این اقلیت یک نفره

وبلاگ شخصی علی امامی نائینی

این اقلیت یک نفره

وبلاگ شخصی علی امامی نائینی


     یا 

      شکر آورده ام 

همان چیزی که مسخره اش می کند همان چیزش شکر است، بدی اش شکر است، خسته بودنش شکر است، سخت بودنش شکر است، درد خداحافظی اش شکر است. می زند دهانمان را، اما مگر می شود وقتی تلخ کام هستیم  خیال شکر از ذهنمان برود ؟

می خواهم بگویم تمام زندگی همین چمدان ها هست، باید جمع کرد و دل کند و رفت. چطور باید باشد زندگی وقتی نمی توان در یکجا ماند چرا که گندمان می گیرد، انقدر گندمان می گیرد که عاشقش می شویم، میوفتیم درش ، غلطت خوردیم،خوبست که دیگر مجبور نیستیم لباس هایمان را مرتب در چمدان بچینیم، چقدر خوبست که کسی نیاید و بفهمد ظرف ها را روزهاست که نشسته ایم، چقدر خوبست که عریان غلط می زنیم و  به تنها آسمان سفیدی که قول می دهیم تا آخر عمر عاشقش بمانیم زل می زنیم؛ سقف اتاق.

وقتی تکان می خوریم با سر به زمین می خوریم، زمین نرم است، درد ندارد این افتادن ها، این تا لنگ ظهر خوابیدن ها، بالا و پایین کردن صفحه های اجتماعی، این سکون چقدر لذیذ است، چمدان ها خالی است اما. نمی شود. حتی تکان نخوردن هم تاریخ انقضا دارد، خودش را از بین می برد، تنهایی هم همین طور و هر فعل دیگری که قبلا تو را مریض بی حال کرده ازت خسته می شود، مثل بقیه. خودشان تو را تمیز و مرتب در چمدانی جا می کند و پرتت می کند در جریان. می روی تا سخره ای، حیوانی چیزی بالاخره پیدایت کند.

زندگی بازگشت پذیر نیست، زخم ها خوب می شود اما از همبستگی سلول هایت برای نجات تو جای خراش ها باد می کند، گوشت می آورد. آدم صفرکیلومتر نمی ماند، اینها هست و به طرز معجزه آسایی تو می توانی دوام بیاری. زمان تو را له می کند، زندگی با بی رحمی تمام از روی گل ها رد می شود، تمام تنت کثیف است اما نمی کشت تو را.

تو خودت چمدانی هستی در زمان، حالتت، سرعتت و شتابت دست خودت نیست، زمانی می رسد که دست های پنهانی پرورنده ات را بررسی می کنند و تصمیم می گیرند به مرخصی بروی، آزاد نیستی و نمی شوی اما. چمدانت حاضر و آمده پیش رویت ظاهر می شود. می خواهی دو قدم بردار یا صد قدم، حالا دور دور توست، جولان بده !

یا 

به یاد تمامی آنهایی که این یادداشت را نخوانده از برند ...


انتهایش ترس است و جنون و ابتدایش دلبستگی به یک خیر بزرگ تر، میانه اش هم می شود همگی تردید اما این بدن و ذهن توست که مثل حبه ی قندی که ناگهان از دستت در می رود و در چای فرو می رود تحلیل می رود ،با ضربه ای پودر می شی . تغییراتی هستند فیزیکی، بازگشت بپذیرند می شود نشست و دوباره تکه ها را سر هم کرد، چسب کاری کرد، سطح را جلا داد و به عنوان دست اول دوباره وارد مارکت کرد اما چیزی که تغییر ماهیت می دهد چیزی که سقوط می کند دیگر تبدیل شده، دون و پست شده، دیگر نیست، شاید با وجود جدید و نکبتش مشکل داشته باشد اما بجزآن نمی تواند باشد، جبر سلول ها، جبر مکان و جبر عادات موجب تغییری در عمیق ترین سطح وجودی می شود.

خاطرات افسوس هستند و آینده به وحشت و شکنجه ای که انتظارش را داریم می ماند، کاش کورسویی از امید بود، کاش هر سال نمی گفتند که امسال خشکسالی بدی آمده که هیچوقت این چنین نبود. کاش می شد به روی سطحی به سفتی سخره ها گام برداشت، اما دریغ که ما خیلی قبل تر از اینکه بفهمیم مدهوش نوعی خیال شدیم، رمانسی که هرگز نبوده و نمی آید و نمی شود. مگر می شود از این همه فعل و انفعالات منفی پیرامون خیر دائمی زاییده شود ؟ آن که بهمان یاد داد که موتور محرکه ی دنیا از کنش و واکنش خیر و شر شارژ می شود بیاید به من بگوید که آن خیرها کجایند ؟ من که تمجع و تجزیه شرهایی با ابعاد و مقیاس های مختلف را می بینم. شرهایی که واقعا شر هستند و شرهایی که همه بهشان عادت داریم، انسان، مرگ، تولد ، تعهد ، ایثار ، دوست داشتن و البته نوشتن.

 

یا چگونه یک پرتفولیوی خوب معماری طراحی کنیم ؟  


مقدمه :

تمام کسانی که زندگی حرفه­ ای شان درگیر رشته ­های خلاق من­ جمله معماریست دیر یا زود باید به گردآوری پرتفولیوی خود اقدام کنند . شاید این مرحله را بتوان یکی ازمهم­ترین و چالش­برانگیزترین لحظه­ هایی قلمداد کرد که آینده­ ی ما را مشخص خواهد کرد. اینکه کجا قرارست ادامه تحصیل بدهیم یا چه کسانی علاقه به همکاری با ما را دارند را خطوط و عکس­هایی تعیین می کنند که ما قبلا مشخص کرده  ایم با چه ابعاد و تناسبی کنار یکدیگر قرار بگیرند و با چه ترتیبی به نمایش در بیایند، به خاطر اهمیت طراحی پرتفولیو و نبود منابع کافی درباره ­ی این موضوع تصمیم دارم در این یادداشت درباره­ ی نحوه­ ی جمع­ آوری و مدیریت یک پرتفولیو خوب مخصوصا در رشته­ ی معماری پیشنهاداتی ارائه کنم.


 

اولین نکته­ ای که باید به آن توجه کنیم اینست که پرتفولیو را با کاتالوگ و تبلیغات مجلات و روزنامه ­ای اشتباه نگیریم، کاری که قرارست انجام دهیم انتقال اطلاعات در کم­ترین زمان ممکن و با ساده­ ترین شکل ممکن است، سادگی و انسجام مدارک از غرق کردن اطلاعات لابه لای تزئیناتی که هیچ پیامی نمی رساند هزاران مرتبه کارسازتر است اما همچنان نحوه ­ی ارائه­ ی ما باید به شکلی باشد که بالاترین تاثیر را روی بیننده داشته باشد طوری که آن بین کار سایر متقاضیان و درخواست دهندگان مانند دست­خط یا امضای شخصی مان همچنان که متمایز است در خاطر ناظر هم ماندگار شود.

همچنین باید یادمان باشد که پرتفولیو کلکسیونی از بهترین کارهایمان است، مجموعه­ای که علایق ، استعدادها و دغدغه­ های ذهنیمان را به عنوان یک طراح یا معمار، همچنین رشد و بسط یافتن آنها را در طول مسیر شغلی- تحصیلیمان را نمایان می کند . یک پرتفلیوی خوب تصویری نسبتا دقیق از طراح و همچنین نحوه ­ی پاسخگویی او به مسئله ­ی طراحی را در ذهن بیننده­ ترسیم می کند . از آنجایی که پرتفولیو را می توان تاریخچه ­ی گرافیکی طراحی­ هایمان تعریف کنیم تسلط نسبی به مسائل صفحه­ آرایی و تصویرسازی در ساختن پرتفولیویی جامع غیرقابل انکار است . پرتفولیو یک مجموعه­ ی خودبسنده است، ممکن است کارهای ما توسط ناظرینی بررسی شود که نه ما را می شناسند و نه تا به  حال دیده ­اند، به همین خاطر در جمع آوری مدارک و تصاویر باید هدفمان انتقال پیامی قابل فهم باشد و از زیاده ­  گویی و خسته­ کردن مخاطب جدا پرهیز کنیم در حالی که باید بیشترین اطلاعات ممکن را به نمایش در آوریم در عین حال باید با کمترین و ساده­ترین طریق ممکن بیشترین تاثیر را روی ناظر بگذاریم . در این کار شاید معمار باید شبیه به یک تدوینگر سینمایی عمل کند و با بهترین ترتیب بهترین تکه های ضبط شده از طول زندگی حرفه­ ای­ اش را به نحوی ارائه کند که در کنار هم بهترین معنا و منطق را دهد . بیشتر تاکید یک پرتفولیوی دانشجویی روی پیشرفت فردی است و کمتر به نظر می رسد که تمامی پروژهای داخلش شبیه به بهم و یک نوع نگرانی را نشانه رفته باشند، به خاطر اینکه طی چندین سال معمولا علایق و جهت­گیری های هر فرد کم کم تغییر می کنند و سمت و سویی تازه ای می یابد، به همین خاطر نگاه کردن به پرتفولیوی هر معمار نظیر خواندن اتوبیوگرافی ای مختصر است و انقلابات درونی او را به خوبی آشکار می کند و نشان می دهد در دنیای طراحی او که به کدام قطب تعلق خاطر دارد .

بهترست کسانی که تازه، وارد این رشته یا حرفه شده ­اند بی درنگ مدارک و مستندات کارهایشان را از همان ابتدای شروع هر پروژه جمع ­آوری و دسته بندی کنند، چرا که در نهایت این آینده نگری شاید ماه ها وقتی که قرارست برای پیدا کردن و دوباره ساختن مدارک گمشده یا از بین رفته تلف می­شود را جبران کند. همچنین با توجه به وقت محدود و استرسی که در این مرحله روی معمار است، کارهای از قبل انجام شده که نیازمند تنها چینیشی متفاوت­تر است کمک بسیار خوبی به او است .

نخستین کاری که برای تهیه یک پرتفولیوی خوب باید انجام دهیم ارزیابی بی طرفانه ی طراحی­ هایمان است و بهترین راه برای این کار نشان دادن آنها به افراد صاحب نظر یا همکارانمان و خواستن نظرشان است . کدام کارها قرارست بهترین خصوصیات ما را نشان دهد و کدام یکی ها بهتر است در این مجموعه قرار نگیرد . اینکه به چه مقصودی پرتفولیو را را تهیه می کنیم اهمیتی فراوانی دارد به همین خاطر ممکن است یک معمار در زندگی حرفه ­ای خود مجبور به تهیه چندین مجموعه کار شود و هر کدام را به قصدی ساخته باشد . یک پرتفولیوی استاندارد از 20 تا 40 صفحه تشکیل شده که معمولا شامل 3 تا 5 پروژه­ ی برتر معمار است، هر چه تعداد طراحی­ های ارائه شده بیشتر باشد دقت ناظر در بررسی آن ها و زمانی که صرف هر کدام می کند کمتر می شود و این الزاما بد نیست، اگر پروژه هایمان مفاهیم پیچیده­ای را در بر می گیرند باید زمان بیشتری برای ناظر قائل شویم و از تعداد پروژهای کمتری استفاده کنیم اما اگر طراح پرکاری هستیم بهترست نمونه های زیادی از فعالیت هایمان را نشان دهیم چرا که نگاهی به آن­ها کافیست . علاوه بر سلیقه­ و استعداد گرافیکی، معماری که قصد دارد پرتفولیوی باکیفیتی تنظیم کند باید قلم خوبی نیز داشته باشد تا بتواند از کارهایی که در پرتفولیو قرار می دهد با نوشتار قابل فهم و ملموسی دفاع کند، بر فرض مثال هدفمان از این نوع پاسخ ­گویی به مسئله­ ی سایت چه بوده است یا در موقع شروع این طراحی چه چیزی ذهنمان را درگیر کرده بوده است یا اینکه این دیاگرام ها چه چیزی را قرارست نشان دهند و از این قبیل متن ها.

نکته­ ی دیگری که حتما باید بدان توجه ویژه­ داشته باشیم اینست که روند طراحی اهمیت دارد. ما نباید تنها تصاویر و نقشه های کامل شده­ی یک پروژه را نمایش بدهیم، بلکه هدف ما نمایش استعداد ها ، رویکردی که نسبت به حل مسئله داشتیم و روندی که طی شده تا به این نتیجه برسیم است. می­توانیم از اسکیس­ ها یا ایده­ های اولیه­ مان در این جهت استفاده کنیم تا چگونگی رسیدن به نهایت هر پروژه به نمایش بگذاریم همان طور که قبلا اشاره شد ترتیب نمایش پروژه ها بسیار مهم است. بهترین شیوه اینست که مانند یک فیلم سینمایی با اولین برخورد ذهن بیننده را درگیر کنیم و آرام آرام او را برای یک پایان باشکوه­ تر آماده­ کنیم، ساده ­تر بگویم پرتفولیو را با یکی از بهترین کارهایتان شروع کنید و با یکی دیگر از پروژهای محبوبتان خاتمه بدهید اما در این میان آثار دیگری که ارزشمندند را به نمایش بگذارید اما یادمان باشد که انتخاب ما میان بهتر و بهترین­هاست. همچنین بخشی که بر هر پروژه اختصاص می یابد باید از همین رویه پیروی کند، چه مدارکی زودتر نمایش داده شود ، تصاویر کامل شده ؟ پلان­ها یا دیاگرام­ها ؟ و اینکه از کجا این پروژه تمام می شود و داریم کار بعدی را می بینیم ، به همین خاطر عنوان ها و تقسیم بخش ها مهم است و باید مثل فصل­بندی کتاب ها بیننده را متوجه تغییر محتوی و موضوع کند .

امروزه هرکدام از نرم افزارها با پیشنهاد های فراوانی که به ما ارزانی می دارند هزاران احتمال را در برابر ما می چینند که نادیده گرفتن آنها کار آسانی نیست چرا که خیلی از این انتخاب ها بسیار اغواکننده است اما کمتر به ماهیت کلی پرتفلیوی ما چیز مثبتی اضافه می کنند. در این یادداشت سعی شد تا ذهنیتی درباره ی تعریف یک پرتفولیوی خوب در ذهن خواننده ایجاد کند و او را آزاد بگذارد تا با توجه به آن دست به طراحی و آزمایش و خطا بزند، بنا به ضرورت بعضی از قواعد را زیر پا بگذارد و نمونه های اولیه را دوباره و چندباره مورد نقد و بازبینی قرار بدهد تا دست آخر به بهترین پاسخ ممکن برسد ، یک پرتفولیوی خوب .


یک هنرمند...

               یا

               یک هنرمند و بعدش سه تا نقطه


یک هنرمند کسی است که خودش فکر می کند که هنرمند است اما بقیه این چنین فکر نمی کنند . یک هنرمند جوان است و دارد بین احتمالات ، ترس و فکر کردن به زندگی و مرگ دست و پنجه می زند اما کسی نمی داند . یک هنرمند می تواند سن و سالی ازش گذشته باشد اما کار هنری نکرده باشد و اگر روزی از روی بیچارگی یا مستی به اینکه فکر می کند هنرمند است اقرار کند ، زنش ترکش می کند . یک هنرمند یا خیلی فقیر است یا خیلی پول دار . یک هنرمند بعضی را خیلی دوست دارد ،هر کاری هم بکنند . یک هنرمند اما از بعضی ها بیزار است و دست خودش نیست . یک هنرمند از همه بدش می آید و البته از خودش هم زیاد خوشش نمی آید اما به این اقرار نمی کند . یک هنرمند تنها نیست اما فکر می کند هست و این خودش تعریف تنها بودن است . یک هنرمند صبح ها که پا می شود یا هدف دارد یا نه .  کانسپت خوابیدن یا او را به وجد میاورد یا آن را مانع کار می داند . همیشه کسی است که می تواند او را آرام کند و این ربطی به حرف هایی که می زند ندارد . آن کسی که می تواند هنرمند را زنده نگه دارد بعضی وقت ها حرف های احمقانه می زند و هنرمند دلش می شکند . یک هنرمند انقدر دلش شکسته که فکر می کند دل شکستن خیلی عادی است .

یک هنرمند فکر می کند که ون گوگ خیلی هنرمند بود .یک هنرمند فکر می کند که شاید هنرمند نیست .یک هنرمند خیلی بدبخت است و گاهی فکر می کند ای  کاش هنرمند نبود ..یک هنرمند از ته دلش از اینکه هنرمند است احساس رضایت می کند . یک هنرمند وقتی به یاد گذشته می افتد یادش می آید که چقدر احمق است . یک هنرمند زیاد از هنرمند های دیگر خوشش نمی آید و ترجیح می دهد فاصله ای مشخص با آن ها داشته باشد . یک هنرمند دیر ارضا می شود . یک هنرمند اشکش دم مشکشش است . یک هنرمند گاهی خودش را گم می کند و حرف های بی معنی می زند . یک هنرمند حال و حوصله ندارد . یک هنرمند فکر می کند زندگی اش را تلف کرده است . یک هنرمند وقتی به دوران اوجش می رسد سقوط می کند . یک هنرمند یا از کتاب بدش می آید یا خوشش می آید . یک هنرمند دوست دارد معشوقه اش هنرش را بفهمد . یک هنرمند از اینکه معشوقه اش حرف هایش را بفهمد نا امید است . یک هنرمند در طول زندگی یاد می گیرد که یک هنرمند بودن چگونه است . یک هنرمند وقتی می میرد یا خوشحال است یا غمگین . یک هنرمند وقتی به کسی نزدیک می شود می ترسد . یک هنرمند یا بدبین است یا خوشبین . یک هنرمند یا سعی می کند سیاسی نباشد یا باشد . یک هنرمند خیلی چیزها را نمی فهمد . یک هنرمند خیلی چیزها را می بیند یا نمیبیند . یک هنرمند برای خودش اشک می ریزد . یک هنرمند یا رابطه ی خوبی با خانواده دارد یا ندارد . یک هنرمند دوست داشت که قوی تر می بود . یک هنرمند گاهی فکر می کند که راه را اشتباهی آمده . یک هنرمند بعضی وقت ها فکر می کند که تکراری است . یک هنرمند از اینکه حرفی که می زند را کسی قبلا از کس دیگر شنیده خوشحال می شود . یک هنرمند در حال زور زدن است . یک هنرمند می داند که هنرمندهای بزرگ یا خوش شانس بوده اند یا نبوده اند . یک هنرمند دوست دارد که خوش شانس باشد .

کشف و شهود بنده از نگاه کردن به چشم های شرکت کننده های کن

                                                                             یا

ما تا همین جا با همین فرمون اومدیم

 

دوست داشتم یادداشتی درباره ی هنر آوانگارد بنویسم در ادامه ی آن مطلبی که درباره ی هنر مدرن نوشته بودم اما تنبلی مجالم نداد حالا به رسم وبلاگ­نویسی باید یادداشتی بنویسم و از سلامتی بدن و صحت عقلی ام خواننده را مطلع کنم تا بداند نویسنده­ی اینجا هنوز زنده است اما شوق نوشتنش در توعیتر یا نقد فیلم­ مصرف می شود. بیشتر فعالیت ذهنی ام نیز برای این خرج می شود که سر پا بمانم ، سعی می کنم قناعت پیشه کنم و عادت فکر کردن درباره ی گذشته را به کلی ترک کنم.

 دیروز اختتامیه ی کن بود ، می خواستم این مراسم را آنلاین ببینم که توفیقی حاصل نشد اما گزیده هایی از مصاحبه ها و فرش قرمز را دیدم ، برایم شوکه کننده بود ، در چشمان همه ی شرکت کننده­ها چیزی مشترک بود و آن هم ترس بود . فکر نمی کنم از هنرپیشه­ها کسی روی زمین مشهورتر باشد ، بیشتر آدم ها به دنبال شهرت و دیده شدن هستن اما وقتی سعی میکردم خودم را جای این افراد مشهور بگذارم و روی فرش قرمز قدم بزنم به وحشت افتادم ، بعد دیدم بیشتر آنها هم به وحشت کرده اند ، وقتی وارد مسیر فرش قرمز می شوی باید مدتی بدون حرکت رو به روی خبرنگارها بایستی و لبخند بزنی ، این کار برای هنرپیشه های زن پراسترس تر می نماید چرا که قرارست بهترین و بدترین لباس های شب نیز از بین آن ها انتخاب شود ، اینست زندگی زیر ذره­بین نگاه های نخراشیده ی مردم و تقریبا هدف خیلی از ماها .

 دوست ندارم گمنام بمانم اما آنقدر هم خوشم نمی آید معروف باشم ، از هر چیزی که خوشم نمی آید و به همان اندازه از متضادش هم بدم می آید . چنین ذهنی ممکن است دیوانه ات کند ، ممکن است خودت را سرپا نگه داری اما نتوانی به کسی بگویی نه آ و نه ب . گزینه ی رهایی بخش چیست ؟ کاری نکردن؟ فضانوردی میان تصمیم­ها ؟ بگذارید این یادداشت مثل سریال لاست باشد فقط سوال ایجاد کند ، دیگه در جیم جواب­های رنگ و وارنگ ندارم ( نه اینکه قبلا داشته ام ) بگذریم ... به جشنواره ی کن که فکر می کنم و کسانی که جایزه ها بردند این فکر به سرم می زند که معمولا کسی که شایسته ی برد است قاعدتانباید برای جایزه فیلم ساخته باشد ، پس وقتی جایزه هم برده برایش مهم نیست ؛ اگر برایش مهم باشد و سال بعد بخواهد دوباره به همین مطرحی باشد می شود مثل خیلی از هنرمندها که رفتند به سراشیبی ، بله ! عقیده دارم که جایزه مردم را خراب می کند. همین دلیل بسط پیدا  می­کند در نگرش من به زندگی ، اگر چیزی را واقعا بخواهی همانا از آن دور و دورتر می شوی مخصوصا اگر کلید محقق شدن آرزویت در دست کسی بجز خودت باشد . با این فکر بیشتر چیزها ارزش سعی کرد را از دست می دهد و زندگی ساده تر می شود .برای من مهم نیست که قیمت بنزین گران شده ، مسائل سیاسی اذیتم نمی کند ، چون آخر سر می دانم که اگر یک ذهن مجنون در بهشت هم قرار بگیرد معذب است و وارونه اش اینک اگر به فکر و خیال ها سر و سامان بدهیم و سری شفاف داشته باشیم در بدترین جاها نیز آرامش داشتن شدنی است .

و اینکه

آرامشم آرزوست ...

 

 


تاملاتی درباره ی بی نیازی 

                                     یا

                                     چگونه واقعا آزاد و رها باشیم ؟


بار ها شده در فکر این فرو رویم که کاش این حس و حالی که الآن داریم تمام نشود ، کاش شن های زمان سر جای خودشان میخکوب شوند و بگذارند قدری با خودمان راحت باشیم تا بدون ترس از سوت پایان ، واقعا از بازی لذت ببریم . اما می دانیم که نمی شود ، زمان شتابان حرکت می کند و حالا آن بچه ی بازیگوشی که دور اتاق می دوید دبیرستانی شده ، عاشق شده و حتی ما را یادش نمی آید. بله! ... تو نمی توانی زمان را منجمد کنی اما با فکر کردن به تیک تیک ساعت کم کم خودت را از پا خواهی انداخت . زندگی مسابقه ای می شود که بدون هدف باید مرتب بدوی ، خسته از میهمانی های شبانه به خانه برگردی و دوباره فردا صبح جلوی میز مدیر دست به سینه ایستاده باشی. تا ساعت چهار خیلی مانده ، حالا حالا هستیم خدمتتان. اما این ها کافی نیست ، آرزو می کنی که آن صندل هایی را پاکنی که در ایستاگرام دیده بودی و بعد افسوس می خوری که کاش دیرتر آیفون خریده بودی تا مدل جدیدترش را داشته باشی . به این فکر می کنی که توان رفتن به ایتالیا را نداری و تعطیلی بعدی باید بروی شمال . چه افتضاح ! چقدر زندگی بدی داری ، چرا نمی توانی ماشین وارداتی سوار شوی ؟ راستی تو هم از آن خط ها روی پیشانی ات افتاده ؟ جوانی زود تمام می شود ...

در لحظه زندگی نمی کنیم ، اما خیلی این را می گوییم ، اینکه در لحظه زندگی می کنیم ، خوشحال و موفق هستیم و عکس های فیسبوکی­مان هم اثباتی بر این مدعاست، همه این ادعا را دارند که دم را غنیمت می شمارند اما کسی واقعا بلد نیست این کار را انجام دهد . کافی است که ترافیک کمی کند باشد تا ما تمام ماتم های دنیا را دوباره جلوی چشممان بیاریم . بگذارید بگویم این که از تک تک دقایق زندگی کیف کنیم ، خودش می تواند یک دستاورد باشد ، یک هدف برای زندگی یا یک موفقیت به اندازه نه ، بلکه واقعی تر و ماندگارتر از برنده شدن اسکار یا چیزهای شبیه به این . همانطور که اصغر فرهادی یک شبه به حدی نرسید که برنده این جایزه شود هیچکسی هم یک شبه نمی تواند به فضیلت های زندگی دست پیدا کند اما چون مربوط به درونی ترین حالات و شخصیت خودمان است خیلی راحت تر از هدف های دیگر بدست می آید . اگر هدفتان ماشین ، خانه و زر و زور است کمی باید با بدبیاری های بیشتری رو به رو شوید اما داشتن آرامش درونی فقط به اهرم اراده ی ما نیاز دارد ، اینکه وقایع اطرافت را پشت شیشه ای از آرامش ببینیم ، گونه ای که هیچ جوری نتواند خرابمان کند .

تقریبا من و همه ی کسانی که می شناسم در امنیت و آرامش قابل قبولی به سر می برند ، هیچکداممان به نان شب محتاج نیستیم ، می توانیم سوار تاکسی شویم و جانمان در اثر هیچ عملیاتی تروریستی ای در خطر نیست . ( شکر ) پس چرا مرتب به پستمان جوان های وارفته و غر غرو می خورد؟ چرا باهم جوری رفتار می کنیم که انگار حقمان را خورده اند ؟ جوابی که من در آستین دارم اینست : زیاده خواهی و حرص . چیزی که آتشمان می زند ، چیزی که ما را به داشته های مادی و معنوی مان نابینا کرده ، از هم نشینی خانواده لذت نمی بریم ، مرتب از سرعت پایین کامپیوتر و اینترنت می نالیم . چطور شد که این همه رفاه که شاید صدسال پیش نوعی زندگی شاهانه و حتی بهتر از آن به حساب می آمد انقدر موجب کسالت ما شده ؟ شکرگذاری را از یاد برده ایم و دنبال چیزهای جدیدی هستیم که می دانیم یک هفته بعد از داشتنش برایمان کسالت آور خواهد شد.

تصور کنید که ناگهان تمام چیز هایتان را از دست می دهید ، آنی که کنار شماست ناگهان عمرش به پایان می رسد . پاهای که رویش ایستاده اید از کار می افتد یا چشمتان انقدر کم­سو می شود که خواندن این نوشته ها را برایتان ناممکن می کند ، ترسناک است نه ؟ اما همین الان شما این ها را دارید ، پدر و مادرتان زنده اند . بچه های هم نسلان شما متولد شده اند و به نظر همه چیز خوبست . چرا نباید احساس شادی کنم وقتی که اینقدر چیز های خوب اطرافم را پر کرده ؟  هر روز به این فکر کنیم که اگر این سر ، دست یا پا را نداشتیم ، اگر یتیم و در کشوری پرت به دینا می امدیم چقدر اوضاع و شرایط هم اکنونمان آرزوی مان می بود .

خیلی ها به دنبال آزادی پیراهن خود را می درند اما وقتی ماشین گران قیمتی از کنارشان رد می شود با خشم به آن خیره می شوند ، آری هر تایر این ماشین به قیمت خون بهای منست. کسی که برای آزادی بشر ارزش قائل است اما خودش اسیر تمام نیاز ها و حرص هاییست که هر روزه عصبانیش می کند و باعث می شود قلبش پر از نفرت و حسادت شود . به نظر خیلی از ما ها که دم از آزادی می زنیم مدت زیادی است که در مصرف گرایی و خواستن چیزهایی که جامعه بهمان یاد داده که داشتنش هنر است اسیر هستیم . قیمت این ماشین دو میلیارد است .خوب به من چه ؟ چرا باید این ماشین را بخواهم ؟ چون نمادی از موفقیت در جامعه است . چرا باید نماد موفقیت را برانم ؟ چون مردم مرا تایید خواهند کرد و دوست خواهند داشت . چرا به دوست داشتن مردم نیاز دارم ؟ چون دوست دارم محبوب و معروف باشم . چرا دوست دارم محبوب باشم ؟ چون که دلیلی برای دوست داشتن خودم داشته باشم .

خودتان را دوست داشته باشید ، احساس حقارت نکنید ، دماغتان را عمل نکنید . اگر برند گوشی شما را مسخره می کنند از اینکه در جمعی درش بیاورید خجالت نکشید . اصلا بیایید تمرین کنیم که حرف های بزنیم که دیگران دوست ندارند بشنوند . لباسی بپوشیم که سلیقه ی خودمان است نه اینکه مد شده است و همه گیر. چه می شود واقعا ؟ تنها می مانید ؟ فحش می خوریم ؟ نه ! به نظر من آزاد می شویم . خیلی از چیزهایی که می خواهیم و خیلی چیزهایی که داریم به در دمان نمی خورند ، دور و برمان را شلوغ کرده و گوشه ای افتاده اند . چرا باید این ها داشته باشم ؟ چرا باید بیشترشان کنم ؟ چرا هنوز جرئت خوشحال و بی تکلف زندگی کردن را ندارم ؟

 

 

 

دلایلی برای بیهودگی معماری

                                           یا

                                            از معمار بودگی معمار تا محو شدن خود خواسته اش


تا چند دقیقهی دیگر مه‌لقا می‌آمد و رضا نگران از اینکه چیزی برای نمایش به این مدرس سنگدل ندارد به این طرف و آن طرف آتلیه می‌جهید، رضا دوست من بود و اگر تنها در یک چیز استعداد داشته باشم آن هم طبع شاعرانگی معماری‌ام در کمک به اوست. کمی به اطراف نگاه می کنم و ماکت هرمی را یافتم که کسی ساخته و گویی به کارش نیامده و دورش انداخته بود. هرم را بردارم، خوش ساخت است با فشار دستم مچاله‌اش می کنم، نمی‌دانم از کجا سیم خار داری (بله!در آتلیهی معماری هرچیزی پیدا می‌شود) پیدا می شود و من آن را به دور هرم می کشم .همان لحظه عاشق فرم و البته مفهومی که آن لحظه سرم را داغ کرده بود شدم، با سرخوشی ایدهی طرح اولیهی رضا را برای خودش شرح می دهم . هرم نماد یک فرم قطعی بود ، صلابت داشت اما حالا خراب و له شده و در بند سیمی خارداری از شک و بدبینی اسیر شده، ما نسل همین شکل‌هاییم، بچه‌های ویرانی قطعی ایده‌های کامل. این فرم یک دقیقه ای نمود حالای من و رضا و شما خواننده ی گرامی بود. می‌خندد، می‌خندیم. خوشش آمده بود. از آن طرف میزها، کسی به تحقیر می گوید که این همه سال درس خوانده‌ایم و حالا کارمان شده فلسفه ساختن و مسخره بازی، زینب بود که این‌ها را می‌گفت، نه زینب نبود، دوستش بود که اصلاً اسمش خاطرم نیست. حساب دوست زینب را کف دستش گذاشتم، قضیه ی این هرم امروز برایم یک خاطرهی شیرین شده اما خاطرم هست در آخر رضا ترسید، فکر کرد مه‌لقا به هر حال خواهد کشتش، فکر کرد برود خانه یا جلوی دفتر آموزش خودسوزی کند، بقیه داستان در ذهنم محو شده اما . برای رضا زیاد "فلسفه ساخته بودم" و او هم زیاد ازشان استفاده نکرده بود و من هم زیاد بهش گفته بودم به درک، خودم روزی این را خواهم ساخت ...

 

پ.ن بلند: چرا این خاطره یادم آمدم؟ داشتم دربارهی گونه ای از هنر کنشی مطلب می‌خواندم، وقتی که بدن هنرمند و فرآیند یک اثر اولیت بیابد با یک هنر کنشی طرف هستیم . همان طوری جکسون پولاک رنگ را روی بوم می‌پاشید یا ریچارد سرا سرب مذاب به دیوار پرتاب می‌کرد. این چیزی هست که کریستوفر الکساندر به آن یلگی می‌گوید و آن ترم منحوس هم همان سالی بود که کتاب او با عنوان معماری و رازجاودانگی را خوانده بودم و کلاً از معماری زده شده بودم، الکساندر می‌گفت هیچ شغلی به بدردنخوری معماری نیست، حتی یک دهقان هم بلدست خانه ای که دوست دارد را برای خودش بسازد و دیگر به یک شخص بیگانه چه نیازی است که بیاید و برای غریبه ای طراحی کند ؟ و بعد ادامه می داد که هیچ حرفه ای مثل معماری مرتبا برای اثبات وجود خودش در طول تا بحال اینقدر زور نزده است . مسلما دل الکساندر از مدرن ها پر بود و کتابش بیشتر در لج معمارهای مدرن نوشته شده بود تا راهی برای جاودانه شدن معمار، چیزی که او پیشنهاد می کرد کمرنگ تر شدن رده پای هر نوع اثر دخل معمار و سوم شخصی است که می تواند نشان دهد که چیزی متفاوت از معمول روی داده ، مسلما در این کتاب چیزهای جالبی خواهید یافت و دست آخر کمی ذهنتان را قلقلک خواهد داد . کمی فکر کردم دیدم بی راه نمی گوید. می‌رفتم دانشگاه و مه‌لقا توی چشم‌هایم زل می‌زد و از من "کانسپتِ خوشحال" می‌خواست. نمی‌توانستم بگویم که دیگر از همهی این‌ها بدم می‌آید، به نظرم احمقانه بود . همانجا موزیک پخش می شد و دانه دانه ی دانشجو ها روی میزها می پریدند و شروع به رقص های هماهنگ می کردند و من آهنگ آی هیت اوری ثینگ می خواندم و یکسری صحنه ی دیگر از یک فیلم موزیکال خیالی که در آینده خواهم ساخت پخش می شد و دوباره کات می شد به صورت مه­لقا ... ترم خوبی نبود و به خشکی رسیده بودم . راجع به به درد نخوری معماری با چند معمار صحبت کردم و جوابی نگرفتم ، الکساندر راست می گفت و اما من اضافه می کنم که معمارها دیگر حوصله ی اثبات دلیل وجود خودشان را ندارند اما بعدها که این مسئله برایم حل شد . اولین باری همکه میم را دیدم کتاب را بهش معرفی کردم و البته سریع بهش گفتم که نخوانتش .

پ.ن نیمه بلند : در این سال ها بعضی وقت ها تند رانده ام ، بیشتر در شب و سعی می کردم در بیابان ها ذکر بخوانم و در چهارراه­های شلوغ که چراغ قرمزش خراب شده با احتیاط مسیر مستقیم را همچنان ادامه دهم و به پشت سرم نگاه نکنم . اما همیشه ترجیحم به بیابان های تاریک و خلوت بود . دست آخر باید پیاده شد ، سیگاری کشید و نقشه ای که هیچوقت وجود ندارد را ورانداز کرد . این ماهیت کلی زندگی ام بوده و احساس می کنم کم کم دارم بهش عادت می کنم و مرتب سعی می کنم بقیه را گول بزنم و بگویم این راه را پیش بگیرند . فکر می کنم اساسا این ها تجربیاتی شخصی است و نمی توان به هرکسی تعمیمش داد . مسلما اگر دوست زینب سر و کله اش پیدا شود و این ها را بخواند دوباره زیر لب غر می زند و به فلسفه بافی محکومم می کند. روغن ماشینم را چک می کنم ، در کاپوت را می بندم و پوست تخمه ها را در بیابان می ریزم .بهش یاددآوری می کنم که تنها برای دو نفر و نصفی جا دارم اما قرار نیست سوارش کنم . آهنگ  Carry On My Wayward Son  در حال پخش است و من به سمت افقی نا معلوم در حال محو شدنم ، دقیقا همانطور که الکساندر ازم انتظار دارد .

  

قرار بود از دور باهت بای بای کنم اما وقتی صورتت رو دیدم عنان از کف دادم

                              یا

                              عبادتگاه کوچک من


قبل از پایان اولین روز بهار ، باید این یادداشت را به پایان برسانم . این بار می خواهم از عشقی حرف بزنم که در اتاق تاریک و خفه و البته گرم خانه ی مان شروع شد به خاطر اینکه تاب آورم لباس هایم را می کندم . روز هایی که به دنبال دلال های فیلم می دویدم ، لیست بلند بالایی را به هرکس و ناکسی نشان می دادم تا بتوانم پیدا کنم و ببینم و این کنجکاوی که به جانم افتاده بود را پایان دهم . از کی شروع شد ؟ شاید زمانش مصادف با سال آخر دانش آموزی ام بود . باید برای کنکور می خواندم ، موفقیت ، دانشگاه و ماشین گران قیمت منتظرم بود اما  کم حوصله ام ... می دانید که . تمام درس ها را تا قبل از عید تمام کردم و تا شب کنکور فیلم دیدم . سرم داغ بود (هست)، هزاران هزار فیلم بود که ندیده بودم ، می خواستم بدانم کوروساوا به چه رسیده ؟ چرا تماشای پرتغال کوکی در انگلیس ممنوع شده یا چرا پایان فیلم پیرمردهای بی وطن این گونه نوشته شده است . هزاران فیلم ، هزاران سوال و کنجکاوی و یک تلویزیون خیلی خیلی کوچک در در بدترین اتاق خانه . کیف فیلم هایم را بغل می کنم و آرام در اتاق می خزم . چراغ ها خاموش می شود ، درِ اتاق کیپ می شود . اینجا مقدس است  کسی نباید باشد وقتی قرارست کشف صورت بگیرد، شاید به خودم گوشزد کنم که نباید لذت برد اما حقیقت دارد که فیلم خوب پر از احساس است و قطعا لذت بخش ، اما آن لذت از جایی می آید که فکرش را نمی کردی ، تانکی منفجر نمی شود ، تنها سگی در ایستگاه منتظر صاحب مرده اش می ماند ، هر سال می آید ، نمی فهمدد مرگ چیست شاید امیدست که کانسپت مرگ را به حاشیه برده ، نمی دانم ، معلوم نمی شود ، همین که معلوم نیست خوب است . وقتی که جو پشی آن بچه ی بدبخت را به گلوله می بندد یا جیمز وود آخر روزی روزگاری در آمریکا خودش را در تیغ های ماشین آشغالی می اندازد . با این ها زندگی می کردم ، هزاران کاری بود که نکرده بودم اما می دانستم چه حالی دارد . احساس می کنم پسرکی که برای خودش می آمد و می رفت و چیزهایی می گفت که کسی نمی فهدید غار خودش را یافته بود . غاری که مغزش را به کار انداخت ، اسم های جدید ، مکان های تازه و گم شدن در داستان هایی که مو به تن آدم سیخ می کرد .

از من پرسیده شد چرا فیلم می بینی ؟ جواب می دهم که نمی دانم . قطعا برای گذران وقت نیست ، دیگر نمی توانم معمولی فیلم ببینم ، باید همه چیز مرتب باشد ، دغدغه ای نباشد و البته احساس غریبی به فیلم داشته باشم . اگر بدانم فلان فیلم خوبست کافی نیست ، حتی بگویند که عالی است باز هم در من اثری نمی گذارد . باید چیزی کشنده تر و حتی کُشنده تر  باشد ، فکر می کنم که دست من نیست. راستش کمی معذب می شوم از پیشنهاد فیلم، می دانم که نخواهم دید ، هر کسی پیشنهاد خوب نمی دهد ، چه در نفس زندگی کردن، چه در انتخاب کتاب و چه فیلم . این ها را نمی شود در روی طرف گفت ، اما مرا که می شناسید ، من گفته ام . گفته ام که نخواهم دید ، نخواهم خواند و نخواهم کرد .

سال هایی سپری شده اما وقتی دقیق تر نگاه می کنم می بینم که به جای سرمقصد و به نقطه ی اولیه رسیده ام ، همه چیز از سینما شروع شد حالا این همه سال گذشته و می بینم قلبم از شعله ها این عشق ازلی آرام و قرار ندارد . به درستی که درست آورده اند که بازگشت همه به سوی اوست ...



 عمو یادگار آمد اما من پای تلویزیون سعی می کنم بی محلی کنم

                                                                                               یا

                                                                                             آخرین آپدیت زمستانی

درک می کردم بقیه غصه ی چه چیزی از قدیم ها را می خوردند ، دنبال چیزهایی می دویدند که دیگر نیست، نخواهد شد ، تمام شده  ولی خوب همه می دانیم اگر میشد چه خوب می شد . قدیم ها همه می دانستند که بقیه چی می خواهند و بقیه به همین ترتیب ، در مکالمه های روزانه یا دید و بازدیدهای دوستانه یکسری حرف و تعارف جا به جا می شد و در این میان کلی مهر و عاطفه به قبلی ها اضافه می شد . آری جانم مثل الآن دیدها منفعتی نبود ، اگر کسی بهت لبخند می زند نمی ترسیدی که وای ! این آدم مهربان چه چیزی از من می خواهد از من بکند. سرشت تلخ انسان ها که همیشگی است اما دادن ها و گرفتن ها تعریف شده بود ، یعنی شوکه نمی شدیم ، اگر سیلی می خوردیم حقمان بود ، اگر داد می زدیم غیرتی شده بودیم و بچه ها پررو نبودن ،توی چشم آدم خیره نمی شدند و از این صحبت ها ، مال قدیم ها نیستم اما قاعدتا باید همین طور می بود . هر چیزی سر جای خودش ، همه چیز طبق عرف و شسته و رفته . اگر به همین منوال می رفتیم جلو بدک به نظر نمی رسید ، اما خوب همه چیز منفجر شد. این ها فانتزی ذهن های معلقی است که خودشان از سنت فرار کردند بعدش دیدند این طرف هم خبری نیست ، بازگشتی هم در کار نبود ، تنها چیزی که مانده بود مربای مامان بزرگ بود که بعد از مرگش آن هم دیگر نیست .

امروز که اینها را می نویسم حالم خوبست ، دارد عید می شود ، تا وقتی عید نیامده همه چیز خوبست ، کمتر چیزها وحشتناک بنظر می رسند ، اما عید که می آید و می رود کمی آدم می ترسد ، هم سنش بیشتر شده و هم بدن قبلی و ذهن گذشته بیخ ریشش مانده ، عملا تغییری اتفاق نیافتاده و یکسال دیگر آمده و حباب جدیدی که تو را قرارست ببرد توی هوای منتظر بلعیدن توست ، توی فانتزی های جدید و دوباره یادت می رود که چقدر از آمدن سال جدید به خودت لرزیدی . این حرف ها خیلی عادی است ، هر سال همینست و می شود برای سال های متمادی همین ها را چند روز مانده به عید کپی پیست کرد و بعدش برویم دنبال خانه تکانی و یواشکی آجیل بخوریم و بعد مهمان ها بیایند و بهشان لبخند بزنیم و بعد بروند تا سال دیگر . کارهای دیگری هم می شود کرد ، می شود اینها را برای آخرین بار نوشت ، مثلا تصمیم بگیرم که دیگر نمی خواهم با عوض شدن زمین و آسمان عوض بشوم ، رخت نو یا آروزوی تجدید حیات روح به چه کارمان می آید ؟ مسئولیت جدید نمی خواهم ف همین روح خاکستری مان را زنده نگاه داریم کلی دستاورد به حساب می آید . حال بنده اکنون خوبست و اگر تا سال دیگر همین موقع همین روحیه را حفظ کنم تمام مراحل رشد و سعادت را تا آسمان خراش خوشبختی طی کرده ام ، دیگر نیاز به این تعاریف و سالگردها و سالمرگ ها و هدف های مسخره ای که روی چیزهای طبیعی چسبانده اند ندارم . سال نو می شود و در تلوزیون توپی را شلیک می شود ، نمی دانم این توپ به کجا می رود ، از کجا می رود ، آیا قصدش اعلام جنگ برای پیشرفت است ؟ توپمان را پر کنیم و از سر و کله ی هم بالا برویم تا سال دیگر همین موقع یکی بدبخت تر و یکی خوشبخت تر شده باشد . خیلی هم عالی و متجدد . دیگر چه می خواهیم از این بهتر ؟ راستی یادم رفت برای عید باید برم باروت بخرم پس تا سال دیگر .... 


                                                                                           

هر کس به قدر سهمش از این شراب تلخ نوشیده و الان که وقت رقص رسیده خوابش گرفته

                                                                                             یا

                                                                                                وقتی بتی در مقابل چشم هایم شکست


 

همسن هم هستیم اما هیچ ربطی بهم نداریم به همین خاطراست که بیشتر دربارهی تقاوت هایمان فکر کرده‌ام. اگر می‌خواستم ویژگی ای از او را داشته باشم دوست داشتم جلوی کامپیوترم لم بدهم و دیگر هیچی برایم مهم نباشد، وقتی کسی چیزی می‌گوید نگاهش نکنم و یا اهمیتی برای حرف های بی سر و ته و تیز مردم قائل نباشم و مهم تر از همه اینکه همیشه شاد باشم، بروم بیرون، دوست‌های زیادی داشته باشم و البته از ماشین‌ها زیاد بدانم و خوب برانم. این تصویر الف است که من می‌بینم مقایسه ای که همیشه دو را دور از او داشته‌ام. دو سالی یکبار می‌بینمش و چند شبی را باهم می‌گذرانیم جدای از فیلم‌هایی که دیده و دیده‌ام، چیز دیگری نمی‌توانیم بهم بگوییم. با اینکه در رشته ای نزدیک به معماری درس می‌خواند اما حوصله این حرف‌ها را ندارد یا من بلد نیستم بحث جالبی برایش پیش بکشم. روی کامپیوترش کلی بازی ریخته و وقتی بازی نمی‌کند بلند بلند به جک‌های وایبری می‌خندد. من هم روی تخت پشت سرش نشسته‌ام و در توییتر جملات قصار می‌بافم. برای چندیدن و چند سال فکر می‌کردم زندگی‌ام مالامال رنج است و اندوه و البته در زندگی موازی‌ام الف خوشحال و بیخیال پنجشنبه‌ها می‌رود فوتبال یا وقتی خانه است پای اینترنت و بازی یا وقتی ظهرها از خواب بیدار می‌شود عذاب وجدان ندارد، با خودش قرار نگذاشته که دنیا را تغییر دهد و وقتی فهمیده زندگی واقعی تر و ترسناک تر از چیزی است که تو خیال می کردی، لای پتو قایم نشده و حتی شجاعانه می‌رود فوتبال بازی می‌کند. ماشین پدرش را چند بار زده به این ور و آنور اما باز هم می‌رود و با شجاعت کلیدش را درخواست می‌کند، اگر به بیخیالی الف بودم قطعاً مراتب رشد و ترقی را ده تا ده تا پریده بودم اما افسوس که به قدر او ، این استعداد ، این نیروی حیات در رگ‌هایم جاری نیست، کوچیک ترین واقعه ای حتی قدر یک مگس، زلزله ای در کل ساختمان فکری‌ام وارد می‌کند. هر چند که پشتش روی تخت نشسته‌ام اما به نظرم جای حقیقی‌ام قعر زمین است، جایی که هستهی داغش بدنم را ذوب می‌کند، بدنی که ذهنی مالامال آشوب و آتش دارد جایی بهتر از این برایش نیست اما در عین حال الف می‌رود به قله‌های سرد تبت، خاطرش مانند دالای لاما آرامست، به مرتبه ای از آرامش رسیده که این زندگی مادی هرگز نمی‌تواند خط خطی اش کند، الف سرزنده تر است و وقتی قدم بر می‌دارد به این فکر نمی‌کند که با هر نفس گامی به مرگ دارد نزدیک و نزدیک تر می شود، الف به این فکر نمی کند که برادرزاده ی کوچکش که روی زانوهایش نشسته و تازه یاد گرفته بگوید عمو ، 15 سال دیگر شکست عشقی می خورد و به خودکشی فکر می کند .

همه این فکرها درباره الف و حتی خواهرها و برادرش در ذهنم بود، اینکه شاد هستند و دارند به خوبی می‌گذرانند، اینکه پدرشان آقای ف زیاد کار می‌کند و به همین نسبت میهمانی می‌گیرد و می‌خورد، به نظر زندگی خوبی ساخته وقتی دامادها و عروس و نوه دورش را می‌گیرند و او فقط با یک نگاه می‌فهمد تمام این جمعیت ساختهی تصمیم اولیه اویند و باز هم کیف می‌کند. این فکرها در سر جوان من بود تا اینکه امسال با الف حرف زدم، قصدم این نبود که مثل قدیم تذکرش دهم که چرا اهداف والا ندارد، دیگر منم به قدر او هدف‌های والا نداشتم، می‌خواستم ببینم حالش چطورست، چه کار می کند،  چه خبر از روزمرگی‌ها؟ ... شاید الف را در آن شب شناختم، وقتی که دوستش را رساند و وقتی داشتیم باهم بر می‌گشتیم آنقدر بحت گرمی در گرفته بود که مجبور شدیم دور بلواری که به خانه می‌رسید مرتب دور بزنیم تا آن شب تمام نشود. الف می‌گفت به آن کسانی که بیخیال هستند حسادت می‌کند وقتی این جمله را شنیدم اول سرم را از ماشین بیرون کردم تا حالم جا بیاید و بعد دیدم که کافی نیست، مجبور شدم کامل خودم را پرت کنم پایین، سرعت ماشین زیاد بود، سه بار روی زمین غلت خوردم و محکم به گوشه ای خوردم، الف سری دور زد و سوارم کرد. بهش گفتم تو در همهی این سال‌ها برایم اسطورهی آرامش خاطر بودی، کسی که می‌تواند بدون فکر زندگی را دریابد. می‌گفت باید کاری دست و پا کند، از مشکلاتش با بی پولی گفت، اینکه خوب نمی‌تواند بگردد یا دل زیبایی را تصاحب کند تا ببردتش پیتزا. الف به این‌ها فکر می‌کرد و خودش را در وضعیت معلقی می دید. گفت از فلان فامیل خبر داری؟ گفتم "نه، اون که خود بیخیالیه "، گفت او هم "رد داده" و تمام. .... چ ششش چچش شششش ...... ( صدای شکستن تصویری که ساخته بودم ) الف هم نگران است ، شاید از درون، شاید مثل من خودش و بقیه را از ماشین پرت نمی‌کند، شاید شرافتمندانه تر دارد با شرایط کنار می‌آید اما قطعاً در این وضعیت  حلوا تقسیم نمی کنند و با همین استدلال به نظر کسی که او بهش حسادت می کرد ساکن همین جاست ،در همین وضعیت و قطعا نگران است به نحوی که به چشم دیگری نمی آید .

سر حرف‌ها را که گرفتم دیدم هنوز هم زندگی هامان بهم ربطی ندارد، اما فهمیدم که چه می گوید ، درکش کردم و برایش آرزوی موفقیت کردم . گفت پسفردا مصاحبه ی کاری دارد ، روزی که صبحش قرار بود من به شهرم برگردم .