این اقلیت یک نفره

وبلاگ شخصی علی امامی نائینی

این اقلیت یک نفره

وبلاگ شخصی علی امامی نائینی

چگونه کاری را از سر بگیریم ؟

                                      یا

                                      قضیه ای تکراری با حرف های تکراری


همیشه طرفدار این بودم که نباید هدف های نقطه ای داشت ، مثلا انقدر دلار در حساب بانکی داشته باشیم یا خریدن فلان ماشین شاسی بلند. دلیل منطقی برای این فکرم وجود دارد ،  همه ی ما چیزهایی که می خواستیم را بدست می آوریم و بعد از یک هفته یا حتی چند روز ، هاله ی جادوی خودشان را از دست می دهند . از آنجایی که حریص هستیم طمع چیزهای دیگر را می کنیم و دوباره همان حالی را می یابیم که قبل از بدست آوردن هدفمان داشتیم . به نظرم چشم اندازهایی که برای زندگی داریم بایستی روندمحور باشند و کیفیتی در زندگیمان را ارتقا دهند ، مثلا ورزش را شروع می کنم تا سلامتی ام را برای مدت زیادی تضمین کنم و از آنجایی که فعالیت های ورزشی آدم را خوشحال نگاه می دارد می توانم بهتر و با ذهنی شفاف کارهای دیگری را در کنارش انجام بدهم ، در اینجا اگر هدفم کم کردن 12 کیلو چربی یا بدست آوردن سیکس پک بود هدفم نقطه ای می شد و اگر به جریان ورزش کردن مداوم فکر کنم هدفم روند محور .

همه ی اینها را می دانم اما چرا بازهم صبح ها که بیدار می شوم نگرانم ؟ با اینکه هدف هایم روند محور هستند و این عملا کارکرد بهتری برایم فراهم کرده است اما چرا راضی نمی شوم ؟ مثلا کتاب خواندم نسبت به سال پیش شاید پنج یا شش برابر شده است یا قدرت نرم افزاری بهتری نسبت به قبل دارم اما چون اینها را کم کم جمع کرده ام به چشمم نمی آید ، این مرا راضی نگاه نمی دارد . این یک مشکل اساسی روندمحور بودنست ، در این شیوه بدون تصویر غایی از هدف (مثلا گوشی آیفون ) در روش خاصی غرق می شویم و از راه لذت می بریم . اما اگر روزی مسیر تکراری شود ، می زنیم در روندی جدید ، احتمال کمی است که دوباره به راه قبلی برگردیم . درباره ی کتاب خواندن راحت تر با خودم کنار می آیم، چند کتاب را حدود 80 تا 100 صفحه خواندم اما دیدم واقعا نه علاقه به مباحث آن دارم و نه برایم جذاب است خیلی راحت رهایش کردم . در نمونه ی دیگر یادگیری نرم افزار مهمی که در حال پیشرفت در آن بودم را به خاطر مسائلی که دانشگاه پیش آورد برای مدتی رها کردم اما دیگر سراغش نرفتم و این مرا شرمنده ی خودم کرده است ، حتی ذهنم برایم دلیل می آورد که اصلا این پروگرام بدرد نمی خورده و از اول چرا شروعش کردی ؟ ذهن آدم را گول می زند ، اطرافیان به نفع خودشان حقایق را تحریف می کنند و بدنت از اینکه چند ترشح ساده در مغزت کند تا جسور و بی باک پای کارهایت روی ، خساست می کند . نه مسیری مانده ، نه نقطعه ای . تمام چیزها در هوا بدون جاذبه معلقند و من مانند کسی که به گالری هنر رفته و آثار هنری را سرسری می بیند به همه ی احتمالات نگاه می کنم اما در حالت کلی احساس بخصوصی به هیچکدام ندارم . 

زمانی که عکاسی را شروع به یادگیری کرده بودم هر هفته حتما با دوربینم عکاسی می کردم و روند خوبی را شروع کرده بودم . از جایی به بعد به خاطر نقدی که خودم بر عکس هایم وارد کردم از عکاسی "مستند" دست کشیدم ، علاقه ای به عکاسی از مناظر نیز نداشتم پس عملا عکس گرفتن هایم خیلی کم و کمتر شد . پروژه ی عکاسی من عملا می توانست تا الآن کاملا منفی شود اما به خاطر اینکه آرشیو عکس هایم را داشتم به دست آوردهایم نگاه کردم . چندین و چند ماه از ترک کردن عکاسی گذشته بود اما من شور عکاسی را بدست آورده بودم و مرتب در ذهنم به قالب جدیدی برای ارائه عکس هایم فکر می کردم . حالا پروژه ی عکاسی ام زنده شده و چند روز یکبار عکس های جدیدی را در فضای مجازی اشتراک گذاری می کنم ( می توانید از اینجا عکس هایم را دنبال کنید ). این یکی از مثال هایی بود که روندمحور بودن دوباره خودش را بازسازی کرد و به چرخه ی حیات بازگشت. احساس می کنم آرشیو عظیم عکس هایم و کامنت های مثبت کاربران فلیکر  توانست مرا مجاب به بازگشت کند . پس شاید در این یادداشت روشی جدید برای کاملتر کردن روش تنظیم اهدافمان بر اساس روند یافته باشیم اینکه پیروزی های هر مقطع از راه را ثبت کنیم تا باعث دلگرمی و ادامه فعالیتمان شود .

از لوسیفر تا بابک احمدی

                                    یا

                                    اشتیاق به ظلمات ، اشتیاق به رهایی


سریال سرگرم کننده ای هست با نام Supernatural ، در این مجموعه ی تلویزیونی همراه دو برادر یعنی سم و دین سفری را آغاز می کنیم که در طی آن مبارزه ی این دو را می بینم با شیاطین و موجودات اهریمنی و عجیب و غریب  . بعد از تماشا کردن چهل ، پنجاه قسمت یا خیلی بیشتر اتفاقی برای سم می افتد و او مجبور به زندانی شدن در سلول جهنمی با دو فرشته بنام میکائیل و لوسیفر می شود، این دو فرشته که در سلول حوصله شان سر می رود برای گذران وقت و تفریح دست به اذیت و شکنجه ی سم می زنند . جسم سم که هنوز در دنیای مادی مشغول کشتار اهریمن هاست ، بدون آن روح در تبعید بهتر و جسورتر کارها را انجام می دهد ، برادر او که سم جدید و قوی را نمی پذیرد با کمک فرشته ای دیگر روح سم را به بدن خاکی اش باز می گرداند اما نتیجه ی این کار فاجعه آمیزست . روح او آنقدر صدمه خورده و در چنگال خاطرات جهنم است و چیزهایی به یادش می آید که کاملا فلج می شود ، سم در توهم های خود مدام در حال مرور خاطرات وحشتناک و ترسناک خود از جهنم است و تمام اینها را خودآگاه مرور می کند . جهن او به چیزهایی احاطه دارد که او را از زندگی باز می دارد .

چند روز پیش در فضای مجازی عکسی را بازنشر کردم که می گفت "هرکه درکش بیش ، دردش بیشتر" ، هر چه بیشتر در چیزها عمیق می شوم چیزهای دور و برم بی معنی تر و معلق تر از گذشته به چشمم می آید . انگار مانند سم دریچه ای به روی ذهنم بازشده که اگر نادیده اش می گرفتم بهتر بود . از سیستم های غلط آموزشی تا مدل مدیریت شرکت ها و سازمان ها که همه قدیمی و کوششی در فرسوده کردن انسان هاست ، به ستوه آمده ام . کسی تحول را نمی پذیرد و حرف های تکراری ضربدر تعداد افرادی می شود که می شناسم و مدام بر من فرود می آید. خاطرات جهنم مرا یاد کتاب خاطرات ظلمت بابک احمدی می اندازد . داستانی که در ابتدای این کتاب آمده مو به تن آدم سیخ می کند .

" بر کوه اصفهان چاهی ست قعر آن پدید نیست.کودکی در آن افتاد.به روزگار اسحاق سیمجوری.و وی پادشاه بود.دلتنگ شد.و مادر وی جَزَع می کرد.مردی را از زندان به در آورد که مستوجب قتل بود و در زنبیلی نهاد و فرو فرستاد،به شرط آن که تا هفت روز برکشند.هفت روز می رفت و وی سنگی در زنبیل داشت ،فروافکند و سه شبان روز گوش می داشت،هیچ آواز برنیامد و وی را برکشیدند.گفتند«چه دیدی؟» گفت:«ظلمت» "

می گویند انتهای این چاه ، این ظلمات و تحمل کردن شکنجه ی فرشتگان ، غایت بشر خوابیده ، امید به رهایی انسان است .مهم نیست که این جمله را قبول دارم یا نه، اما می دانم از این مسیر بازگشتی نیست .

چه کسی امیر را کشت ؟

                                   یا

                                   همه یجوری شدن من کمتر یجوری شدم

 

هنوز عید نوروز نشده بود که امیر را دیدم ، دماغش را عمل کرده بود و مدل موهایش جلب توجه می کرد . چند روز پیش در فضای مجازی عکس نیمه برهنه اش را با گوشی آیفون در باشگاه بدنسازی اشتراک گذاشته بود . بیست و هفت نفر لایک کرده بودنش و چند دختر به اندام زیبا و مخصوصا گوشی مارکداراش رفرنس داده بودند که این دو قلم خیلی لایک دارد . من هم به شوخی کامنت دادم که "جناب فلانی (نام خانوادگی) خوشحال که اینطوری با سرطان مبارزه می کنی"

درست است که سرسری این کامنت را برایش گذاشتم اما حالا که فکر می کنم می بینم پیام های جالبی در این کامنتم وجود داشت . فکر می کنید سرطان ماجرای امیر چیست ؟ "سرطان" نه غم مردن بلکه درد زنده ماندن است و باید نگاه های خوشحالی را معطوف خودت کنی تا خوشحال تر زندگی را بگذرانی -عمل کردمان را چگونه ارزش گذاری می کنیم ؟-و چه راحت از کارهایی که بیشتر جوانان انجامش می دهند و می توان پاسخ گرفت . دماغت را عمل کن ، ماشین و گوشی مارک دار بخر و به قدر یک غول بدنت را هیکلی کن . متناسبش دختران از این ظواهر جدید استقبال می کنند و هم پاسخش را با کلفت تر کردن قطرلب ها و بالا بردن ارتفاع روسری هایشان و لباس های عجیب غریب می دهند . البته نمی شود گفت شروعش پسرها بود و دخترها ادامه دهنده، این یک بازی دو طرفه بود . دلیل اینکه تغییرات دوستانم را بیشتر حس کردم این بود که زمان بسیاری دیگر نمی دیدمشان و البته خارج شدنم از بدنه ی خوشگذران و جمعی که همه ی آنها بودن در آن را التزام به آزادی و زندگی واقعی می دانستند ( از اول نبودم که خارج شوم). یکی از دوستانم که ریشه های مذهبی-سنتی داشت در این چهار ساله انقدر نوشیده است که یکی دیگر از دوستان در وصفش گفت که سلول های مغزش را الکل تبخیر کرده است . زمانی ورزشکار بود اما حالا یک الکلی چاق و خوشحال است که احساس آزادگی می کند . دانشگاه ها همه را بی رمق و پژمرده تر کرده اما دوستان خستگی ناپذیرم با لباس های جینگول ، نیم تنه هایی که نشانگر فرهنگ غنی ایرانی و رستم و سهراب است و البته اکیپ های تفریحیشان که هدفش بازدید از ابیانه و جاهای قدیمی فرهنگ کهن است دارند این زندگی پژمرده را احیا می کنند و به شغل شریف جفتیابی یا جفتگیری روزگار سپری می کنند . 

این روش های زندگی جوانان در ایران که البته سطح بندی اجتماعی دارد و مسخره ترین متودش پسرهای کثیف موتورسوار اصفهانی است که در خیابان نعره می زنند تا مردبودنشان و اینکه زیرابروهایشان و البته جای دیگرشان هنوز دست نخورده است را یاد دخترهای دبیرستانی بیاندازند ، مرا به افسوس وا می دارد . هر جوان یک موجود خام و بدون اندیشه است که لایف استایلی به او صادر می شود و این جوان سریعا خود را اصلاح می کند تا کاملا خود را در این شیوه جای دهد و بعدا خودش تبدیل به مبلغ همان سبک زندگی می شود . چه امیر داستان ما باشد که پدرش در یکی از بهترین دانشگاه های اصفهان معاون یا رئیس است یا همچین چیزی...تا آن جوانکی که در بدترین جای شهر رشد یافته و مثلا پدرش مرده تا خلافکارست ، همگی چیزی را که فرهنگ اطرافشان به خوردشان را داده نجویده قورت داده اند و نتیجه اش این شده همه به نظر من در ایران دلدرد دارند . اصلا همه مشکلات این ممکلت به خاطر نجویده خوردن همه چیز است ، یکم آدم به خودش بیاید بد نیست ! کاه که عمرا مال تو باشد ، حداقل کاهدانت را خالی نکن روی صورت بقیه ...

اهمیت ترک کردن روتین

                                 یا

                                  چرا با ترک کردن چیزهای تکراری مشکلی ندارم

 

در جایی خواندم فلان هنرمند عادت دارد چند سالی یکبار شال و کلاه کند و به مدت هفت سال در استودیوی شخصی اش را ببندد و به گشت و گذار گوشه کنار دنیا بپردازد ، با این کار ذهن او از روتینش جدا می شود و توانایی فکر کردن را باز می یابد . اگر نمی توانیم هفت سال از زندگی نرممان دور شویم شاید سه چهار روز کفایت کند . در این چند روزی کنار ساحل نشسته بودم یا حوالی شمس العماره پرسه می زدم نگران چیز بخصوصی نبودم ، به خودم مرخصی داده بودم تا ذهنم شفاف و شفاف تر شود . زندگی یک فریلنسر لذت ها و سختی های خودش را داراست مثلا کارفرمای شما خودتان هستید و این در کیفیت کارتان و اصالت آن تاثیر بسزایی دارد اما خیلی راحت می توانید از یک روز به بعد از خواب بلند نشوید و کارهای قدیمییتان خسته کننده به نظر بیایند.  به خاطر همین توصیه می شود در استودیوی شخصی یا حتی لپ تابمان را برای چند روزی ببندیم و در اتمسفری جدید هوایی تازه به سر و کله ی مان بخورد . ایده های جدیدی که در اواخر این استراحت کوتاه مدت به ذهنم رسید به شرح زیر است . 


1. کمک به دوستت ، کمک به خودت

دوستی دارم که زبانش خوب نیست و اگر بخواهد در دوره های ترمیک شرکت کند تا انگلیسی اش خوب شود 2343653464213 سال طول می کشد تا انگلیسی اش خوب شود . از طرفی به خاطر اینکه مدتیست با انگلیسی آکادمیک دور بودم لازم می بینم که گرامر انگلیسی را به دوستم تدریس کنم تا هم برای خودم مطالب دوباره زنده شود و هم او بتواند بدون فشار کلاس و معلم خیلی راحت و شمرده انگلیسی را فرا بگیرد .


2. اگر چوب و گل نیست ، کامپیوتر که هست !

علاقه ی زیاد من به هنرهای تجسمی و همچنین تصویرسازی اگر بخواهد به روش کلاسیک کلاژهای دستی یا ساخت مجسمه بروز داده شود نیازمند صرف هزینه ی زیاد برای خرید مواد و مصالح و همچنین شرکت در کارگاه ها برای بدست آوردن تکنیک عملیست که این پروسه فوق العاده زمانبر می شود . اما می توانم ایده هایم را از طریق کامپیوتر طراحی و شبیه مواد و مصالح واقعی بازسازی  کنم ، اینگونه هم تعداد کارهایم بیشتر می شود ، خودم احساس بهتری دارم و به اشتراک گذاری آنها کمک شایانی می شود . این پروژه را در همین وبلاگ دنبال کنید !


3. خانه های فردا ، خانه های فضایی

توضیح این ایده کمی پیچیده و تخصصی است برای همین زیاد وارد جزئیاتش نمی شوم . داستان از این قرارست که در حال طراحی پروژه ای مسکونی هستم که انعکاسی کهاز خانه های آینده است . دیروز وقتی داشتم مطالعه می کردم ناگهان این ایده به ذهنم رسید و قلم بدست دوان دوان به طرف کاغذ رفتم و شکل آن را کشیدم . در طرح های جدید معماری ام بازگشتی عجیب به هندسه ی پایه دارم که برای خودم نیز جالب است .


در این یادداشت اهمیت "ترک روتین" و سه ایده ای که در همین زمان به ذهن خودم رسید را آوردم ، امیدوارم شما نیز هرچه زود تر کارهایتان را ناتمام رها کنید و عازم سفر شوید !

چرا نباید سرت را بالا بگیری 

                                     یا

                                     عمل کردمان را چگونه ارزش گذاری می کنیم ؟


اوضاع و اطرافمان از پایه شبیه ویرانه های قصرهای قدیمی است ، به هر چیزی که نگاه کنیم درمی یابیم همه ی آنها در حالت جنون ، اشتباه و حتی ناکارآمد هستند . در یادداشت های قبلی نیم نگاهی به چیزهای کردیم که آدم را خراب بار می آورد ، سیستم آموزشی یکی از آنها بود و "دیگری بزرگ" یکی از مهم ترین های آنست که حتی از سیستم آموزشی نیز در ویران کردن و یکدست کردن آدم ها پیشی می گیرد . به خاطر اینکه ما مجبوریم برای زنده ماندن تا بقالی محل برویم و شیر و ماست و تن ماهی بخریم سپس در صف نان بایستیم و حتی سرکار رویم تا پول این ها بدهیم ، موجودات اجتماعی محسوب می شویم . وقتی رابیسنون کروزوئه در جزیره تنها بود هرکاری که دلش می خواست می توانست انجام دهد اما وقتی آن جوانک سیاه پوست پیدایش شد دیگر روابط اجتماعی بر آن جزیره حاکم شد ، به خاطر همین چیزی بنام قانون نوشته می شود تا جلوی تبدیل شدن جوامع انسانی به جنگل ها را بگیرد ، این قوانین لزوما به صلاح من و شما نیست اما بدون آنها نمی شود زندگی کرد . از این دسته از قوانین که بگذریم که نوشته شده اند و اگر از آنها سرپیچی کنیم مجرم به حساب می آییم و باید جریمه پرداخت کنیم یکسری دیگر از قوانین است که نانوشته  اند و بیشتر از  دسته ی اول در زندگی با آنها سرکار داریم ، مثل اینکه وقتی سر میز غذا نشسته ایم نباید دستمان را دماغمان کنیم و بعد آنرا در دهانمان بگذاریم ! این بد است و اگر این کار را انجام دهیم همه از ما حالشان بهم می خورد و اگر به این معروف شویم حتی نانوای محل با کراهت نمی گذارد به نان ها دست بزنم . امثال این قوانین نانوشته خیلی زیادست و به فرهنگ غالب جامعه و البته خرده فرهنگ های کوچک تر و شخصی تر ما باز می گردد . سوای مثال بالا که به بهداشت فردی اهمیت می دهد قوانین دیگری که معطوف به با ادب بودن و آراستگی اخلاقی فرد در جامعه تعریف می شود جلوی رشد خیلی از ماها را گرفته است . احترام به بزرگتر را فرض بفرمایید ، در این نوع تلقی از اخلاق ،کاری به ذهن و فکر مخاطب نداریم بلکه فقط سن او معیار قرار داده می شود و مخالفت یا عرض اندام در مقابل بزرگتر اشتباه و کاری وقیح و بی ادبانه محسوب می شود . یادم می آید وقتی در دبیرستان یا دانشگاه با مدرس وارد بحث می شدم همکلاسی هایم مرا ملامت  و برچسب بی اخلاقی را خیلی راحت نثارم می کردند . در چنین جامعه ای که اصل انتقاد و سوال پرسیدن نابهنجاری تلقی می شود کسی که می خواهد چیزی را به چالش بکشد یا فکری را بیان کند دقیقا همان کسی است که در نانوایی به مشکل بر می خورد و رفتارهای تهاجمی جامعه بر او وارد می شود . اگر در دسته ی اول از قوانین سیستم قضایی یک کشور تو را متهم می کند و یک قاضی در دادگاه وجود دارد در دسته دوم شاهد دادگاهی پیچیده تر و متفاوتی هستیم . به اندازه ی تمام افراد جامعه قاضی و حکم وجود دارد و هرکس به خودش اجازه می دهد که هم برای دیگری حکم ببرد و هم اجرا کند .

خواسته یا ناخواسته ، هر کداممان به دستگاه ارزشی خاصی تعلق خاطر داریم . اما چون باز هم انسان موجود اجتماعی است و برای بقا باید یکسری قوانین را رعایت کنیم . اگر خیلی خوشبخت باشیم می توانیم از دستگاه ارزشی پیشفرض جامعه به دستگاه هایی دیگری کوچ کنیم . بهترین کار به نظرم اینست که دستگاه درستی برای عمل انتخاب کنیم و با دیدی انتقادی دست به تغییر و رفتار کنیم . دستگاه های ارزشی که در اطرافم می دیدم و ازشان خارج شدم یا با آن ها مخالفم هستم :


- مهم نیست که چه می گویی ، درآمد تو مهم است .

- در جامعه دو گروه وجود دارد یا کلاهبردارها یا بی کلاه ها

- اگر دانشگاه نرفتی بی سوادی

- اگر احترام همه را نگاه داری خوشبخت می شوی

- سرت را پایین بگیر و همیشه سکوت کن

- این چیز مطلقا درست است ولا غیر

- هرکس بهتر حرف می زد حرف درست را می زند

- کاری که اکثریت می کنند درست ترین کارست

- کارهای متفرقه کار نیستند

- این که از چه خانواده یا فرهنگی آمدی مهم نیست

- تو موفقی نمی شوی


و امثالهم  ، خوشحال میشوم برای کامل تر کردن این لیست ارزش های که جامعه به آن ها باور دارند اما به نظر شما اشتباه است برایم بنویسید تا در اینجا اشتراک گذاری کنم .  

وقتی تصمیم گرفتم نون از فاضلاب نخورم

                                                           یا

                                                           چرا از مدرسه بدم می آید ؟


چند روز پیش ، اول مهر تلویزیون شروع مدرسه ها را مثل هر سال دیگر با توپ و تشر اعلام کرد شروع کردم بد و بی راه گفتن به مدرسه ، این حرف های من سال ها ادامه داشت تا بالاخره پدرم به حرف آمد و ازم پرسید اگر انقدر ناراضی بودی چرا نگفتی مدرسه ات را عوض کنیم ؟ مادرم گفت تو که از دبستان اول مشق هایت را می نوشتی و بعد بازی می کردی ، پس چرا می گویی از مدرسه متنفری ؟ تو که نمرهایت خوب بود ؟ گفتم برای اینکه زندانی خوبی بودم ، جز آن نمی توانستم کاری کنم . اول کلک مشق ها را می کنم تا راحت شوم ! سوم راهنمایی بودم که واقعا از خواندن درس های به درد نخور به ستوه آمدم ؛ از آن تاریخ فکر کردم که دیگر حافظه ای خوبی برای حفظ کردن چیزها ندارم . سال اول دبیرستان به خاطر نمره ی بد ریاضی من و هشت نفر دیگر را به اتاق مشاور مدرسه فرستادند و ازمان خواستند یکی از شاگردهای خوب کلاس را انتخاب کنیم تا برایمان سخنرانی کند ، پسرک آمد و همان تدبیری که در دبستان پیشه کرده بودم را بریمان توضیح داد که اول به خانه می آید و درس هایش را مرور می کند. هیوقت از درس ها انقدر خوشم نمی آمد که دوباره بعد از مدرسه نگاهشان بیاندازم ، واقعا این حرف وقیع است !در دبیرستان هدف واقعی چه بود ؟ اینکه باید دانشگاه خوبی قبول شویم اما کار بخصوصی در این دنیا نبود که من ازش خوشم بیاید . دبیرستان خوبی درس می خواندم، بچه های درس خوانی که تابستان همین درس ها را خصوصی گذارنیده بودند با من در کلاس رقابت می کردند اما مشکل اینجا بود که اصلا با کسی رقابت نمی کردم ، دوست داشتم آنها مثل من به درسها بی علاقه و بی انگیزه بودند . به طور عجیبی هم کلاسی هایم هندسه نمی دانستند ، به طور عجیبی هندسه ام خوب بود . از همه بهتر بود و من اصلا نمی فهمیدم که این یک نشانه است و من با شکل ها ارتباط برقرار می کنم . کسانی که ردیف وسط کلاس می نشینند حرف بخصوصی برای گفتن در کلاس ندارند ، نه به اندازه ی شاگردهای ردیف اول درس می خوانند نه به گستاخی و شرارت ردیف های آخرند . من وسط می نشستم و کلا  ردیف ما وجود نداشت .داشت دبیرستان تمام میشد و من نه شاگرد بدی بودم و نه شاگرد خوبی ، آن وسط ها در حال زور زدن ، کسی که می خواست در چیزی بهتر شود که نمی داند چرا ، حتی می داند چرا اما در واقعیت برایش مهم نیست . دقیقا یادم به جزئیاتش نیست اما اواخر سال سوم ته کلاس می نشستم ، حتی یکبار به خاطر اینکه ته کلاس خوابیده بودم ناظم مرا به دفترش برد . همان وقت ها هم که در دفتر ناظم احساس شرم می کردم آدم مهمی نبودم ، آدم های مهم تری بودند که ناظم نگران خرابکاری هایشان باشد ، اینی که روبه رویش ایستاده جهت تفنن و بی کار نبودن از بین شاگردان انتخاب کرده و کلا نمی خواهد کاری به کارش داشته باشد ، بعد از تماس کوتاه با والدینم مرا دوباره پی زندگی پوچم برگرداند . چشم هایم را باز کرده بودم ، جزوه ی ریاضی را نگاه می کردم ، قرار بود کنکور هم بدهم اما واقعا نمی دانستم چگونه تا سال سوم آمده ام تمام مطال برایم جدید بود . پدرم برایم معلم سرخانه ی خوبی پیدا کرد ، انقدر ریاضی خواندم و بعدش فیزیک ، با علوم پایه دلبری می کردم ، به خاطر استعداد خانوادگی استدلال های دین و زندگی را واقعا مفهمومی می فهمیدم . از خودم بیشتر خوشم می آمد ، دیگر دوست نداشتم در کلاس ها شرکت کنم و ماهی یکبار سر کلاس ها می رفتم ، معلم ها نگاهم می کردند ، یکیشان گفت مطمئنی اشتباهی نیامده ای ؟ در درجه ای قرار داشتم که هرکاری دوست داشتم می کردم . موهایم بلند بود ، لباس فرم  را نمی پوشیدم و با معلم ها راجع فیلم های معناگرا بحث می کردم . چیزی قرار نبود متوقفم کند و می خواستم یکراست بروم شریف .  

الآن خودم را بیشتر می شناسم ، هرچند که بهم اثبات شد که اگر بخواهم ریاضی را نیز خوب متوجه می شوم اما یکجایی کار می لنگید . وقتی قرار بود انتخاب رشته کنم رو به روی مشاور نشسته بودم و نمی توانستم به هیچ چیز فکر کنم . اسم رشته ها را می خواند ، منم نگاه می کردم و می خواندم اما احساس بخصوصی در من بوجود نمی آمد . بهم گفت می داند چاره چیست ! گفتم چه کنم ؟ گفت باید عمران فاضلاب بروی ، از قدیم می گویند "نون تو فاضلابه" . واقعا چیزی به جز پول برایم اهمیت نداشت  ، آدم یا پولدار و خوشبخت است یا پولدار نیست و هرچه بعد از این جمله بی آید نمی تواند مفهوم ان را تغییر دهد . باید پولدار می شدم تا اگر حرف مخالفی بهم کسی می زد دسته ی پولهایم را در حلقش فرو کنم و فشار دهم ، بعدش محافظانم جنازه اش را گم و گور می کنند و روانشناس مخصوصم بهم یاد می دهد که چگونه احساس گناه را از خودم دور کنم . یا پولدار و موفق می شوی یا زندگیت به رقت انگیزی سال های مدرسه باز می گردد ، غیر از این دو سناریو وجود ندارد . چون آدم های اطرافم نیز چیز دیگری نمی دانند ، چون مشاور های انتخاب رشته و مدرسه نیز  بی کیفیت هستند .

هنوز برایم خوب بودن هندسه ام یا اینکه با لذت می خواندمش بی ارزش بود یا اینکه چرا گراف های گسسته را بیشتر از بقیه متوجه می شدم . ربطش می دادم به علاقه ام به کشیدن شکل های کارتونی و تلف کردن وقتم زمان هایی که حوصله ی ریاضی را ندارم . سال اول دبیرستان که به درس اجتماعی علاقه داشتم نیز برایم مهم نبود یا آنکه تاریخم خوب بود اما درس تاریخم بد ؟ در مسیری قرار داشتم که باید شبیه شاگرد اول ها می شدم ، باید می فهمیدم چرا واقعا با شوق همه کار را می کنند و برای خودشان برو بی آیی دارند . تمام اهداف و آدم های دور وبرم برای من نبودند و بعدا فهمیدم که برای یک سوم جمعیت جهان نیز همین اتفاق می افتد ، مدرسه برایشان نبود و چیزها طوری دیگر معنی دار می شود .

دست آخر معمار شدم ، همه چیز معماری برایم لذت آور و شوق آور بود ، مثل همان بچه های کلاس دبیرستان که با شوق ریاضی می خوانند معماری را انجام می دادم . هم کلاسی های دانشگاهم مثل گذشته ی خودم بودند ، در مسیری بودند که مال آنها نبود ، مدام غر می زنند و آرزو می کردند منم به بی حالی آنها میشدم ، اما خستگی ناپذیر بودم ، فقط معماری ! هر چیز دیگری در مقام های پایین تری قرار می گیرد . من راهم را یافته بودم و باور داشتم اگر هر کس راهش را بیابد خوشحال خواهد بود . آیا شما به کاری که می کنید اشتیاق دارید ؟ آیا وقتی بهش فکر می کنید باعث بالا و پایین پریدنتان می شود ؟ 


آب ، آب ، کدوم آب ؟ 

                          یا

                          من حق برجانب ترم از همسایه ام هستم


وقتی که آب زاینده رود را بستند ضربه ی بزرگی به ماهیت و روح اصفهان وارد شد . اهالی این شهر گرفته و بداخلاق شدند ، به پل های تاریخی  نگاه می کنند که احتمال می رود در اثر نرسیدن آب به پی های آهکیشان از بین روند . چند ماه پیش در یکی از شهرهای اطراف اصفهان  دو پیرمرد کنار بدنه ی خشک زاینده رود نشسته بودند و به شهرهایی آب زاینده رود به آنها می رود بد و بی راه می گفتند . پدرم آنجا بود و به آنها گفت این آب تقریبا تنها آب فلات مرکزی ایران است و برای زندگی همه ی مزدم است  از جمله اصفهان . چگونه انسان ها حاضرند که آب بقیه مردم قطع باشد تا شهرشان زیبا بماند ؟ مثلا زنان یزدی نتوانند نظافت آشپزخانه شان را در ساعت بخصوصی انجام دهند یا کودکانی که در یک روز گرم از مدرسه آمده اند نتوانند آب به صورتشان بزنند چون آب کم است و اصفهان همیشه باید مرطوب و خنک بماند ؟
چگونه می شود که اصفهانی ها خود را مالک آب بدانند و خط قرمزی بین خود و شهر همایسه شان بکشند ؟ آبدارها و بی آب ها یا حتی با واژه های تند تری مثل آب دزدها . البته همین رویه ی باعث کم شدن و نرسیدن آب به خود اصفهان شد چرا که قبل از رسیدن آب به اصفهان ، ساکنین چهارمحال و بختیاری همین تعبیر را به کار بردند و تا توانستند قوانین آبی زمین ها را بهم زدند و آبی که با همین استدلال حقشان بود را برداشتند . در این قرون وسطای جدید حالا همه بی آب ماندند و چشمشان به لگن های پر آب دیگری است . هر کس زودتر آب را می بیند بیشتر بر می دارد و دیگر چیزی برای بخشش نمی ماند . حرف های به ظاهر انسان دوست بنده  نیز تا همه ی رئوس این مثلث متمدن عمل کنند راه به جایی نمی برد . اگر همه تحت شرایط برابر به همنوع خود می نگریستند می شد بحران آب نه رفع بلکه متمدانه و بدون کینه و حرف پیشی مدیریت شود اما تا وقتی که قانون جنگل برقرارست ، هیچ وقت نمی توان با کتاب و استدلال در برابر خرسی گرسنه از تمدن و حق دفاع کرد . حس بقا قوی ترین حس است و در وقتی طرفین در مرحله مبارزه برای حفظ جانشان قرار بگیرند هر منطق و استدلالی بی نتیجه می شود .

مناقشات جدیدی سر آب کارون درگرفته که از چگونگی انها بی اطلاع هستم ما این جبهه گیری  آب دزدها و آب دارها در این جریان جدید باز هم دیده می شود . درست است که بی آب شدن این قسمت ها چه در اصفهان و چه در خوزستان آسیب های جدی مخصوصا به قشر آسیب پذیر کشاورز وارد می کند اما طرفین در حالت بقا قرار گرفته اند و فکر نمی کنم بحث های این چنینی کلا دوایی بر این درد بی آبی باشد .





برای آن‌هایی که برای کیفیت زنده‌اند!

                                                      یا

                                                      من از بیشتر فروشنده‌ها حالم بهم می‌خورد

 

چندی پیش یادداشتی از وبلاگی را می‌خواندم، درباره‌ی این بود که وبلاگنویس، "کتاب دست فروش وانتی" را در کوچه ای پیدا می‌کند، کم کم به او نزدیک می‌شود و همیشه بعد از خوش و بش و صحبت‌هایی، کتاب‌های کمیابی را از او می‌خرد. شاید ندانید که اگر فروشند و مشتری با یکدیگر همسو باشند چقدر عمل خرید (کتاب) لذتبخش تر و جالب می‌شود. کم کم "کتاب دست فروش" داستان زن و بچه پیدا می‌کند و برای بیشتر کردن درآمد به وبلاگنویس می‌گوید که دارد راجع به کار آفست فکر می‌کند. وبلاگنویس مرحله به مرحله ملاقات‌های مختلفی که در برهه زمان‌های مختلفی با فروشنده داشته را توضیح می‌دهد اینکه او چقدر عوض شده و به نسبت همین طور فروشنده‌ی دست فروش. شخصیت سومی نیز در داستان حضور دارد که سبزی فروش یا بلال فروش است، دقیقاً شغل شریفش خاطرم نیست اما در لابه لای خاطرات نویسنده جملاتی می‌پراند. هر چه زمان می‌گذرد تعداد نسخ اورجینال "کتاب دست فروش" کاهش و کارهای افستش بیشتر می‌شود و وبلاگ نویس این را به کاسب تر شدن فروشنده در اثر فشار زندگی نسبت می‌دهد. فروشنده ای که اینک باید خرج زن و بچه بدهد و کیفیت دیالوگ‌هایی که با نویسنده برقرار می‌کند کاهش می‌یابد. در پایان اتفاق دیگری نیز می‌افتد، اینکه شخصیت سوم که بی سواد یا کم سواد است از حرص پول وارد پیشه‌ی کتاب فروشی می‌شود و در همان حوالی کارش را شروغ می‌کند، کلاً اتمسفری که وبلاگ نویس برای صحبت از کتاب‌ها و تجربه ای حس-ارتباطی تشنه‌اش بود در پایان نیست و نابود می‌شود. نویسنده‌ی این روایت دیگر احساس بخصوصی نسبت به این فضا ندارد در حدی که دیگر شاید بدانجا نرود و به جایش تصمیم می‌گیرد این خاطره‌اش را در وبلاگش ثبت و اشتراک گذاری کند.

یادم است ترم اول دانشگاه معماری که بودم، مدرس واقعاً بی رمقی داشتیم که واقعاً حالم را از معماری بهم می‌زد. مجبورمان می‌کرد که با راپید رسم‌هایی تر و تمیز بکشیم و می‌گفت معماری یعنی طراحی سطل آشغال پارک. وقتی با آن ذهن خالی به حرف‌های او فکر می‌کردم حالت تهوع از کلاس، دانشگاه و هر چیز دیگر بهم دست می‌داد. ترم‌های بعدی او همچنان در دانشگاه بود و وقتی مرا می‌دید با شوق فریاد می‌زد آقای امامی، آقای امامی، پیشش می‌رفتم و حرف‌های قبلی‌اش را دیگر یادم می‌رفت و بهش لبخند می‌زدم. در همان ترم یک او اسم کتابی را گفت که باید برای پاس کردن درس نمادشناسی می‌خواندیم. کمی دیر به فکر افتادم و در خیابان‌های اصفهان به راه افتادم تا این کتاب را پیدا کنم. برخوردی که کتاب فروش‌ها می‌کردند خیلی شبیه بهم چندش آورد بود:

 

- سلام، وقتتون بخیر، ببخشید کتاب "یبندبلتیبدرزنهخهسیتزسیر" رو دارید؟

- aaaaaaaaaammmmm

- ببخشید متوجه نشدم؟!

- (اصواتی که قابل نوشتن نیست مثلاً عوووووووووووآآآآآآآآآآآآآآآ)

 

این دیالوگ خیلی تکرار شد، حالا به من اثبات شده است که این فروشندگان کتاب، کتاب نخوان های دلال‌اند که مشتری را با چشم‌های همان سبزی فروش داستان قبلی می‌بینند.

 

- سلام مش قدرت، تربچه‌ی شیرین دارین؟

- (اصواتی که قابل نوشتن نیست مثلاً عوووووووووووآآآآآآآآآآآآآآآ) 

 

باید قبول کنیم که از جایی به بعد در تاریخ همه چیز بی معنی و رنگ پریده شد و تازه سال‌ها بعد ما متولد شدیم! اما این در کتم نمی‌رود که کیفیت اتمسفری که به آن می‌روم دلال مآبانه و کالایی باشد. تقریباً از دوران دبیرستان تا بعد از فارغ التحصیلی از جو کتاب فروشی‌های اصفهان ناراضی بودم و وقتی به خیابان انقلاب تهران رفتم دیدم این جو قابل تعمیم و خصمانه تر از پیش است. قاعدتاً میان این همه بازاری تک و توک کتاب فروشی‌های "آدم" تری یافت می‌شود که سر و کار من بدان‌ها نیافته است اما حقیقت همینست، خدمات توسط کسانی ارائه می‌شود که انگیزش درونی به غیر از پول ندارند و این باز هم قابل تعمیم به تمام مشاغل است از معماری تا پزشکی،  از وب دیزاینر تا روانپزشک. این‌ها سیاه لشگرهای جامعه‌اند که همه مدل‌های فروش و برخورد دیگری را کپی می‌کنند و اگر تنها و تنها یکی مثل "کتاب دست فروش" داستان بالا پیدا شود، حداقل در دو وبلاگ راجع بهش بحث می‌شود ... بله! نباید کیفیت چرت و دست چندمی که در جامعه ارائه می‌شود نسخه‌ی قبول شده‌ی ما باشد! برخی از ما سزاوار کیفیت بهتری هستیم و برای سلیقه‌ی ما خدماتی از جنس خودمان ارائه می‌شود و اگر نیست شاید باید خودمان آن را ایجاد کنیم.

 

پ.ن: یادم نیست داستان بالا را در چه وبلاگی خواندم اما با حذف چند گزینه فکر می‌کنم وبلاگ مورد نظر "تاملاتی زیر دوش حمام " باشد.

پ.ن: این یادداشت را بر حسب تجربه‌ی شب قبل و بودن در چهار کتاب فروشی مختلف نوشتم و خوشبختانه کتاب فروشی چهارم  کسی بود که کیفیت برایش اهمیت داشت و مدت زیادی فقط به گپ زدن گذشت.

 

 

 وقتی تنها شناسنامه ات باعت هراس می شود

                                                                    یا

                                                                     شناخت ترس هایی اطراف


سخنرانی جالب ، خنده دار و هیجان انگیزی در سایت تد با عنوان Did you hear the one about the Iranian-American را می دیدم  که در آن مازیار جبرانی ، کمدینی ایرانی-آمریکای درباره ی اصالت خاورمیانه ای داشتن و تاثیر آن بر زندگی در آمریکا می گوید . مثلا  اینکه وقتی حمله ای تروریستی در یکی از شهرهای آمریکا می شود ، این دسته از ساکنین ایالات متحده دعا می کنند که اسم حمله کننده حسن ، احمد و جمال و ... نباشد تا کمتر احساس گناه کنند . سپس ادامه می دهد که با پاسپورت آمریکایی به هرجای دنیا بدون مشکل سفر کرده اما در کشورهای عربی به خاطر اینکه در ایران متولد شده با سختی ها مواجه شده است . حرف های او بامعنا ، عمیق و انتقادی است اما ،در پوسته ای هیجان انگیز و کمدی ارائه و باعث می شود که مخاطب های آمریکایی تبار نتوانند جلوی خنده ی خود را بگیرند و پیام مازیار بدون مقاومت بر دل آنها بنشیند و این شیوه ی دیالوگ و دردو دل واقعا برای یک کمدی عالیست حرف های اون نتنها تمام مدت ما  را می خنداند بلکه واقعا تحت تاثیرت قرار می دهد .



چیزی که در این سخنرانی می بینیم اعتراض به پیشفرض هاییست که از طریق رسانه ها و شیوه های بخصوصی  در ذهن مردم نهادینه می شود . مثلا ترس و وحشت ما از سیاه پوستان و اینکه واقعا باور داریم آنها با پوست و گوشتشان خلافکار و جانی هستند . هدف اینست که با تولید ترس و وحشت در جوامع  آن ها را با خود همراه کرد . به این فکر می کنم چقدر از این ترس ها وجود دارد که پایه و اساسی ندارد و غیر مستقیم به ذهنمان تزریق شده و در قضاوت و رفتارمان تاثیر می گذارد . برای شناخت بهتر این ترس ها که شاید از آنها مطلع نباشم تصمیم به خرید کتاب فلسفه ترس کرده ام . امیدوارم کتاب روشنگرانه ای باشد و بتواند کمی چشمانم را بازتر کند تا مکانیزم ترس ها بهتر و شفاف ببینم .

چرا عکاسی ، نقاشی را نکشت ؟

                                                یا

                                              چگونه اتفاقی بودن دنیا ، دلم را آرام نگاه می دارد ؟


در این صد سال اخیر ، انسان شاهد چیزهای بزرگی بود . آدم های خلاق و خارق العاده ، کشفیات علمی ، جنگ ها و  فجایع انسانی و ... رویداد هایی که هریک با تمام تاریخ بشر برابری می کردند، این صدساله همه چی داشت ، حلقه ی اندیشمندان، مانند جمعی که در یونان باستان وجود داشت تا نوابغی مثل انیشتین و امثال او که انقلاب کردند . بجز اینکه در تمام علوم آزمایشگاهی و انسانی پیشرفت ها و جهش هایی صورت گرفت در عالم هنر نیز سده ای مهم ، تاثیرگذار و پرشوری را شاهد بودیم که از پربار بودن و نو بودنش که بگذریم ما را به این فکر می اندازد که چقدر هم اکنون دچار رخوت و رکود شده ایم . همه چیز در هاله ای از ابهام و پوچی فرو رفته است و در دنیای هزار رنگ امروز هر کس به گوشه ای رفته و سعی می کند "فقط بگذراند" . تکنولوژی هنوز با سرعت اما تحت سلطه ی بازار در حال پیشرفت است و اغواگری بخصوص خود را حفظ کرده است ، هنوز ناظرینی نگران درباره ی از بین رفتن ارزش ها و فعالیت های قبل از هر تکنولوژی تز هایی صادر می کنند . البته هرکسی نگران می شود که اگر حالا این کار کاملا بدون دخالت انسان انجام می شود پس تکلیف فلان پیشه یا کارگر چه می شود ؟

چندین دهه به عقب بازمی گردیم ، به موقعی که تازه دوربین عکاسی به جهان معرفی شده بود . بیشتر آدم ها پیشبینی می کردند که مرگ نقاشی فرارسیده است . دیگر چه کسی به نقاشی نیاز دارد وقتی می تواند خودش را به کمک نگاتیو جاوادانه سازد ؟ اما واقعا چه شد ؟ بیشتر نقاش هایی که اسمشان سریعا به خاطرمان می آید مانند پیکاسو ، بیکن و بالتوس همگی در زمان عرض اندام عکاسی رشد یافته بودند ، اما چگونه عکاسی نقاشی را نکشت ؟  به زعم من خدمتی که عکاسی به نقاشی کرد قابل تقدیر است ، در گذشته اگر هنرمندی نقاش در اولین روزهای مدرسه هنر آینده ای جلوی چشمش ترسیم می کرد این بود که به مهارتی دست یابد تا پرتره ای جذاب و باابهت از مردم بکشد یا منظره ای دل انگیز دشتی را عینا بکشد . اما بعد از عکاسی این مسئولیت سنگین ، یعنی مفعول بودن هنرمند در برابر حقیقت بیرون از روی دوشش برداشته شد و نقاش ها آزاد شدند . دیگر وظیفه ی نقاش کشیدن جز به جز حقیقت های بیرونی نبود و دستگاه فکری نقاشی دچار تحولی شد که با این تغییر تمام هنر به ورطه ای دیگر و جذاب تر کشیده شد ، پس یک اتفاق جدید که پیشبینی می شد خطرناک و پایان است شروعی بر جریانی شد که غیرقابل پیش بینی بود .

اما دلیل خودمانی دیگری وجود دارد که نباید از تکنولوژی های جدید ترسید چرا که این ابزار یا روش جدید ممکن است اصلا پا نگیرد از این  عوامل می شود به گرانی ، پیچیدگی و در دست نبودن قطعات یدکی یا متخصیص آن اشاره کرد . همچنین موفقیت یک محصول جدید گاهی شانسی و غیرقابل پیشبینی است ،محصول های جدید و کار راه اندازی اکنون وجود دارند که ما به دلایلی از آنها بی خبریم و اکنون دارند در انبار سازنده اش خاک می خورند . از آن طرف سیستم های فرسوده و اسقاطی فراوانی وجود دارند که همه ی مردم باور دارند که ناکارآمد ، زیان آور و وقت تلف کن است اما هنوز پابرجا هستند . نمونه ی مشهوری که همگی زمان زیادی از زندگی مان را در آن تلف کرده ایم مدرسه ها هستند که با ساهتار اولیه شان هنوز پا برجا و مقتدر در حال سرکوب کودکان و بدآموزی بدان هاست .

با تمام این اوصاف و ناباوری به درستی منطق چیزهای اطرافمان هنوز هم هنرمندان معاصر و کسانی که در رشته های خلاق مشغولند درصدد دمیدن معنایی تازه در زندگی عجیب و غریب این روزها هستند و ما شاهد کارهای خوب نه به انقلابی  و جاودانگی دهه های نخست بلکه به گذرا بودن و تفننی بودن زمان حال هستیم.