این اقلیت یک نفره

وبلاگ شخصی علی امامی نائینی

این اقلیت یک نفره

وبلاگ شخصی علی امامی نائینی

۵۳ مطلب با موضوع «زندگی» ثبت شده است

یا

باید به یاد آن جمله از محصص بیوفتم و حتی در آینه هم شکوه از چیزی نکنم!


اتاقم خالی می­شود، نبودنی سخت که والدینم را بیشتر می­سوزاند. هر طوری که محاسبه کردم دیدم این در خانه نشستن مسمومم کرده، بدبین و بی حوصله و عصبانی ام، ملالی روی تنم نشسته و دارد هشدار می دهد که این زندگی راحت و بی مشغله برای سلامت مغزی ات مضر است. میروم تا نفسی تازه کنم، پوستم را آفتاب خواهد سوزاند اما امیدوارم شفافیت به چشمانم باز گردد، میروم و آرزو دارم این رفتن بجا باشد، سفری سالم و پرشور که ذهنم را از این مه غلیظ و خفه کننده رها کند، مثل سالهایی که در معماری احساس راحتی می کردم و می خواستم همه دنیا را با آن عوض کنم، درست قبل از تمام باورهای خاکستری، زمانی که سفیدی را متحمل می دانستم و نگران فردا نبودم، آن زمان­هایی که سبک بودم و غیرقابل پیشبینی.

باید اعتراف کنم که این چندسال را در جهنم زندگی کرده ام، این فشار روانی که متحملش شدم بخاطر ضعف روحی ای بود که خودم پرورشش دادم و تیشه به ریشه ی خودم زدم. دوست دارم این سال های دور از خانه را به ترمیم روحم سپری کنم، دوست دارم به سعادت و اتفاقات خوب ایمان بیاورم، می خواهم بخشنده و متین باشم و این­ها را نزدیکانم درک کنند، هنوز هم به فیلمبازی کردن و باج دادن به این و آن باور ندارم اما دوست دارم بتوانم از درون روشن باشم و نه تنها باتری­ام همیشه شارژ باشد که شارژکننده ی مردمان دیگر باشم.

از لشگر هزار و یک نفری فقط خودم ماندم، هیچکس حوصله ی این راه صعب را نداشت و جایی وسط این ماجرا کنار کشید. امید دارم رفتنم به آنها روحیه بدهد، بدانند که هیچ کمکی را از آنها دریغ نخواهم کرد و اگر سوالی دارند بیایند و من برایشان توضیح میدهم که این مسیر را چطور رفتم و برایشان خواهم گفت جایی در راه شما تغییر خواهید کرد، از این تغییرات کلیشه ای که تمام نویسندگان وبلاگ­های فارسی راجع بهش حرف می زنند، اینکه قدرت احساس و عکس العملتان به ترس و انجار فروکاست خواهد کرد. شاید مسئله­ی سن باشد و در هر صورت این اتفاق­ها و تبدیل شدنمان به شبح یا خوابگردی بی­رویا کاملا طبیعی باشد، چه خواستار مهاجرت باشی چه نه و این شاید کمی مورمورکننده باشد.

پ.ن: الآن که اینها را می نویسم پروسه ی غیب و ظاهر شدنم هنوز صد در صد نشده و من امیدوارم بعد از نوشتن اینها بعد از قطعی شدن ماجرا یا بعد از غیب شدنم هم به این پست اضافه کنم. فعلا اسیر همان هام، دریافت­های عذاب­آوری از پیرامون که هردم شکارم می­کنند.

19 اردیبهشت 1395

یا

وقتی از جنگل حرف می زنیم از چه حرف می زنیم؟

 

در تپه ای نزدیک ده، از آنجایی که تنگ و تودرتوی روستا کفاف میهمان­ها را نمی دهد، جشنی برگزار می شود. اهالی دارند روی مهم­ترین قسمت این گردهمایی کار می کنند: ساختن سکویی موقتی برای نمایشی با جزئیات دستکاری شده و آب و تاب فراوان که قرارست برای اهالی شاد و شنگول و همسایه ها روی صحنه رود.

پیرمردی نق نقو نوشته ای را برای جوانکی که ظاهر جدی ندارد اما تنومند می­نماید دیکته می کند:

(( دیو را کشته ام و با خون جگرش برنامه ها دارم. حالا بعد از بزم پیروزی به این فکر می کنم که چه شد این سفر را شروع کردم، یادآوری ها بیشتر صعبی راه و ناشناختگی جغرافیا را یادم می آورد، اما اینکه چه چیز مرا واداشت که شمشیر به دست بگیرم در میان خرابه های خاطراتم مدفون شده است. اگر بخواهم چندسال اخیر را فرابخوانم قطعات و جزئیات زندگی از دستم سر می خورد و انگار در تمام این نگاه­هایی که به گذشته دارم من غریبه­ترین­ها به خود هستم. با تمام این تفاصیل اما حس و حال آن روزها همچنان زنده و هنوز ترسناک باقی مانده اند. این راه طولانی کمرشکن و عجیب را مانند غار نه بلکه جنگلی به یاد می آورم بسیار تاریک، اینکه کارش کشتن است و چیزی بجز جوانی باعث نمی شود که درونش شوی. با هر طریق و ترفندی که آن هم کم کَمَک دارد از خاطرم می رود زنده ام و با آنکه که فکر می کنم که بر جنگل پیروز گشته ام، احتمال می دهم که آن درختان پیر و مخوف، آن انباشت تمام ترس های بشریت با تمام جانواران و هیولاهای شیطان­صفتش را در خود جای داده ام، اکنون من زندان تمامی آن پلیدی هایم، مخزنی از تمام سایه های درختان آن دوران، آخرین بازمانده ی عصر تبدیل روشنی انسان ها به خاک. من کسی هستم که خود را قصه­گویی جهنم می داند.))

دیو مرده، جشن و پایکوبیست. آن که روزی عصای چوبانی اش را انداخت و با بی­دقتی زرهی به دردنخور برای خود انتخاب کرد، همان که مرگ تک تک یارانش را به چشم دید و با صورتی پر از خون به خوان هفتم رسید، همانی که می دانست که هرگز نباید زانوهایش طعم خاک را بچشد، هنوز یادش بود که که تمام قارچ ها سمی اند و زیبارویان سر راه تماما نوادگان هیولا. حالا که تمام ده خوشحالست، او می داند دوران چوپانی تمام شده، او قصه­گویی پیرست و هنوز درگیر خاطرات جنگل.

شنیده­ام دیو در دور دست ها لانه داشته، شاید چندسالی فاصله میان او و ده پیرمرد بوده، اما برای زندگی ساکنین همیشه یک تهدید ابدی بحساب می آمده، یک احتمال محتمل. ممکن بود صبحی بلند شود و با قدرت غیرانسانی­اش مسیر چندساله را در دقیقه ای طی کند.  چطور شد سفری که همه روزی می خواستند شدنی اش کنند از پیرمرد شروع می شود؟ می گویند جنگ او با نیروی ایمان بوده و فقط می دانسته در آن جنگل تاریک کورمال کورمال فقط باید پیش رفت. حالا در دنیای جدید و نو، دنیایی که دیو سپید زمین خورده زمان آن رسیده که قهرمانی جدید ظهور کند و به کوهستان سفر کند، داستان جنگل به تاریخ پیوست، دوران دیوکشی تمام شده اما انگار آسمان پرست از اژدها.

یا

شاید خوبیش همینه، اون که رفته دیگه هیچوقت نمیاد

 

دو گوی شیشه ای می آورد، از آنهایی که وارونه اش می کنیم برف می گیرد، همانی که افتادنش در فصل آغازین همشهری کین شیرفهمان می کند که شخصیت اصلی دیگر زنده نیست. دو گوی را به هم می زند، در اثر ضربه یکی از آن ها می شکند، خرد و داغان می شود، اینجا لحظات تبدیل، تولد و مرگ توأمانست، نقطه ای عطف.

این یادداشت را در سوگ و شاید رهایی از دست دنیایی می نویسم که عمرش به سر آمده است، یک سال و  نیم و شاید دو سال و روی هم رفته با در نظرگرفتن مقدمه و موخره­اش سه سال؛ سال های گذار، شب های بی خوابی و التهابی که به روزهای عصبانی و گرفته ختم می شد، این دنیایی بود که فرو ریختنش را جشن می گیرم و مسرورم که از تصادف دو دنیا یکی باید فرو ریزد. گویی تمام جنگ های عالم تمام شده و سربازهای زخمی آن نبردی که هیچوقت فکر نمی کردم تمام شود حالا در بیمارستان­ها در حال التیام یافتنند، خانه و کارخانه ها ویران شده و خیلی ها به خانه باز نمی گردند اما باید خوشبین بود، به زودی خاکستری ها سبز می شود، اروپا که شد چرا من نشوم ؟

خودم را در سفر میان دنیاها و سیاره های کوچکی پیدا میکنم. دوره ای که اسیر فلان فکر یا آن دوره هایی که چشم به چیزهای دیگری دوخته بودم، زمان اما در همه چیز ترک می اندازد و اتفاقات لگدی است به این جسم خسته تا خودش و تمام متعلقاتش را یکجا سرنگون کند. بین خودمان باشد، زندگیم به کمدی می ماند، اگر کسی مدتی مرا نبیند و سوال کند که "آن" چه شد خواهم خندید، به آدمی که احتمالا منم در خاطر کس دیگر که فلان حرف گل­درشت را زده می خندم و می گویم "آن" هیچ نشد، نویسنده ها تصمیم گرفتند مرا درگیر داستانی جذابتر کنند و به همین ترتیب من در زمان تغییر می کنم. نکته ی تاریک ماجرا اینست که من، من میمانم، جدا از اینکه دغدغه ام چیست همان آدم قبلی ام. محافظه کاری که عاشق گرافیک می شود، همان آدم محافظه کار تصمیم می گیرد شانسش را در کارهای آکادمیک امتحان کند و دوباره همان آدم شهرش را ترک می کند تا در جایی دور دنبال سوژه ای برای فیلم بگردد. شاید تغییراتی جزئی نیز در من صورت گرفته باشد اما امیال و عادت هایم همان هاست، تغییری دایره وار و بی جهت به علاوه ی بالا رفتن سن، ساز و کار روزمرگی های منست. همچنان که فکر می کنم به شدت احساساتی شدم فکر می کنم حس کردن و ارتباط گرفتنم را در حال از دست دادنم و با همه ی اینها هنوز همان حس تک افتادگی و غم و حیران دوران دبستان در من حضور دارد. ابدا نمی دانم دارد چه اتفاقی می افتاد و دارم چه کار می کنم اما همین شکستن گوی ها برایم جذابیت دارد، مردن ها و زنده شدن های متوالی و به­علاوه ، ناامید کردن آدم هایی که سراغ "آن" را می گیرند.

 

یا 

یادداشتی که دنباله اش اول نوشته شد اما بنا به دلایلی زودتر منتشر شد


تمام حرف های قشنگ دنیا را ازبرم، فکرش را که می کنم خودم را معطوف شرایط و اتفاقات دور و برم خواهم یافت، اگر خوبی ای اتفاق بیافتد سردماغ می آیم و اگر همان اتفاق خوب در چرخه ی روزمرگی به چشم نیاید می شوم همان آدم بدبین و غر غرو که همه می شناسیم، می دانم با این رویه نمی شود به سعادت رسید، فکر می کنم که چه چیزی مرا دچار ملال می کند و جوابش را همیشه می دانم، وقتی که بیکارم حالم خوب نیست، از آن طرف وقتی سرم شلوغ می شود آرزوی بیکاری و ملال و تلگرام می کنم. احساس می کنم حرکت بین این دوگانه ی خیلی معمولی مرا به زندگی سرحالتری می رساند. خلاصه اش می شود "خودت را درگیر کن و سپس در رو!" شاید بعدش اضافه کنیم کهدوباره چیزی را پیدا کن که دوسش داری که بازهم دلت را بزند و فرار کنی" شاید به نقطه ی اول. در درازمدت با این روش می شود کاری صورت داد، در غیر اینصورت باید کارمندی کرد، در غیر اینصورت باید افسرده و معتاد شد. راه دیگری جز این نیست، مگر اینکه نظر کرده باشید، ورنر هرزوگ باشید یا الخ.

همیشه به اینکه ورنر هرزوگ نیستم فکر می کنم، او  به جسارتی مصلح هست که فکر می کنم هیچگاه نداشتمش، حالا به چیزهایی فکر می کنم که او ندارد اما من دارم، مثلا چه می تواند باشد، ذهنی سراسر انتزاعی و فرار؟ محافظه کاری؟ هرچه باشد من آن سوی طیفی هستم که استاد ایستاده است، قدرتش از دست ها و پاهایش می آید. قدرت من اما آمیخته ای هست از نشستن و دراز کشیدن و تحمل زانو دردی همیشگی. دیگر به این باور رسیده ام که مدل بودنم و این درد مزمن و همه ی استرس و ترس هایم مرا شکل داده است. دوست داشتنی باشم یا مسخره هر چه هستم با تغییر یکی از این پارامترها از دست می رود. دوباره خودم را محصول عوامل اطراف می بینم، آن چیزی که دست من بود شاید کنترل نفس و رفتارم باشد و تصمیم نهایی ام. تصمیمی که عملی شدنش آنقدر طاقت فرسا بود که آن لحظه ای که جرقه اش در ذهنم زده شد را به خاطر ندارم. خلاصه آن تصمیم می شود این "برو" و این رفتن احتمالا رهایی بخش است.

یا

 وقتی که یه توپ دارم قلقلی رو تو اسفند 94 می خونم


پنجم دبستان به این باور رسیدم که می توانم بنویسم، راجع به یکسری زامبی نوشته بودم که شهری را گرفته بودند ، داستانم قهرمانی داشت که در اوایل ماجرا کشته میشد، این ها را با اشتیاق جلوی کلاس بیست سی نفره مان خواندم. کسی خوشش نیامد، معلم تعجب کرده بود، گفت به سرت زده اما خوب می نویسی. این معلم را به شکلی ویژه ای دوست دارم، او کسی بود که درباره ی مردی مرموز میگفت، مردی که تنها پارچه ای لباسشست و بزی دارد که شیرش غذای اوست، گفت که این مرد هند را آزاد کرد، وقتی راجع به ترور گاندی در آن سن و سال شنیدم داشتم قوانینی از ساز و کار دنیا را برای خودم دست و پا می کردم، بعدش امیرکبیر و تمام وزیرهای کارآمد دربار ایران که آخر سرشان بخاطر خوش خدمتی از تن جدا شد به این لیست اضافه شد، بعد خودکشی اهالی فن و چیزهای متفرقه ی دیگر. تمام اینها را کنار هم چیدم تا به این باور برسم که آدم های کار درست له می شوند، کسی آن ها را می کشد یا در بهترین حالت تنها می مانند.

اوج تنهایی و له شدگی من در راهنمایی اتفاق افتاد، دورانی که احتمال می دهم بیشتر مشکلاتی که گاهی گریبانم را حالا می گیرد، بذر نکبت باری بوده که با دست های مهربان ناظم و معلم های آن زمان در روح نوی من کاشته شد، زمان هایی می رسد که می گویم باید این سه سال را زیرسبیلی رد کنم و بگویم همه ی آن تیمارستان استعدادکشی و تحقیر را فراموش کنم اما می بینم که فقط من نبودم، من شکستن شخصیت دیگران را همانجا به یاد می آورم. بهترین موضعی که می توانم نسبت آن مدرسه ی جهنمی بگیرم اینست که امیدوار باشم هیچکدام از عوامل آن مسئول "پرورش" و "تادیب" هیچ نوجوانی دیگری نشوند.

بیشتر اوقات به نوشتن فکر می کنم، به ننوشتن فکر می کنم و حس گناه تقریبا زندگی ام را از ریل خارج کرده است، اما خوشحالم، خوشحال از اینکه رویای کودکی ام هنوز با من مانده  است و اینکه توانستم با آن از چند سیستم بیمار عبور کنم.

وقتی کودکی را می بینم برایش شدیدا نگرانم، اینکه او قرارست وارد مدرسه بشود هیچ زیبایی ندارد، برای من سیاه ترین دوران زندگی ام همین مدرسه رفتن ها بود و اصلا مانند نود و نه درصد دوستان دیگر نوستالژی دوران کودکی و نوجوانی را در سر ندارم. زندگی خوش من با دانشگاه شروع شد، با معماری. چیزی که می توانستم همان زامبی های انشای بچگی ام را دوباره در طرحهایم احضار کنم.

دوباره به تمام قربانی های آموزش و پرورش فکر می کنم، خیلی از آن ها شاید به قدر من خوشانس نبوده باشند، معلوم نیست آنها این حجم سیاهی را چطور قرارست هضم کنند، آن ها معماری شان را در چه پیدا می کنند؟ اگر کمی مانند من به سرشت تلخ آدم ها ایمان داشته باشید، جواب های احتمالی ممکن است ترسناک باشد.

خلاصه و خلاصه که من از مدرسه بدم می آید، دوست دارم هیچ آدمی مجبور به مدرسه رفتن نباشد و برای این بچه دار نمی شوم که مجبور نباشم او را به مدرسه بفرستم.

 در اسطوره ها موجوداتی هستند بنام نگهبان دروازه، کار اینها بازداشتن قهرمان از حرکت و پیش رفتن است، مثل ناظم های مدرسه ام و به خصوص معلم پرورشی راهنمایی و البته داورهای پایانامه ی بزرگسالی ام. عادت خوب من اینست که پیش از هر حمله ای حمله ها را به خودم کرده ام، در ویرانه ی شک، در سرزمین من چیزی برای این کرکس ها نمانده. من تصویری از خرابه های سنگی باستانی ام در یک ظهر تابستانی. چیزی در این سرزمین گیرتان نمی آید تا نخواهم. حمله ها بی اثر است چون قهرمان داستان سال ها پیش از خفگی مرده است. اما این یک داستان اساطیری است، مرگ ها قابل بازگشتند اما حافظه ها مانند ساعت کار می کند. بارها کشته شدم و نسبت به هر زخم فقط یکبار دردم می گیرد، تکرار یک درد برایم بی اثر شده، این یک بیانه یا یادآوری به خودم نیست .

معمار قصه دوست دارد بنویسد، بسازد و از دروازه ها عبور کند، شتاب بگیرد و حمله کند. خستگی بی اندازه را دوست ندارد، او نمی داند چگونه وارد سرزمین ملالی شده که هیچ یک از ترفندهای پیشین دیگر رهایی بخش نیستند. معمار سرش را می خاراند و دوباره خنجرش را آرام آرام وارد ارگان های درونش می کند،  طوری می چرخاند آن را که دردش بگیرد، شاید این کابوس به جای دیگر تلپورت شود، شاید بمیرد و وقتی زنده شود سال ها از این کساطی گذشته باشد. این مردن و زنده شدن های متوالی هم خودش به بخشی از ملال و تکرار تبدیل شده. خنجر می برد اما نمی کشد. نگاهی به نقشه ی گنج می کند و آرزو می کند شاید خنجری در آن صندوقچه باشد که واقعا می برد، عمیق و کشنده.

یا

چرخ گوشتی به نام زمان


دوستی دارم که محتوی وبلاگ‌ها را به ویترین نویسنده‌اش تشبیه می‌کند؛ چیزهای خوب کنار هم قرار می‌گیرند و تصویری مجازی و تعریف‌شده ای به صاحبش اعطا می‌کند، دقیقاً همان لبان خندان و خوشگذرانی های کنار ساحل که در اینستاگرام افراد پست می شود. اما من همیشه واقعیت را ترجیح می‌دادم، دقیقاً درباره‌ی نوشتن همان نظری را دارم که درباره‌ی عکس گرفتن یا فیلم ساختن ، می‌گویم باید آن چیزی که ازمان بیرون می‌جهد طبیعی و بدون روتوش باشد، زیبا نشده باشد، مهندسی نشده باشد. این کار قرار نیست تصویری خوبی از ما به کس یا کسانی مخابره کند، اصلاً شاید هدفش ارتباط یا رساندن پیام نباشد، آن چیزی که الآن از مدیوم وبلاگم به من می‌رسد دنبال کردن سیر تفکراتی است که تا همین چند ماه پیش داشته‌ام ولی زندگی جوری ما را تغییر می‌دهد که شاید حرف‌های قبلی‌مان هم کاملاً از یاد برده باشیم.

برای نویسنده این بیرون ریختن کلمات بسیار مهم‌تر است، نویسنده مرتب پاک می‌کند، می‌برد و می‌دوزد تا شاید خواننده‌ی فرضی‌اش نکند فلان فکر را بکند، ازآنجایی‌که خودم زیاد وبلاگ می‌خوانم، می‌دانم که قرار است حداکثر 10 دقیقه برای خواندن متنی وقت بگذارم و در آخر اگر خیلی نوشته‌ی جالبی بود فکر کنم که چه نویسنده‌ی محترمی این متن را نوشته و سعی می کنم اسم وبلاگش را به خاطر بسپارم.

این نوشتن‌ها خیلی مهم است و مهم‌تر برای خود مایی که می‌نویسیم، چراکه بودنمان را ثبت می‌کنیم، وبلاگ نوشتم باعث می‌شود که عقب‌ماندگی‌ام از زمان را کمی ترمیم کنم، نگاه کنم که چه فرایندی را طی کردم تا به این نقطه رسیدم و احساس کنم واقعاً این‌همه سال که گذشته واقعاً "حسی" در من ایجاد کرده و از جایی به‌جای دیگر تکانش داده. مسئله‌ای که خیلی بهش فکر می کنم همین زمان است که همیشه به اندازه فکر کردن به وضعیتی که اکنون در آنیم ازش عقب می مانیم، هیچجور نمی توان آن را در دست گرفت ، نادستیافتنی و دور است، اینکه به گذشته نگاه می کنیم و به نظر ساختمانی است پر از هزاران حفره که داریم با تخیلمان روکشی طلایی رنگ بهش می زنیم.

با گذشته غریبه ایم، آینده همچنان نزدیک و ترسناک است و حال را همچنان گم کرده ایم. شاید نوشتن بتواند این سه دست نیافتنی را به صورت فرضی کنار هم مرتب کند، میگویم شاید بتواند این راز زمان و گذر عمر را کمی روشن کند، شاید. تنها راهی که می توانم برای غلبه بر این شکست ناپذیر پیدا کنم همین فیلم گرفتن های بی مورد از چیزها و جاهای معمولی و نوشتن گاه به گاه است، همین که شما این ها را می خوانید و من در گذشته ام نوشتمش می تواند موضوع یک فیلم ترسناک باشد. الآنِ من، می شود آینده ی تو...

 

یا

" من خودم یک دسته گرگم، ویژگی مشترک این پک هم نبود حافظفست، عینهو همون فیلمه"


عنوان تز جدیدم برای زندگی، گرگ باران‌دیده شدن است، این یعنی ترس و اضطراب پیشامدهای آینده را کنار می‌گذاریم و وارد ماجرا می‌شویم، در این میان سطح توقعمان پایین است، انتظار داریم که خراب و داغان شویم اما تز گرگ باران‌دیده شدن می‌گوید که بعد از تمام پلشتی‌ها و سوتی‌هایی که در  این میان می‌دهیم پوستمان کلفت خواهد شد. آن چیزی که در این پروسهی آزمایش و خطا بدست می‌آوریم گاهی ارزشمندست، اسمش را نمی گویم چون کلیشه ایست اما حسش مثل همان وقتی است که با خود می گوییم " اوه من از این چیزا عبور کردم دیگه ..."

زندگی یعنی بر لبه ی پرتگاه ایستادن و برخود لرزیدن، یا خواهیم پرید یا خود زندگی تصمیم می‌گیرد که در چه زمانی و کجا پرتمان کند. واژهی پرتگاه کمی بار منفی به ذهن مخابره می‌کند اما در اینجا تأکید من بر بازگشت‌ناپذیری زمان و وابستگی سرنوشت ما به رویدادهای کوچک و به‌ظاهر تصادفی است که ما را به نقطه‌ای روی نمودار زندگی می‌رساند که ناگهان برگ‌ بر می‌گردد، نمودار می‌چرخد، نوسان می کند، نیرویی جلوی بازگشت چیزها را به حالت قبلی می گیرد، مثل نیروی گرانش زمین، چیزی که در لبه ی پرتگاه بدان فکر می کنیم و وحشت برمان می دارد بلیط یک طرفه ی ما به سمت آینده ی نامعلوم ماست، قرارست دنیاهایی فروبریزند و دنیاهایی دیگر کشف شوند، کرک‌ترها می‌میرند و تعداد زیادی نقش اصلی و سیاهی لشگر اضافه می‌شوند. این همان نقطه‌ای است که ما پرتاب می‌شویم، ذهن و بدمان با زمان اصطکاک پیدا می‌کند، گویا این پروسه نامش رشد است، پختگی و تجربه اندوختن، این کشیده شدن و گرفتگی مفاصلمان تا زمانی ادامه می‌یابد که جزئی از کل شویم، سیستم متخاصمی که کارش اصطکاک دادن نفوس است. اینجاست که گرگ باران‌دیده می‌شویم و گرگ‌بچه‌های گریان را زیر باران می‌بینیم، چرخه دوباره خود را تولید می کند و اینبار ما نیستیم که موضوع اصلی آن هستیم.

 ابرها باز می گردند، قرارست دوباره همه جا تر شود؛ باران‌ها اما انواع گوناگون دارند، همچنان که در حال پرسه زدنیم می‌دانیم که باید خود را برای فصل باران‌های اسیدی نیز آماده کنیم. 


     یا

     حال و هوای آبانی ما


فکر می‌کنم بدترین گناه هر آدم را هدر دادن منابع و استعدادهای بالقوه‌اش می‌دانم، گاه و بی گاه خودم را بزرگ‌ترین گناهکار عالم پیدا می‌کنم، نقاشی که هیچ نکشید، نویسنده‌ای که بیش از نوشتن به آن فکر می‌کرد و معماری که پتک به دست گرفت.

از بهمن دو سال پیش نوشتن مجموعه جملاتی که آن موقع بنام شعر در وبلاگ قبلیم می‌نوشتم را کنار گذاشتم، دیگر کلمات کنار هم نمی‌شستند گویی که دیگر نیاز به ترتیب و آرایش موقر آن‌ها کنار هم  را از دست می‌دادم، شاید از آن نقطه به بعد شیوه‌ی تکلم کتبی‌ام عوض شد بااین‌حال هیچ‌وقت هم‌دلم برای آن روش قبلی تنگ نشد. معیار مشخصی موقعی که می‌نویسیم برای فهمیدن کیفیت اثرمان وجود ندارد، شاید واقعی‌ترینش احساسمان باشد، آیا این چیز سیاه‌وسفیدی که اینک پدیدار شده نتیجه قلیان احساسات بعضاً وحشی و متضاد ماست که دستمان را ناخودآگاه به تراشیدن کلمات وادار می‌کند. کشف این خاستگاه ماورا طبیعی مشکل است، سنگ محک شاید مقایسه سایه‌ی اکنون و دیروزست. نشت و برخاست با بزرگ‌ترین دوست، بدترین دشمن؛آنکه صبح‌ها در چشمانمان خیره می‌شود، همانی که دستش را روی شانه­هامان حس می کنیم اما نمی دانیم این دست مساعدت اوست یا نیتش اینست که ما را به ظلمات پرتاب کند، برای همیشه ...

یا

حرف های قشنگی که بهشان وقعی نمی نهیم 


دیشب یا پریشب بود که پشت تلفن برای برادرم سخنرانی بلند بالایی کردم،راجب قدر لحظات را دانستن می گفتم، اینکه در هر مرحله ای که هستیم شور و شوق یا استرس و عجله ای برای رسیدن به مقطع بعدی را در سر داریم و همچنان که به خواسته مان می رسیم دوباره همان حس و حال قبلی تکرار می شود، استرس و عجله یا اشتیاق به عبور کردن از مرحله ی فعلی و رد کردن و رفتن به سمت چیزهای جدید، در این میان همان لحظاتی که خیلی دوست داشتیم رد شود همان ها اسمشان زندگی است، داریم ...

حقیقت ماجرا اینست که در همین موقعیت فعلی غرق در فکر و خیال و نگرانی ها هستم.سعی می کنم سخت نگیرم اما فکرها حمله می کنند، بی خوابی ها شب ها کنارم و به جای من می خوابند و من بعضی وقت ها دعا می کنم که عبور کنم از این لحظات برزخی فکر کردن به شدن ها و نشدن ها تمام شود و من بالاخره به سرمقصد برسم اما مثل داستان های ماجراجویانه چیزی شنیده ام و به راه افتادم، تمام مسیر مه هست و مغشوش و این احتمال زیاد است که بین راه آب و غذایمان تمام شود و آنوقت است که آدم به خودخوری می افتد، اولش بدنش را دندان می زد و بعد نوبت روح است و یا بالعکس، ترتیبش مهم نیست اما، نباید این بشود عاقبت کار ما، نباید استخوان سرمان برود زیر پای جوینده ی بعدی.



یا 

شهریور مرا پر می کند و می رود

اواخر شهریور امسال است و ننه سرما خیلی غیر منتظره روی سرمان تگرگ بارانید،  خواهرزاده ام که تا حالا هیچوقت تگرگ ندیده بود ارّه و متّه ی اسباب بازی اش را برداشت تا در مقابل خدا از ماها دفاع کند، در آخر مادرش باهش صحبت کرد و نتیجه این شد که او روی بالکن رفت و فریاد می زد خدایا متشکریم.
اواخر شهریور است و باید کمی با سرعت و جسارت بیشتر کارهایم را سراسامان بدم. دوستان قدیمی دارند یک به یک به آمریکا و کانادا گسیل می کنند و اینطور است که معمار دارد کم کم احساس تک و تنهایی می کند، با امروز تقریبا 20 روز می شود که از خانه خارج شده و هنوز بازنگشته است. خانواده ی او اما نگرانش نیستند، بیشتر خوشحالند که کمی به حرکت و جنب و جوش افتاده و دارد تهرانر بازی در می آورد. او می داند که هر کاری هم بکند همان بچه شهرستانی قبلی می ماند اما جدیدا حوالی سینما فرهنگ زیاد آفتابی می شود، به فیلم های هنرو تجربه علاقه پیدا کرده و بعد از دو بار له شدن کنار بغل دستی ها فهمیده کدام صندلی باب دندانش است و باید کجا بشیند تا تمام حواسش را به فیلم بدهد. سالهاست که سینما معشوقه ی همیشگی او بوده و مانند همسر قانونی اش رابطه شان متلاطم نیست بلکه همیشه در اوج است. معمار می داند اگر به خاستگاری معشوقه اش رود ممکن است همه چیز را خراب کند، به خودش می قبولاند که این زندگی گرچه یواشکی است اما با دوام است، بالانس دارد و آسیبی به کسی نمی رساند. فعلا که جواب داده و گویا همین طوری ها هم ادامه می یابد.

 اواخر شهریور در آن گنجه را می بندم . آن حسی که که گمش کرده بودم دوباره سر و کله اش پیدا شده. بهش می گویم نبودنت زندگی را سخت کرده بود، داشتم در خودم فرو می ریختم و به مراحلی رسانیدم که تا به حال تجربه نکرده بودم. فعلا زیاد سر به سر هم نمی گذاریم و او سرش در گوشی موبایلش است و یک گوشه لم داده. همین که هست خیالم راحت است و من می توانم آن طرف تر در لپ تابم را باز کنم و این ها را بنویسم.