این اقلیت یک نفره

وبلاگ شخصی علی امامی نائینی

این اقلیت یک نفره

وبلاگ شخصی علی امامی نائینی

۱۷ مطلب در مهر ۱۳۹۳ ثبت شده است

آب ، آب ، کدوم آب ؟ 

                          یا

                          من حق برجانب ترم از همسایه ام هستم


وقتی که آب زاینده رود را بستند ضربه ی بزرگی به ماهیت و روح اصفهان وارد شد . اهالی این شهر گرفته و بداخلاق شدند ، به پل های تاریخی  نگاه می کنند که احتمال می رود در اثر نرسیدن آب به پی های آهکیشان از بین روند . چند ماه پیش در یکی از شهرهای اطراف اصفهان  دو پیرمرد کنار بدنه ی خشک زاینده رود نشسته بودند و به شهرهایی آب زاینده رود به آنها می رود بد و بی راه می گفتند . پدرم آنجا بود و به آنها گفت این آب تقریبا تنها آب فلات مرکزی ایران است و برای زندگی همه ی مزدم است  از جمله اصفهان . چگونه انسان ها حاضرند که آب بقیه مردم قطع باشد تا شهرشان زیبا بماند ؟ مثلا زنان یزدی نتوانند نظافت آشپزخانه شان را در ساعت بخصوصی انجام دهند یا کودکانی که در یک روز گرم از مدرسه آمده اند نتوانند آب به صورتشان بزنند چون آب کم است و اصفهان همیشه باید مرطوب و خنک بماند ؟
چگونه می شود که اصفهانی ها خود را مالک آب بدانند و خط قرمزی بین خود و شهر همایسه شان بکشند ؟ آبدارها و بی آب ها یا حتی با واژه های تند تری مثل آب دزدها . البته همین رویه ی باعث کم شدن و نرسیدن آب به خود اصفهان شد چرا که قبل از رسیدن آب به اصفهان ، ساکنین چهارمحال و بختیاری همین تعبیر را به کار بردند و تا توانستند قوانین آبی زمین ها را بهم زدند و آبی که با همین استدلال حقشان بود را برداشتند . در این قرون وسطای جدید حالا همه بی آب ماندند و چشمشان به لگن های پر آب دیگری است . هر کس زودتر آب را می بیند بیشتر بر می دارد و دیگر چیزی برای بخشش نمی ماند . حرف های به ظاهر انسان دوست بنده  نیز تا همه ی رئوس این مثلث متمدن عمل کنند راه به جایی نمی برد . اگر همه تحت شرایط برابر به همنوع خود می نگریستند می شد بحران آب نه رفع بلکه متمدانه و بدون کینه و حرف پیشی مدیریت شود اما تا وقتی که قانون جنگل برقرارست ، هیچ وقت نمی توان با کتاب و استدلال در برابر خرسی گرسنه از تمدن و حق دفاع کرد . حس بقا قوی ترین حس است و در وقتی طرفین در مرحله مبارزه برای حفظ جانشان قرار بگیرند هر منطق و استدلالی بی نتیجه می شود .

مناقشات جدیدی سر آب کارون درگرفته که از چگونگی انها بی اطلاع هستم ما این جبهه گیری  آب دزدها و آب دارها در این جریان جدید باز هم دیده می شود . درست است که بی آب شدن این قسمت ها چه در اصفهان و چه در خوزستان آسیب های جدی مخصوصا به قشر آسیب پذیر کشاورز وارد می کند اما طرفین در حالت بقا قرار گرفته اند و فکر نمی کنم بحث های این چنینی کلا دوایی بر این درد بی آبی باشد .





برای آن‌هایی که برای کیفیت زنده‌اند!

                                                      یا

                                                      من از بیشتر فروشنده‌ها حالم بهم می‌خورد

 

چندی پیش یادداشتی از وبلاگی را می‌خواندم، درباره‌ی این بود که وبلاگنویس، "کتاب دست فروش وانتی" را در کوچه ای پیدا می‌کند، کم کم به او نزدیک می‌شود و همیشه بعد از خوش و بش و صحبت‌هایی، کتاب‌های کمیابی را از او می‌خرد. شاید ندانید که اگر فروشند و مشتری با یکدیگر همسو باشند چقدر عمل خرید (کتاب) لذتبخش تر و جالب می‌شود. کم کم "کتاب دست فروش" داستان زن و بچه پیدا می‌کند و برای بیشتر کردن درآمد به وبلاگنویس می‌گوید که دارد راجع به کار آفست فکر می‌کند. وبلاگنویس مرحله به مرحله ملاقات‌های مختلفی که در برهه زمان‌های مختلفی با فروشنده داشته را توضیح می‌دهد اینکه او چقدر عوض شده و به نسبت همین طور فروشنده‌ی دست فروش. شخصیت سومی نیز در داستان حضور دارد که سبزی فروش یا بلال فروش است، دقیقاً شغل شریفش خاطرم نیست اما در لابه لای خاطرات نویسنده جملاتی می‌پراند. هر چه زمان می‌گذرد تعداد نسخ اورجینال "کتاب دست فروش" کاهش و کارهای افستش بیشتر می‌شود و وبلاگ نویس این را به کاسب تر شدن فروشنده در اثر فشار زندگی نسبت می‌دهد. فروشنده ای که اینک باید خرج زن و بچه بدهد و کیفیت دیالوگ‌هایی که با نویسنده برقرار می‌کند کاهش می‌یابد. در پایان اتفاق دیگری نیز می‌افتد، اینکه شخصیت سوم که بی سواد یا کم سواد است از حرص پول وارد پیشه‌ی کتاب فروشی می‌شود و در همان حوالی کارش را شروغ می‌کند، کلاً اتمسفری که وبلاگ نویس برای صحبت از کتاب‌ها و تجربه ای حس-ارتباطی تشنه‌اش بود در پایان نیست و نابود می‌شود. نویسنده‌ی این روایت دیگر احساس بخصوصی نسبت به این فضا ندارد در حدی که دیگر شاید بدانجا نرود و به جایش تصمیم می‌گیرد این خاطره‌اش را در وبلاگش ثبت و اشتراک گذاری کند.

یادم است ترم اول دانشگاه معماری که بودم، مدرس واقعاً بی رمقی داشتیم که واقعاً حالم را از معماری بهم می‌زد. مجبورمان می‌کرد که با راپید رسم‌هایی تر و تمیز بکشیم و می‌گفت معماری یعنی طراحی سطل آشغال پارک. وقتی با آن ذهن خالی به حرف‌های او فکر می‌کردم حالت تهوع از کلاس، دانشگاه و هر چیز دیگر بهم دست می‌داد. ترم‌های بعدی او همچنان در دانشگاه بود و وقتی مرا می‌دید با شوق فریاد می‌زد آقای امامی، آقای امامی، پیشش می‌رفتم و حرف‌های قبلی‌اش را دیگر یادم می‌رفت و بهش لبخند می‌زدم. در همان ترم یک او اسم کتابی را گفت که باید برای پاس کردن درس نمادشناسی می‌خواندیم. کمی دیر به فکر افتادم و در خیابان‌های اصفهان به راه افتادم تا این کتاب را پیدا کنم. برخوردی که کتاب فروش‌ها می‌کردند خیلی شبیه بهم چندش آورد بود:

 

- سلام، وقتتون بخیر، ببخشید کتاب "یبندبلتیبدرزنهخهسیتزسیر" رو دارید؟

- aaaaaaaaaammmmm

- ببخشید متوجه نشدم؟!

- (اصواتی که قابل نوشتن نیست مثلاً عوووووووووووآآآآآآآآآآآآآآآ)

 

این دیالوگ خیلی تکرار شد، حالا به من اثبات شده است که این فروشندگان کتاب، کتاب نخوان های دلال‌اند که مشتری را با چشم‌های همان سبزی فروش داستان قبلی می‌بینند.

 

- سلام مش قدرت، تربچه‌ی شیرین دارین؟

- (اصواتی که قابل نوشتن نیست مثلاً عوووووووووووآآآآآآآآآآآآآآآ) 

 

باید قبول کنیم که از جایی به بعد در تاریخ همه چیز بی معنی و رنگ پریده شد و تازه سال‌ها بعد ما متولد شدیم! اما این در کتم نمی‌رود که کیفیت اتمسفری که به آن می‌روم دلال مآبانه و کالایی باشد. تقریباً از دوران دبیرستان تا بعد از فارغ التحصیلی از جو کتاب فروشی‌های اصفهان ناراضی بودم و وقتی به خیابان انقلاب تهران رفتم دیدم این جو قابل تعمیم و خصمانه تر از پیش است. قاعدتاً میان این همه بازاری تک و توک کتاب فروشی‌های "آدم" تری یافت می‌شود که سر و کار من بدان‌ها نیافته است اما حقیقت همینست، خدمات توسط کسانی ارائه می‌شود که انگیزش درونی به غیر از پول ندارند و این باز هم قابل تعمیم به تمام مشاغل است از معماری تا پزشکی،  از وب دیزاینر تا روانپزشک. این‌ها سیاه لشگرهای جامعه‌اند که همه مدل‌های فروش و برخورد دیگری را کپی می‌کنند و اگر تنها و تنها یکی مثل "کتاب دست فروش" داستان بالا پیدا شود، حداقل در دو وبلاگ راجع بهش بحث می‌شود ... بله! نباید کیفیت چرت و دست چندمی که در جامعه ارائه می‌شود نسخه‌ی قبول شده‌ی ما باشد! برخی از ما سزاوار کیفیت بهتری هستیم و برای سلیقه‌ی ما خدماتی از جنس خودمان ارائه می‌شود و اگر نیست شاید باید خودمان آن را ایجاد کنیم.

 

پ.ن: یادم نیست داستان بالا را در چه وبلاگی خواندم اما با حذف چند گزینه فکر می‌کنم وبلاگ مورد نظر "تاملاتی زیر دوش حمام " باشد.

پ.ن: این یادداشت را بر حسب تجربه‌ی شب قبل و بودن در چهار کتاب فروشی مختلف نوشتم و خوشبختانه کتاب فروشی چهارم  کسی بود که کیفیت برایش اهمیت داشت و مدت زیادی فقط به گپ زدن گذشت.

 

 

 وقتی تنها شناسنامه ات باعت هراس می شود

                                                                    یا

                                                                     شناخت ترس هایی اطراف


سخنرانی جالب ، خنده دار و هیجان انگیزی در سایت تد با عنوان Did you hear the one about the Iranian-American را می دیدم  که در آن مازیار جبرانی ، کمدینی ایرانی-آمریکای درباره ی اصالت خاورمیانه ای داشتن و تاثیر آن بر زندگی در آمریکا می گوید . مثلا  اینکه وقتی حمله ای تروریستی در یکی از شهرهای آمریکا می شود ، این دسته از ساکنین ایالات متحده دعا می کنند که اسم حمله کننده حسن ، احمد و جمال و ... نباشد تا کمتر احساس گناه کنند . سپس ادامه می دهد که با پاسپورت آمریکایی به هرجای دنیا بدون مشکل سفر کرده اما در کشورهای عربی به خاطر اینکه در ایران متولد شده با سختی ها مواجه شده است . حرف های او بامعنا ، عمیق و انتقادی است اما ،در پوسته ای هیجان انگیز و کمدی ارائه و باعث می شود که مخاطب های آمریکایی تبار نتوانند جلوی خنده ی خود را بگیرند و پیام مازیار بدون مقاومت بر دل آنها بنشیند و این شیوه ی دیالوگ و دردو دل واقعا برای یک کمدی عالیست حرف های اون نتنها تمام مدت ما  را می خنداند بلکه واقعا تحت تاثیرت قرار می دهد .



چیزی که در این سخنرانی می بینیم اعتراض به پیشفرض هاییست که از طریق رسانه ها و شیوه های بخصوصی  در ذهن مردم نهادینه می شود . مثلا ترس و وحشت ما از سیاه پوستان و اینکه واقعا باور داریم آنها با پوست و گوشتشان خلافکار و جانی هستند . هدف اینست که با تولید ترس و وحشت در جوامع  آن ها را با خود همراه کرد . به این فکر می کنم چقدر از این ترس ها وجود دارد که پایه و اساسی ندارد و غیر مستقیم به ذهنمان تزریق شده و در قضاوت و رفتارمان تاثیر می گذارد . برای شناخت بهتر این ترس ها که شاید از آنها مطلع نباشم تصمیم به خرید کتاب فلسفه ترس کرده ام . امیدوارم کتاب روشنگرانه ای باشد و بتواند کمی چشمانم را بازتر کند تا مکانیزم ترس ها بهتر و شفاف ببینم .

چرا عکاسی ، نقاشی را نکشت ؟

                                                یا

                                              چگونه اتفاقی بودن دنیا ، دلم را آرام نگاه می دارد ؟


در این صد سال اخیر ، انسان شاهد چیزهای بزرگی بود . آدم های خلاق و خارق العاده ، کشفیات علمی ، جنگ ها و  فجایع انسانی و ... رویداد هایی که هریک با تمام تاریخ بشر برابری می کردند، این صدساله همه چی داشت ، حلقه ی اندیشمندان، مانند جمعی که در یونان باستان وجود داشت تا نوابغی مثل انیشتین و امثال او که انقلاب کردند . بجز اینکه در تمام علوم آزمایشگاهی و انسانی پیشرفت ها و جهش هایی صورت گرفت در عالم هنر نیز سده ای مهم ، تاثیرگذار و پرشوری را شاهد بودیم که از پربار بودن و نو بودنش که بگذریم ما را به این فکر می اندازد که چقدر هم اکنون دچار رخوت و رکود شده ایم . همه چیز در هاله ای از ابهام و پوچی فرو رفته است و در دنیای هزار رنگ امروز هر کس به گوشه ای رفته و سعی می کند "فقط بگذراند" . تکنولوژی هنوز با سرعت اما تحت سلطه ی بازار در حال پیشرفت است و اغواگری بخصوص خود را حفظ کرده است ، هنوز ناظرینی نگران درباره ی از بین رفتن ارزش ها و فعالیت های قبل از هر تکنولوژی تز هایی صادر می کنند . البته هرکسی نگران می شود که اگر حالا این کار کاملا بدون دخالت انسان انجام می شود پس تکلیف فلان پیشه یا کارگر چه می شود ؟

چندین دهه به عقب بازمی گردیم ، به موقعی که تازه دوربین عکاسی به جهان معرفی شده بود . بیشتر آدم ها پیشبینی می کردند که مرگ نقاشی فرارسیده است . دیگر چه کسی به نقاشی نیاز دارد وقتی می تواند خودش را به کمک نگاتیو جاوادانه سازد ؟ اما واقعا چه شد ؟ بیشتر نقاش هایی که اسمشان سریعا به خاطرمان می آید مانند پیکاسو ، بیکن و بالتوس همگی در زمان عرض اندام عکاسی رشد یافته بودند ، اما چگونه عکاسی نقاشی را نکشت ؟  به زعم من خدمتی که عکاسی به نقاشی کرد قابل تقدیر است ، در گذشته اگر هنرمندی نقاش در اولین روزهای مدرسه هنر آینده ای جلوی چشمش ترسیم می کرد این بود که به مهارتی دست یابد تا پرتره ای جذاب و باابهت از مردم بکشد یا منظره ای دل انگیز دشتی را عینا بکشد . اما بعد از عکاسی این مسئولیت سنگین ، یعنی مفعول بودن هنرمند در برابر حقیقت بیرون از روی دوشش برداشته شد و نقاش ها آزاد شدند . دیگر وظیفه ی نقاش کشیدن جز به جز حقیقت های بیرونی نبود و دستگاه فکری نقاشی دچار تحولی شد که با این تغییر تمام هنر به ورطه ای دیگر و جذاب تر کشیده شد ، پس یک اتفاق جدید که پیشبینی می شد خطرناک و پایان است شروعی بر جریانی شد که غیرقابل پیش بینی بود .

اما دلیل خودمانی دیگری وجود دارد که نباید از تکنولوژی های جدید ترسید چرا که این ابزار یا روش جدید ممکن است اصلا پا نگیرد از این  عوامل می شود به گرانی ، پیچیدگی و در دست نبودن قطعات یدکی یا متخصیص آن اشاره کرد . همچنین موفقیت یک محصول جدید گاهی شانسی و غیرقابل پیشبینی است ،محصول های جدید و کار راه اندازی اکنون وجود دارند که ما به دلایلی از آنها بی خبریم و اکنون دارند در انبار سازنده اش خاک می خورند . از آن طرف سیستم های فرسوده و اسقاطی فراوانی وجود دارند که همه ی مردم باور دارند که ناکارآمد ، زیان آور و وقت تلف کن است اما هنوز پابرجا هستند . نمونه ی مشهوری که همگی زمان زیادی از زندگی مان را در آن تلف کرده ایم مدرسه ها هستند که با ساهتار اولیه شان هنوز پا برجا و مقتدر در حال سرکوب کودکان و بدآموزی بدان هاست .

با تمام این اوصاف و ناباوری به درستی منطق چیزهای اطرافمان هنوز هم هنرمندان معاصر و کسانی که در رشته های خلاق مشغولند درصدد دمیدن معنایی تازه در زندگی عجیب و غریب این روزها هستند و ما شاهد کارهای خوب نه به انقلابی  و جاودانگی دهه های نخست بلکه به گذرا بودن و تفننی بودن زمان حال هستیم.

درباره ی کودکان توپولی که قند را در دلتان آب می کند

                                                                            یا

                                                                        بهتر از من فروید این مسئله را پیش کشیده است


یکسری حرف ها هست که زیاد می شنویم و یکی از این دیالوگ هایی که مرتب مخصوصا در محیط های اجتماعی در و بدل می شود اینست "دوست دارم به دوران بچگی برگردم" یا دنیای بچه ها دنیای پاکی ها و درستی هاست . لازم می شود به کودکی خودم و بقیه نگاهی کنم و متوجه میشم نکته ی بخصوصی در آن وجود ندارد اما وقتی مردم به بچه ها نگاه می کنند و با استناد به این مفاهیم پیشفرض ذهنی که کودک = فرشته ، قند در دلشان آب می شود و روی زمین می افتند و تشنج می گیرند؛ با تعجب از روی شان می پرم و می روم تا درباره این احساس عجیب و فراگیر بنویسم . اگر فکر می کنید کودک ها پاک هستند یا هر چیز متعالی و غیرشیطانی دیگر که ما بزرگسال ها عکس آنیم باید بهتان بگویم خواهران و برادران گرامی که  فروید می گوید کودکان از دوسالگی میل جنسی دارند همان حسی که مارا به گناهکاران چشم چران و تجاوزگران گروهی تبدیل کرده است ، درنده خو اند و میل به تخریب دارند و چون هنوز شخصیت انسانی و اجتماعی نیافته اند فقط در پی ارضای بی واسطه نیازهایشان هستند . یک کودک نمونه ای از یک حیوان وحشی، بدون تمدن و اخلاق است و سال ها تا تبدیل شدن به یک انسان فاصله دارد .آن ها از هر چیز دیگری که جامعه و جهان جدید در پی دست یافتن و گسترش آن نیز فرهنگ ، حقوق بشر و علم است سال ها فاصله دارند . میشود گفت هر کودک نسخه ی ابتدای همان موجود خودخواه و بی فرهنگی است که در مترو بو می دهد یا در صف حقی کسی رو می خورد یا در خیابان دعوا راه می اندازد و دنبال توجه است . بله می شود گفت بیشترمان همان کودکانی هستیم که قد کشیده ایم .

انسان های سرزنده و شفافی که دوست می داریم و می توانند استادان اخلاق ما باشند کسانی بودند که در جوامع انسانی ، متمدنانه تحمل سایرین را داشتند و برای بدست آوردن و به سلطه درآوردن وقعی نمی گذاشتند ، آن ها چراغ های راهنمایی کننده ی انسان به مفاهیمی انسانی تر بودند  که با التهام ما را از تاریکی و طلمت غار نجات می دادند. واقعا مایه ی افسوس است که هنوز برخی نارضایتی یا اختلاف نظرشان را با مشت و داد و فحاشی و واکنش های افراطی بروز می دهند ، اگر این دسته از مردم شایسته ی دوست داشتن هستند همانطور کودکان توپولی و تو دلبرو ...


پ.ن : لزوما ابراز احساسات و شور درونی غیر متمدانه تلقی نمی شود  در صورتی که سایرین را تحت تاثیرات منفی قرار ندهد . چیزی که منظورم بود رفتارهای خودسرانه و تمامیت طلبانه ی انسانی است که شباهت بی نظیری با حالات ابتدایی انسان ها در سنین اولیه رشد دارد .


نداشتن ها و نیرنگ ها

                             یا

                             وقتی مردی خوشحال پایش را در دهان دیگری می یابد !


-آیزا برلین در میدان نقش جهان اصفهان ایستاده است ، ناگهان پسر بچه ای اصفهانی سوار بر دوچرخه به او نزدیک می شود و با لهجه می گوید Shuma ez in gombeza be in gondeyi too sharedun darid ؟ برلین کمی ساکت می ماند و در پاسخ می گوید : نه ، فکر نمی کنم . پس پسر بچه خوشحال شد چرا که غرب و تمام چیزهایی که اصطلاحا غربی خوانده می شود و به میل گوینده این تعریف دلبخواهی تغییر می کند در مقابل عظمت گنبد شیخ لطف الله به زانو درآمد ، پسر بچه حالا با شور و هیجان ، تند تند رکاب می زند تا داستان پیروزی اش را برای حسن کچل و غلام دست قیچی هم محله هایش تعریف کند ، عصر وقتی زمان "گولی بازی" است . 

-وقتی که آلمان با خاک یکسان شد از ترکیه دسته دسته نیروی کار برای ساختن آلمان جدید راهی آنجا شد ، ده سال گذشت ، بیست سال گذشت اصلا سه نسل از ترک ها در آلمان رشد یافتند اما هنوز در مقابل زادگاه فعلی شان و آلمانی های قدیمی احساسی شبیه پسر بچه ی اصفهانی دارند ، سیمایشان را متفاوت نگاه می دارند و خشم تاریخی شان اکنون در چیزی مثل گروه داعش تجلی می یابد .

-پدرم کودک بود ، پدرش خانه ی بزرگی داشت ، یکی از قوم و خویش ها اوضاع مساعدی نداشت و در خانه ای کوچک و دلگیری زندگی می کرد ، هربار که به خانه ی پدربزرگم می آمد از محاسن خانه ی خود و معایب خانه ی پدری ام با تندی صحبت می کرد .

-جوانکی که دستش در بساز و بندازی آن هم در مقیاسی بسیار مضحکیست بهم در شبکه ی اجتماعی حمله می کند ، برایم آرزو می کند که روزی بتوانم به قدر او موفق باشم . پسر بچه اصفهانی بزرگ شده و از ابزارهای به روز شده برای بیان خشمش استفاده می کند .


سعی کردم خیلی فی البداهه مثال هایی که از نداشتن ها و کمبود ها و حمله های کسانی که احساس خطر می کنند به موضعی که طبق تعریفی بالادست خودشان است را نشان دهم . فکر می کنم موضوعی که همیشه در جامعه مان بوده این نیست که رشد کنیم این است که حقیقتی را تعریف کنیم که توجیه کنش کنونی ما در زندگی باشد و نشان دهیم اصلا از ابتدا ما درست بودیم . قشر محروم تر ، متخاصم تر و حریص تر به دنبال پیدا کردن هویتی همساز ما سطح زندگی شان هستند . شاید هنوز در حال توسعه اند و بدبختانه بعضا حتی با به دست آوردن مقام یا اندوخته ی مالی خشم تاریخی شان را به همراه دارند .


معماری لزوما روی زمین نیست

                                      یا

                                      ساخته شده تمام معماری نیست بلکه نوعی از آن است


به تاریخ معماری نگاهی می اندازم ، کتابچه ی عکس معمار محبوبم را تورق می کنم گاهی از جذابترین آثار تنها ماکتی هایی کوچک نشان داده می شود ، چرا عکسی بهتر از "ساختمان "در این کتاب ها قرار نگرفته  است ؟ 

اگر یادداشت های قبلیم درباره ی هنرمند بودن و معماری کردن را خوانده باشید در خواهید یافت که در تعاریف "ساخته شدن" و عملی شدن طرح معماری با سیمان و آجر و شن و الخ شرط لازم بر معماری شدن اثر نیست . هر اثر هنری می تواند در جایی تمام شود ، مانند سینما یا داستانی ادبی که مهم ترین اصل اینست که داستان از کجا دیگر نمایش داده نشود ، یک کار معماری می تواند از اول یا وسط یا انتها شروع شود و بنا به خواست معمار ،هرقدر که مایل است ادامه یابد . معمارهای بزرگی وجود دارند که آثار شاخته نشده ی فراوانی دارند و بیشتر اوقات این آثار در محافل آکادمیک بیشتر مورد نقد و پژوهش قرار می گیرند . همه ی ما می دانیم که برای اجرایی شدن یک اثر معماری چه موانعی وجود دارد و حتی در بهترین شرایط اگر مسابقه ی معماری برگزار شود که معماران هوشمندی در آن شرکت کنند انتخاب آثار میان خوب و خوب تر است و البته همه ی اینها بازمی گردد به سلایق شخصی داوران و سیاست های اجرای مسابقه ، پس لزوما آثار ساخته شده بر آثار ساخته نشده ارجعیت ندارند .

در اینکه نهایت معماری چیست نظرات متضادی وجود دارد ؛ جبهه ی اول آنهایی هستند که می گویند اگر معماری را میوه ای از تخیل و تفکر معمار بدانیم آثار غیرقابل ساختی مانند تجارب حقیقت های مجازی و بازی های رایانه ای آثاری معمارانه تری هستند که حتی قابلیت کشف توسط کاربرها را نیز دارا می باشند ، در این گونه از معماری ،شالوده های  قوانین فیزیکی ، زمانی و منطقی نقض می شود و کاربر در میان تخیل محض و ساختاری زمانی-مکانی متفاوت دست به درک فضایی جدید و خارق العاده می زند . از طرف دیگر اگر معماری را حقیقتی بدانیم که با حواس پنجگانه دریافت می شود اثر معماری که ساخته شده مهم تر جلوه می کند ، بافت سطوح ، بوی مواد و دریافت فضا نه فقط با چشم بلکه با تمام بدن تجربه ای بامعنا و حقیقی است که می تواند به اصلی برای نگاه به معماری و تعریف آن تبدیل شود ، اما همیشه حقیقت میان دو فکر سیاه و سفید است .

اما چرا معماری ساخته شده در ذهن عموم با ارزش تر است ؟ آیا غیر از تفکرات شی باورانه می توان به چیز دیگری اشاره کرد ؟ بعضی از مردم در ذهنشان زندگی می کنند و بعضی ذهن و هویتشان معطوف به ابجکت و کالاییست که در دست دارند . در جامعه ای که امروز فتیشیسم کلایی از سر و کولش بالا می رود چه انتظاری غیر از این دارید که معماری با چیزی ساخته شده یکی بداند ؟ اما با تمام وجود به عنوان معماری که امروز و دراینجا اینها را می نویسم حدس می زنم وظیفه ای که بر عهده می توانم بگیرم خدمت به ذهنیتگرایی فراموش شده و در سایه مانده است ، می توان در جهت تحقق جامعه ای گام برداشت که ذهن نیز در قضاوت ها و تصمیم گیری ها اهمیت می یابد و آن چیزی که با اقتدار و سنگ و سیمان ایستاده بر تفکری انقلابی اولویت نمی یابد .