این اقلیت یک نفره

وبلاگ شخصی علی امامی نائینی

این اقلیت یک نفره

وبلاگ شخصی علی امامی نائینی

۵۳ مطلب با موضوع «زندگی» ثبت شده است

قرار بود از دور باهت بای بای کنم اما وقتی صورتت رو دیدم عنان از کف دادم

                              یا

                              عبادتگاه کوچک من


قبل از پایان اولین روز بهار ، باید این یادداشت را به پایان برسانم . این بار می خواهم از عشقی حرف بزنم که در اتاق تاریک و خفه و البته گرم خانه ی مان شروع شد به خاطر اینکه تاب آورم لباس هایم را می کندم . روز هایی که به دنبال دلال های فیلم می دویدم ، لیست بلند بالایی را به هرکس و ناکسی نشان می دادم تا بتوانم پیدا کنم و ببینم و این کنجکاوی که به جانم افتاده بود را پایان دهم . از کی شروع شد ؟ شاید زمانش مصادف با سال آخر دانش آموزی ام بود . باید برای کنکور می خواندم ، موفقیت ، دانشگاه و ماشین گران قیمت منتظرم بود اما  کم حوصله ام ... می دانید که . تمام درس ها را تا قبل از عید تمام کردم و تا شب کنکور فیلم دیدم . سرم داغ بود (هست)، هزاران هزار فیلم بود که ندیده بودم ، می خواستم بدانم کوروساوا به چه رسیده ؟ چرا تماشای پرتغال کوکی در انگلیس ممنوع شده یا چرا پایان فیلم پیرمردهای بی وطن این گونه نوشته شده است . هزاران فیلم ، هزاران سوال و کنجکاوی و یک تلویزیون خیلی خیلی کوچک در در بدترین اتاق خانه . کیف فیلم هایم را بغل می کنم و آرام در اتاق می خزم . چراغ ها خاموش می شود ، درِ اتاق کیپ می شود . اینجا مقدس است  کسی نباید باشد وقتی قرارست کشف صورت بگیرد، شاید به خودم گوشزد کنم که نباید لذت برد اما حقیقت دارد که فیلم خوب پر از احساس است و قطعا لذت بخش ، اما آن لذت از جایی می آید که فکرش را نمی کردی ، تانکی منفجر نمی شود ، تنها سگی در ایستگاه منتظر صاحب مرده اش می ماند ، هر سال می آید ، نمی فهمدد مرگ چیست شاید امیدست که کانسپت مرگ را به حاشیه برده ، نمی دانم ، معلوم نمی شود ، همین که معلوم نیست خوب است . وقتی که جو پشی آن بچه ی بدبخت را به گلوله می بندد یا جیمز وود آخر روزی روزگاری در آمریکا خودش را در تیغ های ماشین آشغالی می اندازد . با این ها زندگی می کردم ، هزاران کاری بود که نکرده بودم اما می دانستم چه حالی دارد . احساس می کنم پسرکی که برای خودش می آمد و می رفت و چیزهایی می گفت که کسی نمی فهدید غار خودش را یافته بود . غاری که مغزش را به کار انداخت ، اسم های جدید ، مکان های تازه و گم شدن در داستان هایی که مو به تن آدم سیخ می کرد .

از من پرسیده شد چرا فیلم می بینی ؟ جواب می دهم که نمی دانم . قطعا برای گذران وقت نیست ، دیگر نمی توانم معمولی فیلم ببینم ، باید همه چیز مرتب باشد ، دغدغه ای نباشد و البته احساس غریبی به فیلم داشته باشم . اگر بدانم فلان فیلم خوبست کافی نیست ، حتی بگویند که عالی است باز هم در من اثری نمی گذارد . باید چیزی کشنده تر و حتی کُشنده تر  باشد ، فکر می کنم که دست من نیست. راستش کمی معذب می شوم از پیشنهاد فیلم، می دانم که نخواهم دید ، هر کسی پیشنهاد خوب نمی دهد ، چه در نفس زندگی کردن، چه در انتخاب کتاب و چه فیلم . این ها را نمی شود در روی طرف گفت ، اما مرا که می شناسید ، من گفته ام . گفته ام که نخواهم دید ، نخواهم خواند و نخواهم کرد .

سال هایی سپری شده اما وقتی دقیق تر نگاه می کنم می بینم که به جای سرمقصد و به نقطه ی اولیه رسیده ام ، همه چیز از سینما شروع شد حالا این همه سال گذشته و می بینم قلبم از شعله ها این عشق ازلی آرام و قرار ندارد . به درستی که درست آورده اند که بازگشت همه به سوی اوست ...




                                                                                           

هر کس به قدر سهمش از این شراب تلخ نوشیده و الان که وقت رقص رسیده خوابش گرفته

                                                                                             یا

                                                                                                وقتی بتی در مقابل چشم هایم شکست


 

همسن هم هستیم اما هیچ ربطی بهم نداریم به همین خاطراست که بیشتر دربارهی تقاوت هایمان فکر کرده‌ام. اگر می‌خواستم ویژگی ای از او را داشته باشم دوست داشتم جلوی کامپیوترم لم بدهم و دیگر هیچی برایم مهم نباشد، وقتی کسی چیزی می‌گوید نگاهش نکنم و یا اهمیتی برای حرف های بی سر و ته و تیز مردم قائل نباشم و مهم تر از همه اینکه همیشه شاد باشم، بروم بیرون، دوست‌های زیادی داشته باشم و البته از ماشین‌ها زیاد بدانم و خوب برانم. این تصویر الف است که من می‌بینم مقایسه ای که همیشه دو را دور از او داشته‌ام. دو سالی یکبار می‌بینمش و چند شبی را باهم می‌گذرانیم جدای از فیلم‌هایی که دیده و دیده‌ام، چیز دیگری نمی‌توانیم بهم بگوییم. با اینکه در رشته ای نزدیک به معماری درس می‌خواند اما حوصله این حرف‌ها را ندارد یا من بلد نیستم بحث جالبی برایش پیش بکشم. روی کامپیوترش کلی بازی ریخته و وقتی بازی نمی‌کند بلند بلند به جک‌های وایبری می‌خندد. من هم روی تخت پشت سرش نشسته‌ام و در توییتر جملات قصار می‌بافم. برای چندیدن و چند سال فکر می‌کردم زندگی‌ام مالامال رنج است و اندوه و البته در زندگی موازی‌ام الف خوشحال و بیخیال پنجشنبه‌ها می‌رود فوتبال یا وقتی خانه است پای اینترنت و بازی یا وقتی ظهرها از خواب بیدار می‌شود عذاب وجدان ندارد، با خودش قرار نگذاشته که دنیا را تغییر دهد و وقتی فهمیده زندگی واقعی تر و ترسناک تر از چیزی است که تو خیال می کردی، لای پتو قایم نشده و حتی شجاعانه می‌رود فوتبال بازی می‌کند. ماشین پدرش را چند بار زده به این ور و آنور اما باز هم می‌رود و با شجاعت کلیدش را درخواست می‌کند، اگر به بیخیالی الف بودم قطعاً مراتب رشد و ترقی را ده تا ده تا پریده بودم اما افسوس که به قدر او ، این استعداد ، این نیروی حیات در رگ‌هایم جاری نیست، کوچیک ترین واقعه ای حتی قدر یک مگس، زلزله ای در کل ساختمان فکری‌ام وارد می‌کند. هر چند که پشتش روی تخت نشسته‌ام اما به نظرم جای حقیقی‌ام قعر زمین است، جایی که هستهی داغش بدنم را ذوب می‌کند، بدنی که ذهنی مالامال آشوب و آتش دارد جایی بهتر از این برایش نیست اما در عین حال الف می‌رود به قله‌های سرد تبت، خاطرش مانند دالای لاما آرامست، به مرتبه ای از آرامش رسیده که این زندگی مادی هرگز نمی‌تواند خط خطی اش کند، الف سرزنده تر است و وقتی قدم بر می‌دارد به این فکر نمی‌کند که با هر نفس گامی به مرگ دارد نزدیک و نزدیک تر می شود، الف به این فکر نمی کند که برادرزاده ی کوچکش که روی زانوهایش نشسته و تازه یاد گرفته بگوید عمو ، 15 سال دیگر شکست عشقی می خورد و به خودکشی فکر می کند .

همه این فکرها درباره الف و حتی خواهرها و برادرش در ذهنم بود، اینکه شاد هستند و دارند به خوبی می‌گذرانند، اینکه پدرشان آقای ف زیاد کار می‌کند و به همین نسبت میهمانی می‌گیرد و می‌خورد، به نظر زندگی خوبی ساخته وقتی دامادها و عروس و نوه دورش را می‌گیرند و او فقط با یک نگاه می‌فهمد تمام این جمعیت ساختهی تصمیم اولیه اویند و باز هم کیف می‌کند. این فکرها در سر جوان من بود تا اینکه امسال با الف حرف زدم، قصدم این نبود که مثل قدیم تذکرش دهم که چرا اهداف والا ندارد، دیگر منم به قدر او هدف‌های والا نداشتم، می‌خواستم ببینم حالش چطورست، چه کار می کند،  چه خبر از روزمرگی‌ها؟ ... شاید الف را در آن شب شناختم، وقتی که دوستش را رساند و وقتی داشتیم باهم بر می‌گشتیم آنقدر بحت گرمی در گرفته بود که مجبور شدیم دور بلواری که به خانه می‌رسید مرتب دور بزنیم تا آن شب تمام نشود. الف می‌گفت به آن کسانی که بیخیال هستند حسادت می‌کند وقتی این جمله را شنیدم اول سرم را از ماشین بیرون کردم تا حالم جا بیاید و بعد دیدم که کافی نیست، مجبور شدم کامل خودم را پرت کنم پایین، سرعت ماشین زیاد بود، سه بار روی زمین غلت خوردم و محکم به گوشه ای خوردم، الف سری دور زد و سوارم کرد. بهش گفتم تو در همهی این سال‌ها برایم اسطورهی آرامش خاطر بودی، کسی که می‌تواند بدون فکر زندگی را دریابد. می‌گفت باید کاری دست و پا کند، از مشکلاتش با بی پولی گفت، اینکه خوب نمی‌تواند بگردد یا دل زیبایی را تصاحب کند تا ببردتش پیتزا. الف به این‌ها فکر می‌کرد و خودش را در وضعیت معلقی می دید. گفت از فلان فامیل خبر داری؟ گفتم "نه، اون که خود بیخیالیه "، گفت او هم "رد داده" و تمام. .... چ ششش چچش شششش ...... ( صدای شکستن تصویری که ساخته بودم ) الف هم نگران است ، شاید از درون، شاید مثل من خودش و بقیه را از ماشین پرت نمی‌کند، شاید شرافتمندانه تر دارد با شرایط کنار می‌آید اما قطعاً در این وضعیت  حلوا تقسیم نمی کنند و با همین استدلال به نظر کسی که او بهش حسادت می کرد ساکن همین جاست ،در همین وضعیت و قطعا نگران است به نحوی که به چشم دیگری نمی آید .

سر حرف‌ها را که گرفتم دیدم هنوز هم زندگی هامان بهم ربطی ندارد، اما فهمیدم که چه می گوید ، درکش کردم و برایش آرزوی موفقیت کردم . گفت پسفردا مصاحبه ی کاری دارد ، روزی که صبحش قرار بود من به شهرم برگردم .

بالاخره برگشتم ، اما وقتی نبودم ، به شرح زیر بودم ... 

                                                                            یا

                                                                            دو زندگی ، یک نگاه


جایی میهمانم و حالا حالاها اینجا می‌مانم، اما ذهنم درگیرست، اینبار ربطی به دلایل پیش پا افتاده یا خستگی‌ام از سؤال-جواب‌های تکراری که بین فامیل رد و بدل می شود ندارد بلکه دلیلش وجود شخصی غریبه در حریم خصوصی و خانوادگی ماست. این دختر که تفاوت سنی چندانی با من ندارد خدمتکار این خانه است و تمام کارهای خانه بر عهدهی اوست. او را با نام رمزی نورا می‌شناسیم، نامی که خودش انتخاب کرده و نامی که احتمالا بعد از خلاص شدن از دست ما دور خواهد انداخت. اما چرا ذهنم مشغول است؟ چرا وقتی برایم چایی می‌ریزد معذب می‌شوم و هنگام رها کردن لیوان آب در سینک آشپزخانه فکر می‌کنم که گناهی مرتکب شده ام ؟ آیا شریک یک استثمار خانوادگی ام؟ باید دربارهی این سوالات فکر کنم.

نمی‌خواهم وارد تحلیلی از چرایی قرار گرفتن خودم در این موقعیت و کسی هم سن و سالم در طرفی که مجبورست خدمتم را بکند بشوم اما دوست دارم بفهمم واقعاً فرق من با او چیست؟ چه چیزی باعث این فکر می‌شود که زندگی من بهتر از اوست؟ یا اصلاً این نظر درست است؟ یا واقعاً او دوست دارد جای من باشد یا من باید از داشتن زندگی او به وحشت بیافتم و به دست‌های پشت پرده ای که مقرر کرده در این خانواده به دنیا بیایم بوسه بزنم؟

از زندگی و گذشتهی او اطلاعی ندارم، می دانم که مادرش بیمار است، همچنین خاطره ای برایمان تعریف کرده که در کودکی چند گربه را کشته و دلیل بدبیاری‌هایش را در زندگی، نفرین شدن توسط آن حیوانات تلفی می‌کند و البته باور دارم که نورا نیز از زندگی من هیچ نمی‌داند. می‌توانم بگویم که هر دویمان از هم تصویری تیپیکال داریم، یک طرف داستان پسری تن پرور و نازپروده است و آن طرف دختری که در مسیر نا متلاتم زندگی آب دیده شده و در شهر غریبه کار کرده و می‌داند با چه کسی باید چگونه تا کند. به صورت خلاصه من یک تکه دمبهی تنبل و او آتشفشانی است که ممکن است هر لحظه منفجر شود، استعفا دهد یا حتی دعوا راه بیاندازد و میهمانی شبانه ی مارا بهم بریزد .

امروز وقتی داشت دربارهی حرف‌های همکارش که برای یکی دیگر از فامیل‌هایمان کار می‌کند حرف می‌زد متوجه شدم که هرچند که او با ما در یک خانه زندگی می‌کند اما نفس زندگی ای که هر دو تجربه می‌کنیم به کلی متفاوت است، محدوده ی زندگی او را بیشتر آشپزخانه و اتاقی که از فامیلمان مواظبت می کند را شامل می شود اما من بیشتر در اتاق سرد و ساکتی هستم و مشغول کارهای شخصی. داشت از همکارش نقل می کرد که " می دونی چرا بهشون میگم کجا میرم مسافرت؟ چون اینا فک نکنن ما آدم نیستیم. ما هم میریم می‌گردیم حتی خارج هم می ریم". خوب راستش من خارج نرفته‌ام، حتی تا همین کیش خودمان نیز نرفته‌ام. اصلاً برایم مهم نیست بروم یا نه و البته نورا چهار میلیون تومان داده و بینی‌اش را عمل کرده است. داشتم فکر می‌کردم در حساب بانکی‌ام هیچوقت همچنین پولی نداشته‌ام. عملاً نورا از من پولدار است، اگر دویست یا سیصد تومان داشته باشم تقریباً خودم را پولدار می دانم اما در مقابل خدمتکار این خانه فقیر ترم. اما به این فکر کردم که حتی چنین پولی را لازم هم ندارم، نمی‌خواهم به سفر بروم، همچنین دماغم را دوست دارم و نمی‌خواهم در کار خدا دست درازی کنم. بعدش فکر کردم تا چند ماه پیش نورا اسمارت فون داشت و من از این نوکیاهای سیاه که فقط تلفن می زند. بعد دیدم خیلی وقت است که لباس نو نخریدم، شاید یک سال و بیشتر اما باز هم نورا کلکسیون لباس دارد. این که سیستمی نامرئی مرا میهمانی کرده که وقت دارد خودش را روی تخت بیاندازد و کتاب بخواند و کس دیگری را مجبور به کار ، یک کار دیگر نیز قبلش انجام داده ، این دو شخص را در امیال ، انگیزه ها و دیدی که به دنیا دارند از هم متفاوت ساخته است .

حالا که این‌ها یادم آمد احساس عذاب وجدان ندارم، حتی ممکن است دلم برای خودم بیشتر بسوزد اما باز هم از از چیزهایی که دیدم بیشتر می گویم. امروز بهم گفت برایم با گوشی‌ات آهنگ دانلود کن اما بهش گفتم که مرتبط اینترنتم قطع می‌شود، بعدش خواستم بهش پیشنهاد کنم که چند ترک از چیزهایی که گوش می‌دهم را برایش بفرستم که دیدم صدای آهنگ‌هایی که می‌شنود از آشپزخانه بلند شد. نمی‌دانم که بود اما قطعاً می دانم که من اصلاً از این آهنگ‌ها ندارم و البته می دانم همکلاسی‌هایم که مثلاً تحصیل کرده بودند به آهنگ‌هایی که گوش می‌دادم احساس انزجار می‌کردند چه برسد به کسی که این نوع آهنگ‌ها را تجربه نکرده بود . نمی توانم مانند تحلیلگر های چپی بگویم این اختلاف طبقاتی مخرب است ، او دارد با آهنگ هایی که من حال بهم زن تصور می کنم واقعا حال می کند ، مگر واقعی تر از حس و حال هم هست ؟ من که باشم که بگویم " تو از نظر موسیقیایی فقط مبتذل گوش می دهی !" . اتفاقا همین تفاوت ها خوب است ، یکی می شود پاشایی و یکی هم می شود شوئنبرگ ...

هدف‌ها فرق دارد، نوع لباس‌ها فرق دارد، جوری که زندگی را می‌بینیم و تجربه می‌کنیم فرق دارد، نوع سرگرمی‌ها، نوع دوستان، نوع فیلم‌ها و گذشتهی فرهنگی هر دوی مافرق دارد. دیالوگی در نمی گیرد، وقتی دو دنیای متفاوت بهم برخورد می‌کند، یکی ترک بر می دارد ، جنس این نوع کنش و واکنش ها سالم نیست ، ربطی به بدی من یا بدی او ندارد ، هر دو دست پرورده ی چیزهایی بزرگتری هستیم که دیگری را پس می زند . من نورا را می‌بینم اما او تصویری دوری است که نفرتش را در چایی می‌ریزد و با لبخند پیش رویم جلوی میز می‌گذارد و البته این تنفر دو طرفه است، من از او بیزارم چرا که یادآور اینست که "باید" خوشحال باشم، با کمی بدشانسی می‌توانستم چوپان شوم یا کسی که در دهکوره های ایران به دنیا می‌آمد، همچنین از او متنفرم به این خاطر که می دانم او نیز چشم دیدنم را ندارد، این مسئله ربطی به من ندارد، هر کسی جای من بود مورد این غضب قرار می‌گرفت، من نمایندهی قشری‌ام که می‌تواند پا روی هم بگذارد و از کار نکردنش لذت ببرد. به قول خودش می‌توانم " کلاس بگذارم و بهش توهین کنم " اما نا آگاه، با راه رفتنم، با آهنگ‌هایی که گوش می‌دهم و با تنفرم از تلویزیون می توانم به زندگی‌اش ،به بودنش توهین کنم. دو زندگی متفاوت، زیر یک سقف. شاید سوژه را کشتم، شاید بهتر می‌شد تحلیلی نوشت اما من این را می دانم که من و نورا در این جامعه زیادیم و بعضا هر کدامان فکر می کنیم دلیل همه ی بدبختی ها ایران تقصیر آن یکی است ...

 

درباره‌ی احتکار اطلاعاتی

                                    یا

                                    این آرشیوهای به دردنخور !

 

#مقدمه

بعضی وقت‌ها دارایی زیاد باعث فلاکت می‌شود، عرض می‌کنم چرا و سمت و سوی قضیه را می‌برم جایی که  دلم می‌خواهد، عنوان یادداشت جدیدم اینست: "احتکار اطلاعاتی"؛ در اینجا احتکار را هم معنی انبارداری فرض می کنیم . شخص احتکارکننده می‌تواند با دریافت پول یا توجه های لازم مقداری از چیزهایی که در انبارش قایم کرده را نثار افراد نیازمنده و گرسنه بکند. همان طور که گفتم بحثم سمت و سوی اقتصادی و ربطی به خریدن میوه و تره بار ندارد. بعد از انقلاب اطلاعاتی، بیشتر وقت ما جلوی لپ تاب‌هایمان می گذرد و حتی جان آن را نداریم که پیاده تا پای یخچال برای صرف میوه جات برویم، پس این ساده لوحی است که بجز بحثی که در رابطه با موضوعات اطلاعاتی و هارد دیسک است بحثی پیش بکشم. همین طور باید اعلام کنم که خودم نیز احتکار کننده‌ی اطلاعاتی هستم یا بوده‌ام و طرف تیز این یادداشت احتمالاً دست‌های مرا نیز خواهد برید. پس با این مقدمه بر سراغ طرح مسئله می‌رویم.


#مسئله‌ی خوردن تا خرخره

یادم می‌آید که سرکلاس نشسته بودم و مدرس مربوطه لپ تاپ گرامیش را آورده بود، یکی از دانشجوها که احتمالاً قبل از ورود به دانشگاه دوره‌هایی در موساد یا سیا دیده بود، فهمید که مدرس در هارد لپ تاپش، فایل‌ها و pdf هایی در باب معماری "احتکار" کرده است، فهمیدن این دانشجو همانا و سراسیز شدن سیل دانشجوهای فلش به دست برای بدست آوردن این فایل‌ها همانا. همان طور که نشسته بودم به فکر فرو رفتم و شاید هنوز در این فکر هستم و با اعتمادبنفس غریبی باور دارم که 99 درصد اطلاعاتی که هر یک از دانشجوها در آن هنگام دریافت کردند هنوز بلااستفاده مانده است. نمی‌دانم دلیل روانشناختی آن چیست اما بازهم می‌توانم با اطمینان بگویم که اگر آن مدرس، اطلاعات خودش را نیز از احتکارکننده ی دیگری  گرفته باشد، او نیز تابحال از آنها استفاده نکرده است. روش جمع آوری بدون فکر چیزهایی که شاید یک روزی به کارمان بیاید، روش خنگی است که عملاً هارد های یک ترابایتی مان را پر می‌کند و ما را در دریایی از اطلاعاتی که به درستی نمی‌دانیم چه هست اما می دانیم  خوب و به درد بخور است غرق می‌کند. به عنوان یک احتکار کننده شاید بالغ بر دو هزار فیلم سینمایی دارم که مطمئنم اگر علاقه‌ام به سینما را دنبال کنم تا آخر سال میلادی امسال بیشتر از هفتاد تای آن را بیشتر نبینم. به عنوان یک معمار، خیل عظیمی از عکس‌ها، کنفرانس‌ها و کتاب‌های کمیابی را جمع آوری کرده‌ام که مطمئنم اگر به خودم سخت بگیرم شاید دو تای آن‌ها را تا آخر بخوانم و دیگر هیچ. این حجم دیتایی که مرتب مرا روانه ی بازار می‌کند تا هارد جدید بخرم، عملاً تابحال برای من سودی نداشته است اما هارد های من، جایم دارند کتاب‌ها را می‌خوانند و از فیلم‌هایی که با وسواس جمع کرده ام لذت می برند.

در اینجا باید روشن کنم که در انبارداری اطلاعاتی دو روش را شناسایی کرده‌ام، اولین روش، لیچ کردن یا جمع آوری خنگ چیزهاست. مثل این که شما مدت زیادی در قحطی باشید و وقتی به خوراکی می‌رسید سعی کنید اضافه بر نیاز هر چه می توانید بخورید، جمع آوری به قصد داشتن و تملک که در آن حرص حرف اول را می زند و باعث دل درد و چیزهای بد دیگر می شود. روش دیگر در نظر کمی مثبت تر می‌آید و در آن سلیقه در گزینش حرف اول را می زند، اطلاعاتی دستچین را از میان چیزهای زیادی انتخاب و انبار می‌کنیم، مثلاً از بین فیلم‌های زیادی، سعی می‌کنید کارهای وودی آلن را از میان کمدی‌ها دستچین کنیم اما باز هم نتیجه یکسان است. شاید آرشیو با کیفیت تری داشته باشیم اما عملاً کمتر پیش می‌آید که وقتمان را صرف بررسی آثار وودی آلن در سالی های مختلف کنیم، عملاً گیگ های زیادی دریافت کرده ایم اما بجز اطلاعات یارانه ای، چیزی به دانش و اطلاعات ما اضافه نشده است.


#راه حل؟

تنها توصیه‌ای که به خودم و همراهان این وبلاگ دارم، مسئله خویشتن‌داری و به دست آوردن تشنگی است. با خودداری از جمع‌آوری اطلاعاتی که واقعاً می‌دانیم در این مقطع از زندگی به کارمان نمی‌آید، تمرکز را روی استفاده از منابع موجود بگذاریم و سعی کنیم چیزهای که همین الآن بهشان شوق‌وذوق داریم را بگیریم و همان‌جا ازشان بهره ببریم. در اینجا تأکید ویژه‌ای روی کیفیت دارم و توصیه‌ام این است که اطلاعات باکیفیت و با تعداد کم را دریافت کنیم و بعد از بررسی آن‌ها به دنبال گرفتن اطلاعات بعدی باشیم، در آخر گوشزد می‌کنم که قرار گرفتن اطلاعات باکیفیت در یک تراکم بالا، توجه ما را از آن‌ها می‌گیرد و موجب گم گشتی در تودرتوی فایل‌ها و پوشه‌هایمان می‌شود و اما مانند زمین داری چاقی می شویم که فکر می کند تمام دنیا  در انبارش زیر سلطه ی اوست .

 

چرا نباید نوشت ؟

                          یا

                          اگر نمی‌نویسید کاردرست روزگارید!


چرا نباید نوشت؟ بیشتر با نوشته‌هایی در فواید نوشتن رو به رو شده‌ام؛ اما دلایلی وجود دارد که با فکر کردن به آن‌ها می‌شود با خیال راحت ننوشتمان را به پای تنبلی نگذاریم و ادعا کنیم ما دلایلی را یافته ایم که اتفاقاً توصیه می کند که نباید نوشت.

اولین دلیلی که نباید نوشت ربط پیدا می‌کند به اینکه ما انسان‌ها همیشه در حال رشد و استحاله‌ایم، به احتمال زیاد عقایدمان تا چندماه یا چند سال آینده تغییر خواهد کرد و دیگر آدم قبلی نخواهیم بود، پیش می آید که در جمعی در حال گپ و گفت هستیم و از دوستان خرده می‌گیرند که قبلاً در نوشته‌هایت چیز دیگری می‌گفتی! اینکه نظرم عوض شده باشد کاملاً طبیعی و انسانی است، اینکه دیدمان تغییری حتی 180 درجه ای داشته باشد هم مجاز است اما شاید به دلایل انتشار عقاید قبلی‌مان، آدم تازه ای که شدیم را کسی هنوز نخوانده است. اما خطر دیگری که حداقل مرا که با اسم خودم  و بعضاً راجع به حرفه‌ام یعنی معماری می‌نویسم تهدیدم می‌کند این که ممکن است در این مسیر خوشه چینی و تأمل در باب معماری یا وارد شدن به مسائل فلسفه‌ی هنر، چیزهایی نوشته باشم یا مثلاً چیزی را پس و پیش نقل کرده باشم یا در فهم مطلبی دچار کژتابی شده که وقتی  کسی آنها را بخواند، از گستاخی‌ام در ناخونک زدن به همه چیز به شدت عصبانی شود.

فرض می‌کنیم که درست و حسابی می‌نویسم و بدون هیچ غلط (هرچند که هر نوع نوشتن به تمام جوانب واقف نیست) اما در اینجا خواننده ای می‌تواند دچار کژتابی شود و متن و موضوعی که هنگام نوشتن مد نظرم بوده را به گونه ای دیگر و حتی وارونه برداشت کند، این خطا در انتقال پیام هر متنی را می‌تواند خراب و داغان کند و این نارسایی نویسنده را بیشتر از پیش وا می‌دارد که بهترست ننویسد تا بدخوانده نشود.

دلیل دیگری که بهترست ننوشت باور به این سخن است که "به درستی، تمام حرف‌های حق قبل از من زده شده‌اند" و اگر خواننده ای واقعاً مشتاق حرف حسابی باشد بهتر است متون کله گنده های اهل فن را بخواند نه نویسنده ای خرده پا! پس هرگاه که دست به قلم می‌بریم با این تهدید رو به رو هستیم که هرچه جان بکنیم چیزی بدیعی ننوشته و بهترست وقتمان را در کار مفیدی دیگری سرمایه گذاری کنیم.

اگر وبلاگ‌نویس باشید می دانید که نوشتن و آن هم آپدیت منظم وبلاگ چقدر می‌تواند زمان بر باشد، نه تنها نوشتن و ویرایش و به اشتراک گذاری متن بلکه کارهای پشت صحنه و در پی این بودن که از روزمرگی ها الهامی برا نوشته ای تازه بگیریم یا حتی جمع آوری و منظم کردن منابع برای پست بعدی نیز می‌تواند بسیار وقت گیر باشد، این در حالی است که همین زمان را می‌شود به یادگیری حرفه ای جدید، ورزش یا وقت گذرانی با خانواده سپری کرد تا اینکه این همه کار را برای نوشتن بکنیم.

و اما یکی از مهم‌ترین دلایلی که نباید نوشت، احتمال کشیده شدن پایمان به چرت و پرت نویسی است. خیلی بد است که آدم، وقتی چیزی در ذهنش نیست سعی کند که حداقل یک صفحه بنویسد و چیزی پرت کند بیرون که نگویند نمی نویسد. حتی بعضی وقت‌ها می‌شود با ایده به سراغ متن رفت و نتوان به جز یک خط نوشت، در این وارد توصیه ی اکید به اصلا نوشتن است تا اینکه برای خالی نبودن عریضه چند خطی سرهم کنیم و دکمه ارسال را فشار دهیم .

در آخر مثل هر کار دیگری همان قدر دلیل که برای ننوشتن وجود دارد برای نوشتن هم وجود دارد .در مواقعی باید ننوشت و در موقعیت هایی بهترست که بنویسیم. در هر حال ، هر کاری که الآن داریم انجام می دهیم بهترین گزینه و درستترین کار است ، چه  قلم به دست ( یا بهترست بگویم انگشت به کیبورد) چه بی قلم به دست ...



پ.ن: این یادداشت تقدیم می شود به تمام کسانی که یک زمانی می نوشتند و الان شاید در ذهنشان ...




شوریدن عملی یا زیستن عقلی ؟

                  یا

                 داستان زندگی که معمولی تمام می شود

 

شوریدن عملی بر نحوه‌ی معمول زیستن، مثل نام ننوشتن برای کنکور یا زیربار نرفتن مشغول شدن در شغلی که نه جیبت را پر می‌کند و نه معنایی به زندگی روزمره‌ات می‌دهد و تازه رنگ و رویش را هر چه پیش‌تر از قبل تیره و رنگ پریده تر می‌کند شاید احمقانه یا ترسناک به نظر رسد احتمال دارد چندسال دیگر بدترین تصمیم زندگیمان تلقی شود اما وقتی به دور و برمان نگاه می‌کنیم به افراد نسبتاً موفقی که مسیر "درست" تر را رفته‌اند- مثل پیرمردی که از پنجاه سالگی وارد یادگیری طبابت گیاهی شد یا مرد مسن دیگری که در کارخانه‌اش را بست و تصمیم گرفت بهترست شعر بگویدتا با کارگرها سر و کله بزند،  کسی که می‌توانست از سن جوانی به جای درگیر شدن در بوروکراسی نظام بانکی و زور زدن برای ترقی و ارتقا به دنبال علاقه‌ی واقعیش یعنی طب گیاهی رود اما جایش له شد و حالا بین خاطرات سال‌های از دست رفته و داشتن ویلا در شمال و ماشین و خانه در حبابی معلق مانده است و احتمالا قبول نکند که به دنبال علاقه راستین رفتن درست است و با موهای سفید و پیشانی بلندش همسن های مرا به رفتن در همین مسیر تشویق کند. این پیرمرد، زمانی همسن من بود، مجبور شده بود برود بانکی شود، چرا که آن موقع ها شغل پردرآمد بود و چون زن و بچه داشت و البته زن و بچه داشت چون همه آن سن داشتند پس باید علاقه و شوقش را تا سال‌ها سرکوب کند تا موقعی که بچه‌هایش را زن و شوهر دهد آن موقع است که می‌تواند قدری وقت برای خودش بگذارد. پیرمرد که آن زمان‌ها همسن من بود، راهی بجز این را رو به رویش متصور نمی‌شد. برای داشتن زندگی خوب 50، 60 سال کار کرد تا یکروزی بتوانم از زندانی که برای خودم با پیشفرض های لعنتی از زندگی درست و حسابی ساخته‌ام آزاد شوم، من وارد مسیری می‌شوم که ازش تنفر دارم و جوانی و استعدادم را می‌دهم تا بتوانم سالم از این مسیر تنگ و سیاهی که اسمش "طول زندگی مشقتبار" است سربلند بیرون آیم، مسیری که خودم انتخاب کردم و همه مثل من با سر تویش شیرجه زده‌اند.

داستان از این قرارست که دختری پیش پلیس می رود تا داستان مفقود شدن اسرارآمیز دوستش را برای او شرح دهد ، وقتی باهم در محل حادثه ایستاده اند و دختر گرم تعریف کردن ماجراهای مرموز راجع به آدم ربای اهریمنی است پلیس وسط حرف دختر می پرد و می گوید سوال مهم تری به ذهنم رسیده ، دختر دقت می کند تا ببیند چه چیزی انقدر مهم است که ماجرای این جنایت شنیع را ممکن است حل کند ، پلیس می گوید آیا با من میایی که قهوه ای باهم بخوریم ؟ دختر که کلافه و معذب شده می پرسد چطور این فکر یکهو به ذهنت رسید؟ پلیس در جواب می گوید چون زندگی کوتاه است و تو خوشگل ...

 

 


 چرا تصمیم گرفتم قدری نفس بکشم و به موفقیت فقط فکر کنم

                                                                                      یا

                                                                                   تصویری از موفقیت و قربانی هایش

                                            

 

چه زندگی عجیب و غریب و خنده­ داری داریم از دبستان در گوشمان خواندند که برویم در کلاس تیزهوشان ثبت نام کنیم تا  برویم یک راهنمایی خوب و بعد از آن به بهترین دبیرستان‌ نامی اصفهان تا شاید بتوانیم رشته‌ی خوب و پول سازی قبول شویم ؛ بتوانیم ماشین و خانه بخریم تا وقتی می‌رویم خواستگاری سرمان را بالا بگیریم و دزدگیر ماشینمان را فشار دهیم تا صدایش بیاید توی مجلس و دل دخترک آب شود، لبخند رضایتبخش روی لبمان پدرش بنشیند و مادرش مطمئن شود که می‌توانید در صورت طلاق 100000063524 عدد سکه را متقبل شویم. تصویر موفقیت این بود و این تصویر بعد از نسل من، بیشتر حالت ذهنی تر گرفت تا اینکه آماده شدن برای کنکور و دانشگاه با هدفی نامعلوم تا دبستان و آمادگی هم رخنه کرد. مادران از اینکه بچه‌ی دو یا سه ساله‌شان می‌تواند فیل را به انگلیسی بگوید شوق زده می‌شوند و او را مرد موفق آینده، کسی که کنکور را درسته قورت می‌دهد و مکانیک شریف می‌آورد می‌بینند. دو سه سال پیش، فیلمی هندی دیدم به نام سه کله‌پوک 1، فیلم زیبایی و یکی از بهترین نمونه‌هایی که تصویری انتقادی از فرهنگ و آموزش عالی در هند می‌دهد و با داستان محصورکننده‌اش احساسات انسانی را برمی انگیزد. در این فیلم نشان می‌دهد که چقدر زور و اجبار بیشتری نسبت به ایران روی بچه‌های هندی برای رفتن به دانشگاه، در رشته‌های مهندسی است، کسانی که از خانواده‌های نه چندان ثروتمند می‌آیند و مجبورند که موفق شوند، این اجبار به قدری زیاد است که از نظر روحی جوانان هندی را از پا درمی‌آورد و در بهترین حالت تبدیل به ماشین جمع و تفریقشان می کند. اما جای دوری نرویم، کسانی که در دانشگاه‌های اینجا هستند اگر ماشین شده باشند، ماشین وقت تلف کردن و غر زدن و چت هستند. کاری به دانشگاه‌های نمونه‌ی ایران ندارم چون نمی‌دانم آنجا چه خبرست اما همین‌هایی که تابه حال دیده ام، جوانانی اند مغلوب تصویر موفقیت، با احساسی بی تفاوتی نسبت به آن و روش هایش ، چرا که نتوانستند رشته‌ی مکانیک شریف بیاورند و یا پدرشان آنقدر پول ندارد که ماشین فلان را برایشان بخرد. این تصویر موفیقت همه را به نوعی از پا در آورده ، شاید در حال توسعه شان کرده باشد. روز به روز بچه‌های جدیدی متولد می‌شوند و والدین آن‌ها، تربیتی را شروع می‌کنند که آرزویشان رسیدن به این تصویر است، پول زیاد، خانه و ماشین خیلی خیلی گران. بچه یاد می‌گیرد که بجز پولدار شدن راهی ندارد، علاقه و شوقش مهم نیست، باید شبانه روز جزوه بخواند تا خوابش برود و وقتی بیدار شد شروع به جزوه برداری کند. اما کسانی هستند که از این نوع زندگی متنفر می‌شوند، می گویند این کار را نمی‌خواهند بکنند و دوست دارند جمعه‌ها بروند کوه یا هر عصر با دوستانشان در کافه قرار بگذراند یا کنار زاینده رود قلیان بکشند، این‌ها با اینکه از این تصویر فراری‌اند اما در حالت تدافعی نسبت به آن خود را خوشگذران جلوه می‌دهند و می گویند زندگی در همین لحظه است، نیازی به دکترا نداریم وقتی آنقدر هوا برای بیرون رفتن خوبست. این دو گروه به صورت خوشبینانه دو سر طیفیست که می‌بینم. دسته ای تبدیل به ماشین درس ­خواندن شده‌اند و دسته ای به ماشین فرار از ملال و درس و اما در این میان من و شما هستیم. کسانی که دارند درس می‌خوانند اما فکر می‌کنند سقف دانشگاه ممکن است بکهو روی سرشان ویران شود، اگر بخوانند و اگر نخوانند فرق چندان در موقعیتشان پیش نمی‌آمد اما چون فعلاً درسمان تمام شده بهترین راه اینست که بروند ارشد و در این دو سال را به این فکر کنند که باید چگونه موفق شوند ؟

 

چرا رفتن به گالری های هنری حال نمی دهد ؟

                                                            یا

                                                         ایده هایی درباره نوعی دیگر نمایش آثار هنری


یک گالری را در سطح شهر تصور کنید، موسیقی ملایمی در حال پخش است، شما وارد آنجا می شوید و ممکن است با شیرینی و چایی یا نوشیدنی دیگری مورد استقبال قرار بگیرید. حالا وقت آنست که نشان بدهید از هنر چیزی سرتان می شود، به تریتب جلوی تک تک آثار قدری می ایستید و سپس دادنه دانه هر کدام را برانداز می کنید و به حرکت ملایم و روشنفرکانه تان ادامه می دهید. آخر کار کمی در فضا چرخ می زنید و شاید به این فکر می کنید که آیا مجاز هستید باز هم شیرینی بردارید یا خیر، ممکن است هزار سال یکبار، بحث هنری در آنجا دربگیرد و شما بتوانید در آن شرکت کنید، اما عموما چنین نیست و اگر اینچنین شود بحث ها یا ستایش صرف است یا تخریب های بی دلیل. پس عملا راهی ندارید که از گالری خارج شوید. تبریک می گویم شما اکنون تجربه هنری خود را ارتقا دادید و از هنر معاصر سرزمین خود پشتیبانی کرده اید!
مرحله بعدی رفتن به موزه است، موزه جای خوبی نیست، از این نگاه که وقتی تاریخ اشیا و مصرفشان به پایان رسیده می برنشان موزه. پس وقتی آثار افتخارآمیز فرهنگی مان جای جای موزه ها را اشغال کرده این بدان معنی است که آن ها دیگر در زندگی مان نیستند، دوره شان تمام و موزه شده اند و حالا باید به موزه رویم تا مرثیه ای برای چیزهای از دست رفته مان بخوانیم. از آنجایی که هیچکس از شیون یا ستایش های بلند و بالا زنده نشده است مار را یاد شعر زیبایی می اندازد که می خواند "  اون که رفته دیگه هیچوقت نمیاد ...". اگر این بدبینی نسبت به فعل "موزه شدن"  را کناری بنهیم و به نحوه ی قرارگیری آثار روی دیواری سفید موزه ها با آن نور موضعی شان نگاهی بیاندازیم تا در مفهوم و سازکار موزه ها سرکی بکشیم بازهم می توان حرف هایی درباره اش زد. بیایید به این فکر کنیم که چه آثاری قرارست در موزه ها از انبارها خارج شود و به نمایش درآیند، کدامشان بهترست دیده نشوند و ترتیبی که این آثار به نمایش در می آید چگونه است؟ آیا جای یک اثر همیشه همانجاست یا خیلی راحت در فصل بعدی آثار جابه جا یا حتی به جاهای دیگر فروخته می شود؟ موزه به عنوان جایی برای کسب درآمد و جذب توریسم چه چیزهایی را فدا می کند و چه چیزهایی را فدا می کند تا چه چیزهایی را  بخرد؟ آیا نه اینست که رویکرد امروزی موزه ها مکانی برای گذران وقت و لیژر است ؟ نه اینکه سرگرمی بد باشد اما تکلیف هنر چه می شود ؟ جمله هست که می گوید اگر انسان چیزی را نفهمد انکارش می کند . چه آثاری باید دیده شوند تا بازدیدکننده بیاورند و چه آثاری دیگر هیچوقت رنگ دیوار را نمی بیند ؟
سال 1922، البرت برنز مرحوم، شیمی دان ثروتمندی که بعد از خوش اقبالی اقتصادی در کشف دارویی به نام ارگیرول ،هنوز در پی یادگیری و خدمت بود و چنین نقدهایی در رابطه با نمایش آثار هنری را در ذهن داشت. او شروع به یادگیری هنر و جمع آوری کلکسیون دستچین شده ای از آثار مدرن هنری کرد که اکنون ارزش مجموعه ی او را بالغ بر بیست و پنج میلیارد دلار تخمین زده شده است . برنز نمی خواست مانند موزه ها از جمع آوری آثار هنری سود ببرد یا مثل گالری ها محیط صلب و خشکی برای تماشای آثار هنری بسازد. برخورد او با هنر، برخوردی فلسفی و به گونه ای فرهنگی بود، او مفهوم مجموعه داری و موزه را به کلی تغییر داد و موسسه ای با نام خود در ایالت پنسیلوانیا تاسیس کرد که هدفش آموزش و ترویج هنر در محیط گرم و آرام بود که آثار هنری فرای هر ترتیب و منطقی به نسبت محیط با اشیا و لوازم جان تازه می گرفت. خبری از دیوارهای سفید و تک تابلو روی دیوارها نبود. هر یک از تابلوها بنا به فرآیندی خلاق یا زیباشناسی خاصی کنار دیگری نشسته بود و اتمسفری منحصر بفرد و گرمی را خلق کرده بود.



نحوه ی نمایش آثار نقاشی در بنیاد برنز


چه ایده‌ی جالبی که قطعیت تک اثر را دور بی اندازیم یا برای مدتی نادیده بگیریم و به‌جای آن فضایی بسازیم که سراپا هنر باشد. وقتی‌که شمایل‌های عجیب‌وغریب پیکاسو جان می‌گیرند، روی دیوارها حرکت می‌کنند و شروع به گفتگو با پستچی ریشویی می‌شوند که ونگوگ کشیده است. البرز برنز هنر را خوب فهمیده بود، هنر جریان سیالی است که احساس را می‌انگیزد و قدری انسان را به فکر و کنجکاوی وامی‌دارد. از سرنوشت بنیاد می توانم در یادداشتی دیگر سخن بگویم اما اگر دفعه ی دیگر در گالری یا موزه ای احساس خوبی نداشتید یا فکر کردید درهای هنر و معرفت با خیره ماندن به تابلوها رویتان باز نمی شود درباره ی چیزهایی که گفتم قدری بیاندیشید .


پ.ن : در جهت شفاف سازی عنوان دوم  ، ممکن است دلیل حال نکردن ما با هنر به نمایش درآمده سلیقه ی شخصی باشد یا نگاه متفاوت ما نسبت به موضوع اثر که این در حیطه ی بحث نبود بلکه فقط خواستم نگاهی اتمسفر فضای نمایشگاه داشته باشم.

چگونه دیو سپید را شکست دهیم ؟

                                               یا

                                              موفقیت و رابطه اش با آن چیزی هایی که به ما گفته اند بی ربط است !


 اگر به کمپانی های بسیار ثروتمند در سطح جهان نگاهی بیاندازیم با دو گونه از آنها روبه رو می شویم ، اولینشان کسانی هستند که در وال استریت یا ساختمان های بورس تلفن به دست و عصبانی با صورتی آشفته در حال قمار و هدر دادن سرمایه های مردم با فرمول های پیچیده ی اقتصادی  روز می گذرانند ، کسانی که با هر روز فعالیتشان دنیا را به جای بدتری تبدیل می کنند و خودشان مرتب ثروتمند تر و حریص تر می شوند . اما دسته دوم چه کسانی هستند ؟ خوب معمولا شرکت های خلاق مثل اپل یا گوگل که هر روز دارند چیز جدیدی به زندگی ما اضافه می کنند . هر روز که دلال های بورس یا واسطه های طماع در حال پاره کردن شکم یکدیگر و البته مردم بینوا هستند ، کارمندان شرکت های خلاق دارند فکر می کنند که چگونه دنیای جذاب تر و نویی خلق کنند .



حالا می خواهم بهتان یاد بدهم که اگر آدم بدذات و خبیسی نیستید چگونه می توانید موفق شوید ، البته اگر آدم بدجنسی هستید فرمول راحتتری وجود دارد ، کافیست دروغ بگویید و سر همه کلاه بذارید و البته پیش کلاهبرداری پیر و پولداری نوچگی کنید ، در این صورت نیاز به خواندن ادامه مطلب ندارید چرا که از همین الان می توانید دست به کار شوید ، با کلاه گذاشتن سر نزدیکانتان شروع کنید تا دستتان گرم شود !

خوب حالا که از شر افراد طماع و حریص خلاص شدیم به اصل ماجرا می پردازیم . چگونه موفق شویم ؟ خوب یک پیشنیاز خیلی مهم وجود دارد و آن اینست که شما باید عاشق کارتان باشید و شوری نسبت به آن حس کنید . این شرط بسیاری مهمی است که حتی در کیفیت زندگی شما بسیار تاثیرگذارست . خوب می رویم سر گزینه ی بعدی که وقتی درس نمی خواندیم مشاورها و ناظم ها مدرسه مرتب بهمان یادآوری می کردند ، اینکه باید سخت تلاش کنی تا اینکه لای کتاب خوابت ببرد و از این حرف های مسخره که آدم های پیر و تکراری همشان بلدند و به خوردمان می دهند . خوب معلوم است که باید زیاد کار کرد اما وقتی که شما کاری که دوست دارید را انجام می دهید کار نمی کنید ، در حال حال سخت تلاش کردن نیستید ، بلکه در حال خودتانید  و هم دارید حال می کنید و هم می خواهید ببینید این پروژه یا طرح به کجا می رسد و ممکن است یکدفعه صبح شود ! حالا یک آدمی می آید می گوید عجب پشت کاری داری و چقدر سختکوشی ! اما خودتان حقیقت را می دانید ، شما داشتید حالش را می بردید !

کار دیگری که باید برای موفقیت انجام دهیم کمی سخت است ، مخصوصا برای کسانی مثل من که به خیل عظیمی از گرایش های هنری و علوم انسانی علاقه دارد . یک آدم موفق کسی است که در حیطه ای دقیق می شود و تمام هم و غمش را برای آن می گذارد و در اثر تدوام و تمرکز کافی در پیشه یا رویکردی به درجه می شود که حرفی برای گفتن دارد . حالا که در حیطه ای استاد شده اید می توانید قوانین بازی را بر هم بزنید و کار بدیعی ارائه کنید . پس باید انتخاب کرد و ثابت قدم ماند تا به نتیجه رسید . سایر علایق ما می تواند یک هابی ساده باشند .

و اما .... به زعم من مهم ترین پارامتر برای موفقیت اینست که آدم خوبی باشید . لطفا اگر آدمی بدی هستید و هنوز دارید این یادداشت را می خوانید یا تصمیم بگیرید که آدم خوبی شوید یا سریعتا خودتان را بکشید ، باور کنید دنیا بدون شما جایی امن تر و آرام تری خواهد بود ! حتما آدم های زیادی دور و بر خودتان دیده اید که فقط یک هدف دارند و آن هدف اینست که پولدار شوند ، اما کسانی زیادی را نمی شناسم که هدفشان پولدار شدن باشد و الآن پول باشند ! افراد خلاق و خیلی موفق کسانی بودند که برای دل خودشان کار می کردند ، اشتیاق داشتند ، ممارست به خرج می دانند و به ارزشی خدمت می کردند که بهش ایمان داشتند ، بله ! آن ها هدفشان اختراع ، نو آوری ، کمک به هم نوع و تبدیل کردن دنیا به جای جالب تر و بهتری بود نه اینکه به فکر پولدار کردن خودشان باشند و البته نمی دانم چرا خیلی پولدار شدند ؟! پس یادمان نرود که به کیفیت یک عمل بستگی دارد به هدف و ارزش آن و خدمتی که به جامعه و سایرین می رساند .

افراد خلاق زندگی سختی داشته اند و قرارست این نوع زندگی همیشه ادامه پیدا کند ، حتی اگر اکنون ثروتمند شده باشند اما هنوز حساسند و دلشان مملو از شک و تردیدست . با اینکه به ارزشمندی هدفشان ایمان دارند و تا به اینجا که پیش رفته اند به خاطر همین کله شقی هایشان است اما در جایی بنزینشان تمام می شود . بعضی از آنها خوشبختند که نزدیکان دلسوزی دارند که بهشان امید می دهد اما زیاد به این چیزها دل خوش نکنید . اینجا همه به فکر خودشان هستند و تنها کاری که باید در این مواقع کنید اینست که خودتان را هل دهید و هل دهید تا به سر مقصد برسید .

تمام چیزهای که در این یادداشت آمده به اضافه ی چیزهایی که خودتان از تجربه های شخصی یاد گرفته اید می تواند اکسیری باشد تا زندگی تان را زیر و رو کند . فرمول راحت است اما پیاده کردنش نیاز به ذهنی شفاف و ایمانی راسخ به راه دارد ، برای تمام آدم های خوب آرزو می کنم که شاد در پیشه ای که دوستش دارند مشغول باشند و زندگی ای پر از هیجان و اکتشاف و خلاقیت را برای همه آروزمندم . با عشق پدرو خوزه دونوسو



بیایید باهم تصمیم بگیریم که نترسیم !

                                                  یا

                                                 درباره ی پنجمین سوار آخر الزمانی ترس *

 

 

در کتاب "داستان" رابرت مککی خاطرنشان می کند که فیلم های هنری که جوانان در حال ساختن آن هستند بیشتر می خواهد با نمونه های کلاسیک و مثلا سه پرده ای متفاوت باشد تا اینکه واقعا حرف جدیدی برای گفتن داشته باشد و بیشتر برای این تولید می شوند که یک چیزی نباشد تا اینکه یک چیزی باشد . به نظرم حرفی که او می زند در زندگی همه ی ما قابل تعمیم است .  آسیب پذیری و شکنندگی ما برای آنست که بیشتر می خواهیم از چیزی دوری کنیم تا قصدمان آن باشد که چیزی را بدست آوریم . مثلا من نمی خواهم کارمندی کنم یا نوچه دست چندم فلان ساختمان ساز بزرگ ایران باشم ، همچنین دوست ندارم مثل فلانی گمنام بمانم ، اما همه ی اینها چیزهایی است که نمی خواهم باشم و فکر کردن به اینکه ممکن است روزی مثل موارد بالا باشم مرا هراسان می کند و باعث ترس می شود . وقتی پای موجودی بنام ترس وارد زندگی انسان شود دیگر چیزی جلو دارش نیست . اگر قرار باشد مرا به صندلی ببندند و شکنجه ام کنند می توانند چشمانم را کور کنند و دستان و پاهایم را یک به یک قطع کنند و بعد درون پوستم میخ فرو کنند . وقتی عملا جایی از بدنم نمانده باشد به پایان رنج و غذاب رسیده ام ، اما ترس اینگونه نیست ، ترس موجودی معناییست که در سر آدم رشد می کند و مرتب تکثیر می شود . بر هر عذابی پایانی وجود دارد اما ترس نه

موجودی که ترسیده است فرار می کند یا بدتر به دیگری حتی به هم نوع خود حمله می کند و هدفش را بقای خود می داند . شاید بتوان رفتار های غیرانسانی جامعه را به حس ترسی که در دل همه نهادینه شده ربطش داد . ترس اولین شرط بقای هر موجود زنده است و البته خطرناک ترین دشمن یک ذهن خلاق . هسته ی اصلی هر نوع ترس ، در نظر گرفتن حالتی ناراحت کننده و خطرناک در آینده است ، اگر این بلا سرم آید ، اگر سرم کلاه رود یا شانس نیاورم چه ؟ این موجب مضطرب شدن و به کار افتادن ذهن می شود و انواع موقعیت های بد از نظر انسان رد می شود . نتیجه اینکه فرد ترسانده شده یا ترسیده شده عملا قدرت فکر و عمل خود را از دست می دهد . افراد ترسو معمولا نوچه های خوبی می شوند چون از شخصی که به دورش جمع شده اند در ازای کاری که برایش می کنند محافظت می گیرند . مثلا مردم آمریکا که از ترس انفجارهای تروریستی به خود می لرزند در مقابل سیاست های جنگ طلبانه ی آمریکا سر فرود می آورند . معادله به همین راحتی است ، حالا که تمام ارزش ها و مکاتب فکری زیر سوال رفته تنها دست آویز مردان سیاست توسل به ترس مردم است .تمام آزادی ات را می دهی و در ازایش ترس بیشتری گیرت می آید !

عدم قطعیت ، اینکه در حبابی زندگی کنیم که هر لحظه ممکن است بترکد ، انسان را می ترساند . امروز ممکن است قیمت دلار سه هزار تومان باشد اما این احتمال وجود دارد که نوسانی صورت گیرد ، کسی نمی داند و کسی مطمئن نیست و این عدم آگاهی از وقوع هر اتفاقی آدم را می ترساند . چیزهایی که ممکن است ترسناک باشد مثل دوستی ، خوردن غذا از رستورانی کنار جاده ، پدر یا مادر شدن ، اعتماد به حرف رفیق یا شنا کردن در دریا و ... همه این ها می تواند با در نظر گرفتن خطر احتمالی و نادیده گرفته شدن نکته ای آدم را بترساند .

هرچند ترس دست خودمان نیست اما مگر کنترل ادار وقتی که بچه بودیم دست خودمان بود ؟ همانگونه که یاد گرفتیم که می توان آن را کنترل کرد همان گونه می شود کنترل دستگاه احساسی مان را بدست گیریم . انسان موجودیست معنا گرا ، هر چیزی را معنی می دهد و بعد ازش خوششان می آید یا بدش می آید یا حتی برحسب آن معنی می تواند از آن بترسد . فرض کنید سرنگی در دست من قرار دارد و شما نگاهش می کنید ، بعد از آن می گویم که این سرنگ را فردی مبتلا به ایدز استفاده کرده است . ناگهان برایتان ، آن سرنگ تبدیل به وحشناک ترین و ترسناک ترین چیز دنیا می شود . یک تفاوت معنایی کوچک می تواند موجب ترس یا هر احساس دیگری شود و باید بدانیم اینکه چیزها چه معنی می دهند را ذهن ما انتخاب می کند . هر معنایی که به محیط اطراف دهیم ، رابطه ای که با پیرامونمان برقرار می کنید را تغییر می دهد . پس بهترست برای آرامش بیشتر سیستم معنایی زندگی مان را مدیریت کنیم .

به اعتقاد من ، تنها باید از یک چیز ترسید و آن خود ترس است . اگر ترس به ذهنمان خطور کرد در همان مرحله ی اولیه که ممکن است ترس سالمی باشد دست هایش را ببندیم و در اتاقی از ذهنمان حبسش کنیم و اجازه ندهیم که کنترل زندگیمان را بدست گیرد . یادمان باشد اگر با دوستمان در جنگلی بودیم و جانور وحشی به سمتمان آمد کسی که بیشتر ترسیده مورد حمله قرار خواهد گرفت و جالب اینجاست که جانور خود ترسیده است و برای دفاع از خودش مجبور به حمله می شود . همین طور یادمان باشد که برنارد راسل می گوید : غلبه بر ترس نقطه ی آغاز حکمت در راه رسیدن به حقیقت و در تلاش برای پیدا کردن روش ارزشمندی برای زیستن است " .

  


* در عنوان این یادداشت از باوری مسیحی بهره جستم . چهار سوار آخرالزمان که در مکاشفه یوحنا در عهد جدید از کتاب مقدس نام برده شده‌اند ،  این سواران به ترتیب بر چهار اسب به رنگ‌های سفید، قرمز، سیاه و رنگ‌پریده سوارند و به ترتیب نمادهای پیروزی، جنگ، قحطی و مرگ هستند.