این اقلیت یک نفره

وبلاگ شخصی علی امامی نائینی

این اقلیت یک نفره

وبلاگ شخصی علی امامی نائینی

درباره ی کودکان توپولی که قند را در دلتان آب می کند

                                                                            یا

                                                                        بهتر از من فروید این مسئله را پیش کشیده است


یکسری حرف ها هست که زیاد می شنویم و یکی از این دیالوگ هایی که مرتب مخصوصا در محیط های اجتماعی در و بدل می شود اینست "دوست دارم به دوران بچگی برگردم" یا دنیای بچه ها دنیای پاکی ها و درستی هاست . لازم می شود به کودکی خودم و بقیه نگاهی کنم و متوجه میشم نکته ی بخصوصی در آن وجود ندارد اما وقتی مردم به بچه ها نگاه می کنند و با استناد به این مفاهیم پیشفرض ذهنی که کودک = فرشته ، قند در دلشان آب می شود و روی زمین می افتند و تشنج می گیرند؛ با تعجب از روی شان می پرم و می روم تا درباره این احساس عجیب و فراگیر بنویسم . اگر فکر می کنید کودک ها پاک هستند یا هر چیز متعالی و غیرشیطانی دیگر که ما بزرگسال ها عکس آنیم باید بهتان بگویم خواهران و برادران گرامی که  فروید می گوید کودکان از دوسالگی میل جنسی دارند همان حسی که مارا به گناهکاران چشم چران و تجاوزگران گروهی تبدیل کرده است ، درنده خو اند و میل به تخریب دارند و چون هنوز شخصیت انسانی و اجتماعی نیافته اند فقط در پی ارضای بی واسطه نیازهایشان هستند . یک کودک نمونه ای از یک حیوان وحشی، بدون تمدن و اخلاق است و سال ها تا تبدیل شدن به یک انسان فاصله دارد .آن ها از هر چیز دیگری که جامعه و جهان جدید در پی دست یافتن و گسترش آن نیز فرهنگ ، حقوق بشر و علم است سال ها فاصله دارند . میشود گفت هر کودک نسخه ی ابتدای همان موجود خودخواه و بی فرهنگی است که در مترو بو می دهد یا در صف حقی کسی رو می خورد یا در خیابان دعوا راه می اندازد و دنبال توجه است . بله می شود گفت بیشترمان همان کودکانی هستیم که قد کشیده ایم .

انسان های سرزنده و شفافی که دوست می داریم و می توانند استادان اخلاق ما باشند کسانی بودند که در جوامع انسانی ، متمدنانه تحمل سایرین را داشتند و برای بدست آوردن و به سلطه درآوردن وقعی نمی گذاشتند ، آن ها چراغ های راهنمایی کننده ی انسان به مفاهیمی انسانی تر بودند  که با التهام ما را از تاریکی و طلمت غار نجات می دادند. واقعا مایه ی افسوس است که هنوز برخی نارضایتی یا اختلاف نظرشان را با مشت و داد و فحاشی و واکنش های افراطی بروز می دهند ، اگر این دسته از مردم شایسته ی دوست داشتن هستند همانطور کودکان توپولی و تو دلبرو ...


پ.ن : لزوما ابراز احساسات و شور درونی غیر متمدانه تلقی نمی شود  در صورتی که سایرین را تحت تاثیرات منفی قرار ندهد . چیزی که منظورم بود رفتارهای خودسرانه و تمامیت طلبانه ی انسانی است که شباهت بی نظیری با حالات ابتدایی انسان ها در سنین اولیه رشد دارد .


نداشتن ها و نیرنگ ها

                             یا

                             وقتی مردی خوشحال پایش را در دهان دیگری می یابد !


-آیزا برلین در میدان نقش جهان اصفهان ایستاده است ، ناگهان پسر بچه ای اصفهانی سوار بر دوچرخه به او نزدیک می شود و با لهجه می گوید Shuma ez in gombeza be in gondeyi too sharedun darid ؟ برلین کمی ساکت می ماند و در پاسخ می گوید : نه ، فکر نمی کنم . پس پسر بچه خوشحال شد چرا که غرب و تمام چیزهایی که اصطلاحا غربی خوانده می شود و به میل گوینده این تعریف دلبخواهی تغییر می کند در مقابل عظمت گنبد شیخ لطف الله به زانو درآمد ، پسر بچه حالا با شور و هیجان ، تند تند رکاب می زند تا داستان پیروزی اش را برای حسن کچل و غلام دست قیچی هم محله هایش تعریف کند ، عصر وقتی زمان "گولی بازی" است . 

-وقتی که آلمان با خاک یکسان شد از ترکیه دسته دسته نیروی کار برای ساختن آلمان جدید راهی آنجا شد ، ده سال گذشت ، بیست سال گذشت اصلا سه نسل از ترک ها در آلمان رشد یافتند اما هنوز در مقابل زادگاه فعلی شان و آلمانی های قدیمی احساسی شبیه پسر بچه ی اصفهانی دارند ، سیمایشان را متفاوت نگاه می دارند و خشم تاریخی شان اکنون در چیزی مثل گروه داعش تجلی می یابد .

-پدرم کودک بود ، پدرش خانه ی بزرگی داشت ، یکی از قوم و خویش ها اوضاع مساعدی نداشت و در خانه ای کوچک و دلگیری زندگی می کرد ، هربار که به خانه ی پدربزرگم می آمد از محاسن خانه ی خود و معایب خانه ی پدری ام با تندی صحبت می کرد .

-جوانکی که دستش در بساز و بندازی آن هم در مقیاسی بسیار مضحکیست بهم در شبکه ی اجتماعی حمله می کند ، برایم آرزو می کند که روزی بتوانم به قدر او موفق باشم . پسر بچه اصفهانی بزرگ شده و از ابزارهای به روز شده برای بیان خشمش استفاده می کند .


سعی کردم خیلی فی البداهه مثال هایی که از نداشتن ها و کمبود ها و حمله های کسانی که احساس خطر می کنند به موضعی که طبق تعریفی بالادست خودشان است را نشان دهم . فکر می کنم موضوعی که همیشه در جامعه مان بوده این نیست که رشد کنیم این است که حقیقتی را تعریف کنیم که توجیه کنش کنونی ما در زندگی باشد و نشان دهیم اصلا از ابتدا ما درست بودیم . قشر محروم تر ، متخاصم تر و حریص تر به دنبال پیدا کردن هویتی همساز ما سطح زندگی شان هستند . شاید هنوز در حال توسعه اند و بدبختانه بعضا حتی با به دست آوردن مقام یا اندوخته ی مالی خشم تاریخی شان را به همراه دارند .


معماری لزوما روی زمین نیست

                                      یا

                                      ساخته شده تمام معماری نیست بلکه نوعی از آن است


به تاریخ معماری نگاهی می اندازم ، کتابچه ی عکس معمار محبوبم را تورق می کنم گاهی از جذابترین آثار تنها ماکتی هایی کوچک نشان داده می شود ، چرا عکسی بهتر از "ساختمان "در این کتاب ها قرار نگرفته  است ؟ 

اگر یادداشت های قبلیم درباره ی هنرمند بودن و معماری کردن را خوانده باشید در خواهید یافت که در تعاریف "ساخته شدن" و عملی شدن طرح معماری با سیمان و آجر و شن و الخ شرط لازم بر معماری شدن اثر نیست . هر اثر هنری می تواند در جایی تمام شود ، مانند سینما یا داستانی ادبی که مهم ترین اصل اینست که داستان از کجا دیگر نمایش داده نشود ، یک کار معماری می تواند از اول یا وسط یا انتها شروع شود و بنا به خواست معمار ،هرقدر که مایل است ادامه یابد . معمارهای بزرگی وجود دارند که آثار شاخته نشده ی فراوانی دارند و بیشتر اوقات این آثار در محافل آکادمیک بیشتر مورد نقد و پژوهش قرار می گیرند . همه ی ما می دانیم که برای اجرایی شدن یک اثر معماری چه موانعی وجود دارد و حتی در بهترین شرایط اگر مسابقه ی معماری برگزار شود که معماران هوشمندی در آن شرکت کنند انتخاب آثار میان خوب و خوب تر است و البته همه ی اینها بازمی گردد به سلایق شخصی داوران و سیاست های اجرای مسابقه ، پس لزوما آثار ساخته شده بر آثار ساخته نشده ارجعیت ندارند .

در اینکه نهایت معماری چیست نظرات متضادی وجود دارد ؛ جبهه ی اول آنهایی هستند که می گویند اگر معماری را میوه ای از تخیل و تفکر معمار بدانیم آثار غیرقابل ساختی مانند تجارب حقیقت های مجازی و بازی های رایانه ای آثاری معمارانه تری هستند که حتی قابلیت کشف توسط کاربرها را نیز دارا می باشند ، در این گونه از معماری ،شالوده های  قوانین فیزیکی ، زمانی و منطقی نقض می شود و کاربر در میان تخیل محض و ساختاری زمانی-مکانی متفاوت دست به درک فضایی جدید و خارق العاده می زند . از طرف دیگر اگر معماری را حقیقتی بدانیم که با حواس پنجگانه دریافت می شود اثر معماری که ساخته شده مهم تر جلوه می کند ، بافت سطوح ، بوی مواد و دریافت فضا نه فقط با چشم بلکه با تمام بدن تجربه ای بامعنا و حقیقی است که می تواند به اصلی برای نگاه به معماری و تعریف آن تبدیل شود ، اما همیشه حقیقت میان دو فکر سیاه و سفید است .

اما چرا معماری ساخته شده در ذهن عموم با ارزش تر است ؟ آیا غیر از تفکرات شی باورانه می توان به چیز دیگری اشاره کرد ؟ بعضی از مردم در ذهنشان زندگی می کنند و بعضی ذهن و هویتشان معطوف به ابجکت و کالاییست که در دست دارند . در جامعه ای که امروز فتیشیسم کلایی از سر و کولش بالا می رود چه انتظاری غیر از این دارید که معماری با چیزی ساخته شده یکی بداند ؟ اما با تمام وجود به عنوان معماری که امروز و دراینجا اینها را می نویسم حدس می زنم وظیفه ای که بر عهده می توانم بگیرم خدمت به ذهنیتگرایی فراموش شده و در سایه مانده است ، می توان در جهت تحقق جامعه ای گام برداشت که ذهن نیز در قضاوت ها و تصمیم گیری ها اهمیت می یابد و آن چیزی که با اقتدار و سنگ و سیمان ایستاده بر تفکری انقلابی اولویت نمی یابد .


معماری چیست و معمار کیست ؟
                                          یا
                                            جوابی محترمانه به  آنهایی که معمارها را نقاش می دانند


سال ها بود بردگان یا کارگران مزدبگیر برای شاهان و فرمانروایان بزرگ قصر و خانه های مجلل می ساختند ، مسجد ، بازار و هر ساختمانی که امروز به عنوان میراث فرهنگی و تاریخی می شناسیم ادامه ی تصوری شکل یافته و ادامه دار تاریخی است که به این مدل معماری ناخودآگاه می گویند ، معماری که عملی و سینه به سینه از استادکار به شاگردش منتقل می شده است . اما از جایی به بعد شغل تازه ای بوجود آمد ، بعضی ها "معمار" شدند، کار این فرزندان خلف عصر روشنگری این بود که ایده هایی که سرمنشا آن شخص خود معمار بود به عرصه ظهور برسانند . اینها با بنّاهای پیشه ورمسلک قبلشان متفاوت بودند ، آن ها فکر پشت پرده ی کارها بودند ، از این تاریخ به بعد معمار بودن تبدیل به تخصصی جدا شد و هرچه زمان بیشتر سپری شد ، کارهای غیرذهنی و یدی خود به تخصص های دیگری تبدیل شد و اما معماری در فکر ، روان و بازی های ذهنی - تجربی معنا یافت . اینک معماری در شریف ترین وضعیتش پروسه تعریف یک ساختار یا کنشی تازه در بستر های اجتماعی ، فرهنگی و فیزیکیست . در تعریفی دیگر ، برای حالتی که معماری بتواند در بازار آشفته ی کنونی دوام بیاورد ، معماری تخصصی خدماتی مانند وکالت یا جراح بینی توصیف می شود ،معمار مامور اجرای فرامین کارفا در بدیع ترین وضع خود می شود ،  عمل "خروج از پروژه" در صورت عدم هماهنگی معمار و کارفرما چاره ای برای جلوگیری از به دنیا آمدن اثریست که معمار در قابوس نامه اش آنرا معماری یا بدیع نمی داند . معمار بنا به ارزشهایی که منشایی درونی است دست به طراحی می زند و سعی می کند در این مسیر کارفرما را ارضا یا در مسیر ذهنی خودش قرار دهد .
اما مناقشه ای قدیمی ای وجود دارد ، چرا معمار آن چیزی را نمی خواهد که کارفرما می خواهد ؟ یا چرا یکی از دلیل های بوجود آمدن آثار شاخص معماری داشتن "کارفرمای خوب" عنوان شده است ؟ جوابش اینطور نیست که خون معمار ها رنگین تر است یا چون معماری حرفه ای اومانیستی است و درونیات معمار ارجحیت می یابد اما دلیل های مهم تری وجود دارد ؛ معمار بنا به تحصیلات و جستجوها و دریافت هایی که از معماری دارد سلیقه ای ورزیده تر و کارآزموده تری دارد ، او چیزهایی را می داند و پیشبینی می کند که در وحله ی اول کارفرما به آن ها واقف نیست و دلیل دیگرش اینست که بیشتر مردم واقعا نمی دانند چه می خواهند و این یکی از مهم ترین دلایلیست که معمار و تفکر او ارزش می یابد ، در درست ترین حالت معمار متفکریست که  دورنمایی وسیع تری را می بیند و در هنگام بحث با کارفرما ارزش هایی را در نظر می گیرد که به نظرش بهترین جواب است . با مثالی تاریخی  ارزش کارهای خلاقانه که نقطه ای عطف در کیفیت زندگی انسان ها بوده بهتر نشان داده می شود ، تا چهل و اندی سال پیش مدل های مختلف خوراکی وجود نداشت ، مثلا یک نوع چیپس بود از چیپس نمکی یا فلفلی یا سرکه ای خبری نبود اگر می خواستیم چیپس بخریم فقط با یک محصول طرف بودیم و آن اسمش چیپس بود . کسی نمی گفت چه نوع چیپی می خواهم با آنکه زندگی در شرایط کنونی ثابت کرده که هرکس ذائقه و نیازی متفاوت دارد، اختراع مزه های متفاوت که چیپس نیز شاملش می شود مدیون هاوراد مسکویتز است ، کسی که دریافته بود یک چیز عالی وجود ندارد بلکه چیزهای عالی وجود دارد و با شرکت سسی که قرار بود برای آن ها سسی عالی درست کند قرارداد 9 سس عالی بست و با اینکار انقلابی در سطح مواد غذایی بوجود آورد . توجه داشته باشید که عمل انقلابی و دور از انتظار فردی خلاق توانست به نیازی پاسخگو باشد که سفارش دهنده از ان مطلع نبود و با این کار او شرکت تولید کننده سود قابل توجهی بدست آورد و البته زندگی مردم پر از رنگ و بو و انتخاب شد . یک معمار می تواند کیفیتی را برای کارفرما پیشبینی کند که او نمی داند چیست اما بعد از اعتماد به تخصص و تجربه ی معمار می تواند از محصول یک تفکر ناب لذت ببرد .

پ.ن : ایده ی معمار به مثابه حرفه ای خدماتی اولین بار از زبان دکتر علیرضا تغابنی به گوشم رسید .
پ.ن : لزوما تجربیات بدیع معماری منتج به ارضای منافع کارفرما نمی شود .
چرا زهرا خوب بود اما مه لقا نه ؟
                                               یا
                                                داستان سه شاگرد بد


در دانشگاه معماری سال های خوب و بدی را تجربه کردم ، همه ی ما آن سال هایی را به یاد داریم که با خود می گوییم این سال از آن سال هاییست که دیگر تکرار نمی شود ! برای من بهترین سال دانشجویی ام زمانی بود که ترم سوم بودم . سالی که من و دوستانم از کلاس مدرسی لجباز و شرور به نام میثم برای همیشه بیرون آمدیم و در حذف و اضافه درسش را دور انداخیتم اما دو  کلاس سنگین دیگر داشتیم ، مقدمات طراحی و رلوه که در آن می باید خانه ای قدیمی را شناسایی و پلان و مشخصاتش را مستندسازی کنیم ، این درس یکی از وقتگیرترین اما در آن سال های برای ما یکی از جذاب ترین ها بود . دو ترم اول ،پیش مقدمه ای برای ترم سوم بود و ترم های بعد موخره ای بود برای این ترم . شاید تنها سالی بود که واقعا مزه ی معماری را چشیدیم و از همان سال جهت گیری های دانشجوها شروع شد ، آنهایی که برای رفع کوتی و سربازی نرفتن آمده بودند در این ترم درس هایشان را پاس نکردند ، آن هایی که کارشان دنبال مدرس راه رفتن و مجیزش را خواندن بود تا پایانامه هنوزم همان کار را ادامه دادند اما در این میان من بودم ، رضا و حمید . سه نفر که تقریبا تا آخر دانشگاه پیش هم ماندیم و ترم هفت بودیم که حمید با لهجه ی عجیبش شعار We dont care  را عنوان کرد و تقریبا این شعار همان چیزی بود که کل دانشجویی مارا توصیف می کند . ما سه نفر به دلایل شخصی در بستر آموزشیمان عجیب و غریب و معمولا خاطی تلقی می شدیم ...

داستان 1
اما وحشت زمان در آن سال ، زهرا بود و درس مقدمات طراحی را ارائه می کرد اولین درسی که هدفش طراحی و تولید اثری معماری بود . شیوه ی او که خودش را ملایم تر و رعوف تر از استادهای فاشیست و سادیسمی خودش می دانست این طور بود که خشن و بی رحم و بی تعارف بود و تقریبا کارهای دانشجویان را دلبخواهی ویرایش می کرد . دانشجویان از قبل چیزی می ساختن که ناقص باشد تا زهراخانم آن را له یا کامل تر کند ،  آموزش می دیدم تا ورژنی معیوب از چیزی که بعدا مایه ی کار او می شود بسازیم . خیلی بد است ای خلاق ها ؟ خیلی خوب است ای تنبل ها ؟ برای من یک همچین چیزی بود I dont care ، اولین باری که دیدمش جلسه ی اول کلاسش را بی هیچ دلیلی غیبت کرده بودم ، اسمم را صدا زد و گفت باید ارائه ات کامل باشد ، گفتم کامل است ، این طرح دیواریست که خواسته بودی ، این طرحیست که بر حسب نوستالژی هایم از دیواری های خشتی منطقه ی کویری اصفهان طراحی شده است  - در آن روزها تحت تاثیر پست مدرن های تاریخگرا/زده بودم - کمی از دفاعیه ام خوشش آمد و گفت خیلی خسته کننده است و راست هم می گفت طرحم خسته کننده بود . یک دیوار و آشپزخانه ای که در کلاسش کار کردیم طرح هایی شدند که دوست داشتمشان اما بعدا او متدی را تعریف کرد و مجبورمان کرد تا از این متد به طرح برسیم ، فروشگاه صوتی تصویری و خانه ی یک معمار طرح هایی شد که از آن خوشم نمی آمد ، شاید هیچکس از آن طرح ها خوشش نمی آید . بهش گفتم من وقتی طراحی می کنم که خودش بی آید ، انقدر مرا مجبور می کنی من چیزی ندارم الان ، پاسخ داد باید یاد بگیری که هر وقت اراده کنی چیزی بی آید . این جمله اش همیشه یادم بود و فکر می کردم که درست می گوید تا چند ماه اخیر که تاریخ هنر را جدی دنبال کردم و به سخن رانی هایی درباره خلاقیت گوش دادم . این جمله کاملا در ریشه و بن معیوب و یک جانبه است . او از ما می خواست که فرم هایی داشته باشیم که روح ندارد . بعضی همکلاسی هایم به این فرم ها دست یافته بودند . فرم باز شده بودند . رضا کاربخوصصی نکرد و حمید نیز خاطرم نیست اما او همیشه خوشحال بود . درست است که هروقت اراده کنم چیزی می آید اما لزوما آن چیز جواب فوق العاده به مساله نیست یا ادبیت یا کیفیتاتی که دنبال آنم را ندارد . چیزی که به دنبالشم آرام آرام در دورنم زبانه می کشد و در آخر تمام بدنم را می سوزاند ، آن چیز ، چیزیست که واقعا اثرم حسابش می کنم .
اما با تمام این اوصاف چرا زهرا خوبست  ؟ راستش در این مقایسه با نسبیتی میان بد و بدتر طرف هستیم . در این میان واقعا مه لقا بد است و هر چیزی در مقایسه با او خوب ، زیبا و دوست داشتنی می ماند . اما در برداشت شخصی از آن سال ، کلاس زهراخانم که فکر می کنم دوباری ازش اخراج شدم -باورتان می شود او کسی بود که دانشجویش را از کلاس اخراج می کرد تا تمایمت کلاس در دستش باشد مثل ویرایش کارها تا بازهم نظر او خداگونه اعمال شود - کلاسی بود که واقعا چیزهایی یاد می گرفتیم. به خاطر اینکه در سال های اولیه دانشجو منشی معمارانه ندارد ، حرفی ندارد که بخواهد بزند پس در اوج بیسوادی و سپردن سکان به دست مدرس، روش اجباری و زورکی او جواب خوبیست . اگر ما به دنبال چیزی نیستیم می شود کشان کشان به سمتی کشیدمان اما امان از زمانی که دلمان به چیز دیگری جلب شود . یادم می آید که نقاشی های مارک روتکو را دیده بودم و بالا و پایین می پریدم ، چشم هایم برق می زد . بهش می گفتم نقاشی ها مینیمال دیده ام  . دیگر از دست رفته بودم . مادر زهرا دیگر نتوانست فرزند ناخلف و خطا کارش را ببخشد .

داستان 2
فلش فورواردی جانانه در زمان ، ترم شش هستم و مه لقا جلویمان سرش را گرفته و چشم هایش را بسته است . حمید این ترم را پیچانده و رضا در لاک خودش فرو رفته و منتظرست مه لقا چیزی بگوید تا بهراسد و بگوید بدبدخت شدیم ، همیشه همین را می گوید ، بد بخت شدیم .از زمانی که ترم یک بودیم وصف مه لقا را شنیده بودیم .برای من که مهم نبود کی روی آن صندلی چرمی بنشیند تا زمانی که میثم نباشد اما هم کلاسی ها آنقدر تلاش کردند تا مه لقا نشیمن گاه گرامش را روی آن صندلی بگذارد . مه لقا چشم هایش را می بست و سرش را می گرفت . بعضی وقت ها فکر می کردیم از ما دارد حالش بهم می خورد . چرا اینجور بود ؟ آیا مرضی داشت و تصمیم گرفته بود آخرین سال زندگی اش را در خدمت به گند کشیدن یک سال تحصیلیمان ایثار کند ؟ بگذریم ... مه لقا زنده است و خیلی هم اینجا به دلایل نامعمولی مشهور است . وقتی گفتند مه لقا آمده همه خوشحال بودند اما یک اصل قدیمی وجود دارد ، تا حالا صف های طولانی مردم را دیده اید که جایی جمع شده اند ؟ بله ؟ آنجا گندترین جاییست که می توانید چیز باکیفتی پیدا کنید . معمولا جمع ها از خاصیت قانون گوسفند تبعیت می کند پس چیزی که جمع بگوید خوب است قطعا افتضاح هست ( برید دنبال دموکراسی !)  . اگر ترم سه مارک روتکو و ریچارد سرا مرا به فکر فرو برده بودند این بار راز جاودانگی کریستوفر الکساندر مرا در فکر فرو برده بود ، آنقدر که دیگر می پنداشتم از ابتدا به وجود هیچ معماری نیاز نبود است . مدام راجع به این با معمارها و دوستانم بحث می کردم اما از آنجایی که آنها معمار بودند واکشنشان معلوم بود ، آن ها لازم الوجودند ، بله ، رسم روزگار چنین است .
هم کلاسی ها دور میزم جمع می شدند و می گفتند چه چیزی این هفته درست کردی ، مه لقا از کارت خوش می آید . به مه لقا نگاه می کردم و وحشت می کردم ، برای این غول همیشه عصبانی ، خسته و کسل چه چیزی ببرم تا رحمتش را از من دریغ نکند ؟ پس خلاقیت من به صفر نزول کرد . نخست اینکه در آن سال معماری کردن را دیگر قبول نداشتم دوما در جهت ارضای سلیقه ی دیگری می خواستم کار کنم ، نتیجه اش چه بود ؟ اثری مبتذل و زیر صفر که بازهم نه خودم خوشم می آمد نه کسی دیگر . اما سوای این حدیث نفس روش مه لقا چه بود که انقدر ضدخلاقیت بود ؟ 1. تبدیل مقام مدرس به چیزی مثل خدا یا والاتر از آن 2. اجبار و سختگیری بسیار زیاد در انجام مرحله به مرحله طراحی در زمان مقرر 3. تحقیر مقام دانشجو و گرفتن حق تصمیم گیری از او ، کاش از همان اول مه لقا از من خوشش نمی آمد تا زیر رادار مثل همیشه آزادانه به تجربه و بازی دست بزنم ، کاش به حریم خصوصی هنرمند توجه می شد اما دریغ که یک ترم  با خستگی ، بی زاری و مثل همیشه بی فایدگی تلف شد و مه لقا توانست به بدترین مدرس طرحی تبدیل شود که دشمن خلاقیت و افراد خلاق است .


پ.ن : همکلاسی هایم خاطره ی زهرا را به عنوان بهترین مدرسی که داشتند یاد می کنند .
پ.ن : عموما هر سیستمی در بین راه تلفاتی دارد . در سیستم زهرا تلفات کمتری نسبت به مه لقا بود .
پ.ن : تا زمانی که مقام استاد و دانشجو ، ارباب رعیتی است دانشگاه مصرف کننده باقی می ماند .



 

باور غلطی که داریم : در جمع بودن هنر است !

                                                                   یا

                                                                   چگونه گاندی با خاموشی توانست


من و یک سوم جمعیت انسان های روی زمین ، درونگرا هستیم اما در اجتماع  با برچسب هایی مانند گوشه گیری ، تکبر و امثال اینها مورد نقد قرار می گیریم . دو سوم دیگر جمعیت -برونگراها- درک خود از چگونه زیستن را تبدیل به "حقیقت" کرده اند و ما ، یعنی کسانی که ترجیح می دهیم فعالیت های خودمان را در سکوت و انزوا انجام دهیم از همان سال های کودکی فکر می کنیم مشکل داریم و از خودمان بودن احساس گناه می کنیم . در سیستم آموزشی نیز برون گراها که شرورتر و کارهایشان با سروصدای بیشتری انجام می گیرد موقعیت بهتری نزد معلمان و دانش آموزان دارند این در حالی است که درونگرا ها شاید نمره های بهتری بگیرند اما اقبال عمومی چندانی در سنین حساس کودکی دریافت نمی کنند . آموزش ایران یا هرجای دیگری از جهان به صورت جمعی و جدیدا درهم و تیم ورکی انجام می شود و هیچ احترامی به کسانی که دوست دارند در آرامش و دور از هیاهو به مکاشفات درونی بپردازند نمی گذارد . نکته ی جالب اینست که معمولا ساختارشکن ها یا کسانی که نفس تازه ای در کالبد جامعه می دمند اکثرا از دسته ی درونگراها برخاسته اند و این بخاطر سیستم تقلیدی ناخودآگاه انسانهاست . وقتی در جمعی باشیم یا کسی را زیاد ببینیم به صورت ناخودآگاه حرکات و در حالت پیشرفته تر سلیقه و ایدئولوژی آن ها راتقلید می کنیم . پس بستگی به نسبت زمان در جمع بودن و زمان تشعشع باورها ، سلیقه ها و سیستم ارزشی است تا تبدیل به آن گروه شویم، کسانی که از در جمع بودن لذت می برند و راندمان بهتری در این محیط ها دارند تبدیل به نمونه های متشابه و معمولی اطراف خودشان می شوند . اما آنهایی که زیاد در جمع نبوده اند و ارزش هایشان را از لابه لای کتاب ها و مکاشفه های درونی دریافت کرده اند تا پا به اجتماع می گذارند ، با مقایسه ی ارزشی بین ارزش های حاکم و ارزش های خود امکان نقد جامعه را می یابند و می توانند اصلاحگر ، متفاوت و یا حتی انقلابی باشند . 

مثلا در دفاتر اداری که سیستم پلان باز حاکم است یا هرجای دیگری که محیط شخصی در تجاوز چشم ها یا صدا های دیگران قرار می گیرد امکان رضایت و کیفیت زندگی درونگرا ها به شدت افت می کند . همیشه درباره ی نابرابری های  نژادی ، قومی و اعتقادی خوانده ایم و دوست داریم این چنین برخوردهای کوته فکرانه با انسان ها به حداقل برسد ، اما نابرابری دیگری وجود دارد که باعث آزار و اذیت یک سوم جمعیت دنیا شده است چرا که آنها ترجیح می دهند فعالیت های روزانه یا شغلی شان را به گونه ی دیگری انجام دهند و این واقعا نگران کنند است . دارم درباره خود شما یا فرزند ، همسر یا دوستتان صحبت می کنم ، یعنی از هر سه نفر که می شناسید یکی از آنها درونگراست و محیط اجتماعی با نگاهی منفی گناهکار بودن آن شخص را در تمام زندگی اش به او القا کرده است . در ادیان و مکاتب گوشه کنار دنیا کسانی هستند که به دشت و کوه می روند و در کنجی به مکاشفه می پردازند اما در آخر سر با کوله باری از خرد و اندیشه های نو به جامعه بازگشته و باعث تغییر و پیشرفت جامعه می شود . دنیا و بقای انسان ها همیشه در گروی این چنین افرادی بوده است و به آنها نیاز دارد ، چه خوبست که قدرشان را بدانیم و کیفیت زندگی و آرامششان را با بی خردی و تعصب برهم نزنیم .


لیست درون گراهای شهیر :


-ماتماها گاندی

-چارلز داروین

-آبراهام لینکن

-والتر بنیامین

-بیل گیتس

-باراک اوباما

-مارک زاکنبرگ

و ...



برای علاقه مندان سخنرانی خانم سوزان کین  و  کتاب سکوت را پیشنهاد می کنم . 




آیا در حال توسعه بودنمان ادامه دارد ؟
                                                  یا 
                                                     چرا چشمان گشادتری نسبت به اروپاییان داریم 


تقریبا از دوران نوجوانی و کمی هم از دوران بچگی زور می زدیم توی سر خودمان می زدیم تا در دانشگاه اسم ورسم داری قبول شویم و از این طریق آینده ی شغلیمان را تضمین کنیم . اما در این میان یک جای کار می لنگید ، از درون احساس می کردیم که شغل مناسب ما وجود ندارد یا اگر باشد زدوبند کافی برای بدست آوردن آن را نداریم . بدون انگیزه ی کافی راهنمایی و دبیرستان طی میشد ، دانشگاه هم که خبری نبود و چشم باز کردیم و دیدیم جلوی صورتمان را مه غلیظی گرفته است ، همچنان که کوله ای به پشت داریم شهری را می بینیم که جایی برایمان ندارد ، تمام زندگیمان را عدم اطمینان به آینده  یا توهم های آرمانانه گرفته است و کمتر کسی را پیدا می کنیم که امیدوار باشد . من در کشوری زندگی می کنم که بهش در حال توسعه می گویند و فکر می کنم در حال توسعه بودن روی طرز زندگی همه ی ما تغییرات مثبت و منفی بخصوصی گذاشته است . تصور کنید در کشوری اروپایی و مرفهی به دنیا آمده بودم و حتی پدر و مادرم و جدم هم کاری به این خاورمیانه نداشتند ، یعنی کاملا اروپایی بودم ، فرض اینست که از همان ابتدای زندگی تنشی  خیلی کمتر نسبت به پیدا کردن شغل داشتم ، در کنار دوستانم زندگی آرام و خوبی را ادامه می دادم ، بعد از چند سال ازدواج می کردم یا طلاق می گرفتم و ازدواج مجدد می کردم تا در کنار همسرم پا به سن گذارم و بازنشسته میشدم و در آرامش صبح ها روزنامه ی روز را می خواندم و عید شکرگزاری را کنار عروس و داماد و نوه های شرورم می گذارندم ، پرسپکتیو کلی زندگی من تعیین شده بود و در اول مسیر و سن جوانی انتهایش را می دیدم . کشور هایی که مقصد مهاجرهای زیادی هستند توانسته اند این دورنما زندگی را رسم کنند و آنرا برای مردمان خودشان محقق کنند . سطح رفاهی که در این کشورها هست خوشبختی متوسط و آرامی را که فراهم کرده اند . به نظرم سطح توقعاتی که در ذهن کسی که در آنجا بدنیا آمده بین همان رفاه متوسط و رو به خوب آنجاست به خاطر اینکه مسیری تقریبا معلومیست که دولت سعی در هموار کردن راه جوانانش برای جرکت در آن می کند . اما زندگی من در کشوری درحال توسعه هیچ پیشفرض درستی دارد ، بیشتر کارها با اصلی بنام ریسک عجین شده و این جوانان را از سن های کم کاسب مسلک یا در بهترین شرابط آگاه به شرایط نابسامان بار آورده است . هرکدامان دنبال موقعیت یا شکافی هستیم که درونش بپریم و به تصاویر ذهنی که از موفقیت داریم برسیم . هیچ چیز معلوم نیست و در یک لحظه ممکن است قوانین و شرایط 180 درجه برگردد . 
پس شاید نام خوبی رویمان گذاشته اند ، ما همه در حال توسعه ی خود و شرابطمان هستیم . هر یک از ساکنین این کشورها خود یک کشور در حال توسعه است که سعی دارد پایش را روی چیزی بذارد و به بالا بپرد تا هوای بیشتری بخورد . این عدم امنیت ، این ترس از آینده مارا به موجودات هوشیارتری تبدیل کرده و نمی گذارد قانون جنگل را فراموش کنیم . درست است هرکدام از ما افسرده ایم ، یا هرم مازلو  جهشی و ناقص درمان فرو شده اما دارم نیمه ی پر لیوان را نگاه می کنم ، ما مبارزهای بهتری شدیم ، حواسمان بیشتر جمع شده است و معنی واقعی امنیت شغلی یا آرامش خاطر را به نسبت بهتر درک می کنیم . 

چرا باید کتاب هایی که خوانده ایم را به عنوان پایه ی میز استفاده کنیم ؟

                                                                                                یا

                                                                                                      قبل از من فریاد ناصری این را در شعری زیبا گفته است


با دوستم سوار بر ماشینیم و او جمله ای را می گوید ، می گویم اینی که می گویی به نظرم درست نیست ، معلوم می شود که این جمله را قبلا ازم شنیده است . خیلی راحت بهش می گویم دیگر به این دلیل این فکر را معتبر نمی دانم چرا که من تغییر کردم . اگر تنها یک خصوصیت مثبت در تمام وجودم داشته باشم آن خصلت همین تغییرپذیری و سیال بودن افکار و کارهایم است . هیچ قالب فکری یا منشی نمی تواند مرا به شمشیرزن آن مکتب تبدیل کند چراکه از همان ابتدای علاقه مندیم به یک فرقه ، سبک یا اندیشه ای خاص می دانم دلایل به همان اندازه جالب در پی نفی آن وجود دارد پس چرا لذت جستجو و خواندن را فدای ایستادن و دفاع از موضعم کنم ؟


هیچ پرچمی

ارزش پا کوبیدن ندارد

 

موهایت را یله کن

تا انگشت‌های نازکم را

به پیشانی‌ام بزنم

 

سر هیچ برج و باروئی

به تماشای ماه ننشسته‌ام

فقط خبردار ستاره‌هایی‌ام

که هر شب

مشت مشت به شانه‌های تو می‌دوزم

 

پا به هیچ طبلی نسپرده‌ام

نبضت را به من بده

تا جهان را

از پا در آورم

 

نه صبحگاه و

نه شامگاه

سرود ملی من

نام کوچک توست

که تنها

وقتی که مست می‌کنم

خوانده می‌شود


روزی نوشتم خیلی دوست دارم به همه ی مردم احترام بگذارم اما با آنهایی چه کنم که خودشان احترام سایرین را نگاه نمی دارند . کاملا بر من اثبات شده که هرچقدر بیشتر بدانی ، دلیل بیشتری برای سکوت داری ، هر چقدر بیشتر مطالعه داشته باشی و کتاب های مختلف از اندیشه های گاه متضاد را بخوانی می فهمی که همان قدر که دلیل برای اثبات چیزی هست ، همان قدر هم برای رد آن وجود دارد . پس عملا دلیلی وجود ندارد که غنچه ای زیر پوتین سربازی له شود یا کودکی به خاطر جنگی یتیم شود . سرباز برایم مفهموی احمق است ، سربازان جنگ و صلح می کنند بدون آنکه واقعا بدانند برای چه چیزی و به چه قیمت می جنگند. ریشه ی جنگ و کشت و کشتار باور به کتاب ها یا نسخه هاییست که بدون هیچ نقد و پرسشی به مرحله ی اجرا درمی آید و سربازان تک کتابی جان خود و انسان های دیگر را به راحتی می گیرند و دسته ی دیگری از این ها سریعا جایگزین آن ها می شوید . چندوقتی است که موضوع داعش و عضویت جوانان از سراسر نقاط در آن مرا به فکر فرو برده شاید در یادداشتی به برداشتی که داعش و داعشی شدن دارم پرداختم . 

دادا بودن یا نبودن ، مسئله اینست ؟

                                                    یا

                                                    سنگی که مارسل دوشان در چاه پرتاب کرد


" دادائیسم سرفصل هنر پیشگام یا آوانگاردیسم هنری در قرن بیستم است.

تمام آثار مدرن انتزاعی (آبستره)، غریب و غیرطبیعی و به گفته مخالفان

"اجق وجق"، چیزی به این مکتب بدهکار است "


معمولا سبک های هنری  را فرزندان خلف یا ناخلف سبک های پیش از خود می دانند البته سبک ها نمود بصری ایده هایست که در طول زمان پالایش یافته و تغییر کرده اند پس هر سبکی از تفکری ساطع شده و تفکرات خود نتیجه ی احساسات و واکنش های اندیشمند نسبت به زمانه ی خود . درباره ی  دادائیست یا داداگری نیز می توان نگاه مشابهی به آن داشت و آنرا محصول ذهن مغشوش جوانان اروپایی دانست که جنگ آن ها را آواره و بی خانمان کرده بود . داداگری جنبشی بود که زود آمد و به سرعت محو شد اما تاثیری که بر دنیای هنر و اندیشه ی مدرن گذاشته تاثیری خانمان برانداز و غیرقابل چشم پوشیست . دادائیسم سبک نیست ، آثارش شباهت فرمی بخصوصی باهم ندارند اما از همان فرم ها می شود ذهنیت دادایی و زبان اعتراضی او را فهمید . دادائیسم تفکریست که اینک وارد گوشت و پوست هنرمدرن شده است و تصور اینکه دادائیسم ، مکتبی بوده در ابتدای قرن بیستم و حالا دیگر مطرح نیست نمی تواند حقیقت داشته باشد . مدتی قبل مطلب جالبی خواندم با عنوان اینکه مگر می توان مدرن نبود اما پایم را فراتر می گذارم و با ذره بینی که در دست دارم می گویم مگر می شود دادا نبود ؟ 

در برداشت معاصر به داداگری ، هدف نه تکرار فرم های دادایی بلکه تفکر انتقادی و خارج از چهارچوبست . زیبایی چیست و آیا مجبوریم که زیبا باشم ؟ زیبایی به چه کار می آید ؟ هنر چیست ؟ هر چیزی می تواند هنر باشد ، هیچ چیزی هنر نیست ،داداها رسانه های مختلفی را امتحان کردند و هنر به مثابه جریانی اجتماعی ، هنر همه جانبه ، هنر بد ، مقصد :شکستن هر منطق و نظمی از پیش تعریف شده . هنرمند مهم نیست ، هرکس می تواند هنرمند باشد ، هیچکسی مهم نیست هر کاری می توان انجام داد . یک ترکیب بندی تصادفی در خیابان می تواند هنر باشد ، اثری که قبلا ساخته شده می تواند فقط با امضای هنرمند ارزش هنری پیدا کند . هیچ چیز مهم نیست اما همه چیز بکار می آید .

دوستی دارم که می گفت در خانه اش تلویزیون ندارد ، این یک حرکت مبارزه جویانه است ، چون تلویزیون همه رشته ها را پنبه می کند ، تلویزیون وقت را می خورد و حتی چیزهای عالی را تا مرحله ی ابتذال سطحی می کند . مخاطب امروزه ی هنر با تلوزیون بزرگ شده و از آن بدتر اسیر اسمارت فون ها و اپ هاست . این مخاطبان افرادی بی حوصله و خسته و شاید نهیلیست ترین نسل روزگار بشرند حتی اگر خودشان ندانند . هنرمند امروز اگر بخواهد در قالب های هنری پیش از خود بماند هیچگاه نمی تواند مخاطبان دمدمی مراج امروزی را جذب و پیام خود را منتقل کند . اما یک هنرمند دادا شاید بهتر عمل کند ، دادا از همه چیز بهره می گیرد ، از شبکه های اجتماعی یا دستارودهای جدید روزگار ما یا هر چیز دیگری اما این کار را طوری انجام می دهد که هنر انجام می دهد طوری که تیرش روح مخاطب را نشانه گرفته ، بی مهابا و بدون رحم تیر را رها می کند ، یک دادا یک هنرمند است و یک هنرمند یک دادا

نکاتی که درباره ی دانشگاه معماری نمی دانستم  یا

                                                        چرا دانشگاه رفتن در درصد سواد جامعه بی تاثیر است ؟


زمانی که وارد دانشگاه شدیم فکر می کردیم اتفاق بخصوصی در زندگیمان اتفاق افتاده ، قرارست درهای دانش و بازار کار رویمان گشوده شود و به سال های طلایی زندگی نزدیک و نزدیک تر شویم و اتفاق واقعی که افتاد این بود که اولا از لحاظ مدل آموزشی تفاوتی با دبیرستان نداشت و ندارد و هر چه می گذرد به دبیرستان نزدیک تر می شود دوما یکسری که لقب استاد می گیرند چیزهایی را می گویند و ما می نویسمشان و آخر ترم سر حذف آنها از امتحان مذاکره می کنیم . معمولا شاگرد اول های دانشگاه حداقل در رشته های خلاق مثل هنر و معماری بی سوادترین و محافظه کارترین دانشجوها هستند و دنبال استاد مربوطه می دوند و مراتب ارادتشان را پیشکش ایشان نمی نمایند . جدای از جو بد و نمره ای دانشگاه ها ، زمانی که دانشجو می شویم مقام اجتماعی مان به اندازه ی سگ یا گربه های خیابان افول می کند ، به قول معروف آدم نیستیم دیگر دانشجویی ام . چند ماه پیش نزدیک خیابان انقلاب در کتاب فروشی خوبی بودم که جوانی آمد تا کتابی بخرد  و به صندوقدار گفت : (( تخفیف بده ما دانشجوییم ))، فروشنده خندید  و گفت : (( همه دانشجوییم )) ؛ این جواب خیلی جالب است اولا به تعداد بالای فارق التحصیلان و اشتغال به تحصیلان اشاره دارد .  دوما وقتی می گوید همه دانشجوییم یعنی این روزها دانشگاه رفتن هنر نیست و نمی تواند دستاوردی حساب شود هر کسی می تواند دانشجو باشد حتی خود فروشنده که چهره ی فرزانه و جوان داشت .

سیستم آموزش معماری بجز استیلای دیکتاتوری استادان بر شاگردان و البته برده بودن خوب شاگردان در خودش و درس هایی که در آن ارائه می شود کاملا بی مصرف ، فرسایشی و مادون قدیمی است . البته فکر می کنم اگر استادان انسان های فرهیخته تری بودند و البته شاگردان واقعا بارقه ای از خلاقیت داشتند وضع بهتر بود و با همین سیستم آموزشی و درس های به دردنخور می شد به جاهای خوبی رسید اما جامعه به سمتی رفته که حتی کسانی که وارد رشته های خلاق می شوند نیز مصرف کننده اند ! پس پایه های خلاقیت جامعه در نسل های بعد جایگزین نمی شود ، نو آوری دیده نمی شود و به سمت انحطاط و از بین رفتن تعهدکاری بین معماران نسل بعد در حرکتیم . به شخصه جامعه را مقصر می بینم که فرزندانی تربیت کرده اند که دچار بی اخلاقی و بی انگیزگی اند ، سیستم به دردنخور دانشگاهی به درد همین قشر می خورد که واقعا "دیگه حال فک کردن و نداره" البته این مشکل در جوانان ارتباطی با ایران یا خاورمیانه یا شرقی بودن ما ندارد در تمام جهان جوانان گوشه ای دراز کشیده اند و کاری نمی کنند . ما فرزندان وسط تاریخ هستیم جنگ های بزرگ قبل از ما بوده ؛ جنگ ما جنگ درون است . بشخصه با اینکه به مسائل مختلفی علاقمند هستم اما زیاد شده وسط راه باتری ام تمام شده چرا که شاید در اتمسفر اطرافم تنها کسی که بازی می کند منم و باید بقیه را شارژ کنم ، کم کم خسته می شوم به عنوان کسی که ایده های بسیار دارد نیاز دارم در اتمسفری پویا زندگی کنم که متاسفانه اینچنین اتمسفر سالمی را تابحال ندیده ام . معمولا انرژی زیادی را روی مخالفت با تم غالب اندیشه های قدیمی و همچنین همنسلانم  می گذارم و این تعداد حامیان مرا در بیشتر گروه های سنی و اجتماعی کاهش می دهد . برای جامعه ای نگرانم که نصفش تاریخ زده اند و مابقی بی خیال و بی غم توی پارک ها قلیان می شکند یا تفریح های باکلاس و گرانتری دارند و بازده ی خاصی ندارند و در بهترین صورت کارشان تلاش برای تکرار مکررات است . این جامعه مصرف زده در نسل های بعد از خودش این اضمحلال را ادامه می دهد و چندسال بعد کودکان بی حوصله و بی ادب زیادتری را در خیابان می بینیم که روبرویمان ایستاده اند و دیگر هیچی برایشان مهم نیست .

ا