این اقلیت یک نفره

وبلاگ شخصی علی امامی نائینی

این اقلیت یک نفره

وبلاگ شخصی علی امامی نائینی

یا پشت میز سر در هوا

باغی حوالی اصفهان، جایی که نسیم در آن معنای نجات دارد. سایه و آب گرانقدرست و وقتی آفتاب گردنت را داغ نمی زند باید شکر کرد. آنجا دراز کشیدم و نسیم از لا به لای چمن خنکی را به صورتم میاورد. چشم ها بسته و تنها چیزی که هست همان چند وجب روی زمینست و صدای پرندهای که می گویند و می خوانند.

این صحنه در منست. چمن ها را از مشهد و پرندهها را از آلبوکرکی و خاک حوالی نائینست؛ و ساعت سه ی ظهر. از پشت رایانه ام به کناری میروم و همراهم را خاموش کردم. از طبقه ی یازدهم، شهری آرام با کامیونهایش مدام می رود. ماشین های کوچکی که ناپدید نمی شود و تک و توک درختی که انسان زور زده به خشکترین زمین خدا بچسباند. چشمهایم را می بندم و توی باغ آرام میگیرم. همه هستند، برادرم در آخرین صورت جوانی که از او به یاد دارم. خاله جان وقتی که هنوز زنده بودند و شاید محبوب ترین دایی زاده ام را کنار تنها پسر عمویم بنشانم. بگذار اصلا محفلی خانوادگی اش کنیم با بوی آتش و روغن کباب و نان هایی که دیگر نیست. بگذار ذهنم فراموش کند که سال ها گذشته است و پیری و مرگ آمد و هنوز می آید.

کنار اتاق کنفرانسی که هیچوقت پر نمی شود، پنج شش دقیقه دارم که در این حباب امن خودم را بشویم و زنده پشت میزم برگردم تا ساختمان هایی در بیابان درست شود. پسر و دختری که هیچوقت ندیدم و نخواهم شناخت در ساختمانهایم هیپوقت سردشان نشود و از پنجره ای که چند انگشت بلندترش کردم همیندیگر را ببیند و عشقی در بگیرد. شاید کسی از آن عشق زاده شود. کسی که شاید ببینمش اما نشناسمش که ساعت سه ی بعدظهر، اتفاقی زاده شد.

 پروانه ای که از روی شانه ام بلند می شود و می رود به کهکشان، ستاره ی دنبال داری که از کنارش رد می شود تا مولکولهای های حیات را به سیاره ی ببرد که میلیاردها سال دیگر متولد می شود.

یا برای بهترین ها هم اتفاق افتاد

 

همه سرشان را پایین انداخته اند. جز خانم رییس که  بالای میز نشسته و سر از روی تقویم کارها بر نمی دارد. شاید واقعا قوی ترین باشد. شاید واقعا دارد صفجه ی مقابلش که با فونت ریز نوشته شده را میخواند و اصلا به گم شدن کسی که روی اسمش قسم میخورد ندارد. صبح پنچشنبه هست و الف که از جلسات صبحگاهانه متنفرست حالا بیشتر از همه ی ما تو لک رفته است. ماجرای گم و گور شدن کارگر منضبت نصب با اینکه هیچ ربطی به او ندارد او را به مرض خفگی کشانیده است. آخر سر کلام ختم می شود به یکی از کارهایی که مستقیما به نصاب ربط پیدا میکند. میم میگوید بگویید فلانی کار را به دست بگیرد که این آقا دیگر سر و کله اش پیدا نشد.

دوشنبه اما همه چیز حل و فصل می شود. نصاب خوب ما، نصابی که همه در مدت کاری سه ماه و خورده اش ازش تعریف میکردند باز میگردد و مدیر شرکت خیلی گذرا اشاره میکند که به او فشار آمده بوده است. حتی بهترین آدمها که این نصاب هم جز آنهاست از این اتفاق ها می افتد. کم می آورند. خفه می شوند و یک روز بلند می شوند و می بینند توانی در آنها نیست. یا خودشان هر روز این کم شدن اندک اندک جانشان را می بینند. یک روز تهشان می چسبد به تخت.

در این فصل کرونا و تمام چیزهایی که اتفاق افتاد، حتی بهترین هایمان هم از پا افتادند. یک روز بلند شدند و ادامه دادند اما کم کم دیدند که انگار نمی شود، خواستند زوری بزنند اما چیزی ازشان نمانده بود. تابستان لب هایشان را خشک کرده بود اما سر این زخم بی درمان از درون یخ زده بودند. داستانی تکراری که فکر میکنیم خیلی هم غیر مترقبه است: دورهای افول. دورهایی میان سوختگی و مرگ و احیا.

انسانی کامل، انسانیست که فرمان عواطف و احساساتش، این فیل دیوانه و سرکش را به دست شیپورهای دیوانگان بیرونی نمی دهد. در بهترین شرایط این آرامش درونی نباید درگیر جهان بیرون، جهانی آتش زده و در حال افول باشد. اما کداممان به این سرمنزل، به این فراسوی آزادگی رسیده ایم؟ کاش در دایره ی همنشینان من چنین روحهای سالخورده ای نفس می کشیدند. کاش عقل گرایی افراط گرایی تلقی نمی شد.

برای بهترین ما هم اتفاق می افتد. روزی تهمان می چسبد به تخت. اما هنوز دنیا دارد می چرخد. شاید ما مردیم اما خب، یک ثانیه قبل تر از مرگ ذهنمان به مرگ فکر میکرد یا زندگی؟

 

تصمیم گرفتم جای دلنوشته های معمول به رویکرد اوایل تاسیس این وبلاگ بازگردم. از همان ابتدا هدف از شروع این وبلاگ، تولید محتوا بود. هرچند که که یادداشت های که در طول این سه سال گذشته ارسال شدند محتوای شخصی و شاید هنری داشتند، اما هدف اولیه این وبلاگ چیز دیگری بود. یادداشت های شخصی شاید دوستی را از حال من باخبر کند اما قلبا دوست دارم راجع به مسائل جدی تر که روی حال و روز ما تاثیر میگذارد بنویسم. 

بعد از فارغ التحصیلی از دانشگاه معماری، وقت تازه ای برای نگاه به دنیای خارج از دانشگاه، مرا مجذوب و بی قرار برای آموختن کرده است. مسائلی که چشمم نسبت به آن بسته بود، اکنون حال و هوای تازه ای دارند. بعد از سه سال فکر میکنم شور و اشتیاقی که مرا واداشت تا این وبلاگ را بسازم بازگشته است. 

 

یا ره زین شب تاریک نبردند برون

 

گفتم نمی دانم اما به شناخت زندگی مایلم. آن طرفم چاله ای در زمان بود و آن سوتر چهره ی باز و شاداب غریبه ای نقش بسته بود.  

ادعا میکرد خوشحال و باطراوت است. دندانهایش می درخشید و قدمهایش قوی و کمرش راست بود. به او گفتم با اینکه به تغییر و تحول باور دارم اما این حرفهایی که میزنی عجیب است. البته که همیشه باور داشته ام که آدم در زمان به قطب مقابلش تبدیل میشود اما حرفهای کلیشه ایت کمترین علاقه ای در من نمی انگیزاند. تو اگر آینده ی من باشی میدانی که شخصیت منفی داستانم فروشنده  خوشی هست. 

بعدش چیزی گفت که مرا بهم ریخت. معمار را به آشپز تشبیه کرد: توی غار منتظر گوشت هستی و تمام ادویه های لازم را کنار گذاشتی. چاقویت تیزست و هیزم کافی داری. اما بدون شکارچی تو و قبلیه ات از گشنگی بی تاب میشوید و از آنجایی که به نفس وحشی آدمها نظر داری میدانی که آخرش یکی میگوید “از پیرمردها شروع میکنیم” و بعد نوبت ضعیفتر هاست. 

دریچه ای را جسته بود به تمام شک و تردیدهایم.  هنرمند ضعیف و نازک دلی را میدیدم که به رفعت جامعه نیاز داشت که دقیقه های این زندگی پست را ثانیه ی بیشتر دوام بیاورد. پیکر غبارگرفته ی نقاش (ته تغاری بابا و دردانه ی مادر) آن گوسفند نازپروده ای بود که حرفهای کتاب های بزرگترها را نشخوار میکرد. اما جدای همه ی تمجدیدها و مسخرگی ها خود می دانست که هنوز سفرش را شروع نکرده است.

درد یعنی خمودگی... 

 گفت مگر چقدر زمان داری؟ گفتم زندگی دردست و همین. گفت درد را اگر انتخاب کنی کمتر می سوزد، کمتر می ساید. گفتم پاشم سخت است، ایستاده بمانم حالش نیست. گفت درد هنوز و سخت هنوز و هنوزم همین. 

گفتم هرباری پا شوم، زمین میخورم. هرجمله ای خطاست و همه قهرمانهایم نامردند. دست آخر که چی؟  گفت اگر روی ماسه قصری برای شبی بسازی به کار موجها میخندی. 

غیب شد. 

اتاقم تنهاست. چشم هایم میسوزد. کمرم تکه پاره هست و سر شلخته ام خواب ندارد. کتاب نازکم زیر یک خروار دستمال و کثافت گم شده. از توی تخت بلند میشوم و پردها را کنار میزنم. نور چشم هایم را میزند.

*نگارش این نوشته مرتب نیست


زندگی ماهیتی سیال دارد. عکسهای قدیمی هرسال رنگ و نورشان آنقدر متفاوت است که انگار در میانه ی راه عوامل صحنه را عوض کرده اند و داستان ما را چراخانده اند و یک دوجین سیاهی لشگر ریخته اند وسط روایت و از داستان اصلی ما مانده ایم و حوض مان!

 حتی اگر آن سالها خیلی دم دستی بوده باشد بازهم یاد عمر رفته ما را وارد دنیایی از ارواح و ساعت های هرز رفته میکند. شاید غصه بخوریم که چرا قدر آن سالها را ندانستیم و همه چیز را با خشم و عصبیت و ترس تند تند گذراندیم و حالا اینجا بعد از کنکور و دانشگاه و کار و رابطه داریم قسمتی از زندگی مان را می بینیم که از دسترس ما خارج شده است.

زندگی سوای خواب و خور فهم ما از بودنمان هست. حتی اگر هیچ کتابی نخوانیم و زیادی حساس نشویم باز هم حوادث و رویدادها و فوت کردن پی پی در پی شمع ما را به مسیری جدید در تجربه درد و خوشی می رساند. خیلی از چیزهایی که برایمان جالب توجه بوده ازمان دور و دورتر می شود و تا چشم باز میکنیم متوجه مشکلات و نگرانی های جدیدی می شویم که حتی روحمان ازشان خبر نداشت.

حالا معنی لب به دندان گرفتن های پدر را می فهمیم. می توانیم حدس بزنیم چرا مادر همیشه نگران است و حال برادرمان که روی بالکن سیگار می کشد را می فهمیم. تمام اینها واقعی می شود.نگران لب را گاز می گریم و سیگاری به لب به شهر ویرانه نگاه می کنیم و منتظر طوفان حوادث آماده ی شمع های بعدی می شویم. 

چیزی که آدم ها را به هم نزدیک میکند تجربه درک درد متقابل است. هر چه بیشتر در این سفر عجیب و دیوانه وار جلوتر می رویم دچار درد می شویم . دردهایی جدید که کلید درهای جدیدی است به سمت مغمون ها و رنج کشیدهایی که کنارشان بودیم و دردکشیدنشان را دیده بودیم اما یک سرسوزن همدردی بچه گانه ی ما به فهم عزیزدلمان راهی نبرده بود.

زندگی کشف درد و دلجویی از همدرد است. نگاه مهربان و جویای بزرگترها که ما را از دردها نجات می دادند گواه همین است.دردهای ما پنجه های قدرتمند روزگار بر گل ورارفته ی سرشت ماست. شکلمان می دهد. مایی که تشنه دردهای همدیگریم. این قبیله ی دو پای فانی در پی دوستی و هراسان از تنهایی راهی به جز درد برای عشق ورزیدن بهم ندارد.

درد جدیدت مبارک

دیروز مامانم فهمید که داستان مینویسم. صداش گرفتو آروم گفت «:چقدر گفتم بشین داستانای مادربزگت رو بنویس. حالام که نیست و ...» - صدای آهی که از درون کشید منو خورد کرد ... مِن مِن کردم و سعی کردم چیزی بگم:

گفتم آخه مامان،  اون که از هر دری سخن میگفت و از اوج یک داستان مثبت هیجزده می­پرید توی شعری درباره ی اینکه اولاد وفا ندارن. آخرش، ما پی نخود سیاه بودیمو شما یواشکی پیازا رو میریختین تو خورش.

نمیگم نمیشد با داستانهای مادربزرگ کاری کرد، و البته­که من در حد نقل داستاناش نبودم. چون این کارش بود، یجوری داستان تعریف میکرد که مخاطب جابمونه، که خودش بتونه بزنه جاده­خاکی و بپیچه تو یه ماجرای کلا بی ربط. قبل از اینکه ما بفهمیم و اعتراض کنیم که قبلی چی شد؟ مدهوش قصه­ی جدید میشدیم. داستان بچه­سلمونی میدون­شهدا رو شنیده بودی؟ (خنده) مثبت 22!

ولی بین خودمون باشه، فکر میکنم به تمام نوهاش میگفت که تو نوه­ی محبوب منی. از این جور سیاست­بازیاش مگسی میشدم. چون من اون رو به ساده­دلی میشناختم، وقتی میخواست پولتیک بزنه، نمی­تونست، یا ما دیگه بزرگ شده بودیم و مثلا خر نبودیم.

خالم اینا رو یادته؟ هیچی کم نمیذاشتن: قربون­صدقش میرفتن، موهای سفیدش رو رنگ میکردن، دوست پسرهاش رو میاورن تا مامان­بزرگ تپلی مثبت هیجدشون رو معرفی کنن و باهم سرخ بشن و بخندن ...

هعی ... تمام این قربون صدقه­ رفتنا، همون مجیزگوییای وطنی بود. وقتی اونجایی محبوب قلبایی اما وقتی نیستی، اهمیتی نداری، الهی قربونش میری و ولی وقتی افتاده تو بیمارستان انقدر فس میزدی تا برسی به سومش و حتی تا هفتمم نمیمونی.

مرگ مادربزرگ برای من عجیب بود، تاحالا کس مهمی رو از دست نداده بودم. درسته، اون یکی سالها پیش ریغ رحمت رو سر کشیده بود و منم چند روز مدرسه نرفت بودم، ولی خب، هم تو میدونی و هم بابام که مادرت، مامان­بزرگ بود و اون یکی پیرزنی که باید احترامش رو داشتم.

مرگ مامان­بزرگ من رو عوض کرد. هنوز یه هفته نگذشته بود و من خواب بودم که اومد بالای سرمو با انگشت کوتاه و گردش پهلوم رو فشار داد، منم مثل همیشه صدمتر پریدم هوا، میدونست که از این شوخی متنفرم اما تکرار میکرد و بهم میخندید. اینبار خنده­ای نبود، فقط یه دست آبی وسط هوا کمرنگ و کمرنگ­تر میشد، گفتم عه! پس روح که میگن وجود داره! مامان­بزرگمم هنوز هست و دوست داره سرم قر بیاد!

دو روز بعد سر سلف اینا رو به رضا گفتم، میخندید میگفت تو احساس گناه داری و مغزت شده داستانهایی که آخرش میرسه به خان­باجیت. یه چیز دیگم بود، که به رضا نگفتم. چیزی که نمیشد توی اون سن و سال فهمید یا بیانش کرد.

 توی اون نقطه، فقط مرگ رو میدیدم و تو رو که انگار شیره­ی زندگیت رو کشیده باشن و هرروز لاغر و تکیده­تر می­شدی و دیگه بجز من کسی رو نداشتی. مرگ اون انقدر بزرگ بود که خودم هم نفهمیدم من رو داره میبره به یه جایی، جایی که الان ایستادم، آدمی که الان هستم.

نه به تو گفتم، نه به رضا و نه به هیچکس دیگه­ای؛ سومش بود و شاید سومین روز که مشهد برف بارون. جلوی مسجد محل یه پارک بندانگشتی قناص بود و تمامش یکپارچه سفید. تو تمام عمرم این همه برف تر و تمیز و دست نخورده رو یکجا ندیده بودم.

همه توی مسجد جم بودن، برای امام حسین و "آن مرحومه­ی مغفروه" اشک می ریختن و چایی داغشون رو با هورت میرفتن بالا؛ یکی چایی دم میکرد، یکی چایی میاورد، یکی هم استکانهای چایی رو یه آب سردستی میگرفت و دوباره همه برای امام حسین و آن مرحومه­ی مغفوره اشک میریختن.

 من اما توی مسجد نبودم، هنوز جلوی برفا ایستاده بودم و کلاه و دستکشم نداشتم. برای کسی از اصفاهان، دیدن این همه برف، من رو میبرد به بچگی­هام، اون موقع که هنوز شهر سفید میشد و برف و درخت و زمین یه معنی­های دیگه­ای داشت.

 تصمیم گرفتم که خودم رو بندازم تو برفها و  این رو معجزه­ی اول مادربزرگ میدونم. اینکه مشهد درجه­ها زیرصفر بود و من و توی سرمایی، اصلا نلرزیدیم و سرما هم نخوردیم. ( سه بار میزند به تخته) تصمیم گرفتم که روز عزای مادربزرگم، جلوی مسجدی که همه رفتن صحرای کربلا من بزنم به برف بازی و انقدر حال کنم که تلافی بزرگ شدن در اصفاهان و مرگ اولین و آخرین قصه­گوی زندگیم رو دربیارم.

اون روز همینطور که توی برفها غلت میزدم و یخا از توی آستین و یخه­ام میرسید به پوست داغ داغم؛ تصمیم گرفتم که تبدیل بشم که به کامل­ترین و باصفا­رتین آدمی که میشناسم. یه داستانگوی خوش­زبون، یه خوش­زبون بی­فکر و یه بی­فکر بی پول، اما خوشحال. بیسوادی که درباره­ی تمام چیزا شعر و حکایت بلد بود و همیشه ایستاد تا گرمی بی پایانش رو مفتی مفتی در اختیارمون بذاره.

من توی برفها سعی میکردم دیونگی اون رو به خودم جذب کنم، سعی میکردم اگه چیزی از اون هنوز توی هواس، من رو در بی­دفاع­ترین حالت ممکنم ببینه و واردم بشه. من میخواستم چیز ملکوتی که اون رو اون میکرد، توی روزی که داشتین به خاک میسپردینش، جذب کنم و زندگیش کنم.

چه داستانگویی بود مادربزرگ! وسط گریه­هاش میزد زیر خنده، میون جکاش یه نکته­ی اخلاقی-فلسفی­ای رو جامیکرد که آدم میگفت چجوری یه آدم بیسواد همچین چیزایی رو میدونه! همیشه دورش شلوغ بود و کلی طرفدار داشت، حتی همسایه­هایی ما نمیشناختیمشون سراغ اون رو میگرفتن و براش چیزمیز میاوردن خونه ما، یه محله بود و به حاج­خانم.

کی میتونست هم خودش باشه و هم اینقدر محبوب؟ مادرت چهارده­تا نوه داشت و هممون بی استعدادتر و معمولی­تر از همدیگه.  اصلا دارم فکر میکنم توی آگهی ترحیمش بجای اون شعر خشک و بی­معنی باید عکسش رو با یه عینک دودی خفن میذاشتیم و مینوشتیم زیرش: خاص بودم وقتی خاص بودن مد نبود

(آه) بله، آدمها میان و میرن. اما این گرمی حضور مادربزرگه که هنوز مونده و مشهد و برف­ها رو برامون گرمِ گرم نگه داشته. تو نمیدونی که این همه سال گذشته و جزئیتات اخلاقیش هنوز ذهن من رو درگیر میکنه و تحت تاثیرم قرار میده.  حیف که اون رفته و مشهد، جای سابق نیست. نمیگم تو آدم جالبی نیستی، تو مث خودمی، تو مامان منی، اما مادربزرگ نمونه­ی کاملی از یک انسان بود که من آرزومه یه روزی مثل اون بشم.

و اینقدر هم حرص نخور، هیچکسی جز خودش نمیتونست اون داستان های مثبت هیجده رو تعریف کنه. و البته این روش داستانگویی اون بود. اینکه چیز بی­اهمیتی رو جوری باهیجان تعریف میکرد که من و تو فکر میکردیم که این داستانه که خفنه. اما حالا میتونم به جرئت بگم که اون کسی که خفن بود مادرت بود و ما انقدر خوشبخت بودیم که در برهه­ای کوتاه از زندگیمون هاله­ی جادویی اون رو روی خودمون حس کردیم و به ماجراهاش خندیدم.

این قدر هم غصه نخور مامان جان، این آدم های خفن قدرت­هایی دارن که بعد از مرگشونم هست. آدم ها میان و میرن اما بعضی­ها مث مامان بزرگ همیشه باقی میمونن.

یا یه سالاد الویه که از توش یه سوپ در اومد و یه پست بلاگی

رشته فرنگی ها سرخوشانه و در هم بر هم سرخوردند توی آب مرغ ها. در قابلمه را که بستم دیدم بدون سرخی گوجه این پیش غذای ناخوانده کامل نیست، حال و حوصله ی پوست کندن و صبر کردن برای پختن گوجه ها را هم نداشتم، به علاوه دیدم که آب غذا تحمل یک ربع دیگر جوشیدن را ندارد و من هم خیلی گشنم. یک دو بار تکانی به سسی که تازه از جاماییکا سوغات گرفتم دادم، باز هم دلم به رنگش راضی نشد و چند قطره سس تند از این معمولی ها پابرهنه هول دادم آن تو و بعد فلفل سیاه و قرمز و آن دانه دانه ها و بله گاوپرستی از هند فقط عیار رو به رو شدن با چنین آتش گدازانی را داراست.

سالاد الویه که به غایت رسید رفت که بخوابد کنار موز و سیب و نارنگی ها که دیدم آب سوپ به اندازه ی دلخواه رفته و چسبیده به در قابلمه و دارد از کناره ها مکیده میشود به هود چرک قهوه ای آشپرخانه ی خوابگاه، پس چنگال به دست  رفتم برای هضم و جذب. روی مبل سیاه که باد کولر خوب یخش کرده بود چند سانتی متری فرو رفتم و گفتم "آخیشش" که ناگهان برادران تدبر و تامل هوار شدند روی سرم:

"خوب گوش کن! درس کردن غذا تنها سنگریه که مهاجرت نتونس فتحش کنه، حالا تنها زندگی میکنی و بیشتر وقتا در حال پختن و سابیدن و تلفنی، شکایتی هم نداری، روزا زود می گذره، خوب بهتر، آدم کمتر فکر و خیال میکنه. بیکاری بده آقا بیکاری شغال رو گوسفند تک شاخ میکنه، بیکاری مهر ظلمت میزنه بر قلب آدم. خیره به چارچوب دیواری که میبینی یهو زمین و زمان در هم رفت و کل تنهایی عالم هستی میشینه به قلب کوچیک شکستت ...

... اینکه کدبانویی می کنی یه مراقبس!"

آن یکی برادر هم تمام وقت گوش میداد و با حرکت سر این یکی برادر را تایید میکرد.

 آدمی می بیند تنهاست و کلافه. دوست ندارد آن شمع که هر سال بچه میزاید را فوت کند و هی عکس اینستاگرامی با انواع بالا پایین کردن نور و رنگ و فیلتر بفرست تا خواهر و دختر خاله قربانش بروند، اصلا این قربان رفتن ها چیست؟ حالا بماند، اما واقعا چرا باید گردنت را بذاری روی کف قیری داغ داغ خیابان  و برای منی که گذاشتمتان و جستم و دور شدم و حالا کنار ساحل غرق شدنتان را تماشا میکنم ذبح شوید؟ حالا می دانم که منظورتان مهربانیست اما همین که به زبان میارید یعنی نخواهید کرد. آدم وقتی می داند کسی برایش نمی میمرد مگسی می شود، هرچند که خودش هم برای کسی نمیرد، ربطی ندارد. خود آدم معیار گردش ماه و ستارگان است. شاید بقیه عروسک باشند چه کسی حقیقت را می داند؟

 خب نمی شود، زندگی یعنی رسیدن به کمتر از نصف برنامه ها و استرس گرفتن و غذا خوردن و چّت و چِت کردن، بد هم نیست. مثلا زندگی به من اجازه می دهد که اینها را بنویسم و دارم نوشابه می خورم و شکمم هم سیرست و خوشبختانه نگران انفجار بمب در محله های عمومی شهر نیستم. خدا را شکر. راضی ام به رضای تو. منحرف شدیم، اصلا بحث سر زیبایی این بود که مرغ های سالاد الویه را که میپزی با آبش یک کار دیگر کنی،دل آدم شاد می شود، فکر میکنی از هیچ، چیزی ساختی عظیم و با اکوسیستم دور و برت نه تنها همذات پنداری کردی که یکی شدی. مایونز ها که لایه لایه می روند بین سیب زمینی ها و تخم مرغ ها جاگیر می شوند قدر آزادی ات را میدانی، می توانی اسراف کنی اما جای نشگون هایی که مادرت می کند درد میگیرد "همون قدری میریزی که میخوری" و بعد نمی دانی حالت خوب خوبست یا فعلا حواست نیست که همه ی آدم هایی که کلا شناختی و دوست داشتی یک اقیانوس و چند دریا آنورتر غرق خوابند، چرا که برای تو خورشید می تابد و برای آنها ماه. آن قاصدک را فوت تو که هیچ، طوفان هم شود نمی رساند دستشان.

زندگی همین قوطی نوشابه است، سر میکشی و بعد نگاه میکنی تویش، میبینی که هیچ نمانده بجز چند قطره که حالا گرم و بی اهمیتست. می گذاریش کنار دستت و می نویسی " زندگی همین قوطی نوشابه است، سر میکشی و بعد نگاه میکنی...". کمرت درد میکند، امروز پایت گرفت و فکر کردی چه خوبست تنهایی و لنگ زدنت را نمی بینند که بگویند چرا بچه مان زندگی نکرده اینقدر فرتوت شده. به قول حسن "ببین، طوری نیس " طوری نیست که نمی بینمشان و بعد از این آدم دیوانه که تخم نفرت را آبیاری میکند و میوه ی جنگ و حماقت قسط میکند حتی می ترسی بروی آنوری. طوری نیست که هربار که گذرت به فرودگاه می افتد خاطرات فرودگاه امام زنده می شود و می خواهی بمیری و بمیری و بمیری برای همیشه. طوری نیست که با اینکه نفهمیدنت فکر میکنند راه رستگاری "این" است و خودت هم که گیج تر از همیشه کورمال کورمال لبیک گفتی به "این". اینها واقعا هم طوری نیست. یک سری تدبر و تامل وبلاگی است از دل یک بچه ی مامانی که حتی دلش هم نگرفته، اما دوست دارد مثل گربه ای خودش را به پای یکی بمالد و نوازش شود. طوری نیست که آن قاصدک را که فوت کردی طوفان بشود نمی رسد دستشان و تمام و تمام.

 

یا از مرگ ند استارک وسط نمازخانه­ ی پارک تا تغییرات هستی­ شناسانه داخل مخیله ­ی یک دانشجو

هر سال که HBO هوس میکند افیون پرطرفدارش را با خساست قطره­ چکانی به خلایق بنوشاند، ذهنم میپرد اوایل دوره ی کارشناسی. سالی که فصل نخستش را خیلی الکی شروع کرده بودم دو روز در هفته هندسه داشتیم و سهند محدث بود که صلابتش با سلحشوران وستوروس مو نمی زند، می آمد و وارد آن دخمه­ری نمناک می شد که به هر چه می­نمود جز کلاس درس و همه چشم بودیم و انگشت به دهان جا به جا شدن این هیکل کشیده و تنومند را نظاره می­کردیم که با جدیتی خاص دیپلومات­های غربی، دانشجویان مدهوش را در می نوردید و می رسید به جایگاه استادی. سالی بود بس عجیب، سرها داغ بود و چشمان هیز و قلب­ها در گروی این یکی و آن یکی و کمی با تردید رفیق این یکی. خودم را بسته بودم به دوپینگ تئوری، منی که تا قبل از این­ها دستم به طراحی یک توالت (قلب خانه) هم نرفته بود، ذهن باکره­ ی ریاضی­­خوانده ­ام را میچسباندم به تنور داغ فرم­ بازی. می ساختم و می کشیدم و نمی دانستم چه می کنم اما سرم داغ داغ بود و کتاب­ها به بستر می بردم. تمام تاریخ­سازان معماری درون رویاهایم ویراژ می رفتند و باهم روی جاده ی یخ­ زده ی ذهنم، یعنی همان تانژانت و کسینوس تتا نمک می پاشیدند. تنم در حال سم زادیی­شان بود و برایم خوب ساختن مساوی با دهن­ کجی به هم­کلاسی­ها بود. نسلی که از جمع­هایشان بدم می آمد، موسیقی­شان آلودگی صوتی بود و وقتی میساختند افتضاح بصری بوجود می­آمد. پس رفتم و هرچی مقوا داشتم تکه تکه کردم و به هم مالیدم و میانش چسب چکاندم و بردم گذاشتم روی میز محدث و خودم پنج قدم برگشتم عقب. جلال جبروتی داشت این مرد، پر از احترام و حرفه­ گری اما نمیشد سرش را شیره مالید، با لبخند کار را گرفت دستش، چرخاند و نگاهش کرد و ثانیه ­ای نشده بود که گفت کارهای فلانی را دیدی و من سری جنبانیدم و زمان رفت جلو و هفته های بعد ماکتی دیگر و دیگری و یکی دیگر و تشویق و راهنمایی­های او و بعدش تا چندسال حالم خوب بود و کمتر فکر میکردم به قرص و لوله ی گاز و صادق هدایت.

سر ند استارک را بریده بودند، هیجان زیر و رویم کرده بود، در هوا بودم که محدث دستور داد: تحویل نهایی پروژه­ها با "نقشه­ی فنی". با دوست در آستانه ی مشروطی­ ام که چهار پنج­ تایی دلق بیشتر ازم توی گنجه داشت فکر میکردیم که این "فنی" یعنی چه و به خود می لرزیدیم و کف و خون بالا می آوردیم. شاید اولین چالش بزرگ دوران تحصیلم بود، چرا که طراحی­هایم و به چشم آمدنش را نشانه ­­ای از زنده بودنم میدیدم، این فکر خوش­خیالانه که حرکت دست­هایم می تواند اثری روی زمین بگذارد مرا به تلاطم انداخته بود. یکی­شان کتابخانه­ ای بود متشکل از دو بخش که حجم کوچک بالایی که فضایی بود سرپوشیده و در محاصره ی ایوانی، ذوب میشد و می­آمد روی مجموعه­ ی اصلی که با پنجرهای سراسری و حوضی در وسطش جان می­داد برای رواج کتاب­خوانی و فرهنگ. شاید این اولین طراحی­ ام، بیشتر به ساختمان­ می آمد و بعد از آن بود که زدم به جاده خاکی و "معماری تجربی". آن یکی طرحم نمازخانه ­ای بود بدون در و پنجره­ که سازه ­ی رونده­اش از سمت قبله به جهت خلق فضایی تندیس ­وار کشیده می­شد، انگار که دندهای غولی را سرپناهی کرده باشم و البته که موقع باران خیس می­شویم! محدث گفت"طوری نیس" و میگفتم "معمار خوب چتر نداره"، برادرم گفت "اتفاقا معمارها چتر دارن چون سوسولند".  اینها را فقط به شوق محدث میساختم که وجودش در میان آن مدرسین کینه­ ای و بدذات و شدیدا مغرور موهبتی الهی حساب می­آمد. ولی حالا آخر ترم بود و شاه جفری دستور داد سر ند استارک را سر نیزه کنند و دختر مقتول را بردند به تماشای صورت وارفته و رنگ پریده­ ی پدر.لپ تاب را برداشتم و سر گذاشتم به کوه.

میان کوهستان­های نائین روی ایوان خنکی خوابیده بودم و صفحات عمودی را ضخامت میدادم تا بشود دیوار و ارتفاع و جای پله­ ها را تخمین می زدم، نباید پیشانی کسی که با شوق و ذوق از پله­ های کتابخانه­ام بدو بدو برای قرار با زیبارویی بالا می رود بخورد به کف طبقه­ ی بالا! به قول او "پله هات نباید سرگیر باشه!" و دو سوال در ذهنم بود اولی اینکه "الان نقشه­ هام فنی شده؟" و دومی اینکه "حالا که شخصیت اصلی سریال رو کشتن بعدش چی میشه؟!".

نمی­دانم سر همان درس بود یا جایی و سالی دیگر که جلویش دست به سینه ایستاده بودم و او بر تخت استادی تکیه داده بود، بدن شریفش را تکانی داد و با صدایی رسا این کلمات را شمرده بر زبان آورد "آقای امامی استعدادت خوبه اما ایده­ هات را نکش" و طنین این دستور هیچوقت از استخوان سرم نرفت. اما حالا زمان شوردین جوان بر ریش سفید قبیله است. نمیدانم در آن مقطعی که بودم بنا به دلایل آموزشی این آموزه درست بود یا او حکمی کلی داده بود درباره­ ی چسبیدن و بال و پر دادن به ایده ­های اولیه. دلیل مخالفتم را اینطور شرح میدم که به خودی خود ایده آنچنان چیز منحصر بفردی نیست و اجرا یا همان فرم پاشنه­ ی آشیل کل ماجرای خلق هنری است. وقتی میگویند ایده­ایت را نکش حداقل برای درس طراحی یعنی آن چیز خامی که در سر داری را انقدر در کوره ی ذهنت نگه دار تا نانی قابل ارائه و احیانا خوش طعم شود ولی این ماجرا وقتی بغرنج می شود که آن ملات اولیه، آن شوق نپخته­ ی نساخته علاوه بر ناآگاهی­اش ممکنست مسموم به ناهمگنی هم باشد، ارزش غذایی نداشته باشد یا چیزی باشد خیلی معمولی که سالها پخته­اند و خورده­اند. به نظرم ایده دست­مایه ای برای شروع است، چیزی محرک دست­ها تا چیزکی بوجود آورد که در کالبدش به مراتب از ایده ی انتزاعی هیجان­ برانگیز و شاید درصدی جلوتر باشد. پس چه اشکالی دارد که مرحله ی دهم یک ایده بشود ایده­ای برای یک فرآیند تازه و اگر این رفت و برگشتن ها تا ابد هم طول بکشد چه باک؟ مثل نویسنده­ای که کتابش را دوازده­ بار بازنوشته اما دستش به انتشارش نمی رود هنوز.

قدمی به عقب و شروع دوباره و سه­ باره از صفر شاید در محیط آکادمی تیر خلاصی باشد به کارنامه­ ی مزین و رنگی دانشجوها به نمره­ های بیست ستاره دار که از اول دبستان عاشقش شدیم اما دنیا پرست از دل­سوختگان انصرافی و البته فارغ التحصیلان نمره عالی دانشگاه که مغزشان طعنه می زد به اصطبل چهارپایان. البته باید اشاره کنم معماری بیشتر اوقات پروژه ایست ناتمام و اگر چیزی بنام ضرب الاجل و فشار از بالا و چپ و راست نباشد معمولا دست به قلم هم نمی­شویم و این هم یکی است از جبرهای آفرینش اما باز هم حقیقت میان این دو است، میان آزادی بی حد و حصری که طرفدارش هستم و شیوه ی مرسوم روندمحور در کلاس­های درس.

ند استارک را کشتند و بعد از آن اینجانب ایده ­ها سر بریدم. هنوز آن مرگ شگفت­ انگیز آزارم میدهد اما خاطره ی خوب کلاس محدث هنوز برایم شیرین مانده. فکر میکنم بنیان فکری و روش طراحی­ام که بسیار درگروی ارائه­ ی کامپیوتریست از همان سال شروع شد (هرچند که تحویل نهایی با دست بود). چقدر احتمال آن زیاد بود اگر یکی از همان­هایی که با کوبیدن و بی حرمتی به دانشجویان  درس میگفت آن سال آمده بود و به تیم مرگ آن سال اضافه میشد احتمالا آدرس این وبلاگ بجای علی­ معمار، علی­ بقال بود. این یادداشت را تقدیم میکنم به استاد باوقارم سهند محدث و از راه دور دستش را صمیمانه می فشرم، تشکر میکنم که در آن دوره­ ی خاص وقت با ارزشش را برای تربیت ماهایی داد که بیشترمان معماری را رها کردیم و حالا وبلاگ­نویسی و فست فودی و شال فروشی و آرایشگری می­کنیم. 

یا غبار در باد

میرود و می­رود، گریزپا می رود، جسم محکومم که با زنجیری به عقربه­هایش دوخته شده، در راه متلاشی و متلاشی­تر می­شود.  با هر تیک­تیک و با دانستن به این تبدیل­های خستگی ناپذیر صب­ها به ظهرها و ظهرها به عصرها و دست آخر همه­شان به شب، پوست از سرمیکنم. کاش راهی بود، کاش ترفندی می­یافتم که خلاف این خیابان یک­طرفه حتی شده نیم­قدمی بردارم اما باز تا به خود می­آیم دوباره و سه­باره و چندباره ماه­ها گذشته است و من پوست سر میان ناخن­های جویده­شده هنوز گیج توهم فرارم از این زنجیرهای کلفت و زمخت، قصه­ی فراری دلخشکنک. از این جسم که محکومست به زمان و مکان و خواب و خور و حتی نوشتن چندشم می گیرد. سوار بی­رحم می تازد و من روی سطح روزمرگی­ها پوست­کنده می شوم و وقتی به استخواهایم می­رسد، آتش می­گیرد. مخلیه­ام اما نم­نمکی به­کارست، صدایی می شنود که گواهست لحظه­ای دیگر هم طی شده و حالا؛ تمام این­هایی که گفتم دود شده و به هوا رفته است.

با حدقه­های گشاد رفتنش را می­بینم. بین این کشاکش بی رحم، خونمان سفیدی چشمان هراسانمان را میگیرد و کف به دهان میاوریم، هدف اما خشکیدن این سرخی رونده­ی ماست، آنقدر می­تازد که فقط خاک بماند و آنرا هم که باد خواهد برد، چه از ما می ماند در این کشاکش جز غبار. چیست این زندگی؟ ابدا اگر بدانیم و بفهمیم و جرئت سخت گفتن راجع به او بکنیم. 

یا درباره¬ی ساختمان¬هایی که منهدم شدنش را به هنگام بتن ریزی برنامه ریخته¬اند.

نزدیک بهم زندگی می¬کردیم اما نمی¬شناختمش، کلاس درس، هم¬شاگردی¬ها و حتی سرویس مدرسه را در دست داشت چرا که از قدیمی ها بود. من؟ پسرکی تازه وارد با اعتماد¬بنفسی معیوب که پدرش به¬زور برده و سرش را از ته تراشیده بود، فردایش مادرش پیراهن آبی گَل و گشادی تنش کرده و با آن چاقی، کوتاه قدی و طبع نازپرورده¬، ترکیب نامتناجسیت که به جایی که به لحاظ فاصله با شهر و معماری به زندان می¬مانست قدم میگذارد. ابدا نمی¬دانستم چطور در میان هم¬سن و سالانم قد علم کنم. درس توی سرم نمی¬رفت، تنها بودم و گاهی در خانه گریه می کردم، یار غارم صادق هدایت بود، دوست داشتم بمیرم اما فعلا باکره بودم و خودکشی¬ام را به تعویق می انداختم تا اینکه خبر آمد ریاضی¬ام را هشت گرفته¬ام. تعجب برانگیز بود، تبدیل شده بودم به همان درس نخوان¬های عقب مانده¬ای که در مدرسه¬ی قبلی وجود داشتنشان برایم غیرعادی می¬نمود، چطور میشد تک گرفت؟ نمی فهمیدم چه خبرست جز اینکه "من به اینجا متعلق نیستم" یا اینکه "من خنگ¬تر و بی¬سوادتر از هم¬شاگردی¬هایم هستم". اولین نمره ی تک رقمی¬ام مرا طوری کرده بود که دیگر سرکلاس¬ها چیزی نمی¬شنیدم، پیش¬فرضم این شد که ریاضی را نخواهم فهمید و امید داشتم روزی می نشینم و تمام جزوه را می¬خوانم تا شاید فرجی شود، انشالله، من که گناهکار نبودم پس خدا باید طرفم باشد. او اما با ریاضی عشق¬بازی میکرد، هر مسئله¬ی ریاضی گویا قند و عسلیست که در دهناش می گذارند. با کتاب، مدرسه و اهالی آن به سرگرمی رفتار می¬کرد و زنگ ورزش خستگی¬اش را با خالی کردن تمام توانش بر سر توپ. زیادی بلندقامت و به شدت استخوانی بود، کلاسی نبود که دست کشیده و انگشتان بلندش به هوا نرود یا ناگهان لطیفه¬ای را سرکلاس نگوید که موجب خنده¬ی جمعی شود. دستم زیرسرم بود و به دیوار خیره شده بودم، به آجرها، مشاور بی¬سواد مدرسه می¬گفت اینکار از حواس¬پرتی¬ام جلوگیری میکند تا اینکه معلم ریاضی بالای سرم ظاهر شد و بعد با اشاره¬ای او را بلند کرد و کنارم نشاند.

دوره¬ای که بچه¬پسرها سینه¬جلو می اندازند و با گفتن ناسزا و اشارات جنسی سعی در اظهار بزرگسالی دارند او تصمیم گرفته بود که جلوی دهانش را بگیرد، نوعی مراقبه و یک حرکت خلاف جریان، این کارش سخت ما را تحت تاثیر قرار داده بود و این شیفتگی مرا به شخصیتش هرچه بیشتر می کرد. شروع دوستی ما یکجور تمرین و گفتگوی دونفره برای آدم بهتر شدن، بودن و ماندن بود. تا اینجا همه¬چیز به گل و بلبل می¬ماند اما چه چیز توانست همچین پیوند میمونی را طوری کند که حتی احساس می¬کنم ادای اصوات نام همدیگر دهانمان را تلخ خواهدکرد؟ فقط می توانم از جانب خود و نقب زدن به حافظه ی غیرقابل اعتماد چیزهایی را به¬یادآورم. شاید یکی از دلایلش تحمل نکردن نگاهی متفاوت است؛ شاید ما با تکیه بر نام پایبندی به اخلاق پایه های دوستی¬مان را شکل دادیم اما طی سالهای بعد چیزی که بنام اخلاق میشناخت وادارش کرد که برای ناظم قلدرمآب و لمپن¬مسلک مدرسه آدم¬فروشی کند. چه چیزی قلب انسان ها را از هم دور میکند؟ احتمالا اینکه فکر می کنیم ما در مسیری درست حرکت می کنیم و باقی همه شیطانی هستند نفهم که ما را نمی¬فهمند. برای او من آن انحراف شدم وقتی که گفتم آدم¬فروشی هیچ¬طور قابل دفاع نیست. او پوزخند می¬زد و ساکت می¬ماند، همان روشی که برایم توضیح داده بود باهش دربرابر آدم¬های ناجنس رو¬به رو میشود و این مرا بیشتر می¬افروخت. چنان که من به قدر امروز زودرنج بودم هرپورخند اون بمانند سیلی در گوشم تیز بود و برنده.

او هم ریاضی می دانست و هم زبان، نمی توانم بگم محبوب، به¬عکس خیلی دشمن در کلاس داشت اما تمام چیزی بود که روی کاغذ برای من دوست¬داشتنی می نمود، هم¬نشینی با او مساوی بود با بریدن از جمع¬های کثیف پسرانه که تاکیدشان روی عضوجنسی¬ تازه بلوغ یافته¬شان بود و ملحق شدن به یک گروه که علم و اخلاق را برای خود ارزش می داند. اما هر کاری که میکردم هنوز تازه¬وارد بودم، دوستان او از مهدکودک باهش انس گرفته بودند و غریبه¬ا¬ی تنها و خجالتی مثل من حتی اگر قدش بلند شود و سر و زبانی سر کلاس هندسه پیدا کند هنوزم آنقدرها خودی نیست و حالا وقتی که تعریف از اخلاق باعث اختلافی اساسی می شود و او با روحیه¬ی بریدنش مرا به چشم تهدیدی به آرمان¬هایش می¬بیند. او می شود عزیزدردانه¬ی ناظم و چشم او میان بچه¬ها، یک نفوذی خیلی غد و من زنگ جغرافیا با دوستان انقلابی دیگر خودمان را به خواب می زنیم، ناظم از پنجره ی کلاس یک نفر را شکار می¬کند، نویسنده¬ی این سطور را.  برایش تصویری میشوم ضددانش و نفرت او از من بیشتر و بیشتر می¬شود و برای آدم گنددماغی مثل من دوست نداشتن من با بی¬تفاوتی پاسخ داده نمی شود، سایش ایجاد میکنم و متلک¬پراکنی¬هایم بیشتر می شود، هنوز کسی نمی¬داند که دوستی مثال¬زدنی ما تبدیل به لج و لجبازی آتشینی شده است. هم¬کلاسی¬ها مرا نیز یک آدم¬فروش می¬دانند و به خاطر رفتار و حرفهای متفاوتم نتیجه گرفته¬اند که من منافقی حسودم. اینها حقیقت ندارد و حتی یکی از دوست¬های نزدیکم که به خانه¬ی ما رفت و آمد داشت مرا کنار می کشد و راجع به لو دادن موبایل¬های بچه¬های کلاس ازم برادرانه خواهش می کند که حقیقت را بگویم. همان لحظه می فهمم که چقدر برداشتها از سلیقه¬ی رفتاری من دچار کژتابی و دشمنیست، یاد مستند بهشت گمشده می¬افتم که جوانکی چون لباس¬های سیاه می پوشید قتلی شنیع را گردنش می¬اندازند و قبل از محاکمه برایش حکم اعدام صادر می¬کنند. و  این چیزی خیلی عادی¬است در جوامع بسته و عقب¬مانده، ما نوجوانان بی-سوادی بودیم که نه دنیا را می¬شناختیم و نه خودمان را، هنوز درگیر دست و پنجه نرم کردن با بدن و بلوغ بودیم. بسیار بی¬رحم، بسیار بی¬رحم و بسیار مغرور.

درسی که من از این دوستی/دشمنی گرفتم در زندگی¬ام نوعی مرجع رفتار برای تعامل های آتی¬ام شد. زمانی او را بسیار در دل عزیز می¬داشتم اما در اوایل حضورم در آن زندان وحشتناک خرخوان¬ها به خاطر کم¬کردن فشار روانی¬ام نیاز به پشتیبان و دوستی مقتدر داشتم، وقتی که معلم ریاضی جرقه¬ی اولین ارتباط ما را زد، من که موشکفانه او را بررسی کرده بودم و شناخته¬بودمش خودم را نزدیک به علا¬یقش نشان دادم، طبیعیست که وقتی آشنایی بیشتر پیش¬بیاید و من از تظاهر خسته شوم اصطکاک پیش خواهد آمد. وقتی آن خانه¬ی پوشالی فروریخت و هردوی ما دیگر به سمت و سوی متفاوتی از لحاظ جهانبینی رسیده بودیم خیلی چیزها روشن شد، مثلا اینکه حالا با چی کسی می توانم دم¬خور شوم، روش او تا سالی که من میشناختمش طرد حداکثری خیلی رادیکال بود. من از طرف دیگر واقعی شدم و فکر میکنم اینکه خودم هستم و برایم دوست جمع کردن به معنای با هرکسی معاشرت کردن خالی از معناست به دلیل درسی است که من در آن دبیرستان گرفتم، درسی که از حسابان و جبر و آمار مهم¬تر بود.

 حالا بیشتر دلیل تنفرش به خودم را درک می¬کنم، او صرفا مرا بازیگری یافته بود، مصداقی از دروغ، یک رذیل اخلاقی و حالا که نگاه می¬کنم، بعد از این همه سال این تنها چیزیست میان آن همه ضدیتمان، که من با او هم¬نظرم.