این اقلیت یک نفره

وبلاگ شخصی علی امامی نائینی

این اقلیت یک نفره

وبلاگ شخصی علی امامی نائینی

۷ مطلب در آبان ۱۳۹۳ ثبت شده است

 

درباره ضعیفه هایی که خوب قرمه سبزی می پزند

                                                                  یا

                                                                   اختلافات جنسیتی و فجایع آن

 

از زمانی که در رحم مادرمان هستیم و با سونوگرافی جنسیتمان مشخص می شود دورنمایی از سرنوشت ما معلوم است . خوب سال ها پیش –مثلا- این طور نبود و اگر دختر به دنیا می آمدیم مادرها به خاطر اینکه بچه شان به سرنوشت مشابه آنها گرفتار نیاید کلکمان را می کندند . اگر فکر می کنید در قرن بیست و یک ، این چیزها ریشه کن شده ، من به شما خواهم گفت که نه تنها در جنگل های آمازون بلکه در متجددترین شهرهای دنیا نیز این نگاه هنوز هست و جوری در سیستم باورهای ما ریشه دوانده که خود دخترهای جوان فکر می کنند که همین باید باشد و به غیر از آن نمی تواند باشد . حقیقت امر اینست که شما از یک جای به بعد در تاریخ نمی توانستید کلک دختر ها را بکنید . آدم های پولدار ، زمین دار ها و سلاطین  فکر کردند دیدند نیروی کار مهم تر از هر چیز دیگری هست یا می شود از زن ها بیشتر لذت برد یا هر چیز دیگر ، از آنجا به کاهن ها ، پیرها یا کسانی که باهوش بودند آمدند تعریف ها و ارزش هایی به جنسیت زن دادند که بتوانند از درون او را تخریب کنند و کار کنند که در بدو به دینا آمدن تابع باشد نه چیز دیگر . مثلا جنس ظریف ! دخترها باور دارند که جنس ظریف و شکننده و متزلزل هستند . خوب می توانم بپرسم از کی ؟ آهان یادم آمد ! مثل همان زن بدبخت قبیله که باور داشت بچه اش بدبخت خواهد شد ، مادر شما ، خانواده ی شما این ها را در ذهن من و شما فرو کرده است که اگر دختری ، پوستت زود خراب می شود و دلت راحت می شکند. کار مادر یک دختر امروزی که با خریدن لباس های نوزاد که تفکیک جنسیتی دارد ( خدایا ! ) با مادر آدم خوار قبیله ای که دخترش را زیر خاک می کرد چه تفاوتی دارد ؟ اگر تاریخ را بخوانید می بینید مردم بسیار بی سواد و همیشه احمق هستند و همیشه بدترین راه ها ، مریض ترین متد ، تا قیام قیامت استوار خواهد ماند . حالا این دختر قرن بیستمی ، خودش می شود مادر قرن بیست و یکمی و دوباره دختر کوچکش را که به دنیا آمده با خریدن لباس های ظریف دخترانه زیر خاک می کند . درباره ی زندگی زنان ، امروزه روز دو حالت پیش می آید ، یا اینکه این روال ادامه پیدا می کند و این دختر به نحوی مدرن تر ( عجب !) زن قبیله باقی می ماند یا مثلا در سن 18 سالگی چند کتاب فمنیستی می خواند و بعد در جامعه ای که همه عضو قبیله هستند دچار بحران هویتی ، اجتماعی یا حتی اخلاقی می شود .

دختران ممکن است بگویند "ایششششششششش من ظریفم ، من لوس باباممم ویشششش کیششش " خوب دوباره من تمام ضعف ها و کاستی های شما را ، اینکه به مردی نیاز دارید تا گریه کنید ، غر بزنید و هر نیازی که فکر می کنید یک مرد پشمالوی گنده برطرف خواهد کرد را به تصویری که جامعه در سرتان فرو کرده نسبت می دهم ، می دانید شما تربیت شده اید که ضعیف ، رنجور و نیازمند باشید . این نوعی اهلی کردن حیوان است . شما اهلی شده اید و در جاهایی از تاریخ مرد ها صلاح دیدند تا خرده حق و حقوقی بهتان دهند و تا خیالتان راحت شود . اما من جامعه را دیده ام ، در همه جای دنیا ، قبایل اولیه می تازند ، زنان موفقی که می بینیم دو مدل هستند ، یکی باب دل مردها خود را می آرایند و از صلاح زنانه شان بهره ی کامل می برند ، دسته ی دیگر که مثلا فمنیست شده اند با لباس های مردانه ( واقعا ؟؟؟ !! ) صندلی های ریاست را از آن خود کردند . درباره دسته اول می توانم بگویم خوب ، اینها سیستم را شناخته اند و یاد گرفته اند گلیمشان را از آب بکشند ، ممکن است از من و شما زیرک تر باشند ، شاید انقدر خوب تربیت شده اند که لذت هم می برند و مردها را مانند مومی در دست دارند ، اما حالا وضعیت دسته ی دوم چگونه است که با لباس های مردانه و سیمای جدی می خواهند بگویند که به قدر مردها جربزه دارند ؟ خوب به نظرم کارشان واقعا مسخره است ، آنها دوست دارند مثل مردها ، در جایگاه مرد ها و مثل آنها دیده شوند . شاید فطرتا برای جنسیت خود ارزشی قائل نیستند و دارند سیمای مردانه می یابند ، این روش ، یعنی حذف سیمای زن و مرد بودن زن ها نیز خودش نوعی مردسالاری هست . این جنبش های تندروی مانند فمنیسم بازی بیشتر مخالفت بلد است تا ساختن زیرساخت اجتماعی برای برابری مرد و زن . چیزی که من می بینم زن هاییست که خود را مرد کرده اند اما می گویند زن ها برابر مردها هستند ؟ً! اما انگار تصویر زن را پایین تر می دانند هنوز ...

جنسیت شما هر چه می خواهد باشد ، هیچ تفاوتی ندارد . شما قادر به انجام هرکاری هستید و اگر مرد هستید نیازی به زن تو سری خور ندارید و اگر زن هستید لازم به تکیه گاه ( اه اه اه ، چه جمله ی چرتی ! ) برای قایم شدن و پناه ندارید . ویل دورانت می گوید  انسان های نخستین زنان پا به پای مردان به شکار می رفتند ، تحملشان از مردان بیشتر بود و حتی بلند تر و ورزیده تر نسبت به آنها و دارای استقامت بیشتری بودند . کشاورزی را را آنها کشف کردند ، همین طور بافندگی و بعد از آن مردها اکتشافات آنها را گسترش و سامان دادند . بعدها چون نظم و قانون به دست مردها افتاد ، آنها خواستند زن ها فقط مال خودشان باشد اما خودشان مال همه ، به خاطر این طی چندین هزار تلاش مداوم توانستند عرف کنند که زنان ضعیفند و نیازمند . داستان همینست ، مثل مداخله ی در کشورها ی ضعیف و استعمار آن ها به دلیل اینکه آن ها نیاز به کمک دارند اما خودشان نمی فهمند ، جامعه های انسانی پرست از استمسار ، جوامع طبقات و سلسه مراتب نیاز دارد تا بالا را چاق تر کند و پایین را لاغرتر . فرمول راحت است ، به هر چیزی که می بینید ، می شنوید و می خوانید شک کنید و با کله به جنگش بروید . بعد می فهمید که دلیل تمام جنگ ها ، منازعات و بدبختی ها انسانی ، چیزهایی بوده که در بسیاری از حالات مسخره و خنده دار است اما هنوزم بهشان باور داریم .

 

پ.ن : شاید کمتر از فجایع اختلاف جنسیتی صحبت کردم ، باید به این اشاره کنم که همه ی ما در زندگی در کشتی ای سوار هستیم که روی نابرابری جنسیتی ، نژادی و طبقاتی در حال حرکت است ، برای اینکه بخواهیم از چنگ چنین اقیانوسی رهایی یابیم باید نوع حرکت و مسیرمان را تغییر دهیم ، مثلا با نوعی کایت یا چرخ بالا از کشتی بیرون رویم و از دریا فاصله بگیریم .
 

چگونه دیو سپید را شکست دهیم ؟

                                               یا

                                              موفقیت و رابطه اش با آن چیزی هایی که به ما گفته اند بی ربط است !


 اگر به کمپانی های بسیار ثروتمند در سطح جهان نگاهی بیاندازیم با دو گونه از آنها روبه رو می شویم ، اولینشان کسانی هستند که در وال استریت یا ساختمان های بورس تلفن به دست و عصبانی با صورتی آشفته در حال قمار و هدر دادن سرمایه های مردم با فرمول های پیچیده ی اقتصادی  روز می گذرانند ، کسانی که با هر روز فعالیتشان دنیا را به جای بدتری تبدیل می کنند و خودشان مرتب ثروتمند تر و حریص تر می شوند . اما دسته دوم چه کسانی هستند ؟ خوب معمولا شرکت های خلاق مثل اپل یا گوگل که هر روز دارند چیز جدیدی به زندگی ما اضافه می کنند . هر روز که دلال های بورس یا واسطه های طماع در حال پاره کردن شکم یکدیگر و البته مردم بینوا هستند ، کارمندان شرکت های خلاق دارند فکر می کنند که چگونه دنیای جذاب تر و نویی خلق کنند .



حالا می خواهم بهتان یاد بدهم که اگر آدم بدذات و خبیسی نیستید چگونه می توانید موفق شوید ، البته اگر آدم بدجنسی هستید فرمول راحتتری وجود دارد ، کافیست دروغ بگویید و سر همه کلاه بذارید و البته پیش کلاهبرداری پیر و پولداری نوچگی کنید ، در این صورت نیاز به خواندن ادامه مطلب ندارید چرا که از همین الان می توانید دست به کار شوید ، با کلاه گذاشتن سر نزدیکانتان شروع کنید تا دستتان گرم شود !

خوب حالا که از شر افراد طماع و حریص خلاص شدیم به اصل ماجرا می پردازیم . چگونه موفق شویم ؟ خوب یک پیشنیاز خیلی مهم وجود دارد و آن اینست که شما باید عاشق کارتان باشید و شوری نسبت به آن حس کنید . این شرط بسیاری مهمی است که حتی در کیفیت زندگی شما بسیار تاثیرگذارست . خوب می رویم سر گزینه ی بعدی که وقتی درس نمی خواندیم مشاورها و ناظم ها مدرسه مرتب بهمان یادآوری می کردند ، اینکه باید سخت تلاش کنی تا اینکه لای کتاب خوابت ببرد و از این حرف های مسخره که آدم های پیر و تکراری همشان بلدند و به خوردمان می دهند . خوب معلوم است که باید زیاد کار کرد اما وقتی که شما کاری که دوست دارید را انجام می دهید کار نمی کنید ، در حال حال سخت تلاش کردن نیستید ، بلکه در حال خودتانید  و هم دارید حال می کنید و هم می خواهید ببینید این پروژه یا طرح به کجا می رسد و ممکن است یکدفعه صبح شود ! حالا یک آدمی می آید می گوید عجب پشت کاری داری و چقدر سختکوشی ! اما خودتان حقیقت را می دانید ، شما داشتید حالش را می بردید !

کار دیگری که باید برای موفقیت انجام دهیم کمی سخت است ، مخصوصا برای کسانی مثل من که به خیل عظیمی از گرایش های هنری و علوم انسانی علاقه دارد . یک آدم موفق کسی است که در حیطه ای دقیق می شود و تمام هم و غمش را برای آن می گذارد و در اثر تدوام و تمرکز کافی در پیشه یا رویکردی به درجه می شود که حرفی برای گفتن دارد . حالا که در حیطه ای استاد شده اید می توانید قوانین بازی را بر هم بزنید و کار بدیعی ارائه کنید . پس باید انتخاب کرد و ثابت قدم ماند تا به نتیجه رسید . سایر علایق ما می تواند یک هابی ساده باشند .

و اما .... به زعم من مهم ترین پارامتر برای موفقیت اینست که آدم خوبی باشید . لطفا اگر آدمی بدی هستید و هنوز دارید این یادداشت را می خوانید یا تصمیم بگیرید که آدم خوبی شوید یا سریعتا خودتان را بکشید ، باور کنید دنیا بدون شما جایی امن تر و آرام تری خواهد بود ! حتما آدم های زیادی دور و بر خودتان دیده اید که فقط یک هدف دارند و آن هدف اینست که پولدار شوند ، اما کسانی زیادی را نمی شناسم که هدفشان پولدار شدن باشد و الآن پول باشند ! افراد خلاق و خیلی موفق کسانی بودند که برای دل خودشان کار می کردند ، اشتیاق داشتند ، ممارست به خرج می دانند و به ارزشی خدمت می کردند که بهش ایمان داشتند ، بله ! آن ها هدفشان اختراع ، نو آوری ، کمک به هم نوع و تبدیل کردن دنیا به جای جالب تر و بهتری بود نه اینکه به فکر پولدار کردن خودشان باشند و البته نمی دانم چرا خیلی پولدار شدند ؟! پس یادمان نرود که به کیفیت یک عمل بستگی دارد به هدف و ارزش آن و خدمتی که به جامعه و سایرین می رساند .

افراد خلاق زندگی سختی داشته اند و قرارست این نوع زندگی همیشه ادامه پیدا کند ، حتی اگر اکنون ثروتمند شده باشند اما هنوز حساسند و دلشان مملو از شک و تردیدست . با اینکه به ارزشمندی هدفشان ایمان دارند و تا به اینجا که پیش رفته اند به خاطر همین کله شقی هایشان است اما در جایی بنزینشان تمام می شود . بعضی از آنها خوشبختند که نزدیکان دلسوزی دارند که بهشان امید می دهد اما زیاد به این چیزها دل خوش نکنید . اینجا همه به فکر خودشان هستند و تنها کاری که باید در این مواقع کنید اینست که خودتان را هل دهید و هل دهید تا به سر مقصد برسید .

تمام چیزهای که در این یادداشت آمده به اضافه ی چیزهایی که خودتان از تجربه های شخصی یاد گرفته اید می تواند اکسیری باشد تا زندگی تان را زیر و رو کند . فرمول راحت است اما پیاده کردنش نیاز به ذهنی شفاف و ایمانی راسخ به راه دارد ، برای تمام آدم های خوب آرزو می کنم که شاد در پیشه ای که دوستش دارند مشغول باشند و زندگی ای پر از هیجان و اکتشاف و خلاقیت را برای همه آروزمندم . با عشق پدرو خوزه دونوسو



چرا ترجیح می دهم سکوت کنم ؟

                                            یا

                                            البته بستگی به شرایط دارد !


شاید برای شما نیز پیش آمده باشد ، به نظرم حتی به احتمال زیادی حتما برای شما این اتفاق افتاده است .اینکه نسبت به قضیه ای کنجکاو شویم و سعی کنیم اطلاعاتمان را در آن زمینه را افزایش دهیم اما قبل از اینکه عملا وارد فرآیند آموختن شویم با دوستان یا خانواده درباره ی آن مبحث وارد گفتگو می شویم و ممکن است چیزهایی را با همان دانش کمی که از موضوع داریم نقد کنیم و زیر سوال ببریم . حالا چند ماهی گذشته و تقریبا به درکی کلی از آن موضوع دست پیدا کردیم . انقدر می دانیم که به قول معروف فهمیده ایم هیچ چیز نمی دانیم .برای همه ی ما این قضیه پیش می آید بخاطر اینکه ما در دنیای پیچیده ای زندگی می کنیم ، در هر شاخه و در هر موضوعی آنقدر مباحث پیشرفت کرده که دیگر عالم همه فن حریف نداریم . مثلا نگاهی به پزشکی و شاخه های آن بیاندازید ، تنوع آنقدر زیاد شده که شاید بتوان ادعا کرد که هر انسان در مدت زمان حیات محدودش بتواند به مباحث اندکی اشراف یابد اما عجیب تر از آن اینست که هر چقدر بیشتر چیزی را جستجو کنیم ضد و نقیض هایش بر ما آشکار می شود . دقیقا نمی دانیم چرا آنطور که پیش بینی می کردیم نشد . تمام نظام فکریمان در حال ذوب شدن و معلق ماندن در اثر داده های جدید است ، فکرمان مانند جریان سیالی از ظرف های مختلف عبور می کند و فقط مانند ماشینی که محاسباتش هیچگاه تمام نمی شود کار می کند و فقط کار می کند . ممکن است در میهمانی نشسته باشی اما هنوز محاسبات در حال انجام است .

در این مدت تنها چیزی که برایم به وضوح معنی پیدا می کند ، شک و تردید است . به هیچ چیز نمی توان دلبست و به هیچ سخره ای نمی توان تکیه زد . شاید آن سخره بالون بزرگ و رنگی باشد که ناگهان به هوا رود . تمام قواعد و قوانینی که انسان برای زندگی اجتماعی اش وضع کرده پر از سوراخ و سمبه هایست که موش های تن لش و بزرگی در حال رفت و آمد از آنها هستند . فکر می کنی زیر چتر قانون امنیتی برایت فراهم شده اما ماهیت متخاصم این بشر دو پا واژه ای بنام امنیت را بی معنی می کند . 

به حرف های دوستت نمی توانی دل خوش کنی ، ممکن است خانواده برای منفعت احتمالی تو بهت دروغ بگویند و از همه مهم تر ذهن تو ، ذهن خودت فریبت می دهد . ممکن است خاطرات کودکی ات حاصل تخیلاتت باشد یا جوری به کارهایت سرگرم باشی که کسانی که دوستت دارند را فراموش کنی . اگر یک قانون کلی وجود داشته باشد اینست که نمی توان جایی لم داد و آرمید ، هر چیزی ممکن است . می شود حقیقت سوراخ شود و آن موش های چاق و بددل به قصد خوردن صورتت از دورنش رویت بیافتند .

من همه ی اینها را می دانم اما به سعادت و خوشحالی باور دارم ، می توانم به لبخندی دل خوش کنم . شب ها و روزها با آن لبخند غریب تا کنم چراکه آن لبخند هاله ای بهم می دهد که با دانستن همه ی این ها باز هم ادامه دهم .

بیایید باهم تصمیم بگیریم که نترسیم !

                                                  یا

                                                 درباره ی پنجمین سوار آخر الزمانی ترس *

 

 

در کتاب "داستان" رابرت مککی خاطرنشان می کند که فیلم های هنری که جوانان در حال ساختن آن هستند بیشتر می خواهد با نمونه های کلاسیک و مثلا سه پرده ای متفاوت باشد تا اینکه واقعا حرف جدیدی برای گفتن داشته باشد و بیشتر برای این تولید می شوند که یک چیزی نباشد تا اینکه یک چیزی باشد . به نظرم حرفی که او می زند در زندگی همه ی ما قابل تعمیم است .  آسیب پذیری و شکنندگی ما برای آنست که بیشتر می خواهیم از چیزی دوری کنیم تا قصدمان آن باشد که چیزی را بدست آوریم . مثلا من نمی خواهم کارمندی کنم یا نوچه دست چندم فلان ساختمان ساز بزرگ ایران باشم ، همچنین دوست ندارم مثل فلانی گمنام بمانم ، اما همه ی اینها چیزهایی است که نمی خواهم باشم و فکر کردن به اینکه ممکن است روزی مثل موارد بالا باشم مرا هراسان می کند و باعث ترس می شود . وقتی پای موجودی بنام ترس وارد زندگی انسان شود دیگر چیزی جلو دارش نیست . اگر قرار باشد مرا به صندلی ببندند و شکنجه ام کنند می توانند چشمانم را کور کنند و دستان و پاهایم را یک به یک قطع کنند و بعد درون پوستم میخ فرو کنند . وقتی عملا جایی از بدنم نمانده باشد به پایان رنج و غذاب رسیده ام ، اما ترس اینگونه نیست ، ترس موجودی معناییست که در سر آدم رشد می کند و مرتب تکثیر می شود . بر هر عذابی پایانی وجود دارد اما ترس نه

موجودی که ترسیده است فرار می کند یا بدتر به دیگری حتی به هم نوع خود حمله می کند و هدفش را بقای خود می داند . شاید بتوان رفتار های غیرانسانی جامعه را به حس ترسی که در دل همه نهادینه شده ربطش داد . ترس اولین شرط بقای هر موجود زنده است و البته خطرناک ترین دشمن یک ذهن خلاق . هسته ی اصلی هر نوع ترس ، در نظر گرفتن حالتی ناراحت کننده و خطرناک در آینده است ، اگر این بلا سرم آید ، اگر سرم کلاه رود یا شانس نیاورم چه ؟ این موجب مضطرب شدن و به کار افتادن ذهن می شود و انواع موقعیت های بد از نظر انسان رد می شود . نتیجه اینکه فرد ترسانده شده یا ترسیده شده عملا قدرت فکر و عمل خود را از دست می دهد . افراد ترسو معمولا نوچه های خوبی می شوند چون از شخصی که به دورش جمع شده اند در ازای کاری که برایش می کنند محافظت می گیرند . مثلا مردم آمریکا که از ترس انفجارهای تروریستی به خود می لرزند در مقابل سیاست های جنگ طلبانه ی آمریکا سر فرود می آورند . معادله به همین راحتی است ، حالا که تمام ارزش ها و مکاتب فکری زیر سوال رفته تنها دست آویز مردان سیاست توسل به ترس مردم است .تمام آزادی ات را می دهی و در ازایش ترس بیشتری گیرت می آید !

عدم قطعیت ، اینکه در حبابی زندگی کنیم که هر لحظه ممکن است بترکد ، انسان را می ترساند . امروز ممکن است قیمت دلار سه هزار تومان باشد اما این احتمال وجود دارد که نوسانی صورت گیرد ، کسی نمی داند و کسی مطمئن نیست و این عدم آگاهی از وقوع هر اتفاقی آدم را می ترساند . چیزهایی که ممکن است ترسناک باشد مثل دوستی ، خوردن غذا از رستورانی کنار جاده ، پدر یا مادر شدن ، اعتماد به حرف رفیق یا شنا کردن در دریا و ... همه این ها می تواند با در نظر گرفتن خطر احتمالی و نادیده گرفته شدن نکته ای آدم را بترساند .

هرچند ترس دست خودمان نیست اما مگر کنترل ادار وقتی که بچه بودیم دست خودمان بود ؟ همانگونه که یاد گرفتیم که می توان آن را کنترل کرد همان گونه می شود کنترل دستگاه احساسی مان را بدست گیریم . انسان موجودیست معنا گرا ، هر چیزی را معنی می دهد و بعد ازش خوششان می آید یا بدش می آید یا حتی برحسب آن معنی می تواند از آن بترسد . فرض کنید سرنگی در دست من قرار دارد و شما نگاهش می کنید ، بعد از آن می گویم که این سرنگ را فردی مبتلا به ایدز استفاده کرده است . ناگهان برایتان ، آن سرنگ تبدیل به وحشناک ترین و ترسناک ترین چیز دنیا می شود . یک تفاوت معنایی کوچک می تواند موجب ترس یا هر احساس دیگری شود و باید بدانیم اینکه چیزها چه معنی می دهند را ذهن ما انتخاب می کند . هر معنایی که به محیط اطراف دهیم ، رابطه ای که با پیرامونمان برقرار می کنید را تغییر می دهد . پس بهترست برای آرامش بیشتر سیستم معنایی زندگی مان را مدیریت کنیم .

به اعتقاد من ، تنها باید از یک چیز ترسید و آن خود ترس است . اگر ترس به ذهنمان خطور کرد در همان مرحله ی اولیه که ممکن است ترس سالمی باشد دست هایش را ببندیم و در اتاقی از ذهنمان حبسش کنیم و اجازه ندهیم که کنترل زندگیمان را بدست گیرد . یادمان باشد اگر با دوستمان در جنگلی بودیم و جانور وحشی به سمتمان آمد کسی که بیشتر ترسیده مورد حمله قرار خواهد گرفت و جالب اینجاست که جانور خود ترسیده است و برای دفاع از خودش مجبور به حمله می شود . همین طور یادمان باشد که برنارد راسل می گوید : غلبه بر ترس نقطه ی آغاز حکمت در راه رسیدن به حقیقت و در تلاش برای پیدا کردن روش ارزشمندی برای زیستن است " .

  


* در عنوان این یادداشت از باوری مسیحی بهره جستم . چهار سوار آخرالزمان که در مکاشفه یوحنا در عهد جدید از کتاب مقدس نام برده شده‌اند ،  این سواران به ترتیب بر چهار اسب به رنگ‌های سفید، قرمز، سیاه و رنگ‌پریده سوارند و به ترتیب نمادهای پیروزی، جنگ، قحطی و مرگ هستند.


وقتی زمان را متلاشی کردم

                                   یا

                                   یک روزی با دکتر هو می رویم تفریح


دارم به این فکر می کنم که میان ننوشته هایمان و خودمان چقدر فاصله وجود دارد ؟ چرا باید نوشت ؟ باور دارم که نوشتن راهی برای شناخت زندگی و تامل درباره ی آن است . هیچکس نمی تواند ادعا کند که همه چیز را شناخته و الآن وقت عمل است . هر کاری را که شروع می کنم وارد فرآیند یادگیری جدیدی می شویم ، مثلا پدر می شویم و بعد از بزرگ کردن یک بچه ی معتاد و یک بچه ی تنبل دیگر تازه متوجه می شویم که چه کارهایی باید انجام دهیم ! با نوشتن نگاه می کنم ریالمی نویسم تا بهتر فکر کنم ، درباره ی معنا می نویسم ، درباره خواندن می نویسم و درباره ی آدم هایی که این چند ساله دیده ام . یادداشت هایم شاید تنها به درد یک نفر بخورد ، شاید هم آدم های بیشتری از حرف هایم خوششان بیاید ولی آن یک نفر مطئنا بیشتر خوشش خواهد آمد . متاسفانه آن یک نفر دیگر وجود ندارد ، دیگر در این مکان و این زمان نمی تواند باشد ، چون زندگی او را به چیز دیگری تبدیل کرده ، او آتش گرفته و در اثر یک فرآیند کمیکال تبدیل به خود نویسنده شده است . آن یک نفر ، من شده است . او در ته زمان ها ، جایی میان خاطره ای و مبهم و حسی دست نیافتنی از ذهنم فرار می کند ، شاید در میان عکس ها و چیزهای دیگری که ازش می بینم به بودنش ایمان بیاورم ، اما او دیگر نیست ، دود شده و به هوا رفته است . بعضی وقت ها فکر می کنم چه خوب می شد اگر او این حرف ها رامیدانست ، چقدر زندگی اش آسوده و راحت تر میشد اگر همه ی این نوشته ها را خوانده بود و بعد همه ی کارهایش را می کرد . وقتی که تنها به دیواری تکیه داده بود و می فهمید در دور دست ها حتی شهری دیگر یک نفر پیداش می کند ، این که سیب هزار چرخ می خورد اما در آخر در دستانت می افتد ، حتی وقتی حواست نیست . چه خوب میشد ، علی ای که ده سال دیگر می نویسد حرف هایش را الآن بخوانم . او برای من دارد می نویسد اما من هیچوقت نمی خوانمش ، من هم در حال دود شدن هستم ، کاش مانند فیلم خانه ی ای در کنار دریاچه صندوق پستی وجود داشت تا این نوشته هارا برایم  می فرستاد . چه حرف های جالبی می توانستم درش پیدا کنم . علی ده سال دیگر برای من می نویسد و من برای علی چهار سال پیش . این نامه ها هیچوقت خوانده نمی شود و روی سطح زمان بالا و پایین می رود . فکر می کنم اگر این نامه ها به دستم برسد چیکار می کنم ؟ پیراهنم را در می آورم و از پنجره درون بالکن می پرم . حالا یک فکر عجیب و غریب ، تکلیف اثر پروانه ای چه می شود ؟

شما در حال خواندن نوشته هایی هستید که مقصدش در زمان ، در آن دور دست ها ، در هیچکجا محو داغان شده ، مقصدی وجود ندارد ، مثلا یک افق نارنجی را تصور کنید ، یک قدر مطلق بزرگ . هر کس در سنگری شمشیر می زند اما راه من از جنگ و دعوا جداست . کسی هستم که ممکن است در هر دو طرف جنگ دوربین به دست بگیرم و در انبوه لاشه های متلاشی شده دنبال کمپوزیسیون مناسب برگردم . بعد سوار ماشین صلیب سرخ می شوم و میروم پشت جبه ها و درباره ی جنگ و آدم های جالبی که دیدم می نویسم ، تازه جنگ را در موقع نوشتن درک می کنم . من یک پرسه زنم و قصدم نگاه کردن است . تمام حرف هایی که مردم می زنند را درون دستگاه رکوردم ضبط می کنم ، بعضی از حرف ها بیشتر از همه گفته می شود و همه می دانند ، من به آنها علاقه ندارم . درباره ی نوجوان هایی که مصرانه تصمیم به جنگیدن و مردن دارند همه شنیده ایم ، صورت دارم دستگاه ضبتم را در دهان کسی که شکمش پاره شده بگیرم و بهش بگویم دنیا را چگونه می بینی ؟ آیا ارزشش را داشت ؟ من یک مسافر زمانم ، حرف هایت را بگو تا به گوش خودت چند سال قبل برسانم . آیا راست می گویند هر که در حال جان کندن است به این فکر می کند چرا کمتر خوشحالی کرده ؟

یک داستان کوچولو از کوچولویی که قصد سرکوب داشت

                                                                           یا

                                                                           جواب ساده است : خودت باش

 

اگر بخواهم به عقب برگردم و داستان زندگی ام را از دوران کودکی تا الآن بنویسم ، این متن تبدیل به توصیف حالت های افراد و کسانی می شود که در زندگی مرا سرکوب ، تمسخر یا اذیت کرده اند . زیاد به عقب نمی روم ، فکر کنید ترم دو دانشگاهم و میثم ، کسی که روی صندلی به اصطلاح استاد ها می نشیند ازمان می خواد که با کاغذی هواپیما بسازیم و بعد با کاغذ دیگری برایش پایه طراحی کنیم . من تمام این کار را در لحظه ای انجام می دهم ، هواپیمایی می سازم و تکه ای کاغذ را بدون فکر تا می کنم ، وسطش را سوراخ می کنم و هواپیما را در آن فرو می کنم ، قصدم اینست که نشان دهم پایه می تواند دقیقا زیر یا پای جسم قرار نگیرد ، می تواند مثل بقیه کارها شکیل نباشد و طراحی نیازی به تو سر خودزدن و زیبایی ندارد . حالا که همه آثار بچه های کلاس روی یک میز به نمایش درآمده میثم بدون اینکه به من نگاه می کند می گوید این طرح جالبی هست اما مطئمن هستم تو بیسوادتر از آن هستی که بتوانی اینچنین کاری را بسازی . میثم بعضی وقت ها حرف های جالبی می زد اما نفرت بی اندازه ی به من داشت . و این موجب شد که ترم بعد وقتی دیدم هنوز رفتارش با من دشمنانه و بد است درسش را حذف کنم . میثم  یکی از نمونه های  افراد سرکوبگر و حرامزاده ایست که در طول تحصیلم به آن ها برخوردم . اما در مقابل افرادی مثل میثم ، چیزی بود که از من محافظت می کردم ، جایی در دل یا سرم می دانستم که این آدم ها حرف درست حسابی نمی زنند و هیچوقت نخواستم که با استاندارهایی که آنها تعریف می کنند کار کنم . اگر کسی در خیابان یا کلاس بهم می گفت تو دیوانه یا چاق یا بی ادب هستی ممکن بود درنگ کنم اما اگر کسانی مثل میثم ، زهرا یا مه لقا و حتی رامین بدبخت می گفتند تو طراح بدی هستی برایم هیچ اهمیتی نداشت . بعدها فهمیدم آدم های کاردرست به صورت ناخودآگاه همدیگر را شناسایی می کنند و اگر از کار هم حتی بدشان بیاید جوری آنرا ابراز می کنند که تو حتی خوشحال میشوی و با دید آنها آشنا خواهی شد ، چیزی به عنوان تعامل و دوستی وجود دارد که این افراد نامبرده و با خواندن خود به نام استاد و احساس خدایی آنرا درک نمی کردند . سفر من ادامه پیدا کرد و بعد از دانشگاه بود که دوستان جالبتر و باسوادتری پیدا شدند که هیچ حرفی درباره ی خدا بودنشان نمی زدند و حالا  می توانستم فکر کنم که دیگر قرار نیست از آدم های سرکوب گر خبری باشد .

این قدرت تمایز آدم های کاردرست و آدم های متظاهر که به آن باور دارم بحث جدی و مهمی است . باور دارم که آدم متظاهری نیستم و همیشه دنبال یادگیری و بهتر شدنم، سعی می کنم کسانی که دور و برم هستند را همیشه باخبر و امیدوار نگه دارم و اینگونه زندگی را بگذرانم . به چیز دیگری نیز باور دارم ،  آن اینست که کسانی که مثل من هستند یا حداقل در جهتی دیگر دنبال حقیقت هستند از نوشته ها ، حرف هایم یا آثار هنری ام مرا پیدا می کنند و می شناسند ، پس همیشه در و تخته جفت می شود . من نباید دنبال کسی مثل میثم مانند دانشجوهای دیگر نمی دوم و بخواهم نظر او را نسبت به خودم تغییر بدم بلکه یک مدرس معماری خوب قرارست پیدا شود و زندگی مرا دگرگون کند ، فقط با شنیدن حرف هایم در یک دقیقه ! ( و این اتفاق افتاد ) این نگرش خیال مرا راحتتر کرده ، مثلا اگر قرارست در مصاحبه ی شغلی شرکت کنم یا کسی را همراهم کنم کافیست خودم باشم ، در غیر این صورت آن شغل یا آن همکاری مال من نیست ، من برای کسی کار خواهم کرد که از جنس من باشد و حرف هایم را بفهمد و به عکس . روش اعتماد به رفتار و کارهای هنری خودمان تا اینجا که برایم خوشحال کننده ، موفقیت آمیز و جالب توجه بوده ، حالا ازتان می پرسم شما روزها خودتان هستید یا برای جلب توجه دیگران یا درد نان داشتن در قالب افراد مزحکی که قصد راضی نگاه داشتن همه را دارند فرو می روید ؟

اینکه پشت سر هر اثر هنری چه اتفاقی افتاده مهم است 

                                                                        یا

                                                                         در ستایش معنا


زمانی یکی از مدرسین دانشگاه مرا به دیدن آثارش در سطح شهر برد ، در آن سالها ترم های اول دانشگاه بودم و به نسبت آدم نجیب تر و مهربان تری نسبت به مدرسین معماری ... با انگشت های لاغر و کشیده اش مقابل بهترین اثرش از قول خودش ایستاده بودیم و او نشانم می داد که چگونه لبه های در و پنجره ها را در طول عمودی نما کنار هم نشانده است و این اوج هنر او بود . سعی می کردم ساختمان را دوست داشته باشم یا حالا که کنار معمارش ایستادم بفهمم چرا او انقدر این ساختمان را دوست دارد . بعدا فکر می کردم شاید از کم بودن توقع ، اطلاعات معماری یا قریحه ی هنری او باشد که از این پارهای آجر تعریف می کند و ذلیل و مدهشو در مقابلش می ایستد . اما دلیل شور و شعفش نسبت به این ساختمان جلوی چشمم بود و من نمی دیدمش. او به این ساختمان عشق می ورزید چرا که در پشت این آجرهای زرد بی قواره و میله های دفورمه خاطرات چند سال پیشش را می دید ، سختی هایی که هنگام اجرای این ساختمان کشیده و افرادی که با آنها سروکله زده تا دست آخر در این محیط ، اینچنین تراکمی بوجود آید ، او عاشق این ساختمان بود چرا که سازنده اش بود و شاید وقتی این ساختمان را می ساخت ، در حال ساخت خودش بود ، از جوانکی کرم کتاب تبدیل به معمار آب زیرکاهی که حواسش به همه چیز جمع بود .

رابطه ی کاری که انجام می دهیم یا اثری که خلق می کنیم با معنا داشتن آن چیست ؟  بعضا همیشه اتفاق می افتد ، هر اثر برای آفریننده اش بامعناست ، حتی برای کسانی که هنرمند را می شناسند ، مثلا برادرم همیشه کارهایم را دوست دارد چون تلاش شبانه روزیم را دیده و می فهمد این کارهنری از سر شکم سیری خلق الساعه پدید نیامده ، چیزی که تا همین لحظه نمی دانستم و برایم سوال بود اینکه چگونه آدمی که حوصله ی فکر کردن درباره معنای چیزهای هنری را ندارد می تواند به هنری وحشی از جنس کارهایم نزدیک شود . دوباره جواب بهم نزدیک بود ، جواب خود من بودم .

به خاطر همین امر است که در عکاسی معاصر به بیانه ها متوصل می شویم و حتی دوست داریم بفهمیم که عکاس در مصائبی را متحمل شده تا این چنین عکسی روی دیوار رود .  در معماری نیز به دیاگرام ها و شاید نشان دادن روند های طراحیمان سوق پیدا می کنیم ، در دانشگاه های درست حسابی هر دانشجوی معماری رو به روی کارش می ایستد و جریان ذهنی اش را تعریف می کند . این که دیگر معنا داشتن اکنون زیبا تلقی می شود به خاطر عبور همه آدم ها به دوران جدیدی است ، پساصنعتی شدن همه ما ، درک کلی که هریک از ما نسبت به جریان ها اطرافمان داریم و هزار چیر دیگر که هریک از ما را تکه تکه و آویزان نگاه داشته است . دیگر خود محصول چیزی نیست که زندگیمان در گروی داشتن یا نداشتن آن باشد ، همه ما چیزهایی که را می خریم که عملا کار خاصی برایمان انجام نمی دهد و اهمیت عملکرد چیزها در درجه پایین تری نسبت به صدسال پیش قرار می گیرد . اکنون که همه ی مان روی هواییم تنها طرفی که می تواند دستمان را به جایی بند کند ، سوی معنا دار شدن چیزهاست . شاید تنها چیزی که می تواند آدم را سرحال شاداب نگاه دارد باور به چیزیست که ته دلش برایش معنایی قائل است .

پ.ن : این نوشته می توانست ادامه پیدا کند اما فکر کردم خودم هم یادداشت های طولانی وبلاگ ها را اسکیپ می کنم . در زمانی دیگر از سویی دیگر وارد این بحث خواهم شد .