این اقلیت یک نفره

وبلاگ شخصی علی امامی نائینی

این اقلیت یک نفره

وبلاگ شخصی علی امامی نائینی

۲ مطلب در ارديبهشت ۱۳۹۵ ثبت شده است

یا

خسته شدم از این همه گرمک بی مزه


زندگی در طلب کردن سفریست با مقصد جهنم. دیگر همه یاد گرفته ایم که این مسیرست که اهمیت دارد، وقتی به یاد می آوریم، دوره ها زیباترند، خط هایی که ما را به نقطه هایی رسانیدند، نقطه هایی که ما را به جایی پرتاب می کنند و این پرش های بعضا منفعلانه دست آخر ما را به اینجا می کشاند، به لحظه ای گذرا و دست نیافتی به نام اکنون.

چیزی را پس ذهنم طلب می کنم، می گویند خواستن همان حرکتست و نیروی حیات را بر می خیزاند، حرف درستی است اما هر چیزی دوسو دارد، متاسفانه نمی توان تا ابد روی لبه ی نازک این سکه دور خود چرخید، دست آخر عضو تیمی خواهیم شد. از خواستن ها، مرض ها و ترس هایش را جذب می کنیم، پیش می رویم و مطلع هستیم که بخشی از ما فرو می ریزد، شعفی تبخیر می شود و برقی از نگاهمان ناپدید. چهره ی بی جانمان روی سکو می رود، جایزه را دریافت می کند و تشویق می شود. به خانه بر می گردیم، روشنایی این خانه را قبلا با چیز دیگری معامله کرده ایم. سعی می کنیم ماسکمان را از صورت جدا کنیم، نسبتا موفق می شویم اما تهرنگ و خراش های نقاب روی پوستمان جاخوش کرده. روی کاغذ زندگی ما بی نظیرست، خراش ها را نخواهد دید، این ها حداقل پرداخت های خواسته های ماست. چیزی بوده که از قبل هم پیشبینی می کردیم حتی وقتی در یک میهمانی شبانه با تبسم بخشی از برنامه هایمان را لو می دهیم می دانیم که هر انتخابی تکراری است، دست آخر سرنوشت ما مخلوطی مهندسی شده از ترکیب زندگی اقوام و پیشینیانمان خواهد شد، فکر می کنیم در این دویدن ها، در این گریزپایی شتابی وجود دارد که ما را از کلیشه می رهایاند اما اینطور نمی شود، داشتن شتاب منوط به صرف حداقل انرژی ای است که فکر می کنم برای تهیه اش نیروی حیاتمان می سوزد، بین همین حرکت هاست که ساییده می شویم، سوختمان تمام می شود و مجبوریم دنده را خلاص کنیم و نزدیک ترین آبادی همانجاییست که اکنون در حال شکل گیریست. جایی میان چه خوب می شدها و چیزهایی که پشت سر گذاشتیم. جزیره ی حزن انگیزی که نور چراغ های خیابانش با حسرت روشن می شود و مساحت زمینش با از خودبیزاری وجب می شود. جزیره ی اکنون زندان زندگی ماست. ذهنیتی که ما را به سمت خواسته ای می کشاند و نیروی حیاتمان را به غلیان می انداخت ما را در این برهوت تنها می گذارد، دوربین دورتر دورتر می شود و ما غرق در عرق و چرک مشغول ور رفتن به ماشین هستیم، حالا نمای دورتری از صحرای بی آبی و علفی می بینیم که ماشینی و راننده اش کوچکترین و بی اهمیت ترین جز آنست. دوست دارم این فیلم را اینگونه تمام کنم : کادرهای کوچکی از نماهای مشابه، همگی رانندهای خسته ای را نشان می دهد که بنزین تمام کرده اند. همگی اسیر بیابان ها هستیم، پخش در اقصی نقاط دنیا، از نژادها و موقعیت های مختلف. همگی خواسته اند و همگی جایی میان راه، قبل از خراب شدن ماشین به این فکر می کنند که راستی! چه می خواستیم؟

 



 یا

هفتم اردیبهشت شد و ما هنوز در خم اسفند سال پیش


نمی خواهم وارد جزئیات شوم و نم نمک برای اثبات حرف هایم مثال و فرضیه بیاورم. بدیهی است که منطق ساز و کار دنیا بر مبنای بده-بستان و معامله قرار گرفته است، یک تراژدی که دیگر کلیشه ای شده: همه فاوست هایی هستیم و مجبور به معامله با شیطان.

مهم ترین قسمت زندگی زنده بودن ماست و بهایی که باید برایش پرداخت می کنیم همان تحمل زنده بودنمانست، یعنی دریافت و پردازش چیزهای اطرافمان، هضمش و تبدیل کردنش به احساسی و واکنشی. وجود داشتن دردآورست، حس کردن همان برادر زجرکشیدن است و فکر می کنم در طول زندگی باید یاد بگیریم که پی این امتیاز یعنی حیات و وجود داشتن را به تن خود بمالیم.

من قدرت فکر کردن را دارم، همان توانایی که گاهی می گذارد طراحی کنم یا درباره ی چیزی، چیزکی بنویسم اما این ذهن گاهی هم مرا به سیاهی و نفس نفس زدن می کشاند. اگر می خواهم قدرت دست به قلم شدن را داشته باشم باید بهایش را با برابر سایه وارش، فکر کردن به پوچی و بی کفایتی ام پرداخت کنم. زمان هایی هست که فکر می کنم کاش ملخی روی شاخه ای بودم و از هفت دنیا آزاد. اما بهایی ملخ بودن مساوی است با احتمال خورده شدنم توسط یک قورباغه، پس داشتن مقدار معین و ایمنی از غم وجود داشتن بر احتمال غذای موجودی لجز شدن ارجع است. حالا با خیال راحت می توانم وبلاگ بنویسم، هروقت که دوست داشته باشم و فکر کنم این درد حضورم را به چیز بامعناتری سیقل می دهد. خیلی کارها هست که هنوز نکردم و احتمالا بیشترشان قرارست مایه ی غذابم تا پیری ام فراهم کند اما اینم بهایی است برای نوعی بودن،بلندپرواز بودن.