این اقلیت یک نفره

وبلاگ شخصی علی امامی نائینی

این اقلیت یک نفره

وبلاگ شخصی علی امامی نائینی

انزجار، فرزند خلف شناختن است.

پنجشنبه, ۸ تیر ۱۳۹۶، ۱۰:۰۴ ق.ظ

یا درباره¬ی ساختمان¬هایی که منهدم شدنش را به هنگام بتن ریزی برنامه ریخته¬اند.

نزدیک بهم زندگی می¬کردیم اما نمی¬شناختمش، کلاس درس، هم¬شاگردی¬ها و حتی سرویس مدرسه را در دست داشت چرا که از قدیمی ها بود. من؟ پسرکی تازه وارد با اعتماد¬بنفسی معیوب که پدرش به¬زور برده و سرش را از ته تراشیده بود، فردایش مادرش پیراهن آبی گَل و گشادی تنش کرده و با آن چاقی، کوتاه قدی و طبع نازپرورده¬، ترکیب نامتناجسیت که به جایی که به لحاظ فاصله با شهر و معماری به زندان می¬مانست قدم میگذارد. ابدا نمی¬دانستم چطور در میان هم¬سن و سالانم قد علم کنم. درس توی سرم نمی¬رفت، تنها بودم و گاهی در خانه گریه می کردم، یار غارم صادق هدایت بود، دوست داشتم بمیرم اما فعلا باکره بودم و خودکشی¬ام را به تعویق می انداختم تا اینکه خبر آمد ریاضی¬ام را هشت گرفته¬ام. تعجب برانگیز بود، تبدیل شده بودم به همان درس نخوان¬های عقب مانده¬ای که در مدرسه¬ی قبلی وجود داشتنشان برایم غیرعادی می¬نمود، چطور میشد تک گرفت؟ نمی فهمیدم چه خبرست جز اینکه "من به اینجا متعلق نیستم" یا اینکه "من خنگ¬تر و بی¬سوادتر از هم¬شاگردی¬هایم هستم". اولین نمره ی تک رقمی¬ام مرا طوری کرده بود که دیگر سرکلاس¬ها چیزی نمی¬شنیدم، پیش¬فرضم این شد که ریاضی را نخواهم فهمید و امید داشتم روزی می نشینم و تمام جزوه را می¬خوانم تا شاید فرجی شود، انشالله، من که گناهکار نبودم پس خدا باید طرفم باشد. او اما با ریاضی عشق¬بازی میکرد، هر مسئله¬ی ریاضی گویا قند و عسلیست که در دهناش می گذارند. با کتاب، مدرسه و اهالی آن به سرگرمی رفتار می¬کرد و زنگ ورزش خستگی¬اش را با خالی کردن تمام توانش بر سر توپ. زیادی بلندقامت و به شدت استخوانی بود، کلاسی نبود که دست کشیده و انگشتان بلندش به هوا نرود یا ناگهان لطیفه¬ای را سرکلاس نگوید که موجب خنده¬ی جمعی شود. دستم زیرسرم بود و به دیوار خیره شده بودم، به آجرها، مشاور بی¬سواد مدرسه می¬گفت اینکار از حواس¬پرتی¬ام جلوگیری میکند تا اینکه معلم ریاضی بالای سرم ظاهر شد و بعد با اشاره¬ای او را بلند کرد و کنارم نشاند.

دوره¬ای که بچه¬پسرها سینه¬جلو می اندازند و با گفتن ناسزا و اشارات جنسی سعی در اظهار بزرگسالی دارند او تصمیم گرفته بود که جلوی دهانش را بگیرد، نوعی مراقبه و یک حرکت خلاف جریان، این کارش سخت ما را تحت تاثیر قرار داده بود و این شیفتگی مرا به شخصیتش هرچه بیشتر می کرد. شروع دوستی ما یکجور تمرین و گفتگوی دونفره برای آدم بهتر شدن، بودن و ماندن بود. تا اینجا همه¬چیز به گل و بلبل می¬ماند اما چه چیز توانست همچین پیوند میمونی را طوری کند که حتی احساس می¬کنم ادای اصوات نام همدیگر دهانمان را تلخ خواهدکرد؟ فقط می توانم از جانب خود و نقب زدن به حافظه ی غیرقابل اعتماد چیزهایی را به¬یادآورم. شاید یکی از دلایلش تحمل نکردن نگاهی متفاوت است؛ شاید ما با تکیه بر نام پایبندی به اخلاق پایه های دوستی¬مان را شکل دادیم اما طی سالهای بعد چیزی که بنام اخلاق میشناخت وادارش کرد که برای ناظم قلدرمآب و لمپن¬مسلک مدرسه آدم¬فروشی کند. چه چیزی قلب انسان ها را از هم دور میکند؟ احتمالا اینکه فکر می کنیم ما در مسیری درست حرکت می کنیم و باقی همه شیطانی هستند نفهم که ما را نمی¬فهمند. برای او من آن انحراف شدم وقتی که گفتم آدم¬فروشی هیچ¬طور قابل دفاع نیست. او پوزخند می¬زد و ساکت می¬ماند، همان روشی که برایم توضیح داده بود باهش دربرابر آدم¬های ناجنس رو¬به رو میشود و این مرا بیشتر می¬افروخت. چنان که من به قدر امروز زودرنج بودم هرپورخند اون بمانند سیلی در گوشم تیز بود و برنده.

او هم ریاضی می دانست و هم زبان، نمی توانم بگم محبوب، به¬عکس خیلی دشمن در کلاس داشت اما تمام چیزی بود که روی کاغذ برای من دوست¬داشتنی می نمود، هم¬نشینی با او مساوی بود با بریدن از جمع¬های کثیف پسرانه که تاکیدشان روی عضوجنسی¬ تازه بلوغ یافته¬شان بود و ملحق شدن به یک گروه که علم و اخلاق را برای خود ارزش می داند. اما هر کاری که میکردم هنوز تازه¬وارد بودم، دوستان او از مهدکودک باهش انس گرفته بودند و غریبه¬ا¬ی تنها و خجالتی مثل من حتی اگر قدش بلند شود و سر و زبانی سر کلاس هندسه پیدا کند هنوزم آنقدرها خودی نیست و حالا وقتی که تعریف از اخلاق باعث اختلافی اساسی می شود و او با روحیه¬ی بریدنش مرا به چشم تهدیدی به آرمان¬هایش می¬بیند. او می شود عزیزدردانه¬ی ناظم و چشم او میان بچه¬ها، یک نفوذی خیلی غد و من زنگ جغرافیا با دوستان انقلابی دیگر خودمان را به خواب می زنیم، ناظم از پنجره ی کلاس یک نفر را شکار می¬کند، نویسنده¬ی این سطور را.  برایش تصویری میشوم ضددانش و نفرت او از من بیشتر و بیشتر می¬شود و برای آدم گنددماغی مثل من دوست نداشتن من با بی¬تفاوتی پاسخ داده نمی شود، سایش ایجاد میکنم و متلک¬پراکنی¬هایم بیشتر می شود، هنوز کسی نمی¬داند که دوستی مثال¬زدنی ما تبدیل به لج و لجبازی آتشینی شده است. هم¬کلاسی¬ها مرا نیز یک آدم¬فروش می¬دانند و به خاطر رفتار و حرفهای متفاوتم نتیجه گرفته¬اند که من منافقی حسودم. اینها حقیقت ندارد و حتی یکی از دوست¬های نزدیکم که به خانه¬ی ما رفت و آمد داشت مرا کنار می کشد و راجع به لو دادن موبایل¬های بچه¬های کلاس ازم برادرانه خواهش می کند که حقیقت را بگویم. همان لحظه می فهمم که چقدر برداشتها از سلیقه¬ی رفتاری من دچار کژتابی و دشمنیست، یاد مستند بهشت گمشده می¬افتم که جوانکی چون لباس¬های سیاه می پوشید قتلی شنیع را گردنش می¬اندازند و قبل از محاکمه برایش حکم اعدام صادر می¬کنند. و  این چیزی خیلی عادی¬است در جوامع بسته و عقب¬مانده، ما نوجوانان بی-سوادی بودیم که نه دنیا را می¬شناختیم و نه خودمان را، هنوز درگیر دست و پنجه نرم کردن با بدن و بلوغ بودیم. بسیار بی¬رحم، بسیار بی¬رحم و بسیار مغرور.

درسی که من از این دوستی/دشمنی گرفتم در زندگی¬ام نوعی مرجع رفتار برای تعامل های آتی¬ام شد. زمانی او را بسیار در دل عزیز می¬داشتم اما در اوایل حضورم در آن زندان وحشتناک خرخوان¬ها به خاطر کم¬کردن فشار روانی¬ام نیاز به پشتیبان و دوستی مقتدر داشتم، وقتی که معلم ریاضی جرقه¬ی اولین ارتباط ما را زد، من که موشکفانه او را بررسی کرده بودم و شناخته¬بودمش خودم را نزدیک به علا¬یقش نشان دادم، طبیعیست که وقتی آشنایی بیشتر پیش¬بیاید و من از تظاهر خسته شوم اصطکاک پیش خواهد آمد. وقتی آن خانه¬ی پوشالی فروریخت و هردوی ما دیگر به سمت و سوی متفاوتی از لحاظ جهانبینی رسیده بودیم خیلی چیزها روشن شد، مثلا اینکه حالا با چی کسی می توانم دم¬خور شوم، روش او تا سالی که من میشناختمش طرد حداکثری خیلی رادیکال بود. من از طرف دیگر واقعی شدم و فکر میکنم اینکه خودم هستم و برایم دوست جمع کردن به معنای با هرکسی معاشرت کردن خالی از معناست به دلیل درسی است که من در آن دبیرستان گرفتم، درسی که از حسابان و جبر و آمار مهم¬تر بود.

 حالا بیشتر دلیل تنفرش به خودم را درک می¬کنم، او صرفا مرا بازیگری یافته بود، مصداقی از دروغ، یک رذیل اخلاقی و حالا که نگاه می¬کنم، بعد از این همه سال این تنها چیزیست میان آن همه ضدیتمان، که من با او هم¬نظرم.

 

 

  • موافقین ۰ مخالفین ۰
  • پنجشنبه, ۸ تیر ۱۳۹۶، ۱۰:۰۴ ق.ظ
  • علی امامی نائینی

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی