یا درباره¬ی ساختمان¬هایی که منهدم شدنش را به هنگام بتن ریزی
برنامه ریخته¬اند.
نزدیک بهم زندگی می¬کردیم اما نمی¬شناختمش، کلاس درس، هم¬شاگردی¬ها و حتی سرویس مدرسه را در دست داشت چرا
که از قدیمی ها بود. من؟ پسرکی تازه وارد با اعتماد¬بنفسی معیوب که پدرش به¬زور برده و سرش را از ته تراشیده بود، فردایش
مادرش پیراهن آبی گَل و گشادی تنش کرده و با آن چاقی، کوتاه قدی و طبع نازپرورده¬، ترکیب نامتناجسیت که به جایی که به لحاظ
فاصله با شهر و معماری به زندان می¬مانست قدم میگذارد. ابدا نمی¬دانستم چطور در میان هم¬سن و سالانم قد علم کنم. درس توی سرم نمی¬رفت، تنها بودم و گاهی در خانه گریه می
کردم، یار غارم صادق هدایت بود، دوست داشتم بمیرم اما فعلا باکره بودم و خودکشی¬ام را به تعویق می انداختم تا اینکه خبر
آمد ریاضی¬ام را هشت گرفته¬ام. تعجب برانگیز بود، تبدیل شده بودم به
همان درس نخوان¬های
عقب مانده¬ای که در مدرسه¬ی قبلی وجود داشتنشان برایم غیرعادی می¬نمود، چطور میشد تک گرفت؟ نمی فهمیدم چه
خبرست جز اینکه "من به اینجا متعلق نیستم" یا اینکه "من خنگ¬تر و بی¬سوادتر از هم¬شاگردی¬هایم هستم". اولین نمره ی تک رقمی¬ام مرا طوری کرده بود که دیگر سرکلاس¬ها چیزی نمی¬شنیدم، پیش¬فرضم این شد که ریاضی را نخواهم فهمید و
امید داشتم روزی می نشینم و تمام جزوه را می¬خوانم تا شاید فرجی شود، انشالله، من که
گناهکار نبودم پس خدا باید طرفم باشد. او اما با ریاضی عشق¬بازی میکرد، هر مسئله¬ی ریاضی گویا قند و عسلیست که در دهناش
می گذارند. با کتاب، مدرسه و اهالی آن به سرگرمی رفتار می¬کرد و زنگ ورزش خستگی¬اش را با خالی کردن تمام توانش بر سر توپ.
زیادی بلندقامت و به شدت استخوانی بود، کلاسی نبود که دست کشیده و انگشتان بلندش به
هوا نرود یا ناگهان لطیفه¬ای
را سرکلاس نگوید که موجب خنده¬ی
جمعی شود. دستم زیرسرم بود و به دیوار خیره شده بودم، به آجرها، مشاور بی¬سواد مدرسه می¬گفت اینکار از حواس¬پرتی¬ام جلوگیری میکند تا اینکه معلم ریاضی بالای
سرم ظاهر شد و بعد با اشاره¬ای
او را بلند کرد و کنارم نشاند.
دوره¬ای که بچه¬پسرها سینه¬جلو می اندازند و با گفتن ناسزا و اشارات
جنسی سعی در اظهار بزرگسالی دارند او تصمیم گرفته بود که جلوی دهانش را بگیرد، نوعی
مراقبه و یک حرکت خلاف جریان، این کارش سخت ما را تحت تاثیر قرار داده بود و این شیفتگی
مرا به شخصیتش هرچه بیشتر می کرد. شروع دوستی ما یکجور تمرین و گفتگوی دونفره برای
آدم بهتر شدن، بودن و ماندن بود. تا اینجا همه¬چیز به گل و بلبل می¬ماند اما چه چیز توانست همچین پیوند میمونی
را طوری کند که حتی احساس می¬کنم
ادای اصوات نام همدیگر دهانمان را تلخ خواهدکرد؟ فقط می توانم از جانب خود و نقب زدن
به حافظه ی غیرقابل اعتماد چیزهایی را به¬یادآورم. شاید یکی از دلایلش تحمل نکردن
نگاهی متفاوت است؛ شاید ما با تکیه بر نام پایبندی به اخلاق پایه های دوستی¬مان را شکل دادیم اما طی سالهای بعد چیزی
که بنام اخلاق میشناخت وادارش کرد که برای ناظم قلدرمآب و لمپن¬مسلک مدرسه آدم¬فروشی کند. چه چیزی قلب انسان ها را از
هم دور میکند؟ احتمالا اینکه فکر می کنیم ما در مسیری درست حرکت می کنیم و باقی همه
شیطانی هستند نفهم که ما را نمی¬فهمند.
برای او من آن انحراف شدم وقتی که گفتم آدم¬فروشی هیچ¬طور قابل دفاع نیست. او پوزخند می¬زد و ساکت می¬ماند، همان روشی که برایم توضیح داده بود
باهش دربرابر آدم¬های
ناجنس رو¬به رو میشود و این
مرا بیشتر می¬افروخت.
چنان که من به قدر امروز زودرنج بودم هرپورخند اون بمانند سیلی در گوشم تیز بود و برنده.
او هم ریاضی می دانست و هم
زبان، نمی توانم بگم محبوب، به¬عکس
خیلی دشمن در کلاس داشت اما تمام چیزی بود که روی کاغذ برای من دوست¬داشتنی می نمود، هم¬نشینی با او مساوی بود با بریدن از جمع¬های کثیف پسرانه که تاکیدشان روی عضوجنسی¬ تازه بلوغ یافته¬شان بود و ملحق شدن به یک گروه که علم و
اخلاق را برای خود ارزش می داند. اما هر کاری که میکردم هنوز تازه¬وارد بودم، دوستان او از مهدکودک باهش انس
گرفته بودند و غریبه¬ا¬ی تنها و خجالتی مثل من حتی اگر قدش بلند
شود و سر و زبانی سر کلاس هندسه پیدا کند هنوزم آنقدرها خودی نیست و حالا وقتی که تعریف
از اخلاق باعث اختلافی اساسی می شود و او با روحیه¬ی بریدنش مرا به چشم تهدیدی به آرمان¬هایش می¬بیند. او می شود عزیزدردانه¬ی ناظم و چشم او میان بچه¬ها، یک نفوذی خیلی غد و من زنگ جغرافیا
با دوستان انقلابی دیگر خودمان را به خواب می زنیم، ناظم از پنجره ی کلاس یک نفر را
شکار می¬کند، نویسنده¬ی این سطور را. برایش تصویری میشوم ضددانش و نفرت او از من بیشتر
و بیشتر می¬شود
و برای آدم گنددماغی مثل من دوست نداشتن من با بی¬تفاوتی پاسخ داده نمی شود، سایش ایجاد میکنم
و متلک¬پراکنی¬هایم بیشتر می شود، هنوز کسی نمی¬داند که دوستی مثال¬زدنی ما تبدیل به لج و لجبازی آتشینی شده
است. هم¬کلاسی¬ها مرا نیز یک آدم¬فروش می¬دانند و به خاطر رفتار و حرفهای متفاوتم
نتیجه گرفته¬اند
که من منافقی حسودم. اینها حقیقت ندارد و حتی یکی از دوست¬های نزدیکم که به خانه¬ی ما رفت و آمد داشت مرا کنار می کشد و
راجع به لو دادن موبایل¬های
بچه¬های کلاس ازم برادرانه
خواهش می کند که حقیقت را بگویم. همان لحظه می فهمم که چقدر برداشتها از سلیقه¬ی رفتاری من دچار کژتابی و دشمنیست، یاد
مستند بهشت گمشده می¬افتم
که جوانکی چون لباس¬های
سیاه می پوشید قتلی شنیع را گردنش می¬اندازند و قبل از محاکمه برایش حکم اعدام صادر می¬کنند. و این چیزی خیلی عادی¬است در جوامع بسته و عقب¬مانده، ما نوجوانان بی-سوادی بودیم که نه
دنیا را می¬شناختیم
و نه خودمان را، هنوز درگیر دست و پنجه نرم کردن با بدن و بلوغ بودیم. بسیار بی¬رحم، بسیار بی¬رحم و بسیار مغرور.
درسی که من از این دوستی/دشمنی
گرفتم در زندگی¬ام
نوعی مرجع رفتار برای تعامل های آتی¬ام شد. زمانی او را بسیار در دل عزیز می¬داشتم اما در اوایل حضورم در آن زندان وحشتناک
خرخوان¬ها به خاطر کم¬کردن فشار روانی¬ام نیاز به پشتیبان و دوستی مقتدر داشتم،
وقتی که معلم ریاضی جرقه¬ی
اولین ارتباط ما را زد، من که موشکفانه او را بررسی کرده بودم و شناخته¬بودمش خودم را نزدیک به علا¬یقش نشان دادم، طبیعیست که وقتی آشنایی
بیشتر پیش¬بیاید و من از تظاهر
خسته شوم اصطکاک پیش خواهد آمد. وقتی آن خانه¬ی پوشالی فروریخت و هردوی ما دیگر به سمت
و سوی متفاوتی از لحاظ جهانبینی رسیده بودیم خیلی چیزها روشن شد، مثلا اینکه حالا با
چی کسی می توانم دم¬خور
شوم، روش او تا سالی که من میشناختمش طرد حداکثری خیلی رادیکال بود. من از طرف دیگر
واقعی شدم و فکر میکنم اینکه خودم هستم و برایم دوست جمع کردن به معنای با هرکسی معاشرت
کردن خالی از معناست به دلیل درسی است که من در آن دبیرستان گرفتم، درسی که از حسابان
و جبر و آمار مهم¬تر
بود.
حالا بیشتر دلیل تنفرش به خودم را درک می¬کنم، او صرفا مرا بازیگری یافته بود، مصداقی
از دروغ، یک رذیل اخلاقی و حالا که نگاه می¬کنم، بعد از این همه سال این تنها چیزیست
میان آن همه ضدیتمان، که من با او هم¬نظرم.