این اقلیت یک نفره

وبلاگ شخصی علی امامی نائینی

این اقلیت یک نفره

وبلاگ شخصی علی امامی نائینی

۱۰ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «هنر» ثبت شده است

یک هنرمند...

               یا

               یک هنرمند و بعدش سه تا نقطه


یک هنرمند کسی است که خودش فکر می کند که هنرمند است اما بقیه این چنین فکر نمی کنند . یک هنرمند جوان است و دارد بین احتمالات ، ترس و فکر کردن به زندگی و مرگ دست و پنجه می زند اما کسی نمی داند . یک هنرمند می تواند سن و سالی ازش گذشته باشد اما کار هنری نکرده باشد و اگر روزی از روی بیچارگی یا مستی به اینکه فکر می کند هنرمند است اقرار کند ، زنش ترکش می کند . یک هنرمند یا خیلی فقیر است یا خیلی پول دار . یک هنرمند بعضی را خیلی دوست دارد ،هر کاری هم بکنند . یک هنرمند اما از بعضی ها بیزار است و دست خودش نیست . یک هنرمند از همه بدش می آید و البته از خودش هم زیاد خوشش نمی آید اما به این اقرار نمی کند . یک هنرمند تنها نیست اما فکر می کند هست و این خودش تعریف تنها بودن است . یک هنرمند صبح ها که پا می شود یا هدف دارد یا نه .  کانسپت خوابیدن یا او را به وجد میاورد یا آن را مانع کار می داند . همیشه کسی است که می تواند او را آرام کند و این ربطی به حرف هایی که می زند ندارد . آن کسی که می تواند هنرمند را زنده نگه دارد بعضی وقت ها حرف های احمقانه می زند و هنرمند دلش می شکند . یک هنرمند انقدر دلش شکسته که فکر می کند دل شکستن خیلی عادی است .

یک هنرمند فکر می کند که ون گوگ خیلی هنرمند بود .یک هنرمند فکر می کند که شاید هنرمند نیست .یک هنرمند خیلی بدبخت است و گاهی فکر می کند ای  کاش هنرمند نبود ..یک هنرمند از ته دلش از اینکه هنرمند است احساس رضایت می کند . یک هنرمند وقتی به یاد گذشته می افتد یادش می آید که چقدر احمق است . یک هنرمند زیاد از هنرمند های دیگر خوشش نمی آید و ترجیح می دهد فاصله ای مشخص با آن ها داشته باشد . یک هنرمند دیر ارضا می شود . یک هنرمند اشکش دم مشکشش است . یک هنرمند گاهی خودش را گم می کند و حرف های بی معنی می زند . یک هنرمند حال و حوصله ندارد . یک هنرمند فکر می کند زندگی اش را تلف کرده است . یک هنرمند وقتی به دوران اوجش می رسد سقوط می کند . یک هنرمند یا از کتاب بدش می آید یا خوشش می آید . یک هنرمند دوست دارد معشوقه اش هنرش را بفهمد . یک هنرمند از اینکه معشوقه اش حرف هایش را بفهمد نا امید است . یک هنرمند در طول زندگی یاد می گیرد که یک هنرمند بودن چگونه است . یک هنرمند وقتی می میرد یا خوشحال است یا غمگین . یک هنرمند وقتی به کسی نزدیک می شود می ترسد . یک هنرمند یا بدبین است یا خوشبین . یک هنرمند یا سعی می کند سیاسی نباشد یا باشد . یک هنرمند خیلی چیزها را نمی فهمد . یک هنرمند خیلی چیزها را می بیند یا نمیبیند . یک هنرمند برای خودش اشک می ریزد . یک هنرمند یا رابطه ی خوبی با خانواده دارد یا ندارد . یک هنرمند دوست داشت که قوی تر می بود . یک هنرمند گاهی فکر می کند که راه را اشتباهی آمده . یک هنرمند بعضی وقت ها فکر می کند که تکراری است . یک هنرمند از اینکه حرفی که می زند را کسی قبلا از کس دیگر شنیده خوشحال می شود . یک هنرمند در حال زور زدن است . یک هنرمند می داند که هنرمندهای بزرگ یا خوش شانس بوده اند یا نبوده اند . یک هنرمند دوست دارد که خوش شانس باشد .

دلایلی برای بیهودگی معماری

                                           یا

                                            از معمار بودگی معمار تا محو شدن خود خواسته اش


تا چند دقیقهی دیگر مه‌لقا می‌آمد و رضا نگران از اینکه چیزی برای نمایش به این مدرس سنگدل ندارد به این طرف و آن طرف آتلیه می‌جهید، رضا دوست من بود و اگر تنها در یک چیز استعداد داشته باشم آن هم طبع شاعرانگی معماری‌ام در کمک به اوست. کمی به اطراف نگاه می کنم و ماکت هرمی را یافتم که کسی ساخته و گویی به کارش نیامده و دورش انداخته بود. هرم را بردارم، خوش ساخت است با فشار دستم مچاله‌اش می کنم، نمی‌دانم از کجا سیم خار داری (بله!در آتلیهی معماری هرچیزی پیدا می‌شود) پیدا می شود و من آن را به دور هرم می کشم .همان لحظه عاشق فرم و البته مفهومی که آن لحظه سرم را داغ کرده بود شدم، با سرخوشی ایدهی طرح اولیهی رضا را برای خودش شرح می دهم . هرم نماد یک فرم قطعی بود ، صلابت داشت اما حالا خراب و له شده و در بند سیمی خارداری از شک و بدبینی اسیر شده، ما نسل همین شکل‌هاییم، بچه‌های ویرانی قطعی ایده‌های کامل. این فرم یک دقیقه ای نمود حالای من و رضا و شما خواننده ی گرامی بود. می‌خندد، می‌خندیم. خوشش آمده بود. از آن طرف میزها، کسی به تحقیر می گوید که این همه سال درس خوانده‌ایم و حالا کارمان شده فلسفه ساختن و مسخره بازی، زینب بود که این‌ها را می‌گفت، نه زینب نبود، دوستش بود که اصلاً اسمش خاطرم نیست. حساب دوست زینب را کف دستش گذاشتم، قضیه ی این هرم امروز برایم یک خاطرهی شیرین شده اما خاطرم هست در آخر رضا ترسید، فکر کرد مه‌لقا به هر حال خواهد کشتش، فکر کرد برود خانه یا جلوی دفتر آموزش خودسوزی کند، بقیه داستان در ذهنم محو شده اما . برای رضا زیاد "فلسفه ساخته بودم" و او هم زیاد ازشان استفاده نکرده بود و من هم زیاد بهش گفته بودم به درک، خودم روزی این را خواهم ساخت ...

 

پ.ن بلند: چرا این خاطره یادم آمدم؟ داشتم دربارهی گونه ای از هنر کنشی مطلب می‌خواندم، وقتی که بدن هنرمند و فرآیند یک اثر اولیت بیابد با یک هنر کنشی طرف هستیم . همان طوری جکسون پولاک رنگ را روی بوم می‌پاشید یا ریچارد سرا سرب مذاب به دیوار پرتاب می‌کرد. این چیزی هست که کریستوفر الکساندر به آن یلگی می‌گوید و آن ترم منحوس هم همان سالی بود که کتاب او با عنوان معماری و رازجاودانگی را خوانده بودم و کلاً از معماری زده شده بودم، الکساندر می‌گفت هیچ شغلی به بدردنخوری معماری نیست، حتی یک دهقان هم بلدست خانه ای که دوست دارد را برای خودش بسازد و دیگر به یک شخص بیگانه چه نیازی است که بیاید و برای غریبه ای طراحی کند ؟ و بعد ادامه می داد که هیچ حرفه ای مثل معماری مرتبا برای اثبات وجود خودش در طول تا بحال اینقدر زور نزده است . مسلما دل الکساندر از مدرن ها پر بود و کتابش بیشتر در لج معمارهای مدرن نوشته شده بود تا راهی برای جاودانه شدن معمار، چیزی که او پیشنهاد می کرد کمرنگ تر شدن رده پای هر نوع اثر دخل معمار و سوم شخصی است که می تواند نشان دهد که چیزی متفاوت از معمول روی داده ، مسلما در این کتاب چیزهای جالبی خواهید یافت و دست آخر کمی ذهنتان را قلقلک خواهد داد . کمی فکر کردم دیدم بی راه نمی گوید. می‌رفتم دانشگاه و مه‌لقا توی چشم‌هایم زل می‌زد و از من "کانسپتِ خوشحال" می‌خواست. نمی‌توانستم بگویم که دیگر از همهی این‌ها بدم می‌آید، به نظرم احمقانه بود . همانجا موزیک پخش می شد و دانه دانه ی دانشجو ها روی میزها می پریدند و شروع به رقص های هماهنگ می کردند و من آهنگ آی هیت اوری ثینگ می خواندم و یکسری صحنه ی دیگر از یک فیلم موزیکال خیالی که در آینده خواهم ساخت پخش می شد و دوباره کات می شد به صورت مه­لقا ... ترم خوبی نبود و به خشکی رسیده بودم . راجع به به درد نخوری معماری با چند معمار صحبت کردم و جوابی نگرفتم ، الکساندر راست می گفت و اما من اضافه می کنم که معمارها دیگر حوصله ی اثبات دلیل وجود خودشان را ندارند اما بعدها که این مسئله برایم حل شد . اولین باری همکه میم را دیدم کتاب را بهش معرفی کردم و البته سریع بهش گفتم که نخوانتش .

پ.ن نیمه بلند : در این سال ها بعضی وقت ها تند رانده ام ، بیشتر در شب و سعی می کردم در بیابان ها ذکر بخوانم و در چهارراه­های شلوغ که چراغ قرمزش خراب شده با احتیاط مسیر مستقیم را همچنان ادامه دهم و به پشت سرم نگاه نکنم . اما همیشه ترجیحم به بیابان های تاریک و خلوت بود . دست آخر باید پیاده شد ، سیگاری کشید و نقشه ای که هیچوقت وجود ندارد را ورانداز کرد . این ماهیت کلی زندگی ام بوده و احساس می کنم کم کم دارم بهش عادت می کنم و مرتب سعی می کنم بقیه را گول بزنم و بگویم این راه را پیش بگیرند . فکر می کنم اساسا این ها تجربیاتی شخصی است و نمی توان به هرکسی تعمیمش داد . مسلما اگر دوست زینب سر و کله اش پیدا شود و این ها را بخواند دوباره زیر لب غر می زند و به فلسفه بافی محکومم می کند. روغن ماشینم را چک می کنم ، در کاپوت را می بندم و پوست تخمه ها را در بیابان می ریزم .بهش یاددآوری می کنم که تنها برای دو نفر و نصفی جا دارم اما قرار نیست سوارش کنم . آهنگ  Carry On My Wayward Son  در حال پخش است و من به سمت افقی نا معلوم در حال محو شدنم ، دقیقا همانطور که الکساندر ازم انتظار دارد .

  

مقدمه ای بر هنرمدرن

                           یا

                           چگونه شخصیت هنرمند بر دستش چربید ؟


یک تجربه


تیرماه 93، اصفهان، نگارخانه‌ی آپادانا، نمایشگاه عکس انفرادی احمد قاسمی با عنوان "تجزیه"
فضای نسبتاً کوچک گالری پرشده از عکس‌های ویرانه‌های شهری و حومه،مکان هایی فراموش شده یا در حال فراموشی، چند عکس دیگر حیواناتی هستند که سلاخی شده‌اند چه شترمرغی که عامدانه گردنش دریده شده چه گربه‌ای در خیابان که ماشین‌ها سهواً لهش کردند. در بیانه‌ی نمایشگاه تجزیه آمده بود که "لذت بردن و شادی از تمنای ارضا شده و درد مرتفع شده برمی‌خیزد، همواره نابودی پیش از ساختن شکل می‌گیرد". در اتاق کوچکی که آن‌سوی نمایشگاه قرار دارد تک عکسی به نمایش درآمده بود. با صدای زمینه‌ای که محو و تکراری و آن نیز خبر از خرابی می‌داد قسمتی از خیابان اصفهان به نمایش درآمده بود، کفشی از پایی درآمده بود، جانی گرفته‌شده بود و قطعه‌ی حقیر خونی جایی از خیابان را لک کرده بود؛ خلأ و منگی لحظه‌ی حادثه، گویی دمی بعد از تصادف رسیده‌ایم و مرده را تازه دارند می‌برند، مای بیننده هنوز گیجیم، سریع پولی از جیب درمی‌آوریم و دفع بلا می‌کنیم. روی دیوار ورودی گالری چاپ‌شده بود " ناهریمن نیرنگ زد و کیومرث کشته شد. از تن کیومرث فلزات سودمند و از تخم او زر آفریده شد و در دل زمین جای گرفت و پس از چهل سال از این تخم دو ساقه ریواس به هم تنیده روئیدند و اندک‌اندک شکل آدمی به خود گرفتند. "


یک برخورد

این جملات پیچیده که برگرفته از اسطوره‌هایی است که من نخوانده‌ام چه می‌گوید؟ چرا باید مجبور به دیدن گربه‌های له‌شده، ساختمان وا افتاده‌ی شهر یا تصویرهای دهشتناک کشتار خانه‌ها شوم؟ و در آخر می‌پرسم عکاس، احمد قاسمی چه می‌خواسته بگوید؟ شاید حالا ربط میان مرد مرده، خرابه‌های شهری یا کلمه‌ی تجزیه و زری که از تخم کیومرث پدید آمد را بفهمم. در تعبیری ساده هنر مدرن همین است، اینکه هنرمند چیزی را نشان می‌دهد که خودش دلش خواسته یا حس می‌کند باید دیده شود. به نظر احمد له شدن، ترک خوردن و مردن زیباست پس باید عکس‌هایی با این مضمون در قطعات نسبتاً بزرگی تهیه کند و آن‌ها را به نمایش درآورد. همین برای مدرن بودن کافی است، اینکه جرئت نمایش دیدگاه خود را داشته باشی و چیزی که فکر می‌کنی زیباست را نشانم بدی.


هنرمدرن و هنرمند


هنر مدرن با "هنرمند بودن" خالق اثر شروع می‌شود و با سرکشی از روال معمول و سلیقه‌ی عمومی ادامه می‌یابد. هنرمند با فردیت خود، زیبایی را واضحیت می‌دهد و بعضاً معنا می‌سازد. اما درگذشته‌های دور حداقل تا قرون‌وسطا چنین نبود، از هنر مجسمه‌سازی گرفته تا معماری معابد، دلیل پیدایش همه این آثار خود هنر نبود و هنر همیشه در خدمت نهادی خارجی قرار داشت. در عصر رِنسانس، کسانی پا به عرصه حضور نهادند که نامشان هنرمند بود و سوای صنعتگران به هنر صرف می‌پرداختند. شاید دلیل این تحول نقش به اعتلای سرمایه‌داری، بالا رفتن امنیت، گسترش شهرنشینی و تغییرات جامعه مربوط باشد اما نتیجه‌ای که این تغییرات در پی داشت قرار است دنیا را تغییر دهد و با سحرگاهی بنام رنسانس شب قرون‌وسطایی را با آفتاب علم ، تکنیک و نگاه‌های جدید روشن و گرم سازد. با نگاهی دست‌نوشته‌های هنرمندهای این دوره مانند میکلانژ درمی‌یابیم که هر یک از آنان دارای خط فکری نو و نگاهی عمیقی نسبت به پدیده‌های پیرامونشان بوده‌اند. توجه میکلانژ به علم نوظهور زمان و خوانشی که او در فهم آناتومی بدن انسان داشت منتج به خلق آثاری بی‌نظیری مانند مجسمه‌های داود نبی و پی‌یتا شد. او در جمله‌ای زیبا می‌گوید " هرکسی که نداند پای انسان اصیل تر از کفشی است که پا می‌کند و پوستش شریف‌تر از الیاف گوسفندی است که به تن کرده، بربراست" بعد از رنسانس است که خلاقیت خودمختار هنرمند ، نوع نگاه و آرای او موردتوجه قرار می‌گیرد و هنر به اسم خالقش ارزش می‌یابد. زیباشناسی مدرن، جهان حسی که مهم‌ترین مسئله برای هنرمند است را از جهان عقلی جدا می‌کند و ذهنیت گرایی تبدیل به مهم‌ترین رکن آن می‌شود. در اینجا زیباشناسی چیزی نیست جز تجلی حقیقت عقل و این دقیقاً منطبق با روح عصر روشنگری که دو رکن اصلی‌اش خودمختاری انسان و عقلانیت بود.


داستان زیبایی شناسی


اولین باری که واژه‌ی استاتیک (زیبایی‌شناسی) مطرح می‌شود سال 1750 میلادی است، زمانی که بن گارتن آلمانی آن را شناخت حسی-معرفتی مثبت قلمداد می‌کند و ازاین‌پس زیباشناسی تبدیل به موضوعی کلیدی در فلسفه و هنر می‌شود. در ادامه کانت می‌گوید که زیبایی هنر ربطی به باورهای فایده‌گرایی ما ندارد و در ادامه به نظریات نیچه می‌رسیم که هنر و زیبایی را در عمل صرف هنرمند یاغی می‌بیند و هنر را چنین تعریف می‌کند "پیام فعلیت هنرمند که به نگاهش درود می‌فرستد."
هگل فیلسوف اصلی مدرنیته است، فیلسوفی نظام‌اند و حتی نظام ساز که با دید زیبایی‌شناسانه ی خود سعی در طبقه‌بندی هنر می‌کند. اگر افلاطون اولویت را به عین می‌داد و دکارت به ذهن، هگل دوست داشت هر دو را باهم داشته باشد و از یکی به دیگری برسد اما زمانی که به هنر رسید، ارزشمندی هنر برای هگل در کانسپچوال بودن آن معنا پیدا می‌کرد. در تقسیم بندی او از هنرها برحسب فرم و محتوی به سه گونه بر می‌خوریم: 1. سمبولیسم 2. کلاسیک 3. رمانتیک. که در این میان هنر رمانتیک بالاترین درجه ذهنیت را داراست و در قله قرار می‌گیرد و به دوتای دیگر می‌چربد چراکه چیزی که هنر رمانتیسم بیان می‌دارد با نحوه‌ی ارائه‌ی آن‌یکی است اما هنر سمبولیسم، هنری که خود تکرارشونده و باستانی است به دلیل عدم حضور ذهنیت هنرمند پست‌ترین هنر است. ساده‌ترین نمونه هنر سمبولیسم در معماری دیده می‌شود، بناهایی که کاملاً قابل‌تشخیص و برای بهره‌برداری ساخته‌شده‌اند و به‌این‌ترتیب معماری پست‌ترین هنر در میان هنرهاست که بعدازآن به ترتیب مجسمه‌سازی، نقاشی، موسیقی هنرهای بهتری تلقی می‌شوند و دست‌آخر به شعر می‌رسیم که بالاترین سطح ایده پردازی را داراست و اگر مصالح معماری آجر، مجسمه‌سازی سنگ و نقاشی رنگ باشد، مصالح شعر کلماتی بامعنا است که نیازی به دیده شدن و نور خارجی ندارد و کاملاً از قالب فرم آزادند چون از طریق اصوات ادا می‌شوند و تولید معنا می‌کنند و حتی می‌تواند تبدیل به فلسفه شود و ذهن را درگیر کند. دلیل دیگری که هگل شعر را یکه‌تاز هنرها می‌یابد عدم بهره‌کشی نیروی خارجی از آن است و آن را هنری ارزیابی می‌کند که خودمختارترین است.


و در ادامه ...


در برداشت معاصری از آرای هگل می‌توان به معیاری دست‌یافت و در ارزش‌گذاری که او به هنرها رواداشت همراهیش کرد، او که معتقد بود انسان در طول تاریخ به آزادی خویش آگاه شده و در هنر آن را متبلور می‌سازد. برای هگل معنا و فکر پشت هر اثر که با خودمختاری هنرمند عجین شده، ارزشمند است و نه چیز دیگر. در هنر مدرن، هنرمند با تشخیص اینکه چه می‌تواند زیبا تلقی شود و با علم اینکه زیبایی نیز خودش نوعی مفهوم ذهنی است و وجود خارجی ندارد دست به پردازش اثر می‌زند و زیبایی را نه کشف بلکه خلق می‌کند. اینکه چگونه یک نقاش می‌تواند دست از کشیدن پرتره‌ی ثروتمندان بکشد و عازم سفری برای کشف ماهیت نقاشی شود و اینکه چگونه در سینما هر چیزی به‌غیراز خودش ذوب می‌شود و تنها چیزی که می‌ماند سینما به معنای واقعی آن است  چگونه در ادبیات متن می‌ماند و طرح داستان مخدوش یا دور ریخته می‌شود یا چگونه آهنگسازی اصوات گوش‌خراشی را موسیقی می‌خواند، چگونه همه‌ی اشیای اضافی صحنه‌های تئاتر غیب می‌شوند، چگونه معمار می‌تواند خانه‌ای بسازد که به‌هیچ‌عنوان نمی‌توان واردش شد و در آخر چگونه پیشابگاهی تبدیل به مجسمه می‌شود ، تمامی این‌ها تلاشی هنرمندانه برای ایجاد قالب، نگرشی جدید و خودجوش در تبین دنیای ذهنی هنرمند است چراکه در هنر مدرن باور به این است که درک زیبایی معطوف به ذهن است نه قوای ادراکی.


پ.ن: در متن از گذاشتن هرگونه تصویر از هنری که مدرن تلقی می شود دوری جستم و این بخاطر اینست که مدرن بودن امر مفهومی است و یک شی منفک از معنی به خودی نمی تواند از پس بیان تعریف مدرن بودن بربیاید، فرض بفرمایید نقاشی دخترکی از بالتوس در مقایسه با اثری از مالویچ بسیار سنتی می نماید ولی حقیقت امر خلاف اینست به همین جهت نخواستم تصویری در تعریف مدرن بودن در ذهن خواننده جا بیفتد و هرچه که شبیه به آن بود مدرن بخواند. این یادداشت تلاشی بود در جهت آشنایی با معنای هنرمدرن و شاید در ادامه برای کامل تر شدن بحث وارد مباحثی مرتبط شدم و اینجا به اشتراک گذارم .
پ.ن: از جناب احمد قاسمی به خاطر ارسال مجدد عکس هایش برای شفاف شدن احساسی که نسبت به عکس هایش داشتم کمال تشکر را می نمایم و امیدوارم همیشه
شاد و در حال رشد باشد .
 


چرا رفتن به گالری های هنری حال نمی دهد ؟

                                                            یا

                                                         ایده هایی درباره نوعی دیگر نمایش آثار هنری


یک گالری را در سطح شهر تصور کنید، موسیقی ملایمی در حال پخش است، شما وارد آنجا می شوید و ممکن است با شیرینی و چایی یا نوشیدنی دیگری مورد استقبال قرار بگیرید. حالا وقت آنست که نشان بدهید از هنر چیزی سرتان می شود، به تریتب جلوی تک تک آثار قدری می ایستید و سپس دادنه دانه هر کدام را برانداز می کنید و به حرکت ملایم و روشنفرکانه تان ادامه می دهید. آخر کار کمی در فضا چرخ می زنید و شاید به این فکر می کنید که آیا مجاز هستید باز هم شیرینی بردارید یا خیر، ممکن است هزار سال یکبار، بحث هنری در آنجا دربگیرد و شما بتوانید در آن شرکت کنید، اما عموما چنین نیست و اگر اینچنین شود بحث ها یا ستایش صرف است یا تخریب های بی دلیل. پس عملا راهی ندارید که از گالری خارج شوید. تبریک می گویم شما اکنون تجربه هنری خود را ارتقا دادید و از هنر معاصر سرزمین خود پشتیبانی کرده اید!
مرحله بعدی رفتن به موزه است، موزه جای خوبی نیست، از این نگاه که وقتی تاریخ اشیا و مصرفشان به پایان رسیده می برنشان موزه. پس وقتی آثار افتخارآمیز فرهنگی مان جای جای موزه ها را اشغال کرده این بدان معنی است که آن ها دیگر در زندگی مان نیستند، دوره شان تمام و موزه شده اند و حالا باید به موزه رویم تا مرثیه ای برای چیزهای از دست رفته مان بخوانیم. از آنجایی که هیچکس از شیون یا ستایش های بلند و بالا زنده نشده است مار را یاد شعر زیبایی می اندازد که می خواند "  اون که رفته دیگه هیچوقت نمیاد ...". اگر این بدبینی نسبت به فعل "موزه شدن"  را کناری بنهیم و به نحوه ی قرارگیری آثار روی دیواری سفید موزه ها با آن نور موضعی شان نگاهی بیاندازیم تا در مفهوم و سازکار موزه ها سرکی بکشیم بازهم می توان حرف هایی درباره اش زد. بیایید به این فکر کنیم که چه آثاری قرارست در موزه ها از انبارها خارج شود و به نمایش درآیند، کدامشان بهترست دیده نشوند و ترتیبی که این آثار به نمایش در می آید چگونه است؟ آیا جای یک اثر همیشه همانجاست یا خیلی راحت در فصل بعدی آثار جابه جا یا حتی به جاهای دیگر فروخته می شود؟ موزه به عنوان جایی برای کسب درآمد و جذب توریسم چه چیزهایی را فدا می کند و چه چیزهایی را فدا می کند تا چه چیزهایی را  بخرد؟ آیا نه اینست که رویکرد امروزی موزه ها مکانی برای گذران وقت و لیژر است ؟ نه اینکه سرگرمی بد باشد اما تکلیف هنر چه می شود ؟ جمله هست که می گوید اگر انسان چیزی را نفهمد انکارش می کند . چه آثاری باید دیده شوند تا بازدیدکننده بیاورند و چه آثاری دیگر هیچوقت رنگ دیوار را نمی بیند ؟
سال 1922، البرت برنز مرحوم، شیمی دان ثروتمندی که بعد از خوش اقبالی اقتصادی در کشف دارویی به نام ارگیرول ،هنوز در پی یادگیری و خدمت بود و چنین نقدهایی در رابطه با نمایش آثار هنری را در ذهن داشت. او شروع به یادگیری هنر و جمع آوری کلکسیون دستچین شده ای از آثار مدرن هنری کرد که اکنون ارزش مجموعه ی او را بالغ بر بیست و پنج میلیارد دلار تخمین زده شده است . برنز نمی خواست مانند موزه ها از جمع آوری آثار هنری سود ببرد یا مثل گالری ها محیط صلب و خشکی برای تماشای آثار هنری بسازد. برخورد او با هنر، برخوردی فلسفی و به گونه ای فرهنگی بود، او مفهوم مجموعه داری و موزه را به کلی تغییر داد و موسسه ای با نام خود در ایالت پنسیلوانیا تاسیس کرد که هدفش آموزش و ترویج هنر در محیط گرم و آرام بود که آثار هنری فرای هر ترتیب و منطقی به نسبت محیط با اشیا و لوازم جان تازه می گرفت. خبری از دیوارهای سفید و تک تابلو روی دیوارها نبود. هر یک از تابلوها بنا به فرآیندی خلاق یا زیباشناسی خاصی کنار دیگری نشسته بود و اتمسفری منحصر بفرد و گرمی را خلق کرده بود.



نحوه ی نمایش آثار نقاشی در بنیاد برنز


چه ایده‌ی جالبی که قطعیت تک اثر را دور بی اندازیم یا برای مدتی نادیده بگیریم و به‌جای آن فضایی بسازیم که سراپا هنر باشد. وقتی‌که شمایل‌های عجیب‌وغریب پیکاسو جان می‌گیرند، روی دیوارها حرکت می‌کنند و شروع به گفتگو با پستچی ریشویی می‌شوند که ونگوگ کشیده است. البرز برنز هنر را خوب فهمیده بود، هنر جریان سیالی است که احساس را می‌انگیزد و قدری انسان را به فکر و کنجکاوی وامی‌دارد. از سرنوشت بنیاد می توانم در یادداشتی دیگر سخن بگویم اما اگر دفعه ی دیگر در گالری یا موزه ای احساس خوبی نداشتید یا فکر کردید درهای هنر و معرفت با خیره ماندن به تابلوها رویتان باز نمی شود درباره ی چیزهایی که گفتم قدری بیاندیشید .


پ.ن : در جهت شفاف سازی عنوان دوم  ، ممکن است دلیل حال نکردن ما با هنر به نمایش درآمده سلیقه ی شخصی باشد یا نگاه متفاوت ما نسبت به موضوع اثر که این در حیطه ی بحث نبود بلکه فقط خواستم نگاهی اتمسفر فضای نمایشگاه داشته باشم.

اینکه پشت سر هر اثر هنری چه اتفاقی افتاده مهم است 

                                                                        یا

                                                                         در ستایش معنا


زمانی یکی از مدرسین دانشگاه مرا به دیدن آثارش در سطح شهر برد ، در آن سالها ترم های اول دانشگاه بودم و به نسبت آدم نجیب تر و مهربان تری نسبت به مدرسین معماری ... با انگشت های لاغر و کشیده اش مقابل بهترین اثرش از قول خودش ایستاده بودیم و او نشانم می داد که چگونه لبه های در و پنجره ها را در طول عمودی نما کنار هم نشانده است و این اوج هنر او بود . سعی می کردم ساختمان را دوست داشته باشم یا حالا که کنار معمارش ایستادم بفهمم چرا او انقدر این ساختمان را دوست دارد . بعدا فکر می کردم شاید از کم بودن توقع ، اطلاعات معماری یا قریحه ی هنری او باشد که از این پارهای آجر تعریف می کند و ذلیل و مدهشو در مقابلش می ایستد . اما دلیل شور و شعفش نسبت به این ساختمان جلوی چشمم بود و من نمی دیدمش. او به این ساختمان عشق می ورزید چرا که در پشت این آجرهای زرد بی قواره و میله های دفورمه خاطرات چند سال پیشش را می دید ، سختی هایی که هنگام اجرای این ساختمان کشیده و افرادی که با آنها سروکله زده تا دست آخر در این محیط ، اینچنین تراکمی بوجود آید ، او عاشق این ساختمان بود چرا که سازنده اش بود و شاید وقتی این ساختمان را می ساخت ، در حال ساخت خودش بود ، از جوانکی کرم کتاب تبدیل به معمار آب زیرکاهی که حواسش به همه چیز جمع بود .

رابطه ی کاری که انجام می دهیم یا اثری که خلق می کنیم با معنا داشتن آن چیست ؟  بعضا همیشه اتفاق می افتد ، هر اثر برای آفریننده اش بامعناست ، حتی برای کسانی که هنرمند را می شناسند ، مثلا برادرم همیشه کارهایم را دوست دارد چون تلاش شبانه روزیم را دیده و می فهمد این کارهنری از سر شکم سیری خلق الساعه پدید نیامده ، چیزی که تا همین لحظه نمی دانستم و برایم سوال بود اینکه چگونه آدمی که حوصله ی فکر کردن درباره معنای چیزهای هنری را ندارد می تواند به هنری وحشی از جنس کارهایم نزدیک شود . دوباره جواب بهم نزدیک بود ، جواب خود من بودم .

به خاطر همین امر است که در عکاسی معاصر به بیانه ها متوصل می شویم و حتی دوست داریم بفهمیم که عکاس در مصائبی را متحمل شده تا این چنین عکسی روی دیوار رود .  در معماری نیز به دیاگرام ها و شاید نشان دادن روند های طراحیمان سوق پیدا می کنیم ، در دانشگاه های درست حسابی هر دانشجوی معماری رو به روی کارش می ایستد و جریان ذهنی اش را تعریف می کند . این که دیگر معنا داشتن اکنون زیبا تلقی می شود به خاطر عبور همه آدم ها به دوران جدیدی است ، پساصنعتی شدن همه ما ، درک کلی که هریک از ما نسبت به جریان ها اطرافمان داریم و هزار چیر دیگر که هریک از ما را تکه تکه و آویزان نگاه داشته است . دیگر خود محصول چیزی نیست که زندگیمان در گروی داشتن یا نداشتن آن باشد ، همه ما چیزهایی که را می خریم که عملا کار خاصی برایمان انجام نمی دهد و اهمیت عملکرد چیزها در درجه پایین تری نسبت به صدسال پیش قرار می گیرد . اکنون که همه ی مان روی هواییم تنها طرفی که می تواند دستمان را به جایی بند کند ، سوی معنا دار شدن چیزهاست . شاید تنها چیزی که می تواند آدم را سرحال شاداب نگاه دارد باور به چیزیست که ته دلش برایش معنایی قائل است .

پ.ن : این نوشته می توانست ادامه پیدا کند اما فکر کردم خودم هم یادداشت های طولانی وبلاگ ها را اسکیپ می کنم . در زمانی دیگر از سویی دیگر وارد این بحث خواهم شد .   

چگونه کاری را از سر بگیریم ؟

                                      یا

                                      قضیه ای تکراری با حرف های تکراری


همیشه طرفدار این بودم که نباید هدف های نقطه ای داشت ، مثلا انقدر دلار در حساب بانکی داشته باشیم یا خریدن فلان ماشین شاسی بلند. دلیل منطقی برای این فکرم وجود دارد ،  همه ی ما چیزهایی که می خواستیم را بدست می آوریم و بعد از یک هفته یا حتی چند روز ، هاله ی جادوی خودشان را از دست می دهند . از آنجایی که حریص هستیم طمع چیزهای دیگر را می کنیم و دوباره همان حالی را می یابیم که قبل از بدست آوردن هدفمان داشتیم . به نظرم چشم اندازهایی که برای زندگی داریم بایستی روندمحور باشند و کیفیتی در زندگیمان را ارتقا دهند ، مثلا ورزش را شروع می کنم تا سلامتی ام را برای مدت زیادی تضمین کنم و از آنجایی که فعالیت های ورزشی آدم را خوشحال نگاه می دارد می توانم بهتر و با ذهنی شفاف کارهای دیگری را در کنارش انجام بدهم ، در اینجا اگر هدفم کم کردن 12 کیلو چربی یا بدست آوردن سیکس پک بود هدفم نقطه ای می شد و اگر به جریان ورزش کردن مداوم فکر کنم هدفم روند محور .

همه ی اینها را می دانم اما چرا بازهم صبح ها که بیدار می شوم نگرانم ؟ با اینکه هدف هایم روند محور هستند و این عملا کارکرد بهتری برایم فراهم کرده است اما چرا راضی نمی شوم ؟ مثلا کتاب خواندم نسبت به سال پیش شاید پنج یا شش برابر شده است یا قدرت نرم افزاری بهتری نسبت به قبل دارم اما چون اینها را کم کم جمع کرده ام به چشمم نمی آید ، این مرا راضی نگاه نمی دارد . این یک مشکل اساسی روندمحور بودنست ، در این شیوه بدون تصویر غایی از هدف (مثلا گوشی آیفون ) در روش خاصی غرق می شویم و از راه لذت می بریم . اما اگر روزی مسیر تکراری شود ، می زنیم در روندی جدید ، احتمال کمی است که دوباره به راه قبلی برگردیم . درباره ی کتاب خواندن راحت تر با خودم کنار می آیم، چند کتاب را حدود 80 تا 100 صفحه خواندم اما دیدم واقعا نه علاقه به مباحث آن دارم و نه برایم جذاب است خیلی راحت رهایش کردم . در نمونه ی دیگر یادگیری نرم افزار مهمی که در حال پیشرفت در آن بودم را به خاطر مسائلی که دانشگاه پیش آورد برای مدتی رها کردم اما دیگر سراغش نرفتم و این مرا شرمنده ی خودم کرده است ، حتی ذهنم برایم دلیل می آورد که اصلا این پروگرام بدرد نمی خورده و از اول چرا شروعش کردی ؟ ذهن آدم را گول می زند ، اطرافیان به نفع خودشان حقایق را تحریف می کنند و بدنت از اینکه چند ترشح ساده در مغزت کند تا جسور و بی باک پای کارهایت روی ، خساست می کند . نه مسیری مانده ، نه نقطعه ای . تمام چیزها در هوا بدون جاذبه معلقند و من مانند کسی که به گالری هنر رفته و آثار هنری را سرسری می بیند به همه ی احتمالات نگاه می کنم اما در حالت کلی احساس بخصوصی به هیچکدام ندارم . 

زمانی که عکاسی را شروع به یادگیری کرده بودم هر هفته حتما با دوربینم عکاسی می کردم و روند خوبی را شروع کرده بودم . از جایی به بعد به خاطر نقدی که خودم بر عکس هایم وارد کردم از عکاسی "مستند" دست کشیدم ، علاقه ای به عکاسی از مناظر نیز نداشتم پس عملا عکس گرفتن هایم خیلی کم و کمتر شد . پروژه ی عکاسی من عملا می توانست تا الآن کاملا منفی شود اما به خاطر اینکه آرشیو عکس هایم را داشتم به دست آوردهایم نگاه کردم . چندین و چند ماه از ترک کردن عکاسی گذشته بود اما من شور عکاسی را بدست آورده بودم و مرتب در ذهنم به قالب جدیدی برای ارائه عکس هایم فکر می کردم . حالا پروژه ی عکاسی ام زنده شده و چند روز یکبار عکس های جدیدی را در فضای مجازی اشتراک گذاری می کنم ( می توانید از اینجا عکس هایم را دنبال کنید ). این یکی از مثال هایی بود که روندمحور بودن دوباره خودش را بازسازی کرد و به چرخه ی حیات بازگشت. احساس می کنم آرشیو عظیم عکس هایم و کامنت های مثبت کاربران فلیکر  توانست مرا مجاب به بازگشت کند . پس شاید در این یادداشت روشی جدید برای کاملتر کردن روش تنظیم اهدافمان بر اساس روند یافته باشیم اینکه پیروزی های هر مقطع از راه را ثبت کنیم تا باعث دلگرمی و ادامه فعالیتمان شود .

اهمیت ترک کردن روتین

                                 یا

                                  چرا با ترک کردن چیزهای تکراری مشکلی ندارم

 

در جایی خواندم فلان هنرمند عادت دارد چند سالی یکبار شال و کلاه کند و به مدت هفت سال در استودیوی شخصی اش را ببندد و به گشت و گذار گوشه کنار دنیا بپردازد ، با این کار ذهن او از روتینش جدا می شود و توانایی فکر کردن را باز می یابد . اگر نمی توانیم هفت سال از زندگی نرممان دور شویم شاید سه چهار روز کفایت کند . در این چند روزی کنار ساحل نشسته بودم یا حوالی شمس العماره پرسه می زدم نگران چیز بخصوصی نبودم ، به خودم مرخصی داده بودم تا ذهنم شفاف و شفاف تر شود . زندگی یک فریلنسر لذت ها و سختی های خودش را داراست مثلا کارفرمای شما خودتان هستید و این در کیفیت کارتان و اصالت آن تاثیر بسزایی دارد اما خیلی راحت می توانید از یک روز به بعد از خواب بلند نشوید و کارهای قدیمییتان خسته کننده به نظر بیایند.  به خاطر همین توصیه می شود در استودیوی شخصی یا حتی لپ تابمان را برای چند روزی ببندیم و در اتمسفری جدید هوایی تازه به سر و کله ی مان بخورد . ایده های جدیدی که در اواخر این استراحت کوتاه مدت به ذهنم رسید به شرح زیر است . 


1. کمک به دوستت ، کمک به خودت

دوستی دارم که زبانش خوب نیست و اگر بخواهد در دوره های ترمیک شرکت کند تا انگلیسی اش خوب شود 2343653464213 سال طول می کشد تا انگلیسی اش خوب شود . از طرفی به خاطر اینکه مدتیست با انگلیسی آکادمیک دور بودم لازم می بینم که گرامر انگلیسی را به دوستم تدریس کنم تا هم برای خودم مطالب دوباره زنده شود و هم او بتواند بدون فشار کلاس و معلم خیلی راحت و شمرده انگلیسی را فرا بگیرد .


2. اگر چوب و گل نیست ، کامپیوتر که هست !

علاقه ی زیاد من به هنرهای تجسمی و همچنین تصویرسازی اگر بخواهد به روش کلاسیک کلاژهای دستی یا ساخت مجسمه بروز داده شود نیازمند صرف هزینه ی زیاد برای خرید مواد و مصالح و همچنین شرکت در کارگاه ها برای بدست آوردن تکنیک عملیست که این پروسه فوق العاده زمانبر می شود . اما می توانم ایده هایم را از طریق کامپیوتر طراحی و شبیه مواد و مصالح واقعی بازسازی  کنم ، اینگونه هم تعداد کارهایم بیشتر می شود ، خودم احساس بهتری دارم و به اشتراک گذاری آنها کمک شایانی می شود . این پروژه را در همین وبلاگ دنبال کنید !


3. خانه های فردا ، خانه های فضایی

توضیح این ایده کمی پیچیده و تخصصی است برای همین زیاد وارد جزئیاتش نمی شوم . داستان از این قرارست که در حال طراحی پروژه ای مسکونی هستم که انعکاسی کهاز خانه های آینده است . دیروز وقتی داشتم مطالعه می کردم ناگهان این ایده به ذهنم رسید و قلم بدست دوان دوان به طرف کاغذ رفتم و شکل آن را کشیدم . در طرح های جدید معماری ام بازگشتی عجیب به هندسه ی پایه دارم که برای خودم نیز جالب است .


در این یادداشت اهمیت "ترک روتین" و سه ایده ای که در همین زمان به ذهن خودم رسید را آوردم ، امیدوارم شما نیز هرچه زود تر کارهایتان را ناتمام رها کنید و عازم سفر شوید !

چرا عکاسی ، نقاشی را نکشت ؟

                                                یا

                                              چگونه اتفاقی بودن دنیا ، دلم را آرام نگاه می دارد ؟


در این صد سال اخیر ، انسان شاهد چیزهای بزرگی بود . آدم های خلاق و خارق العاده ، کشفیات علمی ، جنگ ها و  فجایع انسانی و ... رویداد هایی که هریک با تمام تاریخ بشر برابری می کردند، این صدساله همه چی داشت ، حلقه ی اندیشمندان، مانند جمعی که در یونان باستان وجود داشت تا نوابغی مثل انیشتین و امثال او که انقلاب کردند . بجز اینکه در تمام علوم آزمایشگاهی و انسانی پیشرفت ها و جهش هایی صورت گرفت در عالم هنر نیز سده ای مهم ، تاثیرگذار و پرشوری را شاهد بودیم که از پربار بودن و نو بودنش که بگذریم ما را به این فکر می اندازد که چقدر هم اکنون دچار رخوت و رکود شده ایم . همه چیز در هاله ای از ابهام و پوچی فرو رفته است و در دنیای هزار رنگ امروز هر کس به گوشه ای رفته و سعی می کند "فقط بگذراند" . تکنولوژی هنوز با سرعت اما تحت سلطه ی بازار در حال پیشرفت است و اغواگری بخصوص خود را حفظ کرده است ، هنوز ناظرینی نگران درباره ی از بین رفتن ارزش ها و فعالیت های قبل از هر تکنولوژی تز هایی صادر می کنند . البته هرکسی نگران می شود که اگر حالا این کار کاملا بدون دخالت انسان انجام می شود پس تکلیف فلان پیشه یا کارگر چه می شود ؟

چندین دهه به عقب بازمی گردیم ، به موقعی که تازه دوربین عکاسی به جهان معرفی شده بود . بیشتر آدم ها پیشبینی می کردند که مرگ نقاشی فرارسیده است . دیگر چه کسی به نقاشی نیاز دارد وقتی می تواند خودش را به کمک نگاتیو جاوادانه سازد ؟ اما واقعا چه شد ؟ بیشتر نقاش هایی که اسمشان سریعا به خاطرمان می آید مانند پیکاسو ، بیکن و بالتوس همگی در زمان عرض اندام عکاسی رشد یافته بودند ، اما چگونه عکاسی نقاشی را نکشت ؟  به زعم من خدمتی که عکاسی به نقاشی کرد قابل تقدیر است ، در گذشته اگر هنرمندی نقاش در اولین روزهای مدرسه هنر آینده ای جلوی چشمش ترسیم می کرد این بود که به مهارتی دست یابد تا پرتره ای جذاب و باابهت از مردم بکشد یا منظره ای دل انگیز دشتی را عینا بکشد . اما بعد از عکاسی این مسئولیت سنگین ، یعنی مفعول بودن هنرمند در برابر حقیقت بیرون از روی دوشش برداشته شد و نقاش ها آزاد شدند . دیگر وظیفه ی نقاش کشیدن جز به جز حقیقت های بیرونی نبود و دستگاه فکری نقاشی دچار تحولی شد که با این تغییر تمام هنر به ورطه ای دیگر و جذاب تر کشیده شد ، پس یک اتفاق جدید که پیشبینی می شد خطرناک و پایان است شروعی بر جریانی شد که غیرقابل پیش بینی بود .

اما دلیل خودمانی دیگری وجود دارد که نباید از تکنولوژی های جدید ترسید چرا که این ابزار یا روش جدید ممکن است اصلا پا نگیرد از این  عوامل می شود به گرانی ، پیچیدگی و در دست نبودن قطعات یدکی یا متخصیص آن اشاره کرد . همچنین موفقیت یک محصول جدید گاهی شانسی و غیرقابل پیشبینی است ،محصول های جدید و کار راه اندازی اکنون وجود دارند که ما به دلایلی از آنها بی خبریم و اکنون دارند در انبار سازنده اش خاک می خورند . از آن طرف سیستم های فرسوده و اسقاطی فراوانی وجود دارند که همه ی مردم باور دارند که ناکارآمد ، زیان آور و وقت تلف کن است اما هنوز پابرجا هستند . نمونه ی مشهوری که همگی زمان زیادی از زندگی مان را در آن تلف کرده ایم مدرسه ها هستند که با ساهتار اولیه شان هنوز پا برجا و مقتدر در حال سرکوب کودکان و بدآموزی بدان هاست .

با تمام این اوصاف و ناباوری به درستی منطق چیزهای اطرافمان هنوز هم هنرمندان معاصر و کسانی که در رشته های خلاق مشغولند درصدد دمیدن معنایی تازه در زندگی عجیب و غریب این روزها هستند و ما شاهد کارهای خوب نه به انقلابی  و جاودانگی دهه های نخست بلکه به گذرا بودن و تفننی بودن زمان حال هستیم.

دادا بودن یا نبودن ، مسئله اینست ؟

                                                    یا

                                                    سنگی که مارسل دوشان در چاه پرتاب کرد


" دادائیسم سرفصل هنر پیشگام یا آوانگاردیسم هنری در قرن بیستم است.

تمام آثار مدرن انتزاعی (آبستره)، غریب و غیرطبیعی و به گفته مخالفان

"اجق وجق"، چیزی به این مکتب بدهکار است "


معمولا سبک های هنری  را فرزندان خلف یا ناخلف سبک های پیش از خود می دانند البته سبک ها نمود بصری ایده هایست که در طول زمان پالایش یافته و تغییر کرده اند پس هر سبکی از تفکری ساطع شده و تفکرات خود نتیجه ی احساسات و واکنش های اندیشمند نسبت به زمانه ی خود . درباره ی  دادائیست یا داداگری نیز می توان نگاه مشابهی به آن داشت و آنرا محصول ذهن مغشوش جوانان اروپایی دانست که جنگ آن ها را آواره و بی خانمان کرده بود . داداگری جنبشی بود که زود آمد و به سرعت محو شد اما تاثیری که بر دنیای هنر و اندیشه ی مدرن گذاشته تاثیری خانمان برانداز و غیرقابل چشم پوشیست . دادائیسم سبک نیست ، آثارش شباهت فرمی بخصوصی باهم ندارند اما از همان فرم ها می شود ذهنیت دادایی و زبان اعتراضی او را فهمید . دادائیسم تفکریست که اینک وارد گوشت و پوست هنرمدرن شده است و تصور اینکه دادائیسم ، مکتبی بوده در ابتدای قرن بیستم و حالا دیگر مطرح نیست نمی تواند حقیقت داشته باشد . مدتی قبل مطلب جالبی خواندم با عنوان اینکه مگر می توان مدرن نبود اما پایم را فراتر می گذارم و با ذره بینی که در دست دارم می گویم مگر می شود دادا نبود ؟ 

در برداشت معاصر به داداگری ، هدف نه تکرار فرم های دادایی بلکه تفکر انتقادی و خارج از چهارچوبست . زیبایی چیست و آیا مجبوریم که زیبا باشم ؟ زیبایی به چه کار می آید ؟ هنر چیست ؟ هر چیزی می تواند هنر باشد ، هیچ چیزی هنر نیست ،داداها رسانه های مختلفی را امتحان کردند و هنر به مثابه جریانی اجتماعی ، هنر همه جانبه ، هنر بد ، مقصد :شکستن هر منطق و نظمی از پیش تعریف شده . هنرمند مهم نیست ، هرکس می تواند هنرمند باشد ، هیچکسی مهم نیست هر کاری می توان انجام داد . یک ترکیب بندی تصادفی در خیابان می تواند هنر باشد ، اثری که قبلا ساخته شده می تواند فقط با امضای هنرمند ارزش هنری پیدا کند . هیچ چیز مهم نیست اما همه چیز بکار می آید .

دوستی دارم که می گفت در خانه اش تلویزیون ندارد ، این یک حرکت مبارزه جویانه است ، چون تلویزیون همه رشته ها را پنبه می کند ، تلویزیون وقت را می خورد و حتی چیزهای عالی را تا مرحله ی ابتذال سطحی می کند . مخاطب امروزه ی هنر با تلوزیون بزرگ شده و از آن بدتر اسیر اسمارت فون ها و اپ هاست . این مخاطبان افرادی بی حوصله و خسته و شاید نهیلیست ترین نسل روزگار بشرند حتی اگر خودشان ندانند . هنرمند امروز اگر بخواهد در قالب های هنری پیش از خود بماند هیچگاه نمی تواند مخاطبان دمدمی مراج امروزی را جذب و پیام خود را منتقل کند . اما یک هنرمند دادا شاید بهتر عمل کند ، دادا از همه چیز بهره می گیرد ، از شبکه های اجتماعی یا دستارودهای جدید روزگار ما یا هر چیز دیگری اما این کار را طوری انجام می دهد که هنر انجام می دهد طوری که تیرش روح مخاطب را نشانه گرفته ، بی مهابا و بدون رحم تیر را رها می کند ، یک دادا یک هنرمند است و یک هنرمند یک دادا

چندوقت پیش دوستی عکسی برایم فرستاد و ازم خواست تا نظرم را نسبت به حسی که این عکس بهم منتقل می کند بگویم . همان لحظه که عکس را دیدم متوجه شدم که دوستم -عکاس - وقتی به عکس  می نگرد وارد ماجرایی می شود ، می رود به لحظه ای که دستش را روی شاتر فشار می داده است و کاملا حسی که در آن زمان خاص داشته دوباره تجربه می کند . او معنی ها و ماجرا و نمادهای زیادی در عکسش می بیند که شاید به جرئت بتوانم بگویم هیچکس دیگر جز خالق اثر آنها را نمی بیند . امروز دیدم  یکی از آشنایان در صفحه ی شخصی اش عکس کفش هایش را گذاشته که با مهره های رنگی غیرهمگون تزیینشان کرده است . تزیین جالب نبود ، نوع کادر هم همینطور ، اما چرا چند ماهی است که این عکس به عنوان تصور کاور او باقی مانده ؟ جواب راحت است برای اینکه او وقتی به این عکس نگاه می کند روند خلاقی که موجب شد دست به تغییر کفش هایش بزند می بیند ، در زمان به عقب بر می گردد و دوباره لحظه ی ابتکار و چسباندن مهره ها به کفش هایش را مرور می کند و این کار برای او ذوق و شوق به ارمغان می آورد  اما در این میان تکلیف من مخاطب که حتی فرم اثر نیز برایم جذاب نیست چه می شود ؟ این نشانگر آنست که هنرمند و احساستش به صورت معنایی جلوی اثر قرار گرفته اما  اتفاق دیگری نیز افتاده ، فرم بیان و ایده ی پشت آن کاملا از هم جدا افتاده است . 

 

به این فکر می کنم شاید به عنوان یک طراح هرکدام از ما درگیر این مسئله شویم ، اینکه اوهام ما زمانی برما مسلط شوند که احساس می کنیم فرمی جهانی و گویا خلق کرده ایم . اثرمان را طوری می بینیم که مفاهیم از سر و رویش می بارد اما در واقع مخاطب به فرم تکراری ما خیره شده و شاید نقش بازی کند که از آن حیرت زده نیز شده است ! اما بیایید با خودمان صادق باشیم ، هر چند که متریال آثارمان از احساسمان منتج شده اما فرم هایمان هنوز از دوران پارینه سنگی عبور نکرده است . هنوزم میان تکنیک زدگی و اداعای هنری بودن حرکتی پانودلی داریم . یک هنرمند زمانی به اوج می رسد که سرشار از شک و ترس و سوال باشد . همان لحظه ی فکر می کنیم در اوجیم چه خوبست کارمان را از دریچه ی دیگری بنگریم ، مدام خودمان را نقد کنیم و حتما این را در نظر بگیریم که " تو اولین نفری نیستی که این فکر به ذهنت خطور کرده است . "