این اقلیت یک نفره

وبلاگ شخصی علی امامی نائینی

این اقلیت یک نفره

وبلاگ شخصی علی امامی نائینی

یا

 وقتی که یه توپ دارم قلقلی رو تو اسفند 94 می خونم


پنجم دبستان به این باور رسیدم که می توانم بنویسم، راجع به یکسری زامبی نوشته بودم که شهری را گرفته بودند ، داستانم قهرمانی داشت که در اوایل ماجرا کشته میشد، این ها را با اشتیاق جلوی کلاس بیست سی نفره مان خواندم. کسی خوشش نیامد، معلم تعجب کرده بود، گفت به سرت زده اما خوب می نویسی. این معلم را به شکلی ویژه ای دوست دارم، او کسی بود که درباره ی مردی مرموز میگفت، مردی که تنها پارچه ای لباسشست و بزی دارد که شیرش غذای اوست، گفت که این مرد هند را آزاد کرد، وقتی راجع به ترور گاندی در آن سن و سال شنیدم داشتم قوانینی از ساز و کار دنیا را برای خودم دست و پا می کردم، بعدش امیرکبیر و تمام وزیرهای کارآمد دربار ایران که آخر سرشان بخاطر خوش خدمتی از تن جدا شد به این لیست اضافه شد، بعد خودکشی اهالی فن و چیزهای متفرقه ی دیگر. تمام اینها را کنار هم چیدم تا به این باور برسم که آدم های کار درست له می شوند، کسی آن ها را می کشد یا در بهترین حالت تنها می مانند.

اوج تنهایی و له شدگی من در راهنمایی اتفاق افتاد، دورانی که احتمال می دهم بیشتر مشکلاتی که گاهی گریبانم را حالا می گیرد، بذر نکبت باری بوده که با دست های مهربان ناظم و معلم های آن زمان در روح نوی من کاشته شد، زمان هایی می رسد که می گویم باید این سه سال را زیرسبیلی رد کنم و بگویم همه ی آن تیمارستان استعدادکشی و تحقیر را فراموش کنم اما می بینم که فقط من نبودم، من شکستن شخصیت دیگران را همانجا به یاد می آورم. بهترین موضعی که می توانم نسبت آن مدرسه ی جهنمی بگیرم اینست که امیدوار باشم هیچکدام از عوامل آن مسئول "پرورش" و "تادیب" هیچ نوجوانی دیگری نشوند.

بیشتر اوقات به نوشتن فکر می کنم، به ننوشتن فکر می کنم و حس گناه تقریبا زندگی ام را از ریل خارج کرده است، اما خوشحالم، خوشحال از اینکه رویای کودکی ام هنوز با من مانده  است و اینکه توانستم با آن از چند سیستم بیمار عبور کنم.

وقتی کودکی را می بینم برایش شدیدا نگرانم، اینکه او قرارست وارد مدرسه بشود هیچ زیبایی ندارد، برای من سیاه ترین دوران زندگی ام همین مدرسه رفتن ها بود و اصلا مانند نود و نه درصد دوستان دیگر نوستالژی دوران کودکی و نوجوانی را در سر ندارم. زندگی خوش من با دانشگاه شروع شد، با معماری. چیزی که می توانستم همان زامبی های انشای بچگی ام را دوباره در طرحهایم احضار کنم.

دوباره به تمام قربانی های آموزش و پرورش فکر می کنم، خیلی از آن ها شاید به قدر من خوشانس نبوده باشند، معلوم نیست آنها این حجم سیاهی را چطور قرارست هضم کنند، آن ها معماری شان را در چه پیدا می کنند؟ اگر کمی مانند من به سرشت تلخ آدم ها ایمان داشته باشید، جواب های احتمالی ممکن است ترسناک باشد.

خلاصه و خلاصه که من از مدرسه بدم می آید، دوست دارم هیچ آدمی مجبور به مدرسه رفتن نباشد و برای این بچه دار نمی شوم که مجبور نباشم او را به مدرسه بفرستم.

 در اسطوره ها موجوداتی هستند بنام نگهبان دروازه، کار اینها بازداشتن قهرمان از حرکت و پیش رفتن است، مثل ناظم های مدرسه ام و به خصوص معلم پرورشی راهنمایی و البته داورهای پایانامه ی بزرگسالی ام. عادت خوب من اینست که پیش از هر حمله ای حمله ها را به خودم کرده ام، در ویرانه ی شک، در سرزمین من چیزی برای این کرکس ها نمانده. من تصویری از خرابه های سنگی باستانی ام در یک ظهر تابستانی. چیزی در این سرزمین گیرتان نمی آید تا نخواهم. حمله ها بی اثر است چون قهرمان داستان سال ها پیش از خفگی مرده است. اما این یک داستان اساطیری است، مرگ ها قابل بازگشتند اما حافظه ها مانند ساعت کار می کند. بارها کشته شدم و نسبت به هر زخم فقط یکبار دردم می گیرد، تکرار یک درد برایم بی اثر شده، این یک بیانه یا یادآوری به خودم نیست .

معمار قصه دوست دارد بنویسد، بسازد و از دروازه ها عبور کند، شتاب بگیرد و حمله کند. خستگی بی اندازه را دوست ندارد، او نمی داند چگونه وارد سرزمین ملالی شده که هیچ یک از ترفندهای پیشین دیگر رهایی بخش نیستند. معمار سرش را می خاراند و دوباره خنجرش را آرام آرام وارد ارگان های درونش می کند،  طوری می چرخاند آن را که دردش بگیرد، شاید این کابوس به جای دیگر تلپورت شود، شاید بمیرد و وقتی زنده شود سال ها از این کساطی گذشته باشد. این مردن و زنده شدن های متوالی هم خودش به بخشی از ملال و تکرار تبدیل شده. خنجر می برد اما نمی کشد. نگاهی به نقشه ی گنج می کند و آرزو می کند شاید خنجری در آن صندوقچه باشد که واقعا می برد، عمیق و کشنده.

یا

من هنوز درگیر تیک تیک ساعتم


آخرین بارها را چطور می شود فهمید وقتی که هنوز تجربه های دم دستی و روزمره ی ما هستند، ناآگاهانه به جلو می رویم اما همین لحظات خیلی معمولی قرارست در ذهنمان طلایی شوند و موجب آه و ناله مکررمان وقتی که یادشان می افتیم.

روی صندلی نشسته ام و به سلمانی ام می گویم که دوست دارم قدر همین لحظات را بدانم، می خواهم تک تک ثانیه هایی که از سر می گذرانم را حس کنم. نمی فهمد، برایش مثال پوست دست هایم را می اورم، می گویم هنوز دست هایم پیر نشده، همین چیزهایی که به داشتنش ناآگاهیم بعد که می روند موجبات بدبختی مان را فراهم می کند، نمی فهمد، می گوید برو کشتی سواری کن با چند زیباروی رنگ و وارنگ.

یک هفته می گذرد و من در اتوبوس نشسته ام، تمام سفر انلاین بوده ام و در حال حرف زدن راجع به سینما و بحث های متفرقه ی دیگر. به اینکه این مسیر تهران و اصفهان را تاحالا چندبار آمدم و برگشتم فکر می کنم، به اینکه کی آخرینش اتفاق می افتد.شاید سال ها بعد شاید هم خیلی زود.

دوباره زمان و من هنوز موضوع مهم تری از آن برای نوشتن درباره اش پیدا نمی کنم. مثل شخصیت اول کتاب سلاخ خانه شماره پنجم در زمان متلاشی یا شکسته ام، ذهنم میان گذشته و آینده مدام حرکت می کند، گذشته تاویل پذیرست و هربار معنی خاصی می دهد، آینده اما با تخیلم جان می گیرد، چیزهای عجیبی به ذهنم می رسد و دوباره به حال فرار می کنم و می بینم دوباره از عقربه رو دست خورده ام، به این فکر می کنم که اگر اینها را بنویسم یا فیلمی از رویش بسازم هیچکس نخواهدش فهمید، به این فکر می کنم که در زمان گم شدم.

یا

چرخ گوشتی به نام زمان


دوستی دارم که محتوی وبلاگ‌ها را به ویترین نویسنده‌اش تشبیه می‌کند؛ چیزهای خوب کنار هم قرار می‌گیرند و تصویری مجازی و تعریف‌شده ای به صاحبش اعطا می‌کند، دقیقاً همان لبان خندان و خوشگذرانی های کنار ساحل که در اینستاگرام افراد پست می شود. اما من همیشه واقعیت را ترجیح می‌دادم، دقیقاً درباره‌ی نوشتن همان نظری را دارم که درباره‌ی عکس گرفتن یا فیلم ساختن ، می‌گویم باید آن چیزی که ازمان بیرون می‌جهد طبیعی و بدون روتوش باشد، زیبا نشده باشد، مهندسی نشده باشد. این کار قرار نیست تصویری خوبی از ما به کس یا کسانی مخابره کند، اصلاً شاید هدفش ارتباط یا رساندن پیام نباشد، آن چیزی که الآن از مدیوم وبلاگم به من می‌رسد دنبال کردن سیر تفکراتی است که تا همین چند ماه پیش داشته‌ام ولی زندگی جوری ما را تغییر می‌دهد که شاید حرف‌های قبلی‌مان هم کاملاً از یاد برده باشیم.

برای نویسنده این بیرون ریختن کلمات بسیار مهم‌تر است، نویسنده مرتب پاک می‌کند، می‌برد و می‌دوزد تا شاید خواننده‌ی فرضی‌اش نکند فلان فکر را بکند، ازآنجایی‌که خودم زیاد وبلاگ می‌خوانم، می‌دانم که قرار است حداکثر 10 دقیقه برای خواندن متنی وقت بگذارم و در آخر اگر خیلی نوشته‌ی جالبی بود فکر کنم که چه نویسنده‌ی محترمی این متن را نوشته و سعی می کنم اسم وبلاگش را به خاطر بسپارم.

این نوشتن‌ها خیلی مهم است و مهم‌تر برای خود مایی که می‌نویسیم، چراکه بودنمان را ثبت می‌کنیم، وبلاگ نوشتم باعث می‌شود که عقب‌ماندگی‌ام از زمان را کمی ترمیم کنم، نگاه کنم که چه فرایندی را طی کردم تا به این نقطه رسیدم و احساس کنم واقعاً این‌همه سال که گذشته واقعاً "حسی" در من ایجاد کرده و از جایی به‌جای دیگر تکانش داده. مسئله‌ای که خیلی بهش فکر می کنم همین زمان است که همیشه به اندازه فکر کردن به وضعیتی که اکنون در آنیم ازش عقب می مانیم، هیچجور نمی توان آن را در دست گرفت ، نادستیافتنی و دور است، اینکه به گذشته نگاه می کنیم و به نظر ساختمانی است پر از هزاران حفره که داریم با تخیلمان روکشی طلایی رنگ بهش می زنیم.

با گذشته غریبه ایم، آینده همچنان نزدیک و ترسناک است و حال را همچنان گم کرده ایم. شاید نوشتن بتواند این سه دست نیافتنی را به صورت فرضی کنار هم مرتب کند، میگویم شاید بتواند این راز زمان و گذر عمر را کمی روشن کند، شاید. تنها راهی که می توانم برای غلبه بر این شکست ناپذیر پیدا کنم همین فیلم گرفتن های بی مورد از چیزها و جاهای معمولی و نوشتن گاه به گاه است، همین که شما این ها را می خوانید و من در گذشته ام نوشتمش می تواند موضوع یک فیلم ترسناک باشد. الآنِ من، می شود آینده ی تو...

 

یا

" من خودم یک دسته گرگم، ویژگی مشترک این پک هم نبود حافظفست، عینهو همون فیلمه"


عنوان تز جدیدم برای زندگی، گرگ باران‌دیده شدن است، این یعنی ترس و اضطراب پیشامدهای آینده را کنار می‌گذاریم و وارد ماجرا می‌شویم، در این میان سطح توقعمان پایین است، انتظار داریم که خراب و داغان شویم اما تز گرگ باران‌دیده شدن می‌گوید که بعد از تمام پلشتی‌ها و سوتی‌هایی که در  این میان می‌دهیم پوستمان کلفت خواهد شد. آن چیزی که در این پروسهی آزمایش و خطا بدست می‌آوریم گاهی ارزشمندست، اسمش را نمی گویم چون کلیشه ایست اما حسش مثل همان وقتی است که با خود می گوییم " اوه من از این چیزا عبور کردم دیگه ..."

زندگی یعنی بر لبه ی پرتگاه ایستادن و برخود لرزیدن، یا خواهیم پرید یا خود زندگی تصمیم می‌گیرد که در چه زمانی و کجا پرتمان کند. واژهی پرتگاه کمی بار منفی به ذهن مخابره می‌کند اما در اینجا تأکید من بر بازگشت‌ناپذیری زمان و وابستگی سرنوشت ما به رویدادهای کوچک و به‌ظاهر تصادفی است که ما را به نقطه‌ای روی نمودار زندگی می‌رساند که ناگهان برگ‌ بر می‌گردد، نمودار می‌چرخد، نوسان می کند، نیرویی جلوی بازگشت چیزها را به حالت قبلی می گیرد، مثل نیروی گرانش زمین، چیزی که در لبه ی پرتگاه بدان فکر می کنیم و وحشت برمان می دارد بلیط یک طرفه ی ما به سمت آینده ی نامعلوم ماست، قرارست دنیاهایی فروبریزند و دنیاهایی دیگر کشف شوند، کرک‌ترها می‌میرند و تعداد زیادی نقش اصلی و سیاهی لشگر اضافه می‌شوند. این همان نقطه‌ای است که ما پرتاب می‌شویم، ذهن و بدمان با زمان اصطکاک پیدا می‌کند، گویا این پروسه نامش رشد است، پختگی و تجربه اندوختن، این کشیده شدن و گرفتگی مفاصلمان تا زمانی ادامه می‌یابد که جزئی از کل شویم، سیستم متخاصمی که کارش اصطکاک دادن نفوس است. اینجاست که گرگ باران‌دیده می‌شویم و گرگ‌بچه‌های گریان را زیر باران می‌بینیم، چرخه دوباره خود را تولید می کند و اینبار ما نیستیم که موضوع اصلی آن هستیم.

 ابرها باز می گردند، قرارست دوباره همه جا تر شود؛ باران‌ها اما انواع گوناگون دارند، همچنان که در حال پرسه زدنیم می‌دانیم که باید خود را برای فصل باران‌های اسیدی نیز آماده کنیم. 


     یا

     حال و هوای آبانی ما


فکر می‌کنم بدترین گناه هر آدم را هدر دادن منابع و استعدادهای بالقوه‌اش می‌دانم، گاه و بی گاه خودم را بزرگ‌ترین گناهکار عالم پیدا می‌کنم، نقاشی که هیچ نکشید، نویسنده‌ای که بیش از نوشتن به آن فکر می‌کرد و معماری که پتک به دست گرفت.

از بهمن دو سال پیش نوشتن مجموعه جملاتی که آن موقع بنام شعر در وبلاگ قبلیم می‌نوشتم را کنار گذاشتم، دیگر کلمات کنار هم نمی‌شستند گویی که دیگر نیاز به ترتیب و آرایش موقر آن‌ها کنار هم  را از دست می‌دادم، شاید از آن نقطه به بعد شیوه‌ی تکلم کتبی‌ام عوض شد بااین‌حال هیچ‌وقت هم‌دلم برای آن روش قبلی تنگ نشد. معیار مشخصی موقعی که می‌نویسیم برای فهمیدن کیفیت اثرمان وجود ندارد، شاید واقعی‌ترینش احساسمان باشد، آیا این چیز سیاه‌وسفیدی که اینک پدیدار شده نتیجه قلیان احساسات بعضاً وحشی و متضاد ماست که دستمان را ناخودآگاه به تراشیدن کلمات وادار می‌کند. کشف این خاستگاه ماورا طبیعی مشکل است، سنگ محک شاید مقایسه سایه‌ی اکنون و دیروزست. نشت و برخاست با بزرگ‌ترین دوست، بدترین دشمن؛آنکه صبح‌ها در چشمانمان خیره می‌شود، همانی که دستش را روی شانه­هامان حس می کنیم اما نمی دانیم این دست مساعدت اوست یا نیتش اینست که ما را به ظلمات پرتاب کند، برای همیشه ...

یا

حرف های قشنگی که بهشان وقعی نمی نهیم 


دیشب یا پریشب بود که پشت تلفن برای برادرم سخنرانی بلند بالایی کردم،راجب قدر لحظات را دانستن می گفتم، اینکه در هر مرحله ای که هستیم شور و شوق یا استرس و عجله ای برای رسیدن به مقطع بعدی را در سر داریم و همچنان که به خواسته مان می رسیم دوباره همان حس و حال قبلی تکرار می شود، استرس و عجله یا اشتیاق به عبور کردن از مرحله ی فعلی و رد کردن و رفتن به سمت چیزهای جدید، در این میان همان لحظاتی که خیلی دوست داشتیم رد شود همان ها اسمشان زندگی است، داریم ...

حقیقت ماجرا اینست که در همین موقعیت فعلی غرق در فکر و خیال و نگرانی ها هستم.سعی می کنم سخت نگیرم اما فکرها حمله می کنند، بی خوابی ها شب ها کنارم و به جای من می خوابند و من بعضی وقت ها دعا می کنم که عبور کنم از این لحظات برزخی فکر کردن به شدن ها و نشدن ها تمام شود و من بالاخره به سرمقصد برسم اما مثل داستان های ماجراجویانه چیزی شنیده ام و به راه افتادم، تمام مسیر مه هست و مغشوش و این احتمال زیاد است که بین راه آب و غذایمان تمام شود و آنوقت است که آدم به خودخوری می افتد، اولش بدنش را دندان می زد و بعد نوبت روح است و یا بالعکس، ترتیبش مهم نیست اما، نباید این بشود عاقبت کار ما، نباید استخوان سرمان برود زیر پای جوینده ی بعدی.



یا 

شهریور مرا پر می کند و می رود

اواخر شهریور امسال است و ننه سرما خیلی غیر منتظره روی سرمان تگرگ بارانید،  خواهرزاده ام که تا حالا هیچوقت تگرگ ندیده بود ارّه و متّه ی اسباب بازی اش را برداشت تا در مقابل خدا از ماها دفاع کند، در آخر مادرش باهش صحبت کرد و نتیجه این شد که او روی بالکن رفت و فریاد می زد خدایا متشکریم.
اواخر شهریور است و باید کمی با سرعت و جسارت بیشتر کارهایم را سراسامان بدم. دوستان قدیمی دارند یک به یک به آمریکا و کانادا گسیل می کنند و اینطور است که معمار دارد کم کم احساس تک و تنهایی می کند، با امروز تقریبا 20 روز می شود که از خانه خارج شده و هنوز بازنگشته است. خانواده ی او اما نگرانش نیستند، بیشتر خوشحالند که کمی به حرکت و جنب و جوش افتاده و دارد تهرانر بازی در می آورد. او می داند که هر کاری هم بکند همان بچه شهرستانی قبلی می ماند اما جدیدا حوالی سینما فرهنگ زیاد آفتابی می شود، به فیلم های هنرو تجربه علاقه پیدا کرده و بعد از دو بار له شدن کنار بغل دستی ها فهمیده کدام صندلی باب دندانش است و باید کجا بشیند تا تمام حواسش را به فیلم بدهد. سالهاست که سینما معشوقه ی همیشگی او بوده و مانند همسر قانونی اش رابطه شان متلاطم نیست بلکه همیشه در اوج است. معمار می داند اگر به خاستگاری معشوقه اش رود ممکن است همه چیز را خراب کند، به خودش می قبولاند که این زندگی گرچه یواشکی است اما با دوام است، بالانس دارد و آسیبی به کسی نمی رساند. فعلا که جواب داده و گویا همین طوری ها هم ادامه می یابد.

 اواخر شهریور در آن گنجه را می بندم . آن حسی که که گمش کرده بودم دوباره سر و کله اش پیدا شده. بهش می گویم نبودنت زندگی را سخت کرده بود، داشتم در خودم فرو می ریختم و به مراحلی رسانیدم که تا به حال تجربه نکرده بودم. فعلا زیاد سر به سر هم نمی گذاریم و او سرش در گوشی موبایلش است و یک گوشه لم داده. همین که هست خیالم راحت است و من می توانم آن طرف تر در لپ تابم را باز کنم و این ها را بنویسم.

 

یا

زندگی به مثابه سریال


چرا وقتی اتفاقی خلاف انتظارمان پیش می آید گرفته و دمق می شویم؟ بهتر این نیس که زندگی را مانند معمایی کشف نشده ببینیم که مانند سریال ها ناگهان ضربه ای برای جذاب تر شدنش به بیننده وارد می کند ؟ ما همیشه تماشاگر لحظاتی هستیم که در آن زیسته ایم، چیزی که ما هستیم مجموعه سکانس هایی هست که حافظه مان در اختیارمان می گذارد.زندگی نمونه ای کشدار از یک سریال فلسفی و خسته کننده است که باید سال ها دنبالش کنیم تا احتمالا در انتهایش پیامی دربر داشته باشد، باید به مرحله ی fan بودنش برسیم برای اینکه آخر تاب تحملش را داشته باشیم.

اطرافیان ما ممکنست هنرپیشه های میهمان باشند، شاید در فصل بعدی قراردادشان را امضا نکنند یا خیلی آبکی از داستان حذف شوند اما آن چیزی که جذاب است روند تغییر و رشد کاراکتر هاست، تغییرهای سمبولیک مانند والتر وایت سریال breaking bad یا در هم رفتن چهره ها مانند فیلم boyhood یا به گل نشستن کشتی عشق و آب و تاب های جوانی چیزی که در قسمت آخر سه گانه ی before می بینیم.

هر سریالی برای خود فراز و فرودهایی دارد، هر کس فصلی را دوست دارد، چندلر متاهل و جا افتاده  یا عزب، مجرد و در به در، گاهی شانس این را داریم که در فصلی زندگی می کنیم که قسمت های محبوب زندگی ما را تشکیل می دهند، چیزی شبیه همین الآن



یا چند دقیقه طناب بازی


اگر حال مرا بپرسید خواهم گفت که دماغم چاق است و سازم کوک. به خودم مرخصی دادم و آمده ام بندرانزلی، سفری که فردا روز تولدم تمام می شود، لحظه ی تولدم را توی اتوبوس می گذرانم و این شاید استعاری باشد، یعنی اولین تولدی است که بعد از آن اصل کاری که واقعا زاده شدم قرارست از جایی به جای دیگر حرکت کنم، شاید قرار گرفتن این تولد و خوب شدن حالم بعد از یک سال و اندی معنی یا پیامی دربر داشته باشد. راستش این چند وقته قلبم را روی دریافت این چیزها باز نگه داشته ام، قبلا با دلخوری به همه چیز پشت پا زده بودم اما امروز می بینم که نمی شود در خلاء زندگی کرد، بالاخره آدم هستیم و طنابی لازم داریم تا هنگام پریدن چنگش بزنیم و چقدر این پریدن ها مهم است، اصلا زندگی همین پریدن هاست؛ نقطه های عطف. هر کسی برای خود طنابی می بافبد، همان جمله ی کلیشه ای که همیشه در مکلمات روزمره گفته می شود (( نه ... اما اعتقادات خودم را دارم. )) و چه جالب به همان چیزی رو آوردم که به آن پوزخند می زدم (( یه چیزی تو این مایه ها ... اعتقادات خودم را دارم. ))

الان جابجا شدم و از باد کولر فرار کردم، گرمایی ها به من می گویند سرمایی اما من خودم را متوسط الحال می دانم چون سرمایی ها را از نزدیک میشناسم و من نسبت به آنها گرمایی تر. آخ آخ این نسبیت گرایی همیشگی. این چیزی که هر لحظه یادت می اندازد که نه چیزی می دانی و نه می توانی چیزی بگویی، ایده ای از این پوچ تر نمی تواند ذهن را به قهقرا ببرد. یادمان باشد بعد از اینکه به بچه هایمان شنا و اسب سواری و تیراندازی یاد دادیم بهشان بگوییم نسبیت گرایی بیش از حد خوب نیست، اوردوزی می آورد، کرخت می کند و ذهن را می ساید، و بهشان بگوییم یک طناب کلفت برای خودتان دست و پا کنید که فقط خودتان قادر به دیدنش باشید، جوری باشد که هر چقدر شما با شدت بیشتری پریدید یا اضافه وزن داشتید پاره نشود. نسبیت گرایی می گوید اصولا طنابی نیست یا اگر باشد به زودی پاره می شود یا نمی شود تمام راه را با یک طناب رفت، شاید پریدن و از این شاخه به آن شاخه پریدن یکی از اصول آدم های خلاق باشد اما در دراز مدت تمام این طناب ها دور دست و پا گره می خورد و پریدن را مشکل می کند. شاید باید استاد طناب بافی بود، شاید استعداد زندگی یعنی تمام نشدن طناب ها و نیروی چسبیدن به آنها.

 

آدم ها می نویسند اما گاهی چیزی که روی کاغذ به چشم می آید آنقدر رمزآلود و شخصی می نمایاند که شاید ارسال آن به روزنامه، مجله یا وبلاگ نوعی بی حرمتی به حریم خصوصی اش باشد، شاید همین یادداشت دودل و شخصی با تمام تردید هایش خواننده ی دیوانه ای را سر کیف بیاورد اما خودمان هم می دانید بعضی از نوشته ها سر منشاشان خلاء و تاریکی مطلق خلوت ماست، جایی که یکه و تنها در بی واسطه ترین لحظه در کسری از ثانیه یا کمی بیشتر به خود می نگریم، همان جایی که تصویر آینه گونه ما، ایده ای که از خود بودنمان داریم فرو می شکند، انگار چشمانمان از سر جایشان غلط می خورند و در سرمان  فرو می افتند، نگاه به درون، کشف مرموزترین غار هستی،  دست بی اختیار قلم را چنگ می زند و بی اختیار می جنبد، لحظه ای ترسناک و هیجان انگیزی که حتی نباید برای کسی تعریفش کرد. بعضی نوشته ها آنقدر خصوصی و نزدیک به توست که افشای این رازهای مگو مانند فیلمبرداری از معاشقه  و انتشارش برای سایرین غیر اخلاقی و مریض است. بعضی از نوشته ها برای خود آدم است و تو دقیقا می دانی که کدام ها.