این اقلیت یک نفره

وبلاگ شخصی علی امامی نائینی

این اقلیت یک نفره

وبلاگ شخصی علی امامی نائینی

۲ مطلب در مرداد ۱۳۹۶ ثبت شده است

یا یه سالاد الویه که از توش یه سوپ در اومد و یه پست بلاگی

رشته فرنگی ها سرخوشانه و در هم بر هم سرخوردند توی آب مرغ ها. در قابلمه را که بستم دیدم بدون سرخی گوجه این پیش غذای ناخوانده کامل نیست، حال و حوصله ی پوست کندن و صبر کردن برای پختن گوجه ها را هم نداشتم، به علاوه دیدم که آب غذا تحمل یک ربع دیگر جوشیدن را ندارد و من هم خیلی گشنم. یک دو بار تکانی به سسی که تازه از جاماییکا سوغات گرفتم دادم، باز هم دلم به رنگش راضی نشد و چند قطره سس تند از این معمولی ها پابرهنه هول دادم آن تو و بعد فلفل سیاه و قرمز و آن دانه دانه ها و بله گاوپرستی از هند فقط عیار رو به رو شدن با چنین آتش گدازانی را داراست.

سالاد الویه که به غایت رسید رفت که بخوابد کنار موز و سیب و نارنگی ها که دیدم آب سوپ به اندازه ی دلخواه رفته و چسبیده به در قابلمه و دارد از کناره ها مکیده میشود به هود چرک قهوه ای آشپرخانه ی خوابگاه، پس چنگال به دست  رفتم برای هضم و جذب. روی مبل سیاه که باد کولر خوب یخش کرده بود چند سانتی متری فرو رفتم و گفتم "آخیشش" که ناگهان برادران تدبر و تامل هوار شدند روی سرم:

"خوب گوش کن! درس کردن غذا تنها سنگریه که مهاجرت نتونس فتحش کنه، حالا تنها زندگی میکنی و بیشتر وقتا در حال پختن و سابیدن و تلفنی، شکایتی هم نداری، روزا زود می گذره، خوب بهتر، آدم کمتر فکر و خیال میکنه. بیکاری بده آقا بیکاری شغال رو گوسفند تک شاخ میکنه، بیکاری مهر ظلمت میزنه بر قلب آدم. خیره به چارچوب دیواری که میبینی یهو زمین و زمان در هم رفت و کل تنهایی عالم هستی میشینه به قلب کوچیک شکستت ...

... اینکه کدبانویی می کنی یه مراقبس!"

آن یکی برادر هم تمام وقت گوش میداد و با حرکت سر این یکی برادر را تایید میکرد.

 آدمی می بیند تنهاست و کلافه. دوست ندارد آن شمع که هر سال بچه میزاید را فوت کند و هی عکس اینستاگرامی با انواع بالا پایین کردن نور و رنگ و فیلتر بفرست تا خواهر و دختر خاله قربانش بروند، اصلا این قربان رفتن ها چیست؟ حالا بماند، اما واقعا چرا باید گردنت را بذاری روی کف قیری داغ داغ خیابان  و برای منی که گذاشتمتان و جستم و دور شدم و حالا کنار ساحل غرق شدنتان را تماشا میکنم ذبح شوید؟ حالا می دانم که منظورتان مهربانیست اما همین که به زبان میارید یعنی نخواهید کرد. آدم وقتی می داند کسی برایش نمی میمرد مگسی می شود، هرچند که خودش هم برای کسی نمیرد، ربطی ندارد. خود آدم معیار گردش ماه و ستارگان است. شاید بقیه عروسک باشند چه کسی حقیقت را می داند؟

 خب نمی شود، زندگی یعنی رسیدن به کمتر از نصف برنامه ها و استرس گرفتن و غذا خوردن و چّت و چِت کردن، بد هم نیست. مثلا زندگی به من اجازه می دهد که اینها را بنویسم و دارم نوشابه می خورم و شکمم هم سیرست و خوشبختانه نگران انفجار بمب در محله های عمومی شهر نیستم. خدا را شکر. راضی ام به رضای تو. منحرف شدیم، اصلا بحث سر زیبایی این بود که مرغ های سالاد الویه را که میپزی با آبش یک کار دیگر کنی،دل آدم شاد می شود، فکر میکنی از هیچ، چیزی ساختی عظیم و با اکوسیستم دور و برت نه تنها همذات پنداری کردی که یکی شدی. مایونز ها که لایه لایه می روند بین سیب زمینی ها و تخم مرغ ها جاگیر می شوند قدر آزادی ات را میدانی، می توانی اسراف کنی اما جای نشگون هایی که مادرت می کند درد میگیرد "همون قدری میریزی که میخوری" و بعد نمی دانی حالت خوب خوبست یا فعلا حواست نیست که همه ی آدم هایی که کلا شناختی و دوست داشتی یک اقیانوس و چند دریا آنورتر غرق خوابند، چرا که برای تو خورشید می تابد و برای آنها ماه. آن قاصدک را فوت تو که هیچ، طوفان هم شود نمی رساند دستشان.

زندگی همین قوطی نوشابه است، سر میکشی و بعد نگاه میکنی تویش، میبینی که هیچ نمانده بجز چند قطره که حالا گرم و بی اهمیتست. می گذاریش کنار دستت و می نویسی " زندگی همین قوطی نوشابه است، سر میکشی و بعد نگاه میکنی...". کمرت درد میکند، امروز پایت گرفت و فکر کردی چه خوبست تنهایی و لنگ زدنت را نمی بینند که بگویند چرا بچه مان زندگی نکرده اینقدر فرتوت شده. به قول حسن "ببین، طوری نیس " طوری نیست که نمی بینمشان و بعد از این آدم دیوانه که تخم نفرت را آبیاری میکند و میوه ی جنگ و حماقت قسط میکند حتی می ترسی بروی آنوری. طوری نیست که هربار که گذرت به فرودگاه می افتد خاطرات فرودگاه امام زنده می شود و می خواهی بمیری و بمیری و بمیری برای همیشه. طوری نیست که با اینکه نفهمیدنت فکر میکنند راه رستگاری "این" است و خودت هم که گیج تر از همیشه کورمال کورمال لبیک گفتی به "این". اینها واقعا هم طوری نیست. یک سری تدبر و تامل وبلاگی است از دل یک بچه ی مامانی که حتی دلش هم نگرفته، اما دوست دارد مثل گربه ای خودش را به پای یکی بمالد و نوازش شود. طوری نیست که آن قاصدک را که فوت کردی طوفان بشود نمی رسد دستشان و تمام و تمام.

 

یا از مرگ ند استارک وسط نمازخانه­ ی پارک تا تغییرات هستی­ شناسانه داخل مخیله ­ی یک دانشجو

هر سال که HBO هوس میکند افیون پرطرفدارش را با خساست قطره­ چکانی به خلایق بنوشاند، ذهنم میپرد اوایل دوره ی کارشناسی. سالی که فصل نخستش را خیلی الکی شروع کرده بودم دو روز در هفته هندسه داشتیم و سهند محدث بود که صلابتش با سلحشوران وستوروس مو نمی زند، می آمد و وارد آن دخمه­ری نمناک می شد که به هر چه می­نمود جز کلاس درس و همه چشم بودیم و انگشت به دهان جا به جا شدن این هیکل کشیده و تنومند را نظاره می­کردیم که با جدیتی خاص دیپلومات­های غربی، دانشجویان مدهوش را در می نوردید و می رسید به جایگاه استادی. سالی بود بس عجیب، سرها داغ بود و چشمان هیز و قلب­ها در گروی این یکی و آن یکی و کمی با تردید رفیق این یکی. خودم را بسته بودم به دوپینگ تئوری، منی که تا قبل از این­ها دستم به طراحی یک توالت (قلب خانه) هم نرفته بود، ذهن باکره­ ی ریاضی­­خوانده ­ام را میچسباندم به تنور داغ فرم­ بازی. می ساختم و می کشیدم و نمی دانستم چه می کنم اما سرم داغ داغ بود و کتاب­ها به بستر می بردم. تمام تاریخ­سازان معماری درون رویاهایم ویراژ می رفتند و باهم روی جاده ی یخ­ زده ی ذهنم، یعنی همان تانژانت و کسینوس تتا نمک می پاشیدند. تنم در حال سم زادیی­شان بود و برایم خوب ساختن مساوی با دهن­ کجی به هم­کلاسی­ها بود. نسلی که از جمع­هایشان بدم می آمد، موسیقی­شان آلودگی صوتی بود و وقتی میساختند افتضاح بصری بوجود می­آمد. پس رفتم و هرچی مقوا داشتم تکه تکه کردم و به هم مالیدم و میانش چسب چکاندم و بردم گذاشتم روی میز محدث و خودم پنج قدم برگشتم عقب. جلال جبروتی داشت این مرد، پر از احترام و حرفه­ گری اما نمیشد سرش را شیره مالید، با لبخند کار را گرفت دستش، چرخاند و نگاهش کرد و ثانیه ­ای نشده بود که گفت کارهای فلانی را دیدی و من سری جنبانیدم و زمان رفت جلو و هفته های بعد ماکتی دیگر و دیگری و یکی دیگر و تشویق و راهنمایی­های او و بعدش تا چندسال حالم خوب بود و کمتر فکر میکردم به قرص و لوله ی گاز و صادق هدایت.

سر ند استارک را بریده بودند، هیجان زیر و رویم کرده بود، در هوا بودم که محدث دستور داد: تحویل نهایی پروژه­ها با "نقشه­ی فنی". با دوست در آستانه ی مشروطی­ ام که چهار پنج­ تایی دلق بیشتر ازم توی گنجه داشت فکر میکردیم که این "فنی" یعنی چه و به خود می لرزیدیم و کف و خون بالا می آوردیم. شاید اولین چالش بزرگ دوران تحصیلم بود، چرا که طراحی­هایم و به چشم آمدنش را نشانه ­­ای از زنده بودنم میدیدم، این فکر خوش­خیالانه که حرکت دست­هایم می تواند اثری روی زمین بگذارد مرا به تلاطم انداخته بود. یکی­شان کتابخانه­ ای بود متشکل از دو بخش که حجم کوچک بالایی که فضایی بود سرپوشیده و در محاصره ی ایوانی، ذوب میشد و می­آمد روی مجموعه­ ی اصلی که با پنجرهای سراسری و حوضی در وسطش جان می­داد برای رواج کتاب­خوانی و فرهنگ. شاید این اولین طراحی­ ام، بیشتر به ساختمان­ می آمد و بعد از آن بود که زدم به جاده خاکی و "معماری تجربی". آن یکی طرحم نمازخانه ­ای بود بدون در و پنجره­ که سازه ­ی رونده­اش از سمت قبله به جهت خلق فضایی تندیس ­وار کشیده می­شد، انگار که دندهای غولی را سرپناهی کرده باشم و البته که موقع باران خیس می­شویم! محدث گفت"طوری نیس" و میگفتم "معمار خوب چتر نداره"، برادرم گفت "اتفاقا معمارها چتر دارن چون سوسولند".  اینها را فقط به شوق محدث میساختم که وجودش در میان آن مدرسین کینه­ ای و بدذات و شدیدا مغرور موهبتی الهی حساب می­آمد. ولی حالا آخر ترم بود و شاه جفری دستور داد سر ند استارک را سر نیزه کنند و دختر مقتول را بردند به تماشای صورت وارفته و رنگ پریده­ ی پدر.لپ تاب را برداشتم و سر گذاشتم به کوه.

میان کوهستان­های نائین روی ایوان خنکی خوابیده بودم و صفحات عمودی را ضخامت میدادم تا بشود دیوار و ارتفاع و جای پله­ ها را تخمین می زدم، نباید پیشانی کسی که با شوق و ذوق از پله­ های کتابخانه­ام بدو بدو برای قرار با زیبارویی بالا می رود بخورد به کف طبقه­ ی بالا! به قول او "پله هات نباید سرگیر باشه!" و دو سوال در ذهنم بود اولی اینکه "الان نقشه­ هام فنی شده؟" و دومی اینکه "حالا که شخصیت اصلی سریال رو کشتن بعدش چی میشه؟!".

نمی­دانم سر همان درس بود یا جایی و سالی دیگر که جلویش دست به سینه ایستاده بودم و او بر تخت استادی تکیه داده بود، بدن شریفش را تکانی داد و با صدایی رسا این کلمات را شمرده بر زبان آورد "آقای امامی استعدادت خوبه اما ایده­ هات را نکش" و طنین این دستور هیچوقت از استخوان سرم نرفت. اما حالا زمان شوردین جوان بر ریش سفید قبیله است. نمیدانم در آن مقطعی که بودم بنا به دلایل آموزشی این آموزه درست بود یا او حکمی کلی داده بود درباره­ ی چسبیدن و بال و پر دادن به ایده ­های اولیه. دلیل مخالفتم را اینطور شرح میدم که به خودی خود ایده آنچنان چیز منحصر بفردی نیست و اجرا یا همان فرم پاشنه­ ی آشیل کل ماجرای خلق هنری است. وقتی میگویند ایده­ایت را نکش حداقل برای درس طراحی یعنی آن چیز خامی که در سر داری را انقدر در کوره ی ذهنت نگه دار تا نانی قابل ارائه و احیانا خوش طعم شود ولی این ماجرا وقتی بغرنج می شود که آن ملات اولیه، آن شوق نپخته­ ی نساخته علاوه بر ناآگاهی­اش ممکنست مسموم به ناهمگنی هم باشد، ارزش غذایی نداشته باشد یا چیزی باشد خیلی معمولی که سالها پخته­اند و خورده­اند. به نظرم ایده دست­مایه ای برای شروع است، چیزی محرک دست­ها تا چیزکی بوجود آورد که در کالبدش به مراتب از ایده ی انتزاعی هیجان­ برانگیز و شاید درصدی جلوتر باشد. پس چه اشکالی دارد که مرحله ی دهم یک ایده بشود ایده­ای برای یک فرآیند تازه و اگر این رفت و برگشتن ها تا ابد هم طول بکشد چه باک؟ مثل نویسنده­ای که کتابش را دوازده­ بار بازنوشته اما دستش به انتشارش نمی رود هنوز.

قدمی به عقب و شروع دوباره و سه­ باره از صفر شاید در محیط آکادمی تیر خلاصی باشد به کارنامه­ ی مزین و رنگی دانشجوها به نمره­ های بیست ستاره دار که از اول دبستان عاشقش شدیم اما دنیا پرست از دل­سوختگان انصرافی و البته فارغ التحصیلان نمره عالی دانشگاه که مغزشان طعنه می زد به اصطبل چهارپایان. البته باید اشاره کنم معماری بیشتر اوقات پروژه ایست ناتمام و اگر چیزی بنام ضرب الاجل و فشار از بالا و چپ و راست نباشد معمولا دست به قلم هم نمی­شویم و این هم یکی است از جبرهای آفرینش اما باز هم حقیقت میان این دو است، میان آزادی بی حد و حصری که طرفدارش هستم و شیوه ی مرسوم روندمحور در کلاس­های درس.

ند استارک را کشتند و بعد از آن اینجانب ایده ­ها سر بریدم. هنوز آن مرگ شگفت­ انگیز آزارم میدهد اما خاطره ی خوب کلاس محدث هنوز برایم شیرین مانده. فکر میکنم بنیان فکری و روش طراحی­ام که بسیار درگروی ارائه­ ی کامپیوتریست از همان سال شروع شد (هرچند که تحویل نهایی با دست بود). چقدر احتمال آن زیاد بود اگر یکی از همان­هایی که با کوبیدن و بی حرمتی به دانشجویان  درس میگفت آن سال آمده بود و به تیم مرگ آن سال اضافه میشد احتمالا آدرس این وبلاگ بجای علی­ معمار، علی­ بقال بود. این یادداشت را تقدیم میکنم به استاد باوقارم سهند محدث و از راه دور دستش را صمیمانه می فشرم، تشکر میکنم که در آن دوره­ ی خاص وقت با ارزشش را برای تربیت ماهایی داد که بیشترمان معماری را رها کردیم و حالا وبلاگ­نویسی و فست فودی و شال فروشی و آرایشگری می­کنیم.