این اقلیت یک نفره

وبلاگ شخصی علی امامی نائینی

این اقلیت یک نفره

وبلاگ شخصی علی امامی نائینی

۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «دانشگاه» ثبت شده است

دلایلی برای بیهودگی معماری

                                           یا

                                            از معمار بودگی معمار تا محو شدن خود خواسته اش


تا چند دقیقهی دیگر مه‌لقا می‌آمد و رضا نگران از اینکه چیزی برای نمایش به این مدرس سنگدل ندارد به این طرف و آن طرف آتلیه می‌جهید، رضا دوست من بود و اگر تنها در یک چیز استعداد داشته باشم آن هم طبع شاعرانگی معماری‌ام در کمک به اوست. کمی به اطراف نگاه می کنم و ماکت هرمی را یافتم که کسی ساخته و گویی به کارش نیامده و دورش انداخته بود. هرم را بردارم، خوش ساخت است با فشار دستم مچاله‌اش می کنم، نمی‌دانم از کجا سیم خار داری (بله!در آتلیهی معماری هرچیزی پیدا می‌شود) پیدا می شود و من آن را به دور هرم می کشم .همان لحظه عاشق فرم و البته مفهومی که آن لحظه سرم را داغ کرده بود شدم، با سرخوشی ایدهی طرح اولیهی رضا را برای خودش شرح می دهم . هرم نماد یک فرم قطعی بود ، صلابت داشت اما حالا خراب و له شده و در بند سیمی خارداری از شک و بدبینی اسیر شده، ما نسل همین شکل‌هاییم، بچه‌های ویرانی قطعی ایده‌های کامل. این فرم یک دقیقه ای نمود حالای من و رضا و شما خواننده ی گرامی بود. می‌خندد، می‌خندیم. خوشش آمده بود. از آن طرف میزها، کسی به تحقیر می گوید که این همه سال درس خوانده‌ایم و حالا کارمان شده فلسفه ساختن و مسخره بازی، زینب بود که این‌ها را می‌گفت، نه زینب نبود، دوستش بود که اصلاً اسمش خاطرم نیست. حساب دوست زینب را کف دستش گذاشتم، قضیه ی این هرم امروز برایم یک خاطرهی شیرین شده اما خاطرم هست در آخر رضا ترسید، فکر کرد مه‌لقا به هر حال خواهد کشتش، فکر کرد برود خانه یا جلوی دفتر آموزش خودسوزی کند، بقیه داستان در ذهنم محو شده اما . برای رضا زیاد "فلسفه ساخته بودم" و او هم زیاد ازشان استفاده نکرده بود و من هم زیاد بهش گفته بودم به درک، خودم روزی این را خواهم ساخت ...

 

پ.ن بلند: چرا این خاطره یادم آمدم؟ داشتم دربارهی گونه ای از هنر کنشی مطلب می‌خواندم، وقتی که بدن هنرمند و فرآیند یک اثر اولیت بیابد با یک هنر کنشی طرف هستیم . همان طوری جکسون پولاک رنگ را روی بوم می‌پاشید یا ریچارد سرا سرب مذاب به دیوار پرتاب می‌کرد. این چیزی هست که کریستوفر الکساندر به آن یلگی می‌گوید و آن ترم منحوس هم همان سالی بود که کتاب او با عنوان معماری و رازجاودانگی را خوانده بودم و کلاً از معماری زده شده بودم، الکساندر می‌گفت هیچ شغلی به بدردنخوری معماری نیست، حتی یک دهقان هم بلدست خانه ای که دوست دارد را برای خودش بسازد و دیگر به یک شخص بیگانه چه نیازی است که بیاید و برای غریبه ای طراحی کند ؟ و بعد ادامه می داد که هیچ حرفه ای مثل معماری مرتبا برای اثبات وجود خودش در طول تا بحال اینقدر زور نزده است . مسلما دل الکساندر از مدرن ها پر بود و کتابش بیشتر در لج معمارهای مدرن نوشته شده بود تا راهی برای جاودانه شدن معمار، چیزی که او پیشنهاد می کرد کمرنگ تر شدن رده پای هر نوع اثر دخل معمار و سوم شخصی است که می تواند نشان دهد که چیزی متفاوت از معمول روی داده ، مسلما در این کتاب چیزهای جالبی خواهید یافت و دست آخر کمی ذهنتان را قلقلک خواهد داد . کمی فکر کردم دیدم بی راه نمی گوید. می‌رفتم دانشگاه و مه‌لقا توی چشم‌هایم زل می‌زد و از من "کانسپتِ خوشحال" می‌خواست. نمی‌توانستم بگویم که دیگر از همهی این‌ها بدم می‌آید، به نظرم احمقانه بود . همانجا موزیک پخش می شد و دانه دانه ی دانشجو ها روی میزها می پریدند و شروع به رقص های هماهنگ می کردند و من آهنگ آی هیت اوری ثینگ می خواندم و یکسری صحنه ی دیگر از یک فیلم موزیکال خیالی که در آینده خواهم ساخت پخش می شد و دوباره کات می شد به صورت مه­لقا ... ترم خوبی نبود و به خشکی رسیده بودم . راجع به به درد نخوری معماری با چند معمار صحبت کردم و جوابی نگرفتم ، الکساندر راست می گفت و اما من اضافه می کنم که معمارها دیگر حوصله ی اثبات دلیل وجود خودشان را ندارند اما بعدها که این مسئله برایم حل شد . اولین باری همکه میم را دیدم کتاب را بهش معرفی کردم و البته سریع بهش گفتم که نخوانتش .

پ.ن نیمه بلند : در این سال ها بعضی وقت ها تند رانده ام ، بیشتر در شب و سعی می کردم در بیابان ها ذکر بخوانم و در چهارراه­های شلوغ که چراغ قرمزش خراب شده با احتیاط مسیر مستقیم را همچنان ادامه دهم و به پشت سرم نگاه نکنم . اما همیشه ترجیحم به بیابان های تاریک و خلوت بود . دست آخر باید پیاده شد ، سیگاری کشید و نقشه ای که هیچوقت وجود ندارد را ورانداز کرد . این ماهیت کلی زندگی ام بوده و احساس می کنم کم کم دارم بهش عادت می کنم و مرتب سعی می کنم بقیه را گول بزنم و بگویم این راه را پیش بگیرند . فکر می کنم اساسا این ها تجربیاتی شخصی است و نمی توان به هرکسی تعمیمش داد . مسلما اگر دوست زینب سر و کله اش پیدا شود و این ها را بخواند دوباره زیر لب غر می زند و به فلسفه بافی محکومم می کند. روغن ماشینم را چک می کنم ، در کاپوت را می بندم و پوست تخمه ها را در بیابان می ریزم .بهش یاددآوری می کنم که تنها برای دو نفر و نصفی جا دارم اما قرار نیست سوارش کنم . آهنگ  Carry On My Wayward Son  در حال پخش است و من به سمت افقی نا معلوم در حال محو شدنم ، دقیقا همانطور که الکساندر ازم انتظار دارد .

  


 چرا تصمیم گرفتم قدری نفس بکشم و به موفقیت فقط فکر کنم

                                                                                      یا

                                                                                   تصویری از موفقیت و قربانی هایش

                                            

 

چه زندگی عجیب و غریب و خنده­ داری داریم از دبستان در گوشمان خواندند که برویم در کلاس تیزهوشان ثبت نام کنیم تا  برویم یک راهنمایی خوب و بعد از آن به بهترین دبیرستان‌ نامی اصفهان تا شاید بتوانیم رشته‌ی خوب و پول سازی قبول شویم ؛ بتوانیم ماشین و خانه بخریم تا وقتی می‌رویم خواستگاری سرمان را بالا بگیریم و دزدگیر ماشینمان را فشار دهیم تا صدایش بیاید توی مجلس و دل دخترک آب شود، لبخند رضایتبخش روی لبمان پدرش بنشیند و مادرش مطمئن شود که می‌توانید در صورت طلاق 100000063524 عدد سکه را متقبل شویم. تصویر موفقیت این بود و این تصویر بعد از نسل من، بیشتر حالت ذهنی تر گرفت تا اینکه آماده شدن برای کنکور و دانشگاه با هدفی نامعلوم تا دبستان و آمادگی هم رخنه کرد. مادران از اینکه بچه‌ی دو یا سه ساله‌شان می‌تواند فیل را به انگلیسی بگوید شوق زده می‌شوند و او را مرد موفق آینده، کسی که کنکور را درسته قورت می‌دهد و مکانیک شریف می‌آورد می‌بینند. دو سه سال پیش، فیلمی هندی دیدم به نام سه کله‌پوک 1، فیلم زیبایی و یکی از بهترین نمونه‌هایی که تصویری انتقادی از فرهنگ و آموزش عالی در هند می‌دهد و با داستان محصورکننده‌اش احساسات انسانی را برمی انگیزد. در این فیلم نشان می‌دهد که چقدر زور و اجبار بیشتری نسبت به ایران روی بچه‌های هندی برای رفتن به دانشگاه، در رشته‌های مهندسی است، کسانی که از خانواده‌های نه چندان ثروتمند می‌آیند و مجبورند که موفق شوند، این اجبار به قدری زیاد است که از نظر روحی جوانان هندی را از پا درمی‌آورد و در بهترین حالت تبدیل به ماشین جمع و تفریقشان می کند. اما جای دوری نرویم، کسانی که در دانشگاه‌های اینجا هستند اگر ماشین شده باشند، ماشین وقت تلف کردن و غر زدن و چت هستند. کاری به دانشگاه‌های نمونه‌ی ایران ندارم چون نمی‌دانم آنجا چه خبرست اما همین‌هایی که تابه حال دیده ام، جوانانی اند مغلوب تصویر موفقیت، با احساسی بی تفاوتی نسبت به آن و روش هایش ، چرا که نتوانستند رشته‌ی مکانیک شریف بیاورند و یا پدرشان آنقدر پول ندارد که ماشین فلان را برایشان بخرد. این تصویر موفیقت همه را به نوعی از پا در آورده ، شاید در حال توسعه شان کرده باشد. روز به روز بچه‌های جدیدی متولد می‌شوند و والدین آن‌ها، تربیتی را شروع می‌کنند که آرزویشان رسیدن به این تصویر است، پول زیاد، خانه و ماشین خیلی خیلی گران. بچه یاد می‌گیرد که بجز پولدار شدن راهی ندارد، علاقه و شوقش مهم نیست، باید شبانه روز جزوه بخواند تا خوابش برود و وقتی بیدار شد شروع به جزوه برداری کند. اما کسانی هستند که از این نوع زندگی متنفر می‌شوند، می گویند این کار را نمی‌خواهند بکنند و دوست دارند جمعه‌ها بروند کوه یا هر عصر با دوستانشان در کافه قرار بگذراند یا کنار زاینده رود قلیان بکشند، این‌ها با اینکه از این تصویر فراری‌اند اما در حالت تدافعی نسبت به آن خود را خوشگذران جلوه می‌دهند و می گویند زندگی در همین لحظه است، نیازی به دکترا نداریم وقتی آنقدر هوا برای بیرون رفتن خوبست. این دو گروه به صورت خوشبینانه دو سر طیفیست که می‌بینم. دسته ای تبدیل به ماشین درس ­خواندن شده‌اند و دسته ای به ماشین فرار از ملال و درس و اما در این میان من و شما هستیم. کسانی که دارند درس می‌خوانند اما فکر می‌کنند سقف دانشگاه ممکن است بکهو روی سرشان ویران شود، اگر بخوانند و اگر نخوانند فرق چندان در موقعیتشان پیش نمی‌آمد اما چون فعلاً درسمان تمام شده بهترین راه اینست که بروند ارشد و در این دو سال را به این فکر کنند که باید چگونه موفق شوند ؟