این اقلیت یک نفره

وبلاگ شخصی علی امامی نائینی

این اقلیت یک نفره

وبلاگ شخصی علی امامی نائینی

۵۳ مطلب با موضوع «زندگی» ثبت شده است

وقتی زمان را متلاشی کردم

                                   یا

                                   یک روزی با دکتر هو می رویم تفریح


دارم به این فکر می کنم که میان ننوشته هایمان و خودمان چقدر فاصله وجود دارد ؟ چرا باید نوشت ؟ باور دارم که نوشتن راهی برای شناخت زندگی و تامل درباره ی آن است . هیچکس نمی تواند ادعا کند که همه چیز را شناخته و الآن وقت عمل است . هر کاری را که شروع می کنم وارد فرآیند یادگیری جدیدی می شویم ، مثلا پدر می شویم و بعد از بزرگ کردن یک بچه ی معتاد و یک بچه ی تنبل دیگر تازه متوجه می شویم که چه کارهایی باید انجام دهیم ! با نوشتن نگاه می کنم ریالمی نویسم تا بهتر فکر کنم ، درباره ی معنا می نویسم ، درباره خواندن می نویسم و درباره ی آدم هایی که این چند ساله دیده ام . یادداشت هایم شاید تنها به درد یک نفر بخورد ، شاید هم آدم های بیشتری از حرف هایم خوششان بیاید ولی آن یک نفر مطئنا بیشتر خوشش خواهد آمد . متاسفانه آن یک نفر دیگر وجود ندارد ، دیگر در این مکان و این زمان نمی تواند باشد ، چون زندگی او را به چیز دیگری تبدیل کرده ، او آتش گرفته و در اثر یک فرآیند کمیکال تبدیل به خود نویسنده شده است . آن یک نفر ، من شده است . او در ته زمان ها ، جایی میان خاطره ای و مبهم و حسی دست نیافتنی از ذهنم فرار می کند ، شاید در میان عکس ها و چیزهای دیگری که ازش می بینم به بودنش ایمان بیاورم ، اما او دیگر نیست ، دود شده و به هوا رفته است . بعضی وقت ها فکر می کنم چه خوب می شد اگر او این حرف ها رامیدانست ، چقدر زندگی اش آسوده و راحت تر میشد اگر همه ی این نوشته ها را خوانده بود و بعد همه ی کارهایش را می کرد . وقتی که تنها به دیواری تکیه داده بود و می فهمید در دور دست ها حتی شهری دیگر یک نفر پیداش می کند ، این که سیب هزار چرخ می خورد اما در آخر در دستانت می افتد ، حتی وقتی حواست نیست . چه خوب میشد ، علی ای که ده سال دیگر می نویسد حرف هایش را الآن بخوانم . او برای من دارد می نویسد اما من هیچوقت نمی خوانمش ، من هم در حال دود شدن هستم ، کاش مانند فیلم خانه ی ای در کنار دریاچه صندوق پستی وجود داشت تا این نوشته هارا برایم  می فرستاد . چه حرف های جالبی می توانستم درش پیدا کنم . علی ده سال دیگر برای من می نویسد و من برای علی چهار سال پیش . این نامه ها هیچوقت خوانده نمی شود و روی سطح زمان بالا و پایین می رود . فکر می کنم اگر این نامه ها به دستم برسد چیکار می کنم ؟ پیراهنم را در می آورم و از پنجره درون بالکن می پرم . حالا یک فکر عجیب و غریب ، تکلیف اثر پروانه ای چه می شود ؟

شما در حال خواندن نوشته هایی هستید که مقصدش در زمان ، در آن دور دست ها ، در هیچکجا محو داغان شده ، مقصدی وجود ندارد ، مثلا یک افق نارنجی را تصور کنید ، یک قدر مطلق بزرگ . هر کس در سنگری شمشیر می زند اما راه من از جنگ و دعوا جداست . کسی هستم که ممکن است در هر دو طرف جنگ دوربین به دست بگیرم و در انبوه لاشه های متلاشی شده دنبال کمپوزیسیون مناسب برگردم . بعد سوار ماشین صلیب سرخ می شوم و میروم پشت جبه ها و درباره ی جنگ و آدم های جالبی که دیدم می نویسم ، تازه جنگ را در موقع نوشتن درک می کنم . من یک پرسه زنم و قصدم نگاه کردن است . تمام حرف هایی که مردم می زنند را درون دستگاه رکوردم ضبط می کنم ، بعضی از حرف ها بیشتر از همه گفته می شود و همه می دانند ، من به آنها علاقه ندارم . درباره ی نوجوان هایی که مصرانه تصمیم به جنگیدن و مردن دارند همه شنیده ایم ، صورت دارم دستگاه ضبتم را در دهان کسی که شکمش پاره شده بگیرم و بهش بگویم دنیا را چگونه می بینی ؟ آیا ارزشش را داشت ؟ من یک مسافر زمانم ، حرف هایت را بگو تا به گوش خودت چند سال قبل برسانم . آیا راست می گویند هر که در حال جان کندن است به این فکر می کند چرا کمتر خوشحالی کرده ؟

یک داستان کوچولو از کوچولویی که قصد سرکوب داشت

                                                                           یا

                                                                           جواب ساده است : خودت باش

 

اگر بخواهم به عقب برگردم و داستان زندگی ام را از دوران کودکی تا الآن بنویسم ، این متن تبدیل به توصیف حالت های افراد و کسانی می شود که در زندگی مرا سرکوب ، تمسخر یا اذیت کرده اند . زیاد به عقب نمی روم ، فکر کنید ترم دو دانشگاهم و میثم ، کسی که روی صندلی به اصطلاح استاد ها می نشیند ازمان می خواد که با کاغذی هواپیما بسازیم و بعد با کاغذ دیگری برایش پایه طراحی کنیم . من تمام این کار را در لحظه ای انجام می دهم ، هواپیمایی می سازم و تکه ای کاغذ را بدون فکر تا می کنم ، وسطش را سوراخ می کنم و هواپیما را در آن فرو می کنم ، قصدم اینست که نشان دهم پایه می تواند دقیقا زیر یا پای جسم قرار نگیرد ، می تواند مثل بقیه کارها شکیل نباشد و طراحی نیازی به تو سر خودزدن و زیبایی ندارد . حالا که همه آثار بچه های کلاس روی یک میز به نمایش درآمده میثم بدون اینکه به من نگاه می کند می گوید این طرح جالبی هست اما مطئمن هستم تو بیسوادتر از آن هستی که بتوانی اینچنین کاری را بسازی . میثم بعضی وقت ها حرف های جالبی می زد اما نفرت بی اندازه ی به من داشت . و این موجب شد که ترم بعد وقتی دیدم هنوز رفتارش با من دشمنانه و بد است درسش را حذف کنم . میثم  یکی از نمونه های  افراد سرکوبگر و حرامزاده ایست که در طول تحصیلم به آن ها برخوردم . اما در مقابل افرادی مثل میثم ، چیزی بود که از من محافظت می کردم ، جایی در دل یا سرم می دانستم که این آدم ها حرف درست حسابی نمی زنند و هیچوقت نخواستم که با استاندارهایی که آنها تعریف می کنند کار کنم . اگر کسی در خیابان یا کلاس بهم می گفت تو دیوانه یا چاق یا بی ادب هستی ممکن بود درنگ کنم اما اگر کسانی مثل میثم ، زهرا یا مه لقا و حتی رامین بدبخت می گفتند تو طراح بدی هستی برایم هیچ اهمیتی نداشت . بعدها فهمیدم آدم های کاردرست به صورت ناخودآگاه همدیگر را شناسایی می کنند و اگر از کار هم حتی بدشان بیاید جوری آنرا ابراز می کنند که تو حتی خوشحال میشوی و با دید آنها آشنا خواهی شد ، چیزی به عنوان تعامل و دوستی وجود دارد که این افراد نامبرده و با خواندن خود به نام استاد و احساس خدایی آنرا درک نمی کردند . سفر من ادامه پیدا کرد و بعد از دانشگاه بود که دوستان جالبتر و باسوادتری پیدا شدند که هیچ حرفی درباره ی خدا بودنشان نمی زدند و حالا  می توانستم فکر کنم که دیگر قرار نیست از آدم های سرکوب گر خبری باشد .

این قدرت تمایز آدم های کاردرست و آدم های متظاهر که به آن باور دارم بحث جدی و مهمی است . باور دارم که آدم متظاهری نیستم و همیشه دنبال یادگیری و بهتر شدنم، سعی می کنم کسانی که دور و برم هستند را همیشه باخبر و امیدوار نگه دارم و اینگونه زندگی را بگذرانم . به چیز دیگری نیز باور دارم ،  آن اینست که کسانی که مثل من هستند یا حداقل در جهتی دیگر دنبال حقیقت هستند از نوشته ها ، حرف هایم یا آثار هنری ام مرا پیدا می کنند و می شناسند ، پس همیشه در و تخته جفت می شود . من نباید دنبال کسی مثل میثم مانند دانشجوهای دیگر نمی دوم و بخواهم نظر او را نسبت به خودم تغییر بدم بلکه یک مدرس معماری خوب قرارست پیدا شود و زندگی مرا دگرگون کند ، فقط با شنیدن حرف هایم در یک دقیقه ! ( و این اتفاق افتاد ) این نگرش خیال مرا راحتتر کرده ، مثلا اگر قرارست در مصاحبه ی شغلی شرکت کنم یا کسی را همراهم کنم کافیست خودم باشم ، در غیر این صورت آن شغل یا آن همکاری مال من نیست ، من برای کسی کار خواهم کرد که از جنس من باشد و حرف هایم را بفهمد و به عکس . روش اعتماد به رفتار و کارهای هنری خودمان تا اینجا که برایم خوشحال کننده ، موفقیت آمیز و جالب توجه بوده ، حالا ازتان می پرسم شما روزها خودتان هستید یا برای جلب توجه دیگران یا درد نان داشتن در قالب افراد مزحکی که قصد راضی نگاه داشتن همه را دارند فرو می روید ؟

شکرگذاری سر میز شام

                                یا

                               سفری برای پیدا کردن اکسیر زندگی


 کور نیستم و البته می توانم روی پاهایم راه روم و از هیچ بیماری خونی نیز رنج نمی برم . تا جایی که می دانم ارگان های بدنم سرجایش خوب کار می کند و می دانم اگر یکی از آنها بیمار شود یا سرطانی جایم ظاهر شود یا در تصادفی پایم یا دستم کنده شود ، حسرت دویدن ، لمس کردن و چشیدن مزه های مختلف را خواهم داشت . این قضیه درباره کیفیت زندگی کنونی من نیز صادق است ، کسانی هستند که دوستم دارند یا به دیدن من می آیند اما هر لحظه ممکن است آنها بمیرند یا مثلا دیگر نشود به آن خوبی با آن ها وقت گذراند . هنوز در ایران زندگی می کنم و می توانم با زبان مادری و شناخت قبلی با مردم ارتباط برقرار کنم ، همه جای شهر را بشناسم و گیلمم را از آب بیرون بکشم این هم کیفتی دیگری است که می تواند در مقطعی از زندگی ام از دست برود . مسئله ی دیگر جوان بودن و طراوت داشتن زندگی ام است ، چیزی که سالخوردگان آن را می طلبند اما به رایگان در من وجود دارد ، نتنها در من بلکه خیل عظیمی از هم سن و سال های من که جوان هستند اما احساس بخصوصی درباره اش ندارند و حتی با جوانی پیرهای کنونی مقایشه می کنند و نتیجه می گیرند که جوانی مسخره و تو سری خورده ای نسبت به آنها دارند.

 چرا چیزهایی که داریم برایمان بی ارزش است ؟ مثلا پلویی که می خوریم یا آبی که در حمام تلف می کنیم در واقع بی اهمیت جلوه می کند ؟ راجع به خودم می توانم صادقانه بگویم که هربار پای شام ، ناهار یا هر سفره ای می نشینم یاد آفریقا ، فقرا و چیزهای دیگر هستم ولی عملا باز هم مرا نسبت به چیزهایی که دارم آنقدر شکرگذار نمی کند . من از چیزهایی که دارم خوشحال نیستم و به نظرم این چیزی است که باید تغییر کند . 

خودم را با تصور نداشتن چیزها سرگرم می کنم ، مثلا اگر فلان چیز خیلی معمولی در من یا زندگی من نباشد چه فاجعه ای می توانست رخ دهد ؟ نتیجه وحشت آورست اما آنقدر من مشعوف داشتن چیزها به صورت ناخودآگاه نمی شوم . اگر دست از فکر کردن بردارم دوباره به زندگی معمولی خودم باز می گردم . توصیه شده که در جایی از زندگی باید دست از حرکت برداریم و به جایش نگاه کنیم . به درون غار خودمان باز گردیم ، نگاهی بی طرفانه به فراز و نشیب های زندگی مان کنیم و تصمیم بگیریم داریم چه کار می کنیم ، کجا هستیم و کجا بودیم ؟ آیا قرارست همین روال ادامه می یابد ؟ من الان در این قسمت از زندگی ام قرار دارم . چیزهایی که برایش تلاش کرده ام رنگ و بویش را برایم از دست داده است . ماه های پیش ناگهان مسیری اشتباه و دغدغه ای بی خودی باعث شد نگرانی عظیمی وارد زندگی ام شود ، با اینکه حالا متوجه اشتباهم شده ام  اما دیگر روند قبلی توان راضی نگاه داشتنم را ندارد و اکنون در موقعیت تصمیم و انتخاب قرار گرفته ام . به چیزهایی که دارم نگاه می کنم و فکر می کنم اگر بخواهم به سمت مقصدم حرکت کنم چه چیزی از دست می دهم و چه چیزی بدست می آورم ؟ شکسپیر می گوید فکر کردن زیاد مرد را از پای می اندازد اما برایم مهم نیست که او چه گفته ، در این مقطع زمانی باید با خودم رو راست باشم تا بفهمم در کدام کوهستان ، اکسیر زندگی من نهفته است . امیدوارم شما نیز سفر درستی را پیش گرفته باشید ...


چگونه در قرعه کشی برنده شویم ؟

                                       یا

                                       پستی جایگزین مطلبی که می خواستم ارسال کنم اما پاک شد !


کوچک که بودم منتظر برنده شدن یکی از جوایز مهم قرعه کشی بانک ها و تغییر زندگی ام بودم . به یاد ماندنی ترینشان ماشین الگانس یا ماهی یک میلیون تومان از بانک طسدذینمزتا بود . چند سال بعد که خبری از جایزه نشد فرض کردم برنده شدم و هر ماه یک ملیون به حسابم ریخته شده و خودم نمی دانم  و روزی که این را می فهمم پول زیادی در حسابم وجود دارد ! می گویند احتمال برنده شدن در مسائل این چنینی مثل ریختن پول در چاه فاضلاب و انتظار سودآوری می ماند. اما مکانیزمی که مارا ترغیب به شرکت در قرعه کشی یا ارسال کد 12 رقمی سر نوشابه به شماره 3000005454 می کند چیست ؟ فکر می کنم فضای بدبینی و باور به بدبخت شدن انقدر در ایران رواج یافته که کسی واقعا باورش نشود که چیزی واقعا برنده می شود اما همین 0.0001 درصد باور به برد می تواند تا اعلام نتایج قدری شور و نشاط وارد زندگی کند . دوستی دارم که در فضا سیر می کند و به چیزهای غیرمتحملی باور دارد که هر عاقلی می داند نمی شود با این قطعیت درباره اش حرف زد . مثلا باور(امید) دارد که کاری که هنوز شروع نکرده ماهیانه برایش چندین میلیون سود خواهد داشت و با آن می تواند فلان جا سرمایه گذاری کند و با سود آن می تواند کاری دیگر کند . با خود فکر می کنم شاید زندگی او شادتر از واقع بین هایی مثل ما باشد هرچند که در نظر بقیه یک تخته اش هم کم باشد بیشتر از ما می خندد ! کسی چه می داند .

حالا بیایید فرض کنیم آدم ها کارهای دیگری نیز از این دست انجام می دهند تا شادتر باشند تا در این برهوت یاس ها درصدی انرژی برای خود ذخیره کنند . یعنی آنها کاری را شروع می کنند غیرممکن اما امید دارند شاید روزی معروف و پولدار شوند ، چشم هایشان به آسمان است تا امشب ستاره ی بختشان بدرخشد ، شاید معجزه ای رخ دهد و سرگرم می شوند صبح ها با این رویا از خانه بزنند بیرون. حالا که دقیقتر به مساله نگاه می کنم همه مان درگیر این کارها شده ایم ، همه دیگر این اما و شایدها ، بختمان را در این دنیا به آزمایش گرفته ایم  تا شاید ...



چگونه کاری را از سر بگیریم ؟

                                      یا

                                      قضیه ای تکراری با حرف های تکراری


همیشه طرفدار این بودم که نباید هدف های نقطه ای داشت ، مثلا انقدر دلار در حساب بانکی داشته باشیم یا خریدن فلان ماشین شاسی بلند. دلیل منطقی برای این فکرم وجود دارد ،  همه ی ما چیزهایی که می خواستیم را بدست می آوریم و بعد از یک هفته یا حتی چند روز ، هاله ی جادوی خودشان را از دست می دهند . از آنجایی که حریص هستیم طمع چیزهای دیگر را می کنیم و دوباره همان حالی را می یابیم که قبل از بدست آوردن هدفمان داشتیم . به نظرم چشم اندازهایی که برای زندگی داریم بایستی روندمحور باشند و کیفیتی در زندگیمان را ارتقا دهند ، مثلا ورزش را شروع می کنم تا سلامتی ام را برای مدت زیادی تضمین کنم و از آنجایی که فعالیت های ورزشی آدم را خوشحال نگاه می دارد می توانم بهتر و با ذهنی شفاف کارهای دیگری را در کنارش انجام بدهم ، در اینجا اگر هدفم کم کردن 12 کیلو چربی یا بدست آوردن سیکس پک بود هدفم نقطه ای می شد و اگر به جریان ورزش کردن مداوم فکر کنم هدفم روند محور .

همه ی اینها را می دانم اما چرا بازهم صبح ها که بیدار می شوم نگرانم ؟ با اینکه هدف هایم روند محور هستند و این عملا کارکرد بهتری برایم فراهم کرده است اما چرا راضی نمی شوم ؟ مثلا کتاب خواندم نسبت به سال پیش شاید پنج یا شش برابر شده است یا قدرت نرم افزاری بهتری نسبت به قبل دارم اما چون اینها را کم کم جمع کرده ام به چشمم نمی آید ، این مرا راضی نگاه نمی دارد . این یک مشکل اساسی روندمحور بودنست ، در این شیوه بدون تصویر غایی از هدف (مثلا گوشی آیفون ) در روش خاصی غرق می شویم و از راه لذت می بریم . اما اگر روزی مسیر تکراری شود ، می زنیم در روندی جدید ، احتمال کمی است که دوباره به راه قبلی برگردیم . درباره ی کتاب خواندن راحت تر با خودم کنار می آیم، چند کتاب را حدود 80 تا 100 صفحه خواندم اما دیدم واقعا نه علاقه به مباحث آن دارم و نه برایم جذاب است خیلی راحت رهایش کردم . در نمونه ی دیگر یادگیری نرم افزار مهمی که در حال پیشرفت در آن بودم را به خاطر مسائلی که دانشگاه پیش آورد برای مدتی رها کردم اما دیگر سراغش نرفتم و این مرا شرمنده ی خودم کرده است ، حتی ذهنم برایم دلیل می آورد که اصلا این پروگرام بدرد نمی خورده و از اول چرا شروعش کردی ؟ ذهن آدم را گول می زند ، اطرافیان به نفع خودشان حقایق را تحریف می کنند و بدنت از اینکه چند ترشح ساده در مغزت کند تا جسور و بی باک پای کارهایت روی ، خساست می کند . نه مسیری مانده ، نه نقطعه ای . تمام چیزها در هوا بدون جاذبه معلقند و من مانند کسی که به گالری هنر رفته و آثار هنری را سرسری می بیند به همه ی احتمالات نگاه می کنم اما در حالت کلی احساس بخصوصی به هیچکدام ندارم . 

زمانی که عکاسی را شروع به یادگیری کرده بودم هر هفته حتما با دوربینم عکاسی می کردم و روند خوبی را شروع کرده بودم . از جایی به بعد به خاطر نقدی که خودم بر عکس هایم وارد کردم از عکاسی "مستند" دست کشیدم ، علاقه ای به عکاسی از مناظر نیز نداشتم پس عملا عکس گرفتن هایم خیلی کم و کمتر شد . پروژه ی عکاسی من عملا می توانست تا الآن کاملا منفی شود اما به خاطر اینکه آرشیو عکس هایم را داشتم به دست آوردهایم نگاه کردم . چندین و چند ماه از ترک کردن عکاسی گذشته بود اما من شور عکاسی را بدست آورده بودم و مرتب در ذهنم به قالب جدیدی برای ارائه عکس هایم فکر می کردم . حالا پروژه ی عکاسی ام زنده شده و چند روز یکبار عکس های جدیدی را در فضای مجازی اشتراک گذاری می کنم ( می توانید از اینجا عکس هایم را دنبال کنید ). این یکی از مثال هایی بود که روندمحور بودن دوباره خودش را بازسازی کرد و به چرخه ی حیات بازگشت. احساس می کنم آرشیو عظیم عکس هایم و کامنت های مثبت کاربران فلیکر  توانست مرا مجاب به بازگشت کند . پس شاید در این یادداشت روشی جدید برای کاملتر کردن روش تنظیم اهدافمان بر اساس روند یافته باشیم اینکه پیروزی های هر مقطع از راه را ثبت کنیم تا باعث دلگرمی و ادامه فعالیتمان شود .

از لوسیفر تا بابک احمدی

                                    یا

                                    اشتیاق به ظلمات ، اشتیاق به رهایی


سریال سرگرم کننده ای هست با نام Supernatural ، در این مجموعه ی تلویزیونی همراه دو برادر یعنی سم و دین سفری را آغاز می کنیم که در طی آن مبارزه ی این دو را می بینم با شیاطین و موجودات اهریمنی و عجیب و غریب  . بعد از تماشا کردن چهل ، پنجاه قسمت یا خیلی بیشتر اتفاقی برای سم می افتد و او مجبور به زندانی شدن در سلول جهنمی با دو فرشته بنام میکائیل و لوسیفر می شود، این دو فرشته که در سلول حوصله شان سر می رود برای گذران وقت و تفریح دست به اذیت و شکنجه ی سم می زنند . جسم سم که هنوز در دنیای مادی مشغول کشتار اهریمن هاست ، بدون آن روح در تبعید بهتر و جسورتر کارها را انجام می دهد ، برادر او که سم جدید و قوی را نمی پذیرد با کمک فرشته ای دیگر روح سم را به بدن خاکی اش باز می گرداند اما نتیجه ی این کار فاجعه آمیزست . روح او آنقدر صدمه خورده و در چنگال خاطرات جهنم است و چیزهایی به یادش می آید که کاملا فلج می شود ، سم در توهم های خود مدام در حال مرور خاطرات وحشتناک و ترسناک خود از جهنم است و تمام اینها را خودآگاه مرور می کند . جهن او به چیزهایی احاطه دارد که او را از زندگی باز می دارد .

چند روز پیش در فضای مجازی عکسی را بازنشر کردم که می گفت "هرکه درکش بیش ، دردش بیشتر" ، هر چه بیشتر در چیزها عمیق می شوم چیزهای دور و برم بی معنی تر و معلق تر از گذشته به چشمم می آید . انگار مانند سم دریچه ای به روی ذهنم بازشده که اگر نادیده اش می گرفتم بهتر بود . از سیستم های غلط آموزشی تا مدل مدیریت شرکت ها و سازمان ها که همه قدیمی و کوششی در فرسوده کردن انسان هاست ، به ستوه آمده ام . کسی تحول را نمی پذیرد و حرف های تکراری ضربدر تعداد افرادی می شود که می شناسم و مدام بر من فرود می آید. خاطرات جهنم مرا یاد کتاب خاطرات ظلمت بابک احمدی می اندازد . داستانی که در ابتدای این کتاب آمده مو به تن آدم سیخ می کند .

" بر کوه اصفهان چاهی ست قعر آن پدید نیست.کودکی در آن افتاد.به روزگار اسحاق سیمجوری.و وی پادشاه بود.دلتنگ شد.و مادر وی جَزَع می کرد.مردی را از زندان به در آورد که مستوجب قتل بود و در زنبیلی نهاد و فرو فرستاد،به شرط آن که تا هفت روز برکشند.هفت روز می رفت و وی سنگی در زنبیل داشت ،فروافکند و سه شبان روز گوش می داشت،هیچ آواز برنیامد و وی را برکشیدند.گفتند«چه دیدی؟» گفت:«ظلمت» "

می گویند انتهای این چاه ، این ظلمات و تحمل کردن شکنجه ی فرشتگان ، غایت بشر خوابیده ، امید به رهایی انسان است .مهم نیست که این جمله را قبول دارم یا نه، اما می دانم از این مسیر بازگشتی نیست .

اهمیت ترک کردن روتین

                                 یا

                                  چرا با ترک کردن چیزهای تکراری مشکلی ندارم

 

در جایی خواندم فلان هنرمند عادت دارد چند سالی یکبار شال و کلاه کند و به مدت هفت سال در استودیوی شخصی اش را ببندد و به گشت و گذار گوشه کنار دنیا بپردازد ، با این کار ذهن او از روتینش جدا می شود و توانایی فکر کردن را باز می یابد . اگر نمی توانیم هفت سال از زندگی نرممان دور شویم شاید سه چهار روز کفایت کند . در این چند روزی کنار ساحل نشسته بودم یا حوالی شمس العماره پرسه می زدم نگران چیز بخصوصی نبودم ، به خودم مرخصی داده بودم تا ذهنم شفاف و شفاف تر شود . زندگی یک فریلنسر لذت ها و سختی های خودش را داراست مثلا کارفرمای شما خودتان هستید و این در کیفیت کارتان و اصالت آن تاثیر بسزایی دارد اما خیلی راحت می توانید از یک روز به بعد از خواب بلند نشوید و کارهای قدیمییتان خسته کننده به نظر بیایند.  به خاطر همین توصیه می شود در استودیوی شخصی یا حتی لپ تابمان را برای چند روزی ببندیم و در اتمسفری جدید هوایی تازه به سر و کله ی مان بخورد . ایده های جدیدی که در اواخر این استراحت کوتاه مدت به ذهنم رسید به شرح زیر است . 


1. کمک به دوستت ، کمک به خودت

دوستی دارم که زبانش خوب نیست و اگر بخواهد در دوره های ترمیک شرکت کند تا انگلیسی اش خوب شود 2343653464213 سال طول می کشد تا انگلیسی اش خوب شود . از طرفی به خاطر اینکه مدتیست با انگلیسی آکادمیک دور بودم لازم می بینم که گرامر انگلیسی را به دوستم تدریس کنم تا هم برای خودم مطالب دوباره زنده شود و هم او بتواند بدون فشار کلاس و معلم خیلی راحت و شمرده انگلیسی را فرا بگیرد .


2. اگر چوب و گل نیست ، کامپیوتر که هست !

علاقه ی زیاد من به هنرهای تجسمی و همچنین تصویرسازی اگر بخواهد به روش کلاسیک کلاژهای دستی یا ساخت مجسمه بروز داده شود نیازمند صرف هزینه ی زیاد برای خرید مواد و مصالح و همچنین شرکت در کارگاه ها برای بدست آوردن تکنیک عملیست که این پروسه فوق العاده زمانبر می شود . اما می توانم ایده هایم را از طریق کامپیوتر طراحی و شبیه مواد و مصالح واقعی بازسازی  کنم ، اینگونه هم تعداد کارهایم بیشتر می شود ، خودم احساس بهتری دارم و به اشتراک گذاری آنها کمک شایانی می شود . این پروژه را در همین وبلاگ دنبال کنید !


3. خانه های فردا ، خانه های فضایی

توضیح این ایده کمی پیچیده و تخصصی است برای همین زیاد وارد جزئیاتش نمی شوم . داستان از این قرارست که در حال طراحی پروژه ای مسکونی هستم که انعکاسی کهاز خانه های آینده است . دیروز وقتی داشتم مطالعه می کردم ناگهان این ایده به ذهنم رسید و قلم بدست دوان دوان به طرف کاغذ رفتم و شکل آن را کشیدم . در طرح های جدید معماری ام بازگشتی عجیب به هندسه ی پایه دارم که برای خودم نیز جالب است .


در این یادداشت اهمیت "ترک روتین" و سه ایده ای که در همین زمان به ذهن خودم رسید را آوردم ، امیدوارم شما نیز هرچه زود تر کارهایتان را ناتمام رها کنید و عازم سفر شوید !



برای آن‌هایی که برای کیفیت زنده‌اند!

                                                      یا

                                                      من از بیشتر فروشنده‌ها حالم بهم می‌خورد

 

چندی پیش یادداشتی از وبلاگی را می‌خواندم، درباره‌ی این بود که وبلاگنویس، "کتاب دست فروش وانتی" را در کوچه ای پیدا می‌کند، کم کم به او نزدیک می‌شود و همیشه بعد از خوش و بش و صحبت‌هایی، کتاب‌های کمیابی را از او می‌خرد. شاید ندانید که اگر فروشند و مشتری با یکدیگر همسو باشند چقدر عمل خرید (کتاب) لذتبخش تر و جالب می‌شود. کم کم "کتاب دست فروش" داستان زن و بچه پیدا می‌کند و برای بیشتر کردن درآمد به وبلاگنویس می‌گوید که دارد راجع به کار آفست فکر می‌کند. وبلاگنویس مرحله به مرحله ملاقات‌های مختلفی که در برهه زمان‌های مختلفی با فروشنده داشته را توضیح می‌دهد اینکه او چقدر عوض شده و به نسبت همین طور فروشنده‌ی دست فروش. شخصیت سومی نیز در داستان حضور دارد که سبزی فروش یا بلال فروش است، دقیقاً شغل شریفش خاطرم نیست اما در لابه لای خاطرات نویسنده جملاتی می‌پراند. هر چه زمان می‌گذرد تعداد نسخ اورجینال "کتاب دست فروش" کاهش و کارهای افستش بیشتر می‌شود و وبلاگ نویس این را به کاسب تر شدن فروشنده در اثر فشار زندگی نسبت می‌دهد. فروشنده ای که اینک باید خرج زن و بچه بدهد و کیفیت دیالوگ‌هایی که با نویسنده برقرار می‌کند کاهش می‌یابد. در پایان اتفاق دیگری نیز می‌افتد، اینکه شخصیت سوم که بی سواد یا کم سواد است از حرص پول وارد پیشه‌ی کتاب فروشی می‌شود و در همان حوالی کارش را شروغ می‌کند، کلاً اتمسفری که وبلاگ نویس برای صحبت از کتاب‌ها و تجربه ای حس-ارتباطی تشنه‌اش بود در پایان نیست و نابود می‌شود. نویسنده‌ی این روایت دیگر احساس بخصوصی نسبت به این فضا ندارد در حدی که دیگر شاید بدانجا نرود و به جایش تصمیم می‌گیرد این خاطره‌اش را در وبلاگش ثبت و اشتراک گذاری کند.

یادم است ترم اول دانشگاه معماری که بودم، مدرس واقعاً بی رمقی داشتیم که واقعاً حالم را از معماری بهم می‌زد. مجبورمان می‌کرد که با راپید رسم‌هایی تر و تمیز بکشیم و می‌گفت معماری یعنی طراحی سطل آشغال پارک. وقتی با آن ذهن خالی به حرف‌های او فکر می‌کردم حالت تهوع از کلاس، دانشگاه و هر چیز دیگر بهم دست می‌داد. ترم‌های بعدی او همچنان در دانشگاه بود و وقتی مرا می‌دید با شوق فریاد می‌زد آقای امامی، آقای امامی، پیشش می‌رفتم و حرف‌های قبلی‌اش را دیگر یادم می‌رفت و بهش لبخند می‌زدم. در همان ترم یک او اسم کتابی را گفت که باید برای پاس کردن درس نمادشناسی می‌خواندیم. کمی دیر به فکر افتادم و در خیابان‌های اصفهان به راه افتادم تا این کتاب را پیدا کنم. برخوردی که کتاب فروش‌ها می‌کردند خیلی شبیه بهم چندش آورد بود:

 

- سلام، وقتتون بخیر، ببخشید کتاب "یبندبلتیبدرزنهخهسیتزسیر" رو دارید؟

- aaaaaaaaaammmmm

- ببخشید متوجه نشدم؟!

- (اصواتی که قابل نوشتن نیست مثلاً عوووووووووووآآآآآآآآآآآآآآآ)

 

این دیالوگ خیلی تکرار شد، حالا به من اثبات شده است که این فروشندگان کتاب، کتاب نخوان های دلال‌اند که مشتری را با چشم‌های همان سبزی فروش داستان قبلی می‌بینند.

 

- سلام مش قدرت، تربچه‌ی شیرین دارین؟

- (اصواتی که قابل نوشتن نیست مثلاً عوووووووووووآآآآآآآآآآآآآآآ) 

 

باید قبول کنیم که از جایی به بعد در تاریخ همه چیز بی معنی و رنگ پریده شد و تازه سال‌ها بعد ما متولد شدیم! اما این در کتم نمی‌رود که کیفیت اتمسفری که به آن می‌روم دلال مآبانه و کالایی باشد. تقریباً از دوران دبیرستان تا بعد از فارغ التحصیلی از جو کتاب فروشی‌های اصفهان ناراضی بودم و وقتی به خیابان انقلاب تهران رفتم دیدم این جو قابل تعمیم و خصمانه تر از پیش است. قاعدتاً میان این همه بازاری تک و توک کتاب فروشی‌های "آدم" تری یافت می‌شود که سر و کار من بدان‌ها نیافته است اما حقیقت همینست، خدمات توسط کسانی ارائه می‌شود که انگیزش درونی به غیر از پول ندارند و این باز هم قابل تعمیم به تمام مشاغل است از معماری تا پزشکی،  از وب دیزاینر تا روانپزشک. این‌ها سیاه لشگرهای جامعه‌اند که همه مدل‌های فروش و برخورد دیگری را کپی می‌کنند و اگر تنها و تنها یکی مثل "کتاب دست فروش" داستان بالا پیدا شود، حداقل در دو وبلاگ راجع بهش بحث می‌شود ... بله! نباید کیفیت چرت و دست چندمی که در جامعه ارائه می‌شود نسخه‌ی قبول شده‌ی ما باشد! برخی از ما سزاوار کیفیت بهتری هستیم و برای سلیقه‌ی ما خدماتی از جنس خودمان ارائه می‌شود و اگر نیست شاید باید خودمان آن را ایجاد کنیم.

 

پ.ن: یادم نیست داستان بالا را در چه وبلاگی خواندم اما با حذف چند گزینه فکر می‌کنم وبلاگ مورد نظر "تاملاتی زیر دوش حمام " باشد.

پ.ن: این یادداشت را بر حسب تجربه‌ی شب قبل و بودن در چهار کتاب فروشی مختلف نوشتم و خوشبختانه کتاب فروشی چهارم  کسی بود که کیفیت برایش اهمیت داشت و مدت زیادی فقط به گپ زدن گذشت.

 

 

باور غلطی که داریم : در جمع بودن هنر است !

                                                                   یا

                                                                   چگونه گاندی با خاموشی توانست


من و یک سوم جمعیت انسان های روی زمین ، درونگرا هستیم اما در اجتماع  با برچسب هایی مانند گوشه گیری ، تکبر و امثال اینها مورد نقد قرار می گیریم . دو سوم دیگر جمعیت -برونگراها- درک خود از چگونه زیستن را تبدیل به "حقیقت" کرده اند و ما ، یعنی کسانی که ترجیح می دهیم فعالیت های خودمان را در سکوت و انزوا انجام دهیم از همان سال های کودکی فکر می کنیم مشکل داریم و از خودمان بودن احساس گناه می کنیم . در سیستم آموزشی نیز برون گراها که شرورتر و کارهایشان با سروصدای بیشتری انجام می گیرد موقعیت بهتری نزد معلمان و دانش آموزان دارند این در حالی است که درونگرا ها شاید نمره های بهتری بگیرند اما اقبال عمومی چندانی در سنین حساس کودکی دریافت نمی کنند . آموزش ایران یا هرجای دیگری از جهان به صورت جمعی و جدیدا درهم و تیم ورکی انجام می شود و هیچ احترامی به کسانی که دوست دارند در آرامش و دور از هیاهو به مکاشفات درونی بپردازند نمی گذارد . نکته ی جالب اینست که معمولا ساختارشکن ها یا کسانی که نفس تازه ای در کالبد جامعه می دمند اکثرا از دسته ی درونگراها برخاسته اند و این بخاطر سیستم تقلیدی ناخودآگاه انسانهاست . وقتی در جمعی باشیم یا کسی را زیاد ببینیم به صورت ناخودآگاه حرکات و در حالت پیشرفته تر سلیقه و ایدئولوژی آن ها راتقلید می کنیم . پس بستگی به نسبت زمان در جمع بودن و زمان تشعشع باورها ، سلیقه ها و سیستم ارزشی است تا تبدیل به آن گروه شویم، کسانی که از در جمع بودن لذت می برند و راندمان بهتری در این محیط ها دارند تبدیل به نمونه های متشابه و معمولی اطراف خودشان می شوند . اما آنهایی که زیاد در جمع نبوده اند و ارزش هایشان را از لابه لای کتاب ها و مکاشفه های درونی دریافت کرده اند تا پا به اجتماع می گذارند ، با مقایسه ی ارزشی بین ارزش های حاکم و ارزش های خود امکان نقد جامعه را می یابند و می توانند اصلاحگر ، متفاوت و یا حتی انقلابی باشند . 

مثلا در دفاتر اداری که سیستم پلان باز حاکم است یا هرجای دیگری که محیط شخصی در تجاوز چشم ها یا صدا های دیگران قرار می گیرد امکان رضایت و کیفیت زندگی درونگرا ها به شدت افت می کند . همیشه درباره ی نابرابری های  نژادی ، قومی و اعتقادی خوانده ایم و دوست داریم این چنین برخوردهای کوته فکرانه با انسان ها به حداقل برسد ، اما نابرابری دیگری وجود دارد که باعث آزار و اذیت یک سوم جمعیت دنیا شده است چرا که آنها ترجیح می دهند فعالیت های روزانه یا شغلی شان را به گونه ی دیگری انجام دهند و این واقعا نگران کنند است . دارم درباره خود شما یا فرزند ، همسر یا دوستتان صحبت می کنم ، یعنی از هر سه نفر که می شناسید یکی از آنها درونگراست و محیط اجتماعی با نگاهی منفی گناهکار بودن آن شخص را در تمام زندگی اش به او القا کرده است . در ادیان و مکاتب گوشه کنار دنیا کسانی هستند که به دشت و کوه می روند و در کنجی به مکاشفه می پردازند اما در آخر سر با کوله باری از خرد و اندیشه های نو به جامعه بازگشته و باعث تغییر و پیشرفت جامعه می شود . دنیا و بقای انسان ها همیشه در گروی این چنین افرادی بوده است و به آنها نیاز دارد ، چه خوبست که قدرشان را بدانیم و کیفیت زندگی و آرامششان را با بی خردی و تعصب برهم نزنیم .


لیست درون گراهای شهیر :


-ماتماها گاندی

-چارلز داروین

-آبراهام لینکن

-والتر بنیامین

-بیل گیتس

-باراک اوباما

-مارک زاکنبرگ

و ...



برای علاقه مندان سخنرانی خانم سوزان کین  و  کتاب سکوت را پیشنهاد می کنم . 



چرا باید کتاب هایی که خوانده ایم را به عنوان پایه ی میز استفاده کنیم ؟

                                                                                                یا

                                                                                                      قبل از من فریاد ناصری این را در شعری زیبا گفته است


با دوستم سوار بر ماشینیم و او جمله ای را می گوید ، می گویم اینی که می گویی به نظرم درست نیست ، معلوم می شود که این جمله را قبلا ازم شنیده است . خیلی راحت بهش می گویم دیگر به این دلیل این فکر را معتبر نمی دانم چرا که من تغییر کردم . اگر تنها یک خصوصیت مثبت در تمام وجودم داشته باشم آن خصلت همین تغییرپذیری و سیال بودن افکار و کارهایم است . هیچ قالب فکری یا منشی نمی تواند مرا به شمشیرزن آن مکتب تبدیل کند چراکه از همان ابتدای علاقه مندیم به یک فرقه ، سبک یا اندیشه ای خاص می دانم دلایل به همان اندازه جالب در پی نفی آن وجود دارد پس چرا لذت جستجو و خواندن را فدای ایستادن و دفاع از موضعم کنم ؟


هیچ پرچمی

ارزش پا کوبیدن ندارد

 

موهایت را یله کن

تا انگشت‌های نازکم را

به پیشانی‌ام بزنم

 

سر هیچ برج و باروئی

به تماشای ماه ننشسته‌ام

فقط خبردار ستاره‌هایی‌ام

که هر شب

مشت مشت به شانه‌های تو می‌دوزم

 

پا به هیچ طبلی نسپرده‌ام

نبضت را به من بده

تا جهان را

از پا در آورم

 

نه صبحگاه و

نه شامگاه

سرود ملی من

نام کوچک توست

که تنها

وقتی که مست می‌کنم

خوانده می‌شود


روزی نوشتم خیلی دوست دارم به همه ی مردم احترام بگذارم اما با آنهایی چه کنم که خودشان احترام سایرین را نگاه نمی دارند . کاملا بر من اثبات شده که هرچقدر بیشتر بدانی ، دلیل بیشتری برای سکوت داری ، هر چقدر بیشتر مطالعه داشته باشی و کتاب های مختلف از اندیشه های گاه متضاد را بخوانی می فهمی که همان قدر که دلیل برای اثبات چیزی هست ، همان قدر هم برای رد آن وجود دارد . پس عملا دلیلی وجود ندارد که غنچه ای زیر پوتین سربازی له شود یا کودکی به خاطر جنگی یتیم شود . سرباز برایم مفهموی احمق است ، سربازان جنگ و صلح می کنند بدون آنکه واقعا بدانند برای چه چیزی و به چه قیمت می جنگند. ریشه ی جنگ و کشت و کشتار باور به کتاب ها یا نسخه هاییست که بدون هیچ نقد و پرسشی به مرحله ی اجرا درمی آید و سربازان تک کتابی جان خود و انسان های دیگر را به راحتی می گیرند و دسته ی دیگری از این ها سریعا جایگزین آن ها می شوید . چندوقتی است که موضوع داعش و عضویت جوانان از سراسر نقاط در آن مرا به فکر فرو برده شاید در یادداشتی به برداشتی که داعش و داعشی شدن دارم پرداختم .