار داشتم که باید شبیه شاگرد اول ها می شدم ، باید می فهمیدم چرا واقعا با شوق همه کار را می کنند و برای خودشان برو بی آیی دارند . تمام اهداف و آدم های دور وبرم برای من نبودند و بعدا فهمیدم که برای یک سوم جمعیت جهان نیز همین اتفاق می افتد ، مدرسه برایشان نبود و چیزها طوری دیگر معنی دار می شود .

دست آخر معمار شدم ، همه چیز معماری برایم لذت آور و شوق آور بود ، مثل همان بچه های کلاس دبیرستان که با شوق ریاضی می خوانند معماری را انجام می دادم . هم کلاسی های دانشگاهم مثل گذشته ی خودم بودند ، در مسیری بودند که مال آنها نبود ، مدام غر می زنند و آرزو می کردند منم به بی حالی آنها میشدم ، اما خستگی ناپذیر بودم ، فقط معماری ! هر چیز دیگری در مقام های پایین تری قرار می گیرد . من راهم را یافته بودم و باور داشتم اگر هر کس راهش را بیابد خوشحال خواهد بود . آیا شما به کاری که می کنید اشتیاق دارید ؟ آیا وقتی بهش فکر می کنید باعث بالا و پایین پریدنتان می شود ؟