این اقلیت یک نفره

وبلاگ شخصی علی امامی نائینی

این اقلیت یک نفره

وبلاگ شخصی علی امامی نائینی

۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «انگیزه» ثبت شده است

یک داستان کوچولو از کوچولویی که قصد سرکوب داشت

                                                                           یا

                                                                           جواب ساده است : خودت باش

 

اگر بخواهم به عقب برگردم و داستان زندگی ام را از دوران کودکی تا الآن بنویسم ، این متن تبدیل به توصیف حالت های افراد و کسانی می شود که در زندگی مرا سرکوب ، تمسخر یا اذیت کرده اند . زیاد به عقب نمی روم ، فکر کنید ترم دو دانشگاهم و میثم ، کسی که روی صندلی به اصطلاح استاد ها می نشیند ازمان می خواد که با کاغذی هواپیما بسازیم و بعد با کاغذ دیگری برایش پایه طراحی کنیم . من تمام این کار را در لحظه ای انجام می دهم ، هواپیمایی می سازم و تکه ای کاغذ را بدون فکر تا می کنم ، وسطش را سوراخ می کنم و هواپیما را در آن فرو می کنم ، قصدم اینست که نشان دهم پایه می تواند دقیقا زیر یا پای جسم قرار نگیرد ، می تواند مثل بقیه کارها شکیل نباشد و طراحی نیازی به تو سر خودزدن و زیبایی ندارد . حالا که همه آثار بچه های کلاس روی یک میز به نمایش درآمده میثم بدون اینکه به من نگاه می کند می گوید این طرح جالبی هست اما مطئمن هستم تو بیسوادتر از آن هستی که بتوانی اینچنین کاری را بسازی . میثم بعضی وقت ها حرف های جالبی می زد اما نفرت بی اندازه ی به من داشت . و این موجب شد که ترم بعد وقتی دیدم هنوز رفتارش با من دشمنانه و بد است درسش را حذف کنم . میثم  یکی از نمونه های  افراد سرکوبگر و حرامزاده ایست که در طول تحصیلم به آن ها برخوردم . اما در مقابل افرادی مثل میثم ، چیزی بود که از من محافظت می کردم ، جایی در دل یا سرم می دانستم که این آدم ها حرف درست حسابی نمی زنند و هیچوقت نخواستم که با استاندارهایی که آنها تعریف می کنند کار کنم . اگر کسی در خیابان یا کلاس بهم می گفت تو دیوانه یا چاق یا بی ادب هستی ممکن بود درنگ کنم اما اگر کسانی مثل میثم ، زهرا یا مه لقا و حتی رامین بدبخت می گفتند تو طراح بدی هستی برایم هیچ اهمیتی نداشت . بعدها فهمیدم آدم های کاردرست به صورت ناخودآگاه همدیگر را شناسایی می کنند و اگر از کار هم حتی بدشان بیاید جوری آنرا ابراز می کنند که تو حتی خوشحال میشوی و با دید آنها آشنا خواهی شد ، چیزی به عنوان تعامل و دوستی وجود دارد که این افراد نامبرده و با خواندن خود به نام استاد و احساس خدایی آنرا درک نمی کردند . سفر من ادامه پیدا کرد و بعد از دانشگاه بود که دوستان جالبتر و باسوادتری پیدا شدند که هیچ حرفی درباره ی خدا بودنشان نمی زدند و حالا  می توانستم فکر کنم که دیگر قرار نیست از آدم های سرکوب گر خبری باشد .

این قدرت تمایز آدم های کاردرست و آدم های متظاهر که به آن باور دارم بحث جدی و مهمی است . باور دارم که آدم متظاهری نیستم و همیشه دنبال یادگیری و بهتر شدنم، سعی می کنم کسانی که دور و برم هستند را همیشه باخبر و امیدوار نگه دارم و اینگونه زندگی را بگذرانم . به چیز دیگری نیز باور دارم ،  آن اینست که کسانی که مثل من هستند یا حداقل در جهتی دیگر دنبال حقیقت هستند از نوشته ها ، حرف هایم یا آثار هنری ام مرا پیدا می کنند و می شناسند ، پس همیشه در و تخته جفت می شود . من نباید دنبال کسی مثل میثم مانند دانشجوهای دیگر نمی دوم و بخواهم نظر او را نسبت به خودم تغییر بدم بلکه یک مدرس معماری خوب قرارست پیدا شود و زندگی مرا دگرگون کند ، فقط با شنیدن حرف هایم در یک دقیقه ! ( و این اتفاق افتاد ) این نگرش خیال مرا راحتتر کرده ، مثلا اگر قرارست در مصاحبه ی شغلی شرکت کنم یا کسی را همراهم کنم کافیست خودم باشم ، در غیر این صورت آن شغل یا آن همکاری مال من نیست ، من برای کسی کار خواهم کرد که از جنس من باشد و حرف هایم را بفهمد و به عکس . روش اعتماد به رفتار و کارهای هنری خودمان تا اینجا که برایم خوشحال کننده ، موفقیت آمیز و جالب توجه بوده ، حالا ازتان می پرسم شما روزها خودتان هستید یا برای جلب توجه دیگران یا درد نان داشتن در قالب افراد مزحکی که قصد راضی نگاه داشتن همه را دارند فرو می روید ؟

وقتی تصمیم گرفتم نون از فاضلاب نخورم

                                                           یا

                                                           چرا از مدرسه بدم می آید ؟


چند روز پیش ، اول مهر تلویزیون شروع مدرسه ها را مثل هر سال دیگر با توپ و تشر اعلام کرد شروع کردم بد و بی راه گفتن به مدرسه ، این حرف های من سال ها ادامه داشت تا بالاخره پدرم به حرف آمد و ازم پرسید اگر انقدر ناراضی بودی چرا نگفتی مدرسه ات را عوض کنیم ؟ مادرم گفت تو که از دبستان اول مشق هایت را می نوشتی و بعد بازی می کردی ، پس چرا می گویی از مدرسه متنفری ؟ تو که نمرهایت خوب بود ؟ گفتم برای اینکه زندانی خوبی بودم ، جز آن نمی توانستم کاری کنم . اول کلک مشق ها را می کنم تا راحت شوم ! سوم راهنمایی بودم که واقعا از خواندن درس های به درد نخور به ستوه آمدم ؛ از آن تاریخ فکر کردم که دیگر حافظه ای خوبی برای حفظ کردن چیزها ندارم . سال اول دبیرستان به خاطر نمره ی بد ریاضی من و هشت نفر دیگر را به اتاق مشاور مدرسه فرستادند و ازمان خواستند یکی از شاگردهای خوب کلاس را انتخاب کنیم تا برایمان سخنرانی کند ، پسرک آمد و همان تدبیری که در دبستان پیشه کرده بودم را بریمان توضیح داد که اول به خانه می آید و درس هایش را مرور می کند. هیوقت از درس ها انقدر خوشم نمی آمد که دوباره بعد از مدرسه نگاهشان بیاندازم ، واقعا این حرف وقیع است !در دبیرستان هدف واقعی چه بود ؟ اینکه باید دانشگاه خوبی قبول شویم اما کار بخصوصی در این دنیا نبود که من ازش خوشم بیاید . دبیرستان خوبی درس می خواندم، بچه های درس خوانی که تابستان همین درس ها را خصوصی گذارنیده بودند با من در کلاس رقابت می کردند اما مشکل اینجا بود که اصلا با کسی رقابت نمی کردم ، دوست داشتم آنها مثل من به درسها بی علاقه و بی انگیزه بودند . به طور عجیبی هم کلاسی هایم هندسه نمی دانستند ، به طور عجیبی هندسه ام خوب بود . از همه بهتر بود و من اصلا نمی فهمیدم که این یک نشانه است و من با شکل ها ارتباط برقرار می کنم . کسانی که ردیف وسط کلاس می نشینند حرف بخصوصی برای گفتن در کلاس ندارند ، نه به اندازه ی شاگردهای ردیف اول درس می خوانند نه به گستاخی و شرارت ردیف های آخرند . من وسط می نشستم و کلا  ردیف ما وجود نداشت .داشت دبیرستان تمام میشد و من نه شاگرد بدی بودم و نه شاگرد خوبی ، آن وسط ها در حال زور زدن ، کسی که می خواست در چیزی بهتر شود که نمی داند چرا ، حتی می داند چرا اما در واقعیت برایش مهم نیست . دقیقا یادم به جزئیاتش نیست اما اواخر سال سوم ته کلاس می نشستم ، حتی یکبار به خاطر اینکه ته کلاس خوابیده بودم ناظم مرا به دفترش برد . همان وقت ها هم که در دفتر ناظم احساس شرم می کردم آدم مهمی نبودم ، آدم های مهم تری بودند که ناظم نگران خرابکاری هایشان باشد ، اینی که روبه رویش ایستاده جهت تفنن و بی کار نبودن از بین شاگردان انتخاب کرده و کلا نمی خواهد کاری به کارش داشته باشد ، بعد از تماس کوتاه با والدینم مرا دوباره پی زندگی پوچم برگرداند . چشم هایم را باز کرده بودم ، جزوه ی ریاضی را نگاه می کردم ، قرار بود کنکور هم بدهم اما واقعا نمی دانستم چگونه تا سال سوم آمده ام تمام مطال برایم جدید بود . پدرم برایم معلم سرخانه ی خوبی پیدا کرد ، انقدر ریاضی خواندم و بعدش فیزیک ، با علوم پایه دلبری می کردم ، به خاطر استعداد خانوادگی استدلال های دین و زندگی را واقعا مفهمومی می فهمیدم . از خودم بیشتر خوشم می آمد ، دیگر دوست نداشتم در کلاس ها شرکت کنم و ماهی یکبار سر کلاس ها می رفتم ، معلم ها نگاهم می کردند ، یکیشان گفت مطمئنی اشتباهی نیامده ای ؟ در درجه ای قرار داشتم که هرکاری دوست داشتم می کردم . موهایم بلند بود ، لباس فرم  را نمی پوشیدم و با معلم ها راجع فیلم های معناگرا بحث می کردم . چیزی قرار نبود متوقفم کند و می خواستم یکراست بروم شریف .  

الآن خودم را بیشتر می شناسم ، هرچند که بهم اثبات شد که اگر بخواهم ریاضی را نیز خوب متوجه می شوم اما یکجایی کار می لنگید . وقتی قرار بود انتخاب رشته کنم رو به روی مشاور نشسته بودم و نمی توانستم به هیچ چیز فکر کنم . اسم رشته ها را می خواند ، منم نگاه می کردم و می خواندم اما احساس بخصوصی در من بوجود نمی آمد . بهم گفت می داند چاره چیست ! گفتم چه کنم ؟ گفت باید عمران فاضلاب بروی ، از قدیم می گویند "نون تو فاضلابه" . واقعا چیزی به جز پول برایم اهمیت نداشت  ، آدم یا پولدار و خوشبخت است یا پولدار نیست و هرچه بعد از این جمله بی آید نمی تواند مفهوم ان را تغییر دهد . باید پولدار می شدم تا اگر حرف مخالفی بهم کسی می زد دسته ی پولهایم را در حلقش فرو کنم و فشار دهم ، بعدش محافظانم جنازه اش را گم و گور می کنند و روانشناس مخصوصم بهم یاد می دهد که چگونه احساس گناه را از خودم دور کنم . یا پولدار و موفق می شوی یا زندگیت به رقت انگیزی سال های مدرسه باز می گردد ، غیر از این دو سناریو وجود ندارد . چون آدم های اطرافم نیز چیز دیگری نمی دانند ، چون مشاور های انتخاب رشته و مدرسه نیز  بی کیفیت هستند .

هنوز برایم خوب بودن هندسه ام یا اینکه با لذت می خواندمش بی ارزش بود یا اینکه چرا گراف های گسسته را بیشتر از بقیه متوجه می شدم . ربطش می دادم به علاقه ام به کشیدن شکل های کارتونی و تلف کردن وقتم زمان هایی که حوصله ی ریاضی را ندارم . سال اول دبیرستان که به درس اجتماعی علاقه داشتم نیز برایم مهم نبود یا آنکه تاریخم خوب بود اما درس تاریخم بد ؟ در مسیری قرار داشتم که باید شبیه شاگرد اول ها می شدم ، باید می فهمیدم چرا واقعا با شوق همه کار را می کنند و برای خودشان برو بی آیی دارند . تمام اهداف و آدم های دور وبرم برای من نبودند و بعدا فهمیدم که برای یک سوم جمعیت جهان نیز همین اتفاق می افتد ، مدرسه برایشان نبود و چیزها طوری دیگر معنی دار می شود .

دست آخر معمار شدم ، همه چیز معماری برایم لذت آور و شوق آور بود ، مثل همان بچه های کلاس دبیرستان که با شوق ریاضی می خوانند معماری را انجام می دادم . هم کلاسی های دانشگاهم مثل گذشته ی خودم بودند ، در مسیری بودند که مال آنها نبود ، مدام غر می زنند و آرزو می کردند منم به بی حالی آنها میشدم ، اما خستگی ناپذیر بودم ، فقط معماری ! هر چیز دیگری در مقام های پایین تری قرار می گیرد . من راهم را یافته بودم و باور داشتم اگر هر کس راهش را بیابد خوشحال خواهد بود . آیا شما به کاری که می کنید اشتیاق دارید ؟ آیا وقتی بهش فکر می کنید باعث بالا و پایین پریدنتان می شود ؟