این اقلیت یک نفره

وبلاگ شخصی علی امامی نائینی

این اقلیت یک نفره

وبلاگ شخصی علی امامی نائینی

۲ مطلب در خرداد ۱۳۹۶ ثبت شده است

یا آنچه بعد از شیرینی خامه ای ها اتفاق افتاد

نشسته بودم، خسته، کلافه و به خاطر پرخوری کمی هم دلدرد داشتم، آمد و دو دستش را روی زانوهایم گذاشت، بهت­زده بهش خیره شدم و فکر کردم در این هفت سال چه­ها که به سرش نیامده است. در چشمانش غم بخصوصی بود و اینکه او آمده تا به منی که از فوتبال دستی و شیرینی خامه­ای (نارنجک!) به ستوه آمده دلگرمی دهد برایم خجالت­آور بود. در چنین مواقعی نمی­دانم چکار باید کرد و قوانین نانوشته ی برخوردهای اجتماعی به ما چه دیکته می کند، ابتدا به صورت و دستانش نگاه کردم و شروع کردم به خندیدن، مثلا چرا بین این­همه آدم رنگ و وارنگ از سنین مختلف راست آمده، روی پاشنه­هایش بلند شده تا با من بیعت کند؟ آیا او مرا بیشتر از اینها که خود را دوستم معرفی می کنند می شناسد؟ یعنی او مهجز به نگاه ویژه ایست که می تواند لایه های دروغی این خندیدن ها را پس بزند و بفهمد زیر آن صورت های قرمز، روحی زرد مشغول هلاکتست؟

دست چپم را از لیوان قرمزم جدا کردم و به پشت موهای پریشانش رساندم، پوست سرش زیر انگشتانم بود و شروع کردم به ماساژ دادن سر خوش فرمش، یک دستی و باسرخوشی تمام. کاملا تسلیمم بود،  تصمیم گرفتم زیر گردنش را نیز نوازش کنم و بعد به دستانش رسیدم، این نماد دوستی و محبت او. با اینکه آدم این کارها نیستم؛ اما همیشه گفتم، برای آنهایی که به یادم هستند  سنگ تمام می گذارم.

یا هندوانه ها و تابستان

تابستان همان سالی که هدایت نیا با کودتای کثیف همکلاس ها اخراج شد یادداشتم را با عکس هندوانه ی قاچ خورده شروع کردم و استدلال کردم چرا تابستان مهم ترین اتفاق زندگی یک دانشجوست و برایش فرستادم، یعنی ببین تا چه حد دست به قلم و فعالم و رابطه ی ما بند حضورت در دانشگاه نیست. هنوز میشود درباره ی بلا تار و نیچه و اینکه مرز میان دیوانگی، هنر و یک محصول مهندسی شده کجاست ساعت ها گپ بزنیم. میتوانی یله و بی هیچ رودربایستی ای روی چمن ها دراز بکشی و سیگار به دست بددهنی های معمولت را بکنی بدون اینکه نگران تابوی استاد و شاگردی باشی. آن سال می خواستم زمین و زمان را به آسمان بدوزم، مانیفستی برای حلقه ای از دانشجویان معماری بنویسم که ما در طراحی فلان ایده را خیلی خیلی جدی میگیریم ولی بهمان به کلی مطرود است. دوستانم با نگاه خیره منتظر بودن سخنرانی ام  تمام شود تا زیربغل هایم را بگیرند و با احتیاط طوری که سرم به جایی نخورد درون ماشینم بگذارند و مطمئن شوند این شاعر دیوانه تمام و کمال به خانه خواهد رسید. من اما در خود رسالت می دیدم، باید کتاب می خواندم و به روز می بودم تا بتوانم روح های سرگردان را پیدا و هدایت کنم. به نظرم می آمد با کنشگریم می توانستم سلیقه مبتذل و کهنه گرای مردم شهر را به سمت سویی دیگر سوق دهم. تابستان تنهایی بود، شاعر جوان روی تختش عرق می کرد و نمی دانست چطور می شود دنیا را تغییر داد.

جوانی چیزیست که زود از دست می رود، منظورم آن بلندپروازی هاست. خنده های هرزه و دندان های کج و معوج اهل دوزخ عین زهری رقیق کم کم و با حوصله ای سادیسمی از پای درت می آورد. جسدی می شوی متحرک که فقط برای حیات می جنگی، دیگر شوقی برای انقلاب نمی ماند، تنها چیزی که از هندوانه ها یادت است اینست تو چقدر از درون زردی. چشمان تو به نور حساس هست و پوست حساست را نسیمی ملایم به تلاطم می اندازد. دندان های نافرم از پس لب های بادکرده ی این جماعت تلخ می خوانندت که گورت را برای همیشه گم کن، چرا که، کسی که زشتی و نافرمی ما را فهمیده همیشه یک تهدید است.

فرضا طریقتیست که جلوی پیشرفت پوسیدگی را می گیرد. زیبایی هنوز وجود دارد، گاهی به احتمال وجود نوری در انتهای این دالان سرد و نمور فکر می کنم اما رسیدن یا نرسیدنش برایم موضوعیت ندارد، آن چیزی که مهم است بطری نوشابه های باقی مانده و امکان زنگ زدن به ایرانست. اگر آن نور در حقیقتش همان چیزهای عالی مرتبه ایست که وجود را تطهیر می کند و باعث امنیت خاطر می شود احتمالا به این اتاق بوگرفته تردد می کند، اوست که این سطور را بر من می خواند و دستش بر گرده ام حضور دارد.

پوسیدگی چه انتخاب باشد چه جبری برخاسته از سیم کشی مخیله ام روش نرم جهانست برای بقا، آمده ایم که برویم و هر تلاشی برای سفت و محکم کردن جای پایمان عبث است. می نویسم که فراموش شود، که دوباره ببینم چطور ساعت در حال خرد کردن دنده های وجود میان آن عقربه های بی رحمش فریاد می زند تیک، نعره می زد تاک.