این اقلیت یک نفره

وبلاگ شخصی علی امامی نائینی

این اقلیت یک نفره

وبلاگ شخصی علی امامی نائینی

۱ مطلب در اسفند ۱۳۹۴ ثبت شده است

یا

 وقتی که یه توپ دارم قلقلی رو تو اسفند 94 می خونم


پنجم دبستان به این باور رسیدم که می توانم بنویسم، راجع به یکسری زامبی نوشته بودم که شهری را گرفته بودند ، داستانم قهرمانی داشت که در اوایل ماجرا کشته میشد، این ها را با اشتیاق جلوی کلاس بیست سی نفره مان خواندم. کسی خوشش نیامد، معلم تعجب کرده بود، گفت به سرت زده اما خوب می نویسی. این معلم را به شکلی ویژه ای دوست دارم، او کسی بود که درباره ی مردی مرموز میگفت، مردی که تنها پارچه ای لباسشست و بزی دارد که شیرش غذای اوست، گفت که این مرد هند را آزاد کرد، وقتی راجع به ترور گاندی در آن سن و سال شنیدم داشتم قوانینی از ساز و کار دنیا را برای خودم دست و پا می کردم، بعدش امیرکبیر و تمام وزیرهای کارآمد دربار ایران که آخر سرشان بخاطر خوش خدمتی از تن جدا شد به این لیست اضافه شد، بعد خودکشی اهالی فن و چیزهای متفرقه ی دیگر. تمام اینها را کنار هم چیدم تا به این باور برسم که آدم های کار درست له می شوند، کسی آن ها را می کشد یا در بهترین حالت تنها می مانند.

اوج تنهایی و له شدگی من در راهنمایی اتفاق افتاد، دورانی که احتمال می دهم بیشتر مشکلاتی که گاهی گریبانم را حالا می گیرد، بذر نکبت باری بوده که با دست های مهربان ناظم و معلم های آن زمان در روح نوی من کاشته شد، زمان هایی می رسد که می گویم باید این سه سال را زیرسبیلی رد کنم و بگویم همه ی آن تیمارستان استعدادکشی و تحقیر را فراموش کنم اما می بینم که فقط من نبودم، من شکستن شخصیت دیگران را همانجا به یاد می آورم. بهترین موضعی که می توانم نسبت آن مدرسه ی جهنمی بگیرم اینست که امیدوار باشم هیچکدام از عوامل آن مسئول "پرورش" و "تادیب" هیچ نوجوانی دیگری نشوند.

بیشتر اوقات به نوشتن فکر می کنم، به ننوشتن فکر می کنم و حس گناه تقریبا زندگی ام را از ریل خارج کرده است، اما خوشحالم، خوشحال از اینکه رویای کودکی ام هنوز با من مانده  است و اینکه توانستم با آن از چند سیستم بیمار عبور کنم.

وقتی کودکی را می بینم برایش شدیدا نگرانم، اینکه او قرارست وارد مدرسه بشود هیچ زیبایی ندارد، برای من سیاه ترین دوران زندگی ام همین مدرسه رفتن ها بود و اصلا مانند نود و نه درصد دوستان دیگر نوستالژی دوران کودکی و نوجوانی را در سر ندارم. زندگی خوش من با دانشگاه شروع شد، با معماری. چیزی که می توانستم همان زامبی های انشای بچگی ام را دوباره در طرحهایم احضار کنم.

دوباره به تمام قربانی های آموزش و پرورش فکر می کنم، خیلی از آن ها شاید به قدر من خوشانس نبوده باشند، معلوم نیست آنها این حجم سیاهی را چطور قرارست هضم کنند، آن ها معماری شان را در چه پیدا می کنند؟ اگر کمی مانند من به سرشت تلخ آدم ها ایمان داشته باشید، جواب های احتمالی ممکن است ترسناک باشد.

خلاصه و خلاصه که من از مدرسه بدم می آید، دوست دارم هیچ آدمی مجبور به مدرسه رفتن نباشد و برای این بچه دار نمی شوم که مجبور نباشم او را به مدرسه بفرستم.

 در اسطوره ها موجوداتی هستند بنام نگهبان دروازه، کار اینها بازداشتن قهرمان از حرکت و پیش رفتن است، مثل ناظم های مدرسه ام و به خصوص معلم پرورشی راهنمایی و البته داورهای پایانامه ی بزرگسالی ام. عادت خوب من اینست که پیش از هر حمله ای حمله ها را به خودم کرده ام، در ویرانه ی شک، در سرزمین من چیزی برای این کرکس ها نمانده. من تصویری از خرابه های سنگی باستانی ام در یک ظهر تابستانی. چیزی در این سرزمین گیرتان نمی آید تا نخواهم. حمله ها بی اثر است چون قهرمان داستان سال ها پیش از خفگی مرده است. اما این یک داستان اساطیری است، مرگ ها قابل بازگشتند اما حافظه ها مانند ساعت کار می کند. بارها کشته شدم و نسبت به هر زخم فقط یکبار دردم می گیرد، تکرار یک درد برایم بی اثر شده، این یک بیانه یا یادآوری به خودم نیست .

معمار قصه دوست دارد بنویسد، بسازد و از دروازه ها عبور کند، شتاب بگیرد و حمله کند. خستگی بی اندازه را دوست ندارد، او نمی داند چگونه وارد سرزمین ملالی شده که هیچ یک از ترفندهای پیشین دیگر رهایی بخش نیستند. معمار سرش را می خاراند و دوباره خنجرش را آرام آرام وارد ارگان های درونش می کند،  طوری می چرخاند آن را که دردش بگیرد، شاید این کابوس به جای دیگر تلپورت شود، شاید بمیرد و وقتی زنده شود سال ها از این کساطی گذشته باشد. این مردن و زنده شدن های متوالی هم خودش به بخشی از ملال و تکرار تبدیل شده. خنجر می برد اما نمی کشد. نگاهی به نقشه ی گنج می کند و آرزو می کند شاید خنجری در آن صندوقچه باشد که واقعا می برد، عمیق و کشنده.