این اقلیت یک نفره

وبلاگ شخصی علی امامی نائینی

این اقلیت یک نفره

وبلاگ شخصی علی امامی نائینی

یا آنچه بعد از شیرینی خامه ای ها اتفاق افتاد

نشسته بودم، خسته، کلافه و به خاطر پرخوری کمی هم دلدرد داشتم، آمد و دو دستش را روی زانوهایم گذاشت، بهت­زده بهش خیره شدم و فکر کردم در این هفت سال چه­ها که به سرش نیامده است. در چشمانش غم بخصوصی بود و اینکه او آمده تا به منی که از فوتبال دستی و شیرینی خامه­ای (نارنجک!) به ستوه آمده دلگرمی دهد برایم خجالت­آور بود. در چنین مواقعی نمی­دانم چکار باید کرد و قوانین نانوشته ی برخوردهای اجتماعی به ما چه دیکته می کند، ابتدا به صورت و دستانش نگاه کردم و شروع کردم به خندیدن، مثلا چرا بین این­همه آدم رنگ و وارنگ از سنین مختلف راست آمده، روی پاشنه­هایش بلند شده تا با من بیعت کند؟ آیا او مرا بیشتر از اینها که خود را دوستم معرفی می کنند می شناسد؟ یعنی او مهجز به نگاه ویژه ایست که می تواند لایه های دروغی این خندیدن ها را پس بزند و بفهمد زیر آن صورت های قرمز، روحی زرد مشغول هلاکتست؟

دست چپم را از لیوان قرمزم جدا کردم و به پشت موهای پریشانش رساندم، پوست سرش زیر انگشتانم بود و شروع کردم به ماساژ دادن سر خوش فرمش، یک دستی و باسرخوشی تمام. کاملا تسلیمم بود،  تصمیم گرفتم زیر گردنش را نیز نوازش کنم و بعد به دستانش رسیدم، این نماد دوستی و محبت او. با اینکه آدم این کارها نیستم؛ اما همیشه گفتم، برای آنهایی که به یادم هستند  سنگ تمام می گذارم.

یا هندوانه ها و تابستان

تابستان همان سالی که هدایت نیا با کودتای کثیف همکلاس ها اخراج شد یادداشتم را با عکس هندوانه ی قاچ خورده شروع کردم و استدلال کردم چرا تابستان مهم ترین اتفاق زندگی یک دانشجوست و برایش فرستادم، یعنی ببین تا چه حد دست به قلم و فعالم و رابطه ی ما بند حضورت در دانشگاه نیست. هنوز میشود درباره ی بلا تار و نیچه و اینکه مرز میان دیوانگی، هنر و یک محصول مهندسی شده کجاست ساعت ها گپ بزنیم. میتوانی یله و بی هیچ رودربایستی ای روی چمن ها دراز بکشی و سیگار به دست بددهنی های معمولت را بکنی بدون اینکه نگران تابوی استاد و شاگردی باشی. آن سال می خواستم زمین و زمان را به آسمان بدوزم، مانیفستی برای حلقه ای از دانشجویان معماری بنویسم که ما در طراحی فلان ایده را خیلی خیلی جدی میگیریم ولی بهمان به کلی مطرود است. دوستانم با نگاه خیره منتظر بودن سخنرانی ام  تمام شود تا زیربغل هایم را بگیرند و با احتیاط طوری که سرم به جایی نخورد درون ماشینم بگذارند و مطمئن شوند این شاعر دیوانه تمام و کمال به خانه خواهد رسید. من اما در خود رسالت می دیدم، باید کتاب می خواندم و به روز می بودم تا بتوانم روح های سرگردان را پیدا و هدایت کنم. به نظرم می آمد با کنشگریم می توانستم سلیقه مبتذل و کهنه گرای مردم شهر را به سمت سویی دیگر سوق دهم. تابستان تنهایی بود، شاعر جوان روی تختش عرق می کرد و نمی دانست چطور می شود دنیا را تغییر داد.

جوانی چیزیست که زود از دست می رود، منظورم آن بلندپروازی هاست. خنده های هرزه و دندان های کج و معوج اهل دوزخ عین زهری رقیق کم کم و با حوصله ای سادیسمی از پای درت می آورد. جسدی می شوی متحرک که فقط برای حیات می جنگی، دیگر شوقی برای انقلاب نمی ماند، تنها چیزی که از هندوانه ها یادت است اینست تو چقدر از درون زردی. چشمان تو به نور حساس هست و پوست حساست را نسیمی ملایم به تلاطم می اندازد. دندان های نافرم از پس لب های بادکرده ی این جماعت تلخ می خوانندت که گورت را برای همیشه گم کن، چرا که، کسی که زشتی و نافرمی ما را فهمیده همیشه یک تهدید است.

فرضا طریقتیست که جلوی پیشرفت پوسیدگی را می گیرد. زیبایی هنوز وجود دارد، گاهی به احتمال وجود نوری در انتهای این دالان سرد و نمور فکر می کنم اما رسیدن یا نرسیدنش برایم موضوعیت ندارد، آن چیزی که مهم است بطری نوشابه های باقی مانده و امکان زنگ زدن به ایرانست. اگر آن نور در حقیقتش همان چیزهای عالی مرتبه ایست که وجود را تطهیر می کند و باعث امنیت خاطر می شود احتمالا به این اتاق بوگرفته تردد می کند، اوست که این سطور را بر من می خواند و دستش بر گرده ام حضور دارد.

پوسیدگی چه انتخاب باشد چه جبری برخاسته از سیم کشی مخیله ام روش نرم جهانست برای بقا، آمده ایم که برویم و هر تلاشی برای سفت و محکم کردن جای پایمان عبث است. می نویسم که فراموش شود، که دوباره ببینم چطور ساعت در حال خرد کردن دنده های وجود میان آن عقربه های بی رحمش فریاد می زند تیک، نعره می زد تاک.


یا

عنوان 2


کابینت ها را شسته و نشیمن را روفته ام. میزم را در دانشگاه خالی کردم و کارهایی که استادم انتخاب کرده را برایش یادگاری گذاشتم. می آیم خانه و میشینم پشت این سطور اما قبلش فونت "ب کودک" را انتخاب میکنم؛ اینکه کتابی و در لفافه حرفم را با این خط منتشر کنم یا یادداشت ها دو عنوان داشته باشند قوانین خودساخته ایست که برایم نشانه هایی هستند برای از دست رفته ها:

1.      فونت کودک : یادگاری از مرد بی خاصیت. با ولع تمام یادداشت هایش را بالا و پایین می کردم، تنبل بودم، کتاب نمیخواندم و وبلاگش گزیده ی کتاب هایی بود که خوانده، درباب سینما و گاهی چیزهای دیگر، مثلا درباره ی نظر رضا عطاران روی خواندن یا نخواندن آلبر کامو.

2.       اینکه محاوره ای و آزاد یا کمی فشارآوری و شسته رفته بنویسی محتوای کارت را جهت خواهد داد. از روز اول تصمیم گرفتم سخت بنویسم، نه برای خواننده بلکه محاوره ننوشتن نیاز به مزه مزه کردن بیشتر کلمات دارد، تمرینی خوب برای کسی که به ترکیب بندی جملات و بیان احساس علاقمندست.

3.       در کلاس استاد آقاجانی درباره ی مواد و مصالح کلمه ای یاد گرفتیم، ممکنست مباحث کلاس نام برده را بیاد نیاورم اما همان موقعی که فرهادی اولین اسکارش را برنده شد؛ آقاجانی از چیزی بنام "فلفل نمک کار" نام میبرد، مفهوم سختیست اما حرف حسابش اینست که در آفرینش هنری شما ساختاری را برای خواندن اثر معرفی میکنید، مثلا بیشتر فرم ها را عمودی طراحی می کنی و کلیت کارت حول آن شکل میگرد اما در لحظه ای بخصوص اتفاقی متفاوت می افتد، معمولا نقض قانون های خودساخته ی معمار در سبب رویایی با واقعیت پروژه بوجود می آید، واقعیت همیشه عنصری فعال، دردناک اما تعیین کننده ای در معماری داشته. " فلفل نمک کار" عنصری است که از کسالت و یکدستی کار به نحوی مثبتی می کاهد. بیشتر جذابیت های هنری از لایه های مضاعف یا متضادی که به اصل اثر الصاق شده سرچشمه می گیرند. داستان دوعنوان برای هر یادداشت نوعی برخورد منتقدانه با فرم کتابی نوشته هایم است، انگار میخواهم قبل از جدی بودن کمی لودگی کنم.

کسی علاقمند به ماندن نیست، خیال میکنند جایی دیگر شباهنگام کنار ساحلی گیتاری نواخته می شود و کباب ها روی آتش جلز و ولز می کنند، من اما فاصله گرفتم، نه چیزی دارم و نه فزون بر آن می خواهم. نگاه می کنم که چگونه می دوند، می پرند و دور می شوند در حالی که مدت هاست که من، بلیط سفرم را سوزانده ام. 

نمی نویسم؛ لااقل اینجا و عمومی، دفترچه ایست از برادرم، چیزی برای آزمایش ترکیببندی صفحات و ایده ها، حالا آن شده برای ثبت کارهای روزانه. دفتر قبلی فرودگاه جا ماند چون سر چند گرم ناقابل می گفتند صد دلار بده، آن و چند کتاب حذف شدند و بجایش پتو و دوربین عکاسی­ام را نجات دادم. وقتی به ایران برگشته بودم خستگی سفر چند ماه قبل را به در می کردم، دو هفته فقط خوابیدم آن دو هفته را در دو خط شرح دادم فقط برای خالی نماندن عریضه، دو هفته ی عبوس و درگیر با زمان. میانگین ارتباطت با کلمات ( چه مصرفش و چه تولید) مرجع خوبی برای وصف روحیاتست،  وقتی می نویسی باریکه ای از امید یا ما به­ازای تاریکترش، حجم عبوسی از فریاد، نیروی محرکه ی شروعست و البته انتخاب اینکه چه چیزهایی را دوست داری بگویی و چه چیزهایی قرارست بی نام و نشان جایی انباشته شود فقط به جهت ثبت حال روزمره پای ارتباطت با کلمات نوشته می شود.

این نوشته صرفا برای پاک کردن روی خاک خورده ی اینجاست و شاید تلاش برای ترمیم رابطه ام با کلمات ...

یا

باید به یاد آن جمله از محصص بیوفتم و حتی در آینه هم شکوه از چیزی نکنم!


اتاقم خالی می­شود، نبودنی سخت که والدینم را بیشتر می­سوزاند. هر طوری که محاسبه کردم دیدم این در خانه نشستن مسمومم کرده، بدبین و بی حوصله و عصبانی ام، ملالی روی تنم نشسته و دارد هشدار می دهد که این زندگی راحت و بی مشغله برای سلامت مغزی ات مضر است. میروم تا نفسی تازه کنم، پوستم را آفتاب خواهد سوزاند اما امیدوارم شفافیت به چشمانم باز گردد، میروم و آرزو دارم این رفتن بجا باشد، سفری سالم و پرشور که ذهنم را از این مه غلیظ و خفه کننده رها کند، مثل سالهایی که در معماری احساس راحتی می کردم و می خواستم همه دنیا را با آن عوض کنم، درست قبل از تمام باورهای خاکستری، زمانی که سفیدی را متحمل می دانستم و نگران فردا نبودم، آن زمان­هایی که سبک بودم و غیرقابل پیشبینی.

باید اعتراف کنم که این چندسال را در جهنم زندگی کرده ام، این فشار روانی که متحملش شدم بخاطر ضعف روحی ای بود که خودم پرورشش دادم و تیشه به ریشه ی خودم زدم. دوست دارم این سال های دور از خانه را به ترمیم روحم سپری کنم، دوست دارم به سعادت و اتفاقات خوب ایمان بیاورم، می خواهم بخشنده و متین باشم و این­ها را نزدیکانم درک کنند، هنوز هم به فیلمبازی کردن و باج دادن به این و آن باور ندارم اما دوست دارم بتوانم از درون روشن باشم و نه تنها باتری­ام همیشه شارژ باشد که شارژکننده ی مردمان دیگر باشم.

از لشگر هزار و یک نفری فقط خودم ماندم، هیچکس حوصله ی این راه صعب را نداشت و جایی وسط این ماجرا کنار کشید. امید دارم رفتنم به آنها روحیه بدهد، بدانند که هیچ کمکی را از آنها دریغ نخواهم کرد و اگر سوالی دارند بیایند و من برایشان توضیح میدهم که این مسیر را چطور رفتم و برایشان خواهم گفت جایی در راه شما تغییر خواهید کرد، از این تغییرات کلیشه ای که تمام نویسندگان وبلاگ­های فارسی راجع بهش حرف می زنند، اینکه قدرت احساس و عکس العملتان به ترس و انجار فروکاست خواهد کرد. شاید مسئله­ی سن باشد و در هر صورت این اتفاق­ها و تبدیل شدنمان به شبح یا خوابگردی بی­رویا کاملا طبیعی باشد، چه خواستار مهاجرت باشی چه نه و این شاید کمی مورمورکننده باشد.

پ.ن: الآن که اینها را می نویسم پروسه ی غیب و ظاهر شدنم هنوز صد در صد نشده و من امیدوارم بعد از نوشتن اینها بعد از قطعی شدن ماجرا یا بعد از غیب شدنم هم به این پست اضافه کنم. فعلا اسیر همان هام، دریافت­های عذاب­آوری از پیرامون که هردم شکارم می­کنند.

19 اردیبهشت 1395

یا

وقتی از جنگل حرف می زنیم از چه حرف می زنیم؟

 

در تپه ای نزدیک ده، از آنجایی که تنگ و تودرتوی روستا کفاف میهمان­ها را نمی دهد، جشنی برگزار می شود. اهالی دارند روی مهم­ترین قسمت این گردهمایی کار می کنند: ساختن سکویی موقتی برای نمایشی با جزئیات دستکاری شده و آب و تاب فراوان که قرارست برای اهالی شاد و شنگول و همسایه ها روی صحنه رود.

پیرمردی نق نقو نوشته ای را برای جوانکی که ظاهر جدی ندارد اما تنومند می­نماید دیکته می کند:

(( دیو را کشته ام و با خون جگرش برنامه ها دارم. حالا بعد از بزم پیروزی به این فکر می کنم که چه شد این سفر را شروع کردم، یادآوری ها بیشتر صعبی راه و ناشناختگی جغرافیا را یادم می آورد، اما اینکه چه چیز مرا واداشت که شمشیر به دست بگیرم در میان خرابه های خاطراتم مدفون شده است. اگر بخواهم چندسال اخیر را فرابخوانم قطعات و جزئیات زندگی از دستم سر می خورد و انگار در تمام این نگاه­هایی که به گذشته دارم من غریبه­ترین­ها به خود هستم. با تمام این تفاصیل اما حس و حال آن روزها همچنان زنده و هنوز ترسناک باقی مانده اند. این راه طولانی کمرشکن و عجیب را مانند غار نه بلکه جنگلی به یاد می آورم بسیار تاریک، اینکه کارش کشتن است و چیزی بجز جوانی باعث نمی شود که درونش شوی. با هر طریق و ترفندی که آن هم کم کَمَک دارد از خاطرم می رود زنده ام و با آنکه که فکر می کنم که بر جنگل پیروز گشته ام، احتمال می دهم که آن درختان پیر و مخوف، آن انباشت تمام ترس های بشریت با تمام جانواران و هیولاهای شیطان­صفتش را در خود جای داده ام، اکنون من زندان تمامی آن پلیدی هایم، مخزنی از تمام سایه های درختان آن دوران، آخرین بازمانده ی عصر تبدیل روشنی انسان ها به خاک. من کسی هستم که خود را قصه­گویی جهنم می داند.))

دیو مرده، جشن و پایکوبیست. آن که روزی عصای چوبانی اش را انداخت و با بی­دقتی زرهی به دردنخور برای خود انتخاب کرد، همان که مرگ تک تک یارانش را به چشم دید و با صورتی پر از خون به خوان هفتم رسید، همانی که می دانست که هرگز نباید زانوهایش طعم خاک را بچشد، هنوز یادش بود که که تمام قارچ ها سمی اند و زیبارویان سر راه تماما نوادگان هیولا. حالا که تمام ده خوشحالست، او می داند دوران چوپانی تمام شده، او قصه­گویی پیرست و هنوز درگیر خاطرات جنگل.

شنیده­ام دیو در دور دست ها لانه داشته، شاید چندسالی فاصله میان او و ده پیرمرد بوده، اما برای زندگی ساکنین همیشه یک تهدید ابدی بحساب می آمده، یک احتمال محتمل. ممکن بود صبحی بلند شود و با قدرت غیرانسانی­اش مسیر چندساله را در دقیقه ای طی کند.  چطور شد سفری که همه روزی می خواستند شدنی اش کنند از پیرمرد شروع می شود؟ می گویند جنگ او با نیروی ایمان بوده و فقط می دانسته در آن جنگل تاریک کورمال کورمال فقط باید پیش رفت. حالا در دنیای جدید و نو، دنیایی که دیو سپید زمین خورده زمان آن رسیده که قهرمانی جدید ظهور کند و به کوهستان سفر کند، داستان جنگل به تاریخ پیوست، دوران دیوکشی تمام شده اما انگار آسمان پرست از اژدها.

یا

شاید خوبیش همینه، اون که رفته دیگه هیچوقت نمیاد

 

دو گوی شیشه ای می آورد، از آنهایی که وارونه اش می کنیم برف می گیرد، همانی که افتادنش در فصل آغازین همشهری کین شیرفهمان می کند که شخصیت اصلی دیگر زنده نیست. دو گوی را به هم می زند، در اثر ضربه یکی از آن ها می شکند، خرد و داغان می شود، اینجا لحظات تبدیل، تولد و مرگ توأمانست، نقطه ای عطف.

این یادداشت را در سوگ و شاید رهایی از دست دنیایی می نویسم که عمرش به سر آمده است، یک سال و  نیم و شاید دو سال و روی هم رفته با در نظرگرفتن مقدمه و موخره­اش سه سال؛ سال های گذار، شب های بی خوابی و التهابی که به روزهای عصبانی و گرفته ختم می شد، این دنیایی بود که فرو ریختنش را جشن می گیرم و مسرورم که از تصادف دو دنیا یکی باید فرو ریزد. گویی تمام جنگ های عالم تمام شده و سربازهای زخمی آن نبردی که هیچوقت فکر نمی کردم تمام شود حالا در بیمارستان­ها در حال التیام یافتنند، خانه و کارخانه ها ویران شده و خیلی ها به خانه باز نمی گردند اما باید خوشبین بود، به زودی خاکستری ها سبز می شود، اروپا که شد چرا من نشوم ؟

خودم را در سفر میان دنیاها و سیاره های کوچکی پیدا میکنم. دوره ای که اسیر فلان فکر یا آن دوره هایی که چشم به چیزهای دیگری دوخته بودم، زمان اما در همه چیز ترک می اندازد و اتفاقات لگدی است به این جسم خسته تا خودش و تمام متعلقاتش را یکجا سرنگون کند. بین خودمان باشد، زندگیم به کمدی می ماند، اگر کسی مدتی مرا نبیند و سوال کند که "آن" چه شد خواهم خندید، به آدمی که احتمالا منم در خاطر کس دیگر که فلان حرف گل­درشت را زده می خندم و می گویم "آن" هیچ نشد، نویسنده ها تصمیم گرفتند مرا درگیر داستانی جذابتر کنند و به همین ترتیب من در زمان تغییر می کنم. نکته ی تاریک ماجرا اینست که من، من میمانم، جدا از اینکه دغدغه ام چیست همان آدم قبلی ام. محافظه کاری که عاشق گرافیک می شود، همان آدم محافظه کار تصمیم می گیرد شانسش را در کارهای آکادمیک امتحان کند و دوباره همان آدم شهرش را ترک می کند تا در جایی دور دنبال سوژه ای برای فیلم بگردد. شاید تغییراتی جزئی نیز در من صورت گرفته باشد اما امیال و عادت هایم همان هاست، تغییری دایره وار و بی جهت به علاوه ی بالا رفتن سن، ساز و کار روزمرگی های منست. همچنان که فکر می کنم به شدت احساساتی شدم فکر می کنم حس کردن و ارتباط گرفتنم را در حال از دست دادنم و با همه ی اینها هنوز همان حس تک افتادگی و غم و حیران دوران دبستان در من حضور دارد. ابدا نمی دانم دارد چه اتفاقی می افتاد و دارم چه کار می کنم اما همین شکستن گوی ها برایم جذابیت دارد، مردن ها و زنده شدن های متوالی و به­علاوه ، ناامید کردن آدم هایی که سراغ "آن" را می گیرند.

 

یا 

یادداشتی که دنباله اش اول نوشته شد اما بنا به دلایلی زودتر منتشر شد


تمام حرف های قشنگ دنیا را ازبرم، فکرش را که می کنم خودم را معطوف شرایط و اتفاقات دور و برم خواهم یافت، اگر خوبی ای اتفاق بیافتد سردماغ می آیم و اگر همان اتفاق خوب در چرخه ی روزمرگی به چشم نیاید می شوم همان آدم بدبین و غر غرو که همه می شناسیم، می دانم با این رویه نمی شود به سعادت رسید، فکر می کنم که چه چیزی مرا دچار ملال می کند و جوابش را همیشه می دانم، وقتی که بیکارم حالم خوب نیست، از آن طرف وقتی سرم شلوغ می شود آرزوی بیکاری و ملال و تلگرام می کنم. احساس می کنم حرکت بین این دوگانه ی خیلی معمولی مرا به زندگی سرحالتری می رساند. خلاصه اش می شود "خودت را درگیر کن و سپس در رو!" شاید بعدش اضافه کنیم کهدوباره چیزی را پیدا کن که دوسش داری که بازهم دلت را بزند و فرار کنی" شاید به نقطه ی اول. در درازمدت با این روش می شود کاری صورت داد، در غیر اینصورت باید کارمندی کرد، در غیر اینصورت باید افسرده و معتاد شد. راه دیگری جز این نیست، مگر اینکه نظر کرده باشید، ورنر هرزوگ باشید یا الخ.

همیشه به اینکه ورنر هرزوگ نیستم فکر می کنم، او  به جسارتی مصلح هست که فکر می کنم هیچگاه نداشتمش، حالا به چیزهایی فکر می کنم که او ندارد اما من دارم، مثلا چه می تواند باشد، ذهنی سراسر انتزاعی و فرار؟ محافظه کاری؟ هرچه باشد من آن سوی طیفی هستم که استاد ایستاده است، قدرتش از دست ها و پاهایش می آید. قدرت من اما آمیخته ای هست از نشستن و دراز کشیدن و تحمل زانو دردی همیشگی. دیگر به این باور رسیده ام که مدل بودنم و این درد مزمن و همه ی استرس و ترس هایم مرا شکل داده است. دوست داشتنی باشم یا مسخره هر چه هستم با تغییر یکی از این پارامترها از دست می رود. دوباره خودم را محصول عوامل اطراف می بینم، آن چیزی که دست من بود شاید کنترل نفس و رفتارم باشد و تصمیم نهایی ام. تصمیمی که عملی شدنش آنقدر طاقت فرسا بود که آن لحظه ای که جرقه اش در ذهنم زده شد را به خاطر ندارم. خلاصه آن تصمیم می شود این "برو" و این رفتن احتمالا رهایی بخش است.

یا

خسته شدم از این همه گرمک بی مزه


زندگی در طلب کردن سفریست با مقصد جهنم. دیگر همه یاد گرفته ایم که این مسیرست که اهمیت دارد، وقتی به یاد می آوریم، دوره ها زیباترند، خط هایی که ما را به نقطه هایی رسانیدند، نقطه هایی که ما را به جایی پرتاب می کنند و این پرش های بعضا منفعلانه دست آخر ما را به اینجا می کشاند، به لحظه ای گذرا و دست نیافتی به نام اکنون.

چیزی را پس ذهنم طلب می کنم، می گویند خواستن همان حرکتست و نیروی حیات را بر می خیزاند، حرف درستی است اما هر چیزی دوسو دارد، متاسفانه نمی توان تا ابد روی لبه ی نازک این سکه دور خود چرخید، دست آخر عضو تیمی خواهیم شد. از خواستن ها، مرض ها و ترس هایش را جذب می کنیم، پیش می رویم و مطلع هستیم که بخشی از ما فرو می ریزد، شعفی تبخیر می شود و برقی از نگاهمان ناپدید. چهره ی بی جانمان روی سکو می رود، جایزه را دریافت می کند و تشویق می شود. به خانه بر می گردیم، روشنایی این خانه را قبلا با چیز دیگری معامله کرده ایم. سعی می کنیم ماسکمان را از صورت جدا کنیم، نسبتا موفق می شویم اما تهرنگ و خراش های نقاب روی پوستمان جاخوش کرده. روی کاغذ زندگی ما بی نظیرست، خراش ها را نخواهد دید، این ها حداقل پرداخت های خواسته های ماست. چیزی بوده که از قبل هم پیشبینی می کردیم حتی وقتی در یک میهمانی شبانه با تبسم بخشی از برنامه هایمان را لو می دهیم می دانیم که هر انتخابی تکراری است، دست آخر سرنوشت ما مخلوطی مهندسی شده از ترکیب زندگی اقوام و پیشینیانمان خواهد شد، فکر می کنیم در این دویدن ها، در این گریزپایی شتابی وجود دارد که ما را از کلیشه می رهایاند اما اینطور نمی شود، داشتن شتاب منوط به صرف حداقل انرژی ای است که فکر می کنم برای تهیه اش نیروی حیاتمان می سوزد، بین همین حرکت هاست که ساییده می شویم، سوختمان تمام می شود و مجبوریم دنده را خلاص کنیم و نزدیک ترین آبادی همانجاییست که اکنون در حال شکل گیریست. جایی میان چه خوب می شدها و چیزهایی که پشت سر گذاشتیم. جزیره ی حزن انگیزی که نور چراغ های خیابانش با حسرت روشن می شود و مساحت زمینش با از خودبیزاری وجب می شود. جزیره ی اکنون زندان زندگی ماست. ذهنیتی که ما را به سمت خواسته ای می کشاند و نیروی حیاتمان را به غلیان می انداخت ما را در این برهوت تنها می گذارد، دوربین دورتر دورتر می شود و ما غرق در عرق و چرک مشغول ور رفتن به ماشین هستیم، حالا نمای دورتری از صحرای بی آبی و علفی می بینیم که ماشینی و راننده اش کوچکترین و بی اهمیت ترین جز آنست. دوست دارم این فیلم را اینگونه تمام کنم : کادرهای کوچکی از نماهای مشابه، همگی رانندهای خسته ای را نشان می دهد که بنزین تمام کرده اند. همگی اسیر بیابان ها هستیم، پخش در اقصی نقاط دنیا، از نژادها و موقعیت های مختلف. همگی خواسته اند و همگی جایی میان راه، قبل از خراب شدن ماشین به این فکر می کنند که راستی! چه می خواستیم؟

 



 یا

هفتم اردیبهشت شد و ما هنوز در خم اسفند سال پیش


نمی خواهم وارد جزئیات شوم و نم نمک برای اثبات حرف هایم مثال و فرضیه بیاورم. بدیهی است که منطق ساز و کار دنیا بر مبنای بده-بستان و معامله قرار گرفته است، یک تراژدی که دیگر کلیشه ای شده: همه فاوست هایی هستیم و مجبور به معامله با شیطان.

مهم ترین قسمت زندگی زنده بودن ماست و بهایی که باید برایش پرداخت می کنیم همان تحمل زنده بودنمانست، یعنی دریافت و پردازش چیزهای اطرافمان، هضمش و تبدیل کردنش به احساسی و واکنشی. وجود داشتن دردآورست، حس کردن همان برادر زجرکشیدن است و فکر می کنم در طول زندگی باید یاد بگیریم که پی این امتیاز یعنی حیات و وجود داشتن را به تن خود بمالیم.

من قدرت فکر کردن را دارم، همان توانایی که گاهی می گذارد طراحی کنم یا درباره ی چیزی، چیزکی بنویسم اما این ذهن گاهی هم مرا به سیاهی و نفس نفس زدن می کشاند. اگر می خواهم قدرت دست به قلم شدن را داشته باشم باید بهایش را با برابر سایه وارش، فکر کردن به پوچی و بی کفایتی ام پرداخت کنم. زمان هایی هست که فکر می کنم کاش ملخی روی شاخه ای بودم و از هفت دنیا آزاد. اما بهایی ملخ بودن مساوی است با احتمال خورده شدنم توسط یک قورباغه، پس داشتن مقدار معین و ایمنی از غم وجود داشتن بر احتمال غذای موجودی لجز شدن ارجع است. حالا با خیال راحت می توانم وبلاگ بنویسم، هروقت که دوست داشته باشم و فکر کنم این درد حضورم را به چیز بامعناتری سیقل می دهد. خیلی کارها هست که هنوز نکردم و احتمالا بیشترشان قرارست مایه ی غذابم تا پیری ام فراهم کند اما اینم بهایی است برای نوعی بودن،بلندپرواز بودن.