این اقلیت یک نفره

وبلاگ شخصی علی امامی نائینی

این اقلیت یک نفره

وبلاگ شخصی علی امامی نائینی

چگونه دیو سپید را شکست دهیم ؟

                                               یا

                                              موفقیت و رابطه اش با آن چیزی هایی که به ما گفته اند بی ربط است !


 اگر به کمپانی های بسیار ثروتمند در سطح جهان نگاهی بیاندازیم با دو گونه از آنها روبه رو می شویم ، اولینشان کسانی هستند که در وال استریت یا ساختمان های بورس تلفن به دست و عصبانی با صورتی آشفته در حال قمار و هدر دادن سرمایه های مردم با فرمول های پیچیده ی اقتصادی  روز می گذرانند ، کسانی که با هر روز فعالیتشان دنیا را به جای بدتری تبدیل می کنند و خودشان مرتب ثروتمند تر و حریص تر می شوند . اما دسته دوم چه کسانی هستند ؟ خوب معمولا شرکت های خلاق مثل اپل یا گوگل که هر روز دارند چیز جدیدی به زندگی ما اضافه می کنند . هر روز که دلال های بورس یا واسطه های طماع در حال پاره کردن شکم یکدیگر و البته مردم بینوا هستند ، کارمندان شرکت های خلاق دارند فکر می کنند که چگونه دنیای جذاب تر و نویی خلق کنند .



حالا می خواهم بهتان یاد بدهم که اگر آدم بدذات و خبیسی نیستید چگونه می توانید موفق شوید ، البته اگر آدم بدجنسی هستید فرمول راحتتری وجود دارد ، کافیست دروغ بگویید و سر همه کلاه بذارید و البته پیش کلاهبرداری پیر و پولداری نوچگی کنید ، در این صورت نیاز به خواندن ادامه مطلب ندارید چرا که از همین الان می توانید دست به کار شوید ، با کلاه گذاشتن سر نزدیکانتان شروع کنید تا دستتان گرم شود !

خوب حالا که از شر افراد طماع و حریص خلاص شدیم به اصل ماجرا می پردازیم . چگونه موفق شویم ؟ خوب یک پیشنیاز خیلی مهم وجود دارد و آن اینست که شما باید عاشق کارتان باشید و شوری نسبت به آن حس کنید . این شرط بسیاری مهمی است که حتی در کیفیت زندگی شما بسیار تاثیرگذارست . خوب می رویم سر گزینه ی بعدی که وقتی درس نمی خواندیم مشاورها و ناظم ها مدرسه مرتب بهمان یادآوری می کردند ، اینکه باید سخت تلاش کنی تا اینکه لای کتاب خوابت ببرد و از این حرف های مسخره که آدم های پیر و تکراری همشان بلدند و به خوردمان می دهند . خوب معلوم است که باید زیاد کار کرد اما وقتی که شما کاری که دوست دارید را انجام می دهید کار نمی کنید ، در حال حال سخت تلاش کردن نیستید ، بلکه در حال خودتانید  و هم دارید حال می کنید و هم می خواهید ببینید این پروژه یا طرح به کجا می رسد و ممکن است یکدفعه صبح شود ! حالا یک آدمی می آید می گوید عجب پشت کاری داری و چقدر سختکوشی ! اما خودتان حقیقت را می دانید ، شما داشتید حالش را می بردید !

کار دیگری که باید برای موفقیت انجام دهیم کمی سخت است ، مخصوصا برای کسانی مثل من که به خیل عظیمی از گرایش های هنری و علوم انسانی علاقه دارد . یک آدم موفق کسی است که در حیطه ای دقیق می شود و تمام هم و غمش را برای آن می گذارد و در اثر تدوام و تمرکز کافی در پیشه یا رویکردی به درجه می شود که حرفی برای گفتن دارد . حالا که در حیطه ای استاد شده اید می توانید قوانین بازی را بر هم بزنید و کار بدیعی ارائه کنید . پس باید انتخاب کرد و ثابت قدم ماند تا به نتیجه رسید . سایر علایق ما می تواند یک هابی ساده باشند .

و اما .... به زعم من مهم ترین پارامتر برای موفقیت اینست که آدم خوبی باشید . لطفا اگر آدمی بدی هستید و هنوز دارید این یادداشت را می خوانید یا تصمیم بگیرید که آدم خوبی شوید یا سریعتا خودتان را بکشید ، باور کنید دنیا بدون شما جایی امن تر و آرام تری خواهد بود ! حتما آدم های زیادی دور و بر خودتان دیده اید که فقط یک هدف دارند و آن هدف اینست که پولدار شوند ، اما کسانی زیادی را نمی شناسم که هدفشان پولدار شدن باشد و الآن پول باشند ! افراد خلاق و خیلی موفق کسانی بودند که برای دل خودشان کار می کردند ، اشتیاق داشتند ، ممارست به خرج می دانند و به ارزشی خدمت می کردند که بهش ایمان داشتند ، بله ! آن ها هدفشان اختراع ، نو آوری ، کمک به هم نوع و تبدیل کردن دنیا به جای جالب تر و بهتری بود نه اینکه به فکر پولدار کردن خودشان باشند و البته نمی دانم چرا خیلی پولدار شدند ؟! پس یادمان نرود که به کیفیت یک عمل بستگی دارد به هدف و ارزش آن و خدمتی که به جامعه و سایرین می رساند .

افراد خلاق زندگی سختی داشته اند و قرارست این نوع زندگی همیشه ادامه پیدا کند ، حتی اگر اکنون ثروتمند شده باشند اما هنوز حساسند و دلشان مملو از شک و تردیدست . با اینکه به ارزشمندی هدفشان ایمان دارند و تا به اینجا که پیش رفته اند به خاطر همین کله شقی هایشان است اما در جایی بنزینشان تمام می شود . بعضی از آنها خوشبختند که نزدیکان دلسوزی دارند که بهشان امید می دهد اما زیاد به این چیزها دل خوش نکنید . اینجا همه به فکر خودشان هستند و تنها کاری که باید در این مواقع کنید اینست که خودتان را هل دهید و هل دهید تا به سر مقصد برسید .

تمام چیزهای که در این یادداشت آمده به اضافه ی چیزهایی که خودتان از تجربه های شخصی یاد گرفته اید می تواند اکسیری باشد تا زندگی تان را زیر و رو کند . فرمول راحت است اما پیاده کردنش نیاز به ذهنی شفاف و ایمانی راسخ به راه دارد ، برای تمام آدم های خوب آرزو می کنم که شاد در پیشه ای که دوستش دارند مشغول باشند و زندگی ای پر از هیجان و اکتشاف و خلاقیت را برای همه آروزمندم . با عشق پدرو خوزه دونوسو



چرا ترجیح می دهم سکوت کنم ؟

                                            یا

                                            البته بستگی به شرایط دارد !


شاید برای شما نیز پیش آمده باشد ، به نظرم حتی به احتمال زیادی حتما برای شما این اتفاق افتاده است .اینکه نسبت به قضیه ای کنجکاو شویم و سعی کنیم اطلاعاتمان را در آن زمینه را افزایش دهیم اما قبل از اینکه عملا وارد فرآیند آموختن شویم با دوستان یا خانواده درباره ی آن مبحث وارد گفتگو می شویم و ممکن است چیزهایی را با همان دانش کمی که از موضوع داریم نقد کنیم و زیر سوال ببریم . حالا چند ماهی گذشته و تقریبا به درکی کلی از آن موضوع دست پیدا کردیم . انقدر می دانیم که به قول معروف فهمیده ایم هیچ چیز نمی دانیم .برای همه ی ما این قضیه پیش می آید بخاطر اینکه ما در دنیای پیچیده ای زندگی می کنیم ، در هر شاخه و در هر موضوعی آنقدر مباحث پیشرفت کرده که دیگر عالم همه فن حریف نداریم . مثلا نگاهی به پزشکی و شاخه های آن بیاندازید ، تنوع آنقدر زیاد شده که شاید بتوان ادعا کرد که هر انسان در مدت زمان حیات محدودش بتواند به مباحث اندکی اشراف یابد اما عجیب تر از آن اینست که هر چقدر بیشتر چیزی را جستجو کنیم ضد و نقیض هایش بر ما آشکار می شود . دقیقا نمی دانیم چرا آنطور که پیش بینی می کردیم نشد . تمام نظام فکریمان در حال ذوب شدن و معلق ماندن در اثر داده های جدید است ، فکرمان مانند جریان سیالی از ظرف های مختلف عبور می کند و فقط مانند ماشینی که محاسباتش هیچگاه تمام نمی شود کار می کند و فقط کار می کند . ممکن است در میهمانی نشسته باشی اما هنوز محاسبات در حال انجام است .

در این مدت تنها چیزی که برایم به وضوح معنی پیدا می کند ، شک و تردید است . به هیچ چیز نمی توان دلبست و به هیچ سخره ای نمی توان تکیه زد . شاید آن سخره بالون بزرگ و رنگی باشد که ناگهان به هوا رود . تمام قواعد و قوانینی که انسان برای زندگی اجتماعی اش وضع کرده پر از سوراخ و سمبه هایست که موش های تن لش و بزرگی در حال رفت و آمد از آنها هستند . فکر می کنی زیر چتر قانون امنیتی برایت فراهم شده اما ماهیت متخاصم این بشر دو پا واژه ای بنام امنیت را بی معنی می کند . 

به حرف های دوستت نمی توانی دل خوش کنی ، ممکن است خانواده برای منفعت احتمالی تو بهت دروغ بگویند و از همه مهم تر ذهن تو ، ذهن خودت فریبت می دهد . ممکن است خاطرات کودکی ات حاصل تخیلاتت باشد یا جوری به کارهایت سرگرم باشی که کسانی که دوستت دارند را فراموش کنی . اگر یک قانون کلی وجود داشته باشد اینست که نمی توان جایی لم داد و آرمید ، هر چیزی ممکن است . می شود حقیقت سوراخ شود و آن موش های چاق و بددل به قصد خوردن صورتت از دورنش رویت بیافتند .

من همه ی اینها را می دانم اما به سعادت و خوشحالی باور دارم ، می توانم به لبخندی دل خوش کنم . شب ها و روزها با آن لبخند غریب تا کنم چراکه آن لبخند هاله ای بهم می دهد که با دانستن همه ی این ها باز هم ادامه دهم .

بیایید باهم تصمیم بگیریم که نترسیم !

                                                  یا

                                                 درباره ی پنجمین سوار آخر الزمانی ترس *

 

 

در کتاب "داستان" رابرت مککی خاطرنشان می کند که فیلم های هنری که جوانان در حال ساختن آن هستند بیشتر می خواهد با نمونه های کلاسیک و مثلا سه پرده ای متفاوت باشد تا اینکه واقعا حرف جدیدی برای گفتن داشته باشد و بیشتر برای این تولید می شوند که یک چیزی نباشد تا اینکه یک چیزی باشد . به نظرم حرفی که او می زند در زندگی همه ی ما قابل تعمیم است .  آسیب پذیری و شکنندگی ما برای آنست که بیشتر می خواهیم از چیزی دوری کنیم تا قصدمان آن باشد که چیزی را بدست آوریم . مثلا من نمی خواهم کارمندی کنم یا نوچه دست چندم فلان ساختمان ساز بزرگ ایران باشم ، همچنین دوست ندارم مثل فلانی گمنام بمانم ، اما همه ی اینها چیزهایی است که نمی خواهم باشم و فکر کردن به اینکه ممکن است روزی مثل موارد بالا باشم مرا هراسان می کند و باعث ترس می شود . وقتی پای موجودی بنام ترس وارد زندگی انسان شود دیگر چیزی جلو دارش نیست . اگر قرار باشد مرا به صندلی ببندند و شکنجه ام کنند می توانند چشمانم را کور کنند و دستان و پاهایم را یک به یک قطع کنند و بعد درون پوستم میخ فرو کنند . وقتی عملا جایی از بدنم نمانده باشد به پایان رنج و غذاب رسیده ام ، اما ترس اینگونه نیست ، ترس موجودی معناییست که در سر آدم رشد می کند و مرتب تکثیر می شود . بر هر عذابی پایانی وجود دارد اما ترس نه

موجودی که ترسیده است فرار می کند یا بدتر به دیگری حتی به هم نوع خود حمله می کند و هدفش را بقای خود می داند . شاید بتوان رفتار های غیرانسانی جامعه را به حس ترسی که در دل همه نهادینه شده ربطش داد . ترس اولین شرط بقای هر موجود زنده است و البته خطرناک ترین دشمن یک ذهن خلاق . هسته ی اصلی هر نوع ترس ، در نظر گرفتن حالتی ناراحت کننده و خطرناک در آینده است ، اگر این بلا سرم آید ، اگر سرم کلاه رود یا شانس نیاورم چه ؟ این موجب مضطرب شدن و به کار افتادن ذهن می شود و انواع موقعیت های بد از نظر انسان رد می شود . نتیجه اینکه فرد ترسانده شده یا ترسیده شده عملا قدرت فکر و عمل خود را از دست می دهد . افراد ترسو معمولا نوچه های خوبی می شوند چون از شخصی که به دورش جمع شده اند در ازای کاری که برایش می کنند محافظت می گیرند . مثلا مردم آمریکا که از ترس انفجارهای تروریستی به خود می لرزند در مقابل سیاست های جنگ طلبانه ی آمریکا سر فرود می آورند . معادله به همین راحتی است ، حالا که تمام ارزش ها و مکاتب فکری زیر سوال رفته تنها دست آویز مردان سیاست توسل به ترس مردم است .تمام آزادی ات را می دهی و در ازایش ترس بیشتری گیرت می آید !

عدم قطعیت ، اینکه در حبابی زندگی کنیم که هر لحظه ممکن است بترکد ، انسان را می ترساند . امروز ممکن است قیمت دلار سه هزار تومان باشد اما این احتمال وجود دارد که نوسانی صورت گیرد ، کسی نمی داند و کسی مطمئن نیست و این عدم آگاهی از وقوع هر اتفاقی آدم را می ترساند . چیزهایی که ممکن است ترسناک باشد مثل دوستی ، خوردن غذا از رستورانی کنار جاده ، پدر یا مادر شدن ، اعتماد به حرف رفیق یا شنا کردن در دریا و ... همه این ها می تواند با در نظر گرفتن خطر احتمالی و نادیده گرفته شدن نکته ای آدم را بترساند .

هرچند ترس دست خودمان نیست اما مگر کنترل ادار وقتی که بچه بودیم دست خودمان بود ؟ همانگونه که یاد گرفتیم که می توان آن را کنترل کرد همان گونه می شود کنترل دستگاه احساسی مان را بدست گیریم . انسان موجودیست معنا گرا ، هر چیزی را معنی می دهد و بعد ازش خوششان می آید یا بدش می آید یا حتی برحسب آن معنی می تواند از آن بترسد . فرض کنید سرنگی در دست من قرار دارد و شما نگاهش می کنید ، بعد از آن می گویم که این سرنگ را فردی مبتلا به ایدز استفاده کرده است . ناگهان برایتان ، آن سرنگ تبدیل به وحشناک ترین و ترسناک ترین چیز دنیا می شود . یک تفاوت معنایی کوچک می تواند موجب ترس یا هر احساس دیگری شود و باید بدانیم اینکه چیزها چه معنی می دهند را ذهن ما انتخاب می کند . هر معنایی که به محیط اطراف دهیم ، رابطه ای که با پیرامونمان برقرار می کنید را تغییر می دهد . پس بهترست برای آرامش بیشتر سیستم معنایی زندگی مان را مدیریت کنیم .

به اعتقاد من ، تنها باید از یک چیز ترسید و آن خود ترس است . اگر ترس به ذهنمان خطور کرد در همان مرحله ی اولیه که ممکن است ترس سالمی باشد دست هایش را ببندیم و در اتاقی از ذهنمان حبسش کنیم و اجازه ندهیم که کنترل زندگیمان را بدست گیرد . یادمان باشد اگر با دوستمان در جنگلی بودیم و جانور وحشی به سمتمان آمد کسی که بیشتر ترسیده مورد حمله قرار خواهد گرفت و جالب اینجاست که جانور خود ترسیده است و برای دفاع از خودش مجبور به حمله می شود . همین طور یادمان باشد که برنارد راسل می گوید : غلبه بر ترس نقطه ی آغاز حکمت در راه رسیدن به حقیقت و در تلاش برای پیدا کردن روش ارزشمندی برای زیستن است " .

  


* در عنوان این یادداشت از باوری مسیحی بهره جستم . چهار سوار آخرالزمان که در مکاشفه یوحنا در عهد جدید از کتاب مقدس نام برده شده‌اند ،  این سواران به ترتیب بر چهار اسب به رنگ‌های سفید، قرمز، سیاه و رنگ‌پریده سوارند و به ترتیب نمادهای پیروزی، جنگ، قحطی و مرگ هستند.


وقتی زمان را متلاشی کردم

                                   یا

                                   یک روزی با دکتر هو می رویم تفریح


دارم به این فکر می کنم که میان ننوشته هایمان و خودمان چقدر فاصله وجود دارد ؟ چرا باید نوشت ؟ باور دارم که نوشتن راهی برای شناخت زندگی و تامل درباره ی آن است . هیچکس نمی تواند ادعا کند که همه چیز را شناخته و الآن وقت عمل است . هر کاری را که شروع می کنم وارد فرآیند یادگیری جدیدی می شویم ، مثلا پدر می شویم و بعد از بزرگ کردن یک بچه ی معتاد و یک بچه ی تنبل دیگر تازه متوجه می شویم که چه کارهایی باید انجام دهیم ! با نوشتن نگاه می کنم ریالمی نویسم تا بهتر فکر کنم ، درباره ی معنا می نویسم ، درباره خواندن می نویسم و درباره ی آدم هایی که این چند ساله دیده ام . یادداشت هایم شاید تنها به درد یک نفر بخورد ، شاید هم آدم های بیشتری از حرف هایم خوششان بیاید ولی آن یک نفر مطئنا بیشتر خوشش خواهد آمد . متاسفانه آن یک نفر دیگر وجود ندارد ، دیگر در این مکان و این زمان نمی تواند باشد ، چون زندگی او را به چیز دیگری تبدیل کرده ، او آتش گرفته و در اثر یک فرآیند کمیکال تبدیل به خود نویسنده شده است . آن یک نفر ، من شده است . او در ته زمان ها ، جایی میان خاطره ای و مبهم و حسی دست نیافتنی از ذهنم فرار می کند ، شاید در میان عکس ها و چیزهای دیگری که ازش می بینم به بودنش ایمان بیاورم ، اما او دیگر نیست ، دود شده و به هوا رفته است . بعضی وقت ها فکر می کنم چه خوب می شد اگر او این حرف ها رامیدانست ، چقدر زندگی اش آسوده و راحت تر میشد اگر همه ی این نوشته ها را خوانده بود و بعد همه ی کارهایش را می کرد . وقتی که تنها به دیواری تکیه داده بود و می فهمید در دور دست ها حتی شهری دیگر یک نفر پیداش می کند ، این که سیب هزار چرخ می خورد اما در آخر در دستانت می افتد ، حتی وقتی حواست نیست . چه خوب میشد ، علی ای که ده سال دیگر می نویسد حرف هایش را الآن بخوانم . او برای من دارد می نویسد اما من هیچوقت نمی خوانمش ، من هم در حال دود شدن هستم ، کاش مانند فیلم خانه ی ای در کنار دریاچه صندوق پستی وجود داشت تا این نوشته هارا برایم  می فرستاد . چه حرف های جالبی می توانستم درش پیدا کنم . علی ده سال دیگر برای من می نویسد و من برای علی چهار سال پیش . این نامه ها هیچوقت خوانده نمی شود و روی سطح زمان بالا و پایین می رود . فکر می کنم اگر این نامه ها به دستم برسد چیکار می کنم ؟ پیراهنم را در می آورم و از پنجره درون بالکن می پرم . حالا یک فکر عجیب و غریب ، تکلیف اثر پروانه ای چه می شود ؟

شما در حال خواندن نوشته هایی هستید که مقصدش در زمان ، در آن دور دست ها ، در هیچکجا محو داغان شده ، مقصدی وجود ندارد ، مثلا یک افق نارنجی را تصور کنید ، یک قدر مطلق بزرگ . هر کس در سنگری شمشیر می زند اما راه من از جنگ و دعوا جداست . کسی هستم که ممکن است در هر دو طرف جنگ دوربین به دست بگیرم و در انبوه لاشه های متلاشی شده دنبال کمپوزیسیون مناسب برگردم . بعد سوار ماشین صلیب سرخ می شوم و میروم پشت جبه ها و درباره ی جنگ و آدم های جالبی که دیدم می نویسم ، تازه جنگ را در موقع نوشتن درک می کنم . من یک پرسه زنم و قصدم نگاه کردن است . تمام حرف هایی که مردم می زنند را درون دستگاه رکوردم ضبط می کنم ، بعضی از حرف ها بیشتر از همه گفته می شود و همه می دانند ، من به آنها علاقه ندارم . درباره ی نوجوان هایی که مصرانه تصمیم به جنگیدن و مردن دارند همه شنیده ایم ، صورت دارم دستگاه ضبتم را در دهان کسی که شکمش پاره شده بگیرم و بهش بگویم دنیا را چگونه می بینی ؟ آیا ارزشش را داشت ؟ من یک مسافر زمانم ، حرف هایت را بگو تا به گوش خودت چند سال قبل برسانم . آیا راست می گویند هر که در حال جان کندن است به این فکر می کند چرا کمتر خوشحالی کرده ؟

یک داستان کوچولو از کوچولویی که قصد سرکوب داشت

                                                                           یا

                                                                           جواب ساده است : خودت باش

 

اگر بخواهم به عقب برگردم و داستان زندگی ام را از دوران کودکی تا الآن بنویسم ، این متن تبدیل به توصیف حالت های افراد و کسانی می شود که در زندگی مرا سرکوب ، تمسخر یا اذیت کرده اند . زیاد به عقب نمی روم ، فکر کنید ترم دو دانشگاهم و میثم ، کسی که روی صندلی به اصطلاح استاد ها می نشیند ازمان می خواد که با کاغذی هواپیما بسازیم و بعد با کاغذ دیگری برایش پایه طراحی کنیم . من تمام این کار را در لحظه ای انجام می دهم ، هواپیمایی می سازم و تکه ای کاغذ را بدون فکر تا می کنم ، وسطش را سوراخ می کنم و هواپیما را در آن فرو می کنم ، قصدم اینست که نشان دهم پایه می تواند دقیقا زیر یا پای جسم قرار نگیرد ، می تواند مثل بقیه کارها شکیل نباشد و طراحی نیازی به تو سر خودزدن و زیبایی ندارد . حالا که همه آثار بچه های کلاس روی یک میز به نمایش درآمده میثم بدون اینکه به من نگاه می کند می گوید این طرح جالبی هست اما مطئمن هستم تو بیسوادتر از آن هستی که بتوانی اینچنین کاری را بسازی . میثم بعضی وقت ها حرف های جالبی می زد اما نفرت بی اندازه ی به من داشت . و این موجب شد که ترم بعد وقتی دیدم هنوز رفتارش با من دشمنانه و بد است درسش را حذف کنم . میثم  یکی از نمونه های  افراد سرکوبگر و حرامزاده ایست که در طول تحصیلم به آن ها برخوردم . اما در مقابل افرادی مثل میثم ، چیزی بود که از من محافظت می کردم ، جایی در دل یا سرم می دانستم که این آدم ها حرف درست حسابی نمی زنند و هیچوقت نخواستم که با استاندارهایی که آنها تعریف می کنند کار کنم . اگر کسی در خیابان یا کلاس بهم می گفت تو دیوانه یا چاق یا بی ادب هستی ممکن بود درنگ کنم اما اگر کسانی مثل میثم ، زهرا یا مه لقا و حتی رامین بدبخت می گفتند تو طراح بدی هستی برایم هیچ اهمیتی نداشت . بعدها فهمیدم آدم های کاردرست به صورت ناخودآگاه همدیگر را شناسایی می کنند و اگر از کار هم حتی بدشان بیاید جوری آنرا ابراز می کنند که تو حتی خوشحال میشوی و با دید آنها آشنا خواهی شد ، چیزی به عنوان تعامل و دوستی وجود دارد که این افراد نامبرده و با خواندن خود به نام استاد و احساس خدایی آنرا درک نمی کردند . سفر من ادامه پیدا کرد و بعد از دانشگاه بود که دوستان جالبتر و باسوادتری پیدا شدند که هیچ حرفی درباره ی خدا بودنشان نمی زدند و حالا  می توانستم فکر کنم که دیگر قرار نیست از آدم های سرکوب گر خبری باشد .

این قدرت تمایز آدم های کاردرست و آدم های متظاهر که به آن باور دارم بحث جدی و مهمی است . باور دارم که آدم متظاهری نیستم و همیشه دنبال یادگیری و بهتر شدنم، سعی می کنم کسانی که دور و برم هستند را همیشه باخبر و امیدوار نگه دارم و اینگونه زندگی را بگذرانم . به چیز دیگری نیز باور دارم ،  آن اینست که کسانی که مثل من هستند یا حداقل در جهتی دیگر دنبال حقیقت هستند از نوشته ها ، حرف هایم یا آثار هنری ام مرا پیدا می کنند و می شناسند ، پس همیشه در و تخته جفت می شود . من نباید دنبال کسی مثل میثم مانند دانشجوهای دیگر نمی دوم و بخواهم نظر او را نسبت به خودم تغییر بدم بلکه یک مدرس معماری خوب قرارست پیدا شود و زندگی مرا دگرگون کند ، فقط با شنیدن حرف هایم در یک دقیقه ! ( و این اتفاق افتاد ) این نگرش خیال مرا راحتتر کرده ، مثلا اگر قرارست در مصاحبه ی شغلی شرکت کنم یا کسی را همراهم کنم کافیست خودم باشم ، در غیر این صورت آن شغل یا آن همکاری مال من نیست ، من برای کسی کار خواهم کرد که از جنس من باشد و حرف هایم را بفهمد و به عکس . روش اعتماد به رفتار و کارهای هنری خودمان تا اینجا که برایم خوشحال کننده ، موفقیت آمیز و جالب توجه بوده ، حالا ازتان می پرسم شما روزها خودتان هستید یا برای جلب توجه دیگران یا درد نان داشتن در قالب افراد مزحکی که قصد راضی نگاه داشتن همه را دارند فرو می روید ؟

اینکه پشت سر هر اثر هنری چه اتفاقی افتاده مهم است 

                                                                        یا

                                                                         در ستایش معنا


زمانی یکی از مدرسین دانشگاه مرا به دیدن آثارش در سطح شهر برد ، در آن سالها ترم های اول دانشگاه بودم و به نسبت آدم نجیب تر و مهربان تری نسبت به مدرسین معماری ... با انگشت های لاغر و کشیده اش مقابل بهترین اثرش از قول خودش ایستاده بودیم و او نشانم می داد که چگونه لبه های در و پنجره ها را در طول عمودی نما کنار هم نشانده است و این اوج هنر او بود . سعی می کردم ساختمان را دوست داشته باشم یا حالا که کنار معمارش ایستادم بفهمم چرا او انقدر این ساختمان را دوست دارد . بعدا فکر می کردم شاید از کم بودن توقع ، اطلاعات معماری یا قریحه ی هنری او باشد که از این پارهای آجر تعریف می کند و ذلیل و مدهشو در مقابلش می ایستد . اما دلیل شور و شعفش نسبت به این ساختمان جلوی چشمم بود و من نمی دیدمش. او به این ساختمان عشق می ورزید چرا که در پشت این آجرهای زرد بی قواره و میله های دفورمه خاطرات چند سال پیشش را می دید ، سختی هایی که هنگام اجرای این ساختمان کشیده و افرادی که با آنها سروکله زده تا دست آخر در این محیط ، اینچنین تراکمی بوجود آید ، او عاشق این ساختمان بود چرا که سازنده اش بود و شاید وقتی این ساختمان را می ساخت ، در حال ساخت خودش بود ، از جوانکی کرم کتاب تبدیل به معمار آب زیرکاهی که حواسش به همه چیز جمع بود .

رابطه ی کاری که انجام می دهیم یا اثری که خلق می کنیم با معنا داشتن آن چیست ؟  بعضا همیشه اتفاق می افتد ، هر اثر برای آفریننده اش بامعناست ، حتی برای کسانی که هنرمند را می شناسند ، مثلا برادرم همیشه کارهایم را دوست دارد چون تلاش شبانه روزیم را دیده و می فهمد این کارهنری از سر شکم سیری خلق الساعه پدید نیامده ، چیزی که تا همین لحظه نمی دانستم و برایم سوال بود اینکه چگونه آدمی که حوصله ی فکر کردن درباره معنای چیزهای هنری را ندارد می تواند به هنری وحشی از جنس کارهایم نزدیک شود . دوباره جواب بهم نزدیک بود ، جواب خود من بودم .

به خاطر همین امر است که در عکاسی معاصر به بیانه ها متوصل می شویم و حتی دوست داریم بفهمیم که عکاس در مصائبی را متحمل شده تا این چنین عکسی روی دیوار رود .  در معماری نیز به دیاگرام ها و شاید نشان دادن روند های طراحیمان سوق پیدا می کنیم ، در دانشگاه های درست حسابی هر دانشجوی معماری رو به روی کارش می ایستد و جریان ذهنی اش را تعریف می کند . این که دیگر معنا داشتن اکنون زیبا تلقی می شود به خاطر عبور همه آدم ها به دوران جدیدی است ، پساصنعتی شدن همه ما ، درک کلی که هریک از ما نسبت به جریان ها اطرافمان داریم و هزار چیر دیگر که هریک از ما را تکه تکه و آویزان نگاه داشته است . دیگر خود محصول چیزی نیست که زندگیمان در گروی داشتن یا نداشتن آن باشد ، همه ما چیزهایی که را می خریم که عملا کار خاصی برایمان انجام نمی دهد و اهمیت عملکرد چیزها در درجه پایین تری نسبت به صدسال پیش قرار می گیرد . اکنون که همه ی مان روی هواییم تنها طرفی که می تواند دستمان را به جایی بند کند ، سوی معنا دار شدن چیزهاست . شاید تنها چیزی که می تواند آدم را سرحال شاداب نگاه دارد باور به چیزیست که ته دلش برایش معنایی قائل است .

پ.ن : این نوشته می توانست ادامه پیدا کند اما فکر کردم خودم هم یادداشت های طولانی وبلاگ ها را اسکیپ می کنم . در زمانی دیگر از سویی دیگر وارد این بحث خواهم شد .   

چگونه #کتاب خوانیم ؟

                           یا

                           سفر به انتهای شب به کمک هایلایت و دفتر یادداشت


هیچ چیز به قدر #خواندن مرا استحاله نمی دهد و باعث برانگیزش آگاه احساسی ام نمی شود ، از آنجایی که عمل خواندن با تماشا کردن فرق دارد و فرایندی هوشیارانه است ،  به عنوان خواننده ی سطور به احساسات و افکارم در حین خواندن واقف هستم و تمامی عواطف و دورنیاتم بصورت خودآگاه تحت تاثیر متن قرار می گیرد . سوای اصل متن که می تواند برداشت های متفاوتی توسط هر خواننده ایجاد کند نباید به قدرت بنیاکن فاصله های خالی میان سطور بی توجه ماند . وقتی متنی را می خوانم ذهنم از مفاهیم جدید و مفاهیم قبلی از پیش موجود زنجیره ی اطلاعاتی جدیدی می سازد که بعید است هر یک از این زنجیرها شبیه رنجیره ی اطلاعاتی در شخص دیگری باشد ، هر کس با زمینه های متفاوت و اطلاعات قبلی که با دیگری فرق دارد چیزی را می خواند و کلیات دانسته هایش ترتیب تازه ای می یابد و این کلیات جدید در بهترین حالت می تواند به ایده یا فرضیه ای بدیع ختم شود .

شاید کتابخوان باشید شاید هم نه ، اما کتاب هایی وجود دارند که به خاطر موضوع ، نوع نوشتار یا ترجمه ی ضعیف به نسبت سایر کتاب ها سختخوان تر باشد و سرعت مطالعه ی ما وقتی آنها را می خوانیم به شدت کاهش یابد یا دست آخر از ادامه دادن آنها منصرف شویم . در هنگام مطالعه این چنین کتاب هایی چه باید کرد ؟ چطور باید با این ها کنار آمد ؟ آیا روش قدیمی هایلایت کردن و دوره کردن مداوم کتاب پاسخگوست ؟



- یکی از مهم ترین شرایط برای کتاب خواندن ،بودن در وضعیت مناسب و دلخواهمان است که فرد به فرد فرق می کند . در مسافرت اخیرم به خانه ی برادرم ، احساس خوبی در اتاق میهمان خانه آنها حس می کردم و راندمان مطالعه بیشتری نسبت به خانه خودمان داشتم . میزان نور ، نوع نشستن و بکگراند صوتی اطرافمان جز المان هاییست که باید وفق مرادمان باشد وقتی که می خواهیم به جنگ کتابی سخت برویم !

- یکی از بهترین نعمت هایی که اکنون همه مان در خانه هایمان داریم دسترسی به اینترنت این بزرگترین معلم زندگی بشریت در زمان ماست . در کتاب های سنگین از واژه ها یا تعابیری استفاده می شود که ممکن است آشنایی دقیقی با آن ها نداشته باشیم . کافیست نام آن چیز مثلا "فوردیسم" را در گوگل جستجو کنیم تا تعریف ، تاریخچه و هزار حاشیه از فوردیسم برایمان ظاهر شود . ضمنا دقت داشته باشید برای دریافت بهتر مفهوم متون ، این جستجو باید همگام با مطالعه صورت گیرد پس پیدا کردن معانی را نگذارید برای پایان خواندن ، چرا که هر واژه در جمله معنا می یابد و تعریف اینکه  "فوردیسم" چه بوده در واقع مد نظر نویسنده ی کتاب نبوده است .

- پیشنهاد می کنم قبل شروع خواندن کتاب ، عناوین همه ی فصل های آن را از نظر بگذرانید . هر فصل ممکن است مقدمه ای داشته باشد که خواندش واجب است . زمانی داشتم مقدمه ی ابتدای کتابی را می خواندم و توسط دوستی سرزنش شدم که چرا دارم وقتم را با مقدمه تلف می کنم ، باور دارم مقدمه یکی از مهم ترین قسمت های هر کتاب است و حتما باید به دقت مطالعه شود چرا که از زمان ، زبان و شرایطی که نویسنده قلم به دست گرفته اطلاعات زیادی بدست می آوریم .

- مسئله دیگری که در کتاب خواندن مهم است و من آنرا به عنوان "روحیه جنگ آوری" نامگذاری کردم اینست که یک کتاب را کامل بخوانیم و نگذاریم سنگینی مطالب ما را از ادامه خواندن آن بازدارد . در بیشتر کتاب های ممکن است مباحث زیادی بحث شود که در حیطه تخصص یا سواد ما نمی گنجد اما به نسبت چیزهای ساده ی دیگری وجود دارد که از آن ها سر در می آوریم . عمل کتاب خواندن اینست که درک کلی از تمام چیزهایی که بحث می شود داشته باشیم و لازم نیست دقیقا معنی هر جمله را بفهیم . با این روش وقتی که کتابی تمام می شود می دانیم کجایش چه گفته و در صورت نیاز به درک مفاهیم باید کجا را دوباره باز خوانی کنیم .

- کتابخانه ها را دوست ندارم اما عاشق کتابفروشی ها هستم . چرا که کتابی که مال منست را از آن می خرم که آماده ی خط خطی شدن ، نوشتن نظراتم و هایلایت شدن های مداوم  روی خود است . عادت دارم هر کتاب را با مداد رنگی مخصوصی که با مود خواندن و رنگ جلد کتاب متناسب است هایلایت کنم . نکته ی دیگری که از اهیمت بالایی برخوردار است خلاصه برداری از هایلایت شده هاست که باید در دفتری مستند شود . با اینکار شما عصاره ی هر کتابی را در دفترتان ذخیره کردید و یک کتاب مثلا پانصد صفحه ای در هفتاد یا هشتاد صفحه برای همیشه برایان قابل درسترس است .

- با چشم هایی که سیاهی می رود یا ذهن خسته نباید کتاب خواند . بهتر است وقتی این وضعیت برایمان پیش می آید دست از کتاب خواندن بکشیم و روی برگه ای سوال ها و چیزهایی که ذهنمان درگیرشان شده یادداشت کنیم . اگر مفاهیم را کاملا درک نکردیم می توانیم آنها را گرافیکی یا به صورت دودل یا اسکچ روی کاغذ نقاشی کنیم یا حتی می توانیم به دوستی علاقمند تلفن کنیم و برایش از کتاب و چیزهایی که ذهنمان را درگیر کرده باهش صحبت کنیم یا حتی سعی کنیم به او کتاب را آموزش دهیم ، یادمان نرود آموزش دادن یادگیری خودمان را افزایش می دهد و همچنین کار پسندیده و خوبیست .

- کتاب ها را نباید به قصد تمام کردن خواند ، مثلا کتاب "سرمایه" اثر مارکس را در نظر بگیرید ، این کتاب سنگین و پرملات در اواخرش تازه مقدمه چینی ها و مفاهیمش را شرح می دهد یعنی در طول خواندن آن واقعا نمی دانیم چه چیزی می خوانیم و قرارست به چه کارمان آید . اگر به کسی بگویید کتاب سرمایه را یکبار خوانده ام ، او نتیجه می گرد پس چیزی از این کتاب نمی دانید ، پس خواندن و اتمام یک کتاب به تنهایی هدف کتاب خواندن نیست .


- کتابخوانی یک عادت است ، اگر کتاب های زیادی خوانده اید اما مدت طولانی کتاب تازه ای نخوانده باشید ، جادو و شور کتاب خواندن از میان می رود . پس اگر در حال کتاب خواندنید این روند را ادامه دهید و ادامه دهید تا عادتان شود . بیشتر از سه روز از کتاب هایتان دور نمانید و اگر می خواهید کتاب مشکلی بخوانید اما کتابخوان خوبی نیستید با کتاب های سبک داستانی شروع کنید تا همت بلند کردن سنگ های بزرگتری را بیابید .

- وقتی کتابی را تمام کردیم ، زمان دوباره خوانی آن فرا می رسد ، حالا وقت آن رسیده به آن قسمت های مشکلی بر گردیم که از رویشان گذشته بودیم . خلاهای ذهنیمان در مواجه با کتاب را پر کنیم و ارتباط و معنای تازه ای از مطالب کتاب دریافت کنیم . همچنین می توانیم مفاهیمی که تازه یاد گرفته را با صدای بلند برای خود یا دوستمان تکرار کنیم تا با به کمک اصوات کلمات و تعاریف را به خاطر بسپاریم .

- بعد از انجام تمام این مراحل اگر هنوز معنای چیزهایی از کتاب را دریافت نکردیم چه باید کرد ؟ راستش را بخواهید در جواب باید عرض کنم بسیاری از نویسندگان در دوره های زمانی متفاوتی نوشته های متنوع و گاه متضادی دارند ، یعنی ممکن است نوشته های قبلی شان را رد کنند یا به کتاب جدیدشان ارجاع دهند ، بسیاری از تاثیرگذارترین اندیشمندان که کتاب های معروفی نوشته اند اکنون در خاک آرمیده اند و اگر چیزی درستی و غلطی دریافت شما از کتاب را مشخص می کند نظر منتقدین و صاحب نظران بعد از اوست که به حرف آن ها می شود نقدی وارد کرد . تمام معنای کتاب خواندن یعنی وارد شدن به جریان فکر و تغییر تحول . ممکن است من کتابی ضدنژادپرستی بخوانم و برداشتی از آن داشته باشم که با اطلاعات قبلی و زمینه ی فکریم درآمیزد و منجر به نژادپرستی من شود ، هیچ چیز معلوم نیست . کتاب خواندن سفری پرماجرا در دل شب روی دریایی طوفانیست که گاه خطرناک به نظر می رسد اما احتمال دارد جزیره ای منتظر نشسته باشد که فقط بدست شما فتح شود .

 

پ.ن : شاید این روش ها شبیه تومارباشد یا شبیه مسلکی ، اگر شما نیز نقد یا صحبتی بر این مطلب دارید بهم بگویید تا متن را ویرایش و کاملتر کنم تا  بلکه راهگشایی در راه مانده ای باشد .

 

 

 

 

 

از اسیدپاشی تا هنر

                          یا

                          توضیحی درباره مجموعه جدید عکس هایم


دیشب راننده تاکسی در جواب سوال من مبنی بر اینکه "چرا تا این وقت شب مسافرکشی می کنی در حالی که در این خیابان هیچوقت تاکسی گیر نمی آید؟" پاسخ داد که "بعد از اتفاق اسیدپاشی به دختران اصفهانی ، تعداد کسانی که از خانه بیرون می آیند کم شده و تاکسی های دیگر را نشان داد که منتظر مسافرند چون سر جمع درآمد روزانه ی آنها کاهش یافته است ." این حادثه رذل ، این خشونت نهفته علیه همنوع چیزی نیست که یک شب اتفاق افتاده باشد ، این تنفر و بدویت در حال ریشه دواندن در ساختارهای پنهان جامعه است و شاید نمود های آشکار آن مانند اسیدپاشی اکنون توجه اکثر مردم و نهادها را به خود جلب کرده است اما برای خودم نیز جالب بود که قبل از همه ی این اتفاق ها این خشونت پنهان و ترس همیشگی را در بافت سنتی اصفهان در مقابل جنسیت زن را به را ناخودآگاه حس کردم و به نمایش در آوردم .



اینجا اصفهان است

عکس 1 - اینجا اصفهان است


عکس بالا دو زن را در حالی که در اثر ترکیب با محیط صورت/هویت شان را از دست داده اند را تنها ، مهجور و فشرده بهم ، تسلیم و ترسیده در محیط عجیب و ترسناک که از نظر منطقی غیرقابل تشخیص است نشان می دهد . برای انتقال حس این فضا محیط واقعی دستخوش تغییر شده است، گنبد شیخ لطف الله که نمازخانه ی زنانه و بی منار بوده  سه بار تکثیر شده و ورودی مسجد عباسی از جای خود کنده و به قسمت زنانه نفود-تعرض کرده است . تم تاریک و غیر قابل پیشبینی کل فضا را مانند کابوسی سیاه تهدید می کند .


در عکس پایین هرچند محیط اطراف بخاطر تکرار شمایل زنانه پر شده و غیر قابل تشخیص است اما ظلمی که بر چهره ی زن های میانسال نشسته و زیاد بودن شمایل ها نشان قدرت و شیوع این بیماری و غم بر چهره ی زنان است . چهره ها به اندازه ی هم دفورمه نیستند و این حاکی از اختلاف در میزان فشار به هر یک از زنان در جامعه است .نیمه ی پایین تصویر که در آن تاریکی مطلق حکمفرماست نشان از سرنوشت زنانیست که از همین مسائل رنج کشیده اند اما در تاریخ یا شهری دور افتاده گمنام مانده اند و تسلیم ظلمات (نادیده گرفته شدن یا مرگ ) شده اند .


سرنوشت پذیرفته شده ی مادرمان

عکس 2- سرنوشت پذیرفته شده ی مادرانمان


موضوع این درد و اتفاق وحشتبار بر همه ی شهر سایه افکنده است و حتی موجب شرمگین شدن و سرافکندگی کسانی مانند من شده است ، به عنوان یک هنرمند ، وظیفه هنر را مبارزه با خشونت و بدوی گری در تمام سطوح می دانم و عقیده دارم اگر یخی روی آب معلق است نشان از کوهی زیر آن دارد و باید به هر مسئله عمیق و از درون نگریست .

شکرگذاری سر میز شام

                                یا

                               سفری برای پیدا کردن اکسیر زندگی


 کور نیستم و البته می توانم روی پاهایم راه روم و از هیچ بیماری خونی نیز رنج نمی برم . تا جایی که می دانم ارگان های بدنم سرجایش خوب کار می کند و می دانم اگر یکی از آنها بیمار شود یا سرطانی جایم ظاهر شود یا در تصادفی پایم یا دستم کنده شود ، حسرت دویدن ، لمس کردن و چشیدن مزه های مختلف را خواهم داشت . این قضیه درباره کیفیت زندگی کنونی من نیز صادق است ، کسانی هستند که دوستم دارند یا به دیدن من می آیند اما هر لحظه ممکن است آنها بمیرند یا مثلا دیگر نشود به آن خوبی با آن ها وقت گذراند . هنوز در ایران زندگی می کنم و می توانم با زبان مادری و شناخت قبلی با مردم ارتباط برقرار کنم ، همه جای شهر را بشناسم و گیلمم را از آب بیرون بکشم این هم کیفتی دیگری است که می تواند در مقطعی از زندگی ام از دست برود . مسئله ی دیگر جوان بودن و طراوت داشتن زندگی ام است ، چیزی که سالخوردگان آن را می طلبند اما به رایگان در من وجود دارد ، نتنها در من بلکه خیل عظیمی از هم سن و سال های من که جوان هستند اما احساس بخصوصی درباره اش ندارند و حتی با جوانی پیرهای کنونی مقایشه می کنند و نتیجه می گیرند که جوانی مسخره و تو سری خورده ای نسبت به آنها دارند.

 چرا چیزهایی که داریم برایمان بی ارزش است ؟ مثلا پلویی که می خوریم یا آبی که در حمام تلف می کنیم در واقع بی اهمیت جلوه می کند ؟ راجع به خودم می توانم صادقانه بگویم که هربار پای شام ، ناهار یا هر سفره ای می نشینم یاد آفریقا ، فقرا و چیزهای دیگر هستم ولی عملا باز هم مرا نسبت به چیزهایی که دارم آنقدر شکرگذار نمی کند . من از چیزهایی که دارم خوشحال نیستم و به نظرم این چیزی است که باید تغییر کند . 

خودم را با تصور نداشتن چیزها سرگرم می کنم ، مثلا اگر فلان چیز خیلی معمولی در من یا زندگی من نباشد چه فاجعه ای می توانست رخ دهد ؟ نتیجه وحشت آورست اما آنقدر من مشعوف داشتن چیزها به صورت ناخودآگاه نمی شوم . اگر دست از فکر کردن بردارم دوباره به زندگی معمولی خودم باز می گردم . توصیه شده که در جایی از زندگی باید دست از حرکت برداریم و به جایش نگاه کنیم . به درون غار خودمان باز گردیم ، نگاهی بی طرفانه به فراز و نشیب های زندگی مان کنیم و تصمیم بگیریم داریم چه کار می کنیم ، کجا هستیم و کجا بودیم ؟ آیا قرارست همین روال ادامه می یابد ؟ من الان در این قسمت از زندگی ام قرار دارم . چیزهایی که برایش تلاش کرده ام رنگ و بویش را برایم از دست داده است . ماه های پیش ناگهان مسیری اشتباه و دغدغه ای بی خودی باعث شد نگرانی عظیمی وارد زندگی ام شود ، با اینکه حالا متوجه اشتباهم شده ام  اما دیگر روند قبلی توان راضی نگاه داشتنم را ندارد و اکنون در موقعیت تصمیم و انتخاب قرار گرفته ام . به چیزهایی که دارم نگاه می کنم و فکر می کنم اگر بخواهم به سمت مقصدم حرکت کنم چه چیزی از دست می دهم و چه چیزی بدست می آورم ؟ شکسپیر می گوید فکر کردن زیاد مرد را از پای می اندازد اما برایم مهم نیست که او چه گفته ، در این مقطع زمانی باید با خودم رو راست باشم تا بفهمم در کدام کوهستان ، اکسیر زندگی من نهفته است . امیدوارم شما نیز سفر درستی را پیش گرفته باشید ...


چگونه در قرعه کشی برنده شویم ؟

                                       یا

                                       پستی جایگزین مطلبی که می خواستم ارسال کنم اما پاک شد !


کوچک که بودم منتظر برنده شدن یکی از جوایز مهم قرعه کشی بانک ها و تغییر زندگی ام بودم . به یاد ماندنی ترینشان ماشین الگانس یا ماهی یک میلیون تومان از بانک طسدذینمزتا بود . چند سال بعد که خبری از جایزه نشد فرض کردم برنده شدم و هر ماه یک ملیون به حسابم ریخته شده و خودم نمی دانم  و روزی که این را می فهمم پول زیادی در حسابم وجود دارد ! می گویند احتمال برنده شدن در مسائل این چنینی مثل ریختن پول در چاه فاضلاب و انتظار سودآوری می ماند. اما مکانیزمی که مارا ترغیب به شرکت در قرعه کشی یا ارسال کد 12 رقمی سر نوشابه به شماره 3000005454 می کند چیست ؟ فکر می کنم فضای بدبینی و باور به بدبخت شدن انقدر در ایران رواج یافته که کسی واقعا باورش نشود که چیزی واقعا برنده می شود اما همین 0.0001 درصد باور به برد می تواند تا اعلام نتایج قدری شور و نشاط وارد زندگی کند . دوستی دارم که در فضا سیر می کند و به چیزهای غیرمتحملی باور دارد که هر عاقلی می داند نمی شود با این قطعیت درباره اش حرف زد . مثلا باور(امید) دارد که کاری که هنوز شروع نکرده ماهیانه برایش چندین میلیون سود خواهد داشت و با آن می تواند فلان جا سرمایه گذاری کند و با سود آن می تواند کاری دیگر کند . با خود فکر می کنم شاید زندگی او شادتر از واقع بین هایی مثل ما باشد هرچند که در نظر بقیه یک تخته اش هم کم باشد بیشتر از ما می خندد ! کسی چه می داند .

حالا بیایید فرض کنیم آدم ها کارهای دیگری نیز از این دست انجام می دهند تا شادتر باشند تا در این برهوت یاس ها درصدی انرژی برای خود ذخیره کنند . یعنی آنها کاری را شروع می کنند غیرممکن اما امید دارند شاید روزی معروف و پولدار شوند ، چشم هایشان به آسمان است تا امشب ستاره ی بختشان بدرخشد ، شاید معجزه ای رخ دهد و سرگرم می شوند صبح ها با این رویا از خانه بزنند بیرون. حالا که دقیقتر به مساله نگاه می کنم همه مان درگیر این کارها شده ایم ، همه دیگر این اما و شایدها ، بختمان را در این دنیا به آزمایش گرفته ایم  تا شاید ...