این اقلیت یک نفره

وبلاگ شخصی علی امامی نائینی

این اقلیت یک نفره

وبلاگ شخصی علی امامی نائینی

۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «تغییر» ثبت شده است

چه کسی امیر را کشت ؟

                                   یا

                                   همه یجوری شدن من کمتر یجوری شدم

 

هنوز عید نوروز نشده بود که امیر را دیدم ، دماغش را عمل کرده بود و مدل موهایش جلب توجه می کرد . چند روز پیش در فضای مجازی عکس نیمه برهنه اش را با گوشی آیفون در باشگاه بدنسازی اشتراک گذاشته بود . بیست و هفت نفر لایک کرده بودنش و چند دختر به اندام زیبا و مخصوصا گوشی مارکداراش رفرنس داده بودند که این دو قلم خیلی لایک دارد . من هم به شوخی کامنت دادم که "جناب فلانی (نام خانوادگی) خوشحال که اینطوری با سرطان مبارزه می کنی"

درست است که سرسری این کامنت را برایش گذاشتم اما حالا که فکر می کنم می بینم پیام های جالبی در این کامنتم وجود داشت . فکر می کنید سرطان ماجرای امیر چیست ؟ "سرطان" نه غم مردن بلکه درد زنده ماندن است و باید نگاه های خوشحالی را معطوف خودت کنی تا خوشحال تر زندگی را بگذرانی -عمل کردمان را چگونه ارزش گذاری می کنیم ؟-و چه راحت از کارهایی که بیشتر جوانان انجامش می دهند و می توان پاسخ گرفت . دماغت را عمل کن ، ماشین و گوشی مارک دار بخر و به قدر یک غول بدنت را هیکلی کن . متناسبش دختران از این ظواهر جدید استقبال می کنند و هم پاسخش را با کلفت تر کردن قطرلب ها و بالا بردن ارتفاع روسری هایشان و لباس های عجیب غریب می دهند . البته نمی شود گفت شروعش پسرها بود و دخترها ادامه دهنده، این یک بازی دو طرفه بود . دلیل اینکه تغییرات دوستانم را بیشتر حس کردم این بود که زمان بسیاری دیگر نمی دیدمشان و البته خارج شدنم از بدنه ی خوشگذران و جمعی که همه ی آنها بودن در آن را التزام به آزادی و زندگی واقعی می دانستند ( از اول نبودم که خارج شوم). یکی از دوستانم که ریشه های مذهبی-سنتی داشت در این چهار ساله انقدر نوشیده است که یکی دیگر از دوستان در وصفش گفت که سلول های مغزش را الکل تبخیر کرده است . زمانی ورزشکار بود اما حالا یک الکلی چاق و خوشحال است که احساس آزادگی می کند . دانشگاه ها همه را بی رمق و پژمرده تر کرده اما دوستان خستگی ناپذیرم با لباس های جینگول ، نیم تنه هایی که نشانگر فرهنگ غنی ایرانی و رستم و سهراب است و البته اکیپ های تفریحیشان که هدفش بازدید از ابیانه و جاهای قدیمی فرهنگ کهن است دارند این زندگی پژمرده را احیا می کنند و به شغل شریف جفتیابی یا جفتگیری روزگار سپری می کنند . 

این روش های زندگی جوانان در ایران که البته سطح بندی اجتماعی دارد و مسخره ترین متودش پسرهای کثیف موتورسوار اصفهانی است که در خیابان نعره می زنند تا مردبودنشان و اینکه زیرابروهایشان و البته جای دیگرشان هنوز دست نخورده است را یاد دخترهای دبیرستانی بیاندازند ، مرا به افسوس وا می دارد . هر جوان یک موجود خام و بدون اندیشه است که لایف استایلی به او صادر می شود و این جوان سریعا خود را اصلاح می کند تا کاملا خود را در این شیوه جای دهد و بعدا خودش تبدیل به مبلغ همان سبک زندگی می شود . چه امیر داستان ما باشد که پدرش در یکی از بهترین دانشگاه های اصفهان معاون یا رئیس است یا همچین چیزی...تا آن جوانکی که در بدترین جای شهر رشد یافته و مثلا پدرش مرده تا خلافکارست ، همگی چیزی را که فرهنگ اطرافشان به خوردشان را داده نجویده قورت داده اند و نتیجه اش این شده همه به نظر من در ایران دلدرد دارند . اصلا همه مشکلات این ممکلت به خاطر نجویده خوردن همه چیز است ، یکم آدم به خودش بیاید بد نیست ! کاه که عمرا مال تو باشد ، حداقل کاهدانت را خالی نکن روی صورت بقیه ...

چرا باید کتاب هایی که خوانده ایم را به عنوان پایه ی میز استفاده کنیم ؟

                                                                                                یا

                                                                                                      قبل از من فریاد ناصری این را در شعری زیبا گفته است


با دوستم سوار بر ماشینیم و او جمله ای را می گوید ، می گویم اینی که می گویی به نظرم درست نیست ، معلوم می شود که این جمله را قبلا ازم شنیده است . خیلی راحت بهش می گویم دیگر به این دلیل این فکر را معتبر نمی دانم چرا که من تغییر کردم . اگر تنها یک خصوصیت مثبت در تمام وجودم داشته باشم آن خصلت همین تغییرپذیری و سیال بودن افکار و کارهایم است . هیچ قالب فکری یا منشی نمی تواند مرا به شمشیرزن آن مکتب تبدیل کند چراکه از همان ابتدای علاقه مندیم به یک فرقه ، سبک یا اندیشه ای خاص می دانم دلایل به همان اندازه جالب در پی نفی آن وجود دارد پس چرا لذت جستجو و خواندن را فدای ایستادن و دفاع از موضعم کنم ؟


هیچ پرچمی

ارزش پا کوبیدن ندارد

 

موهایت را یله کن

تا انگشت‌های نازکم را

به پیشانی‌ام بزنم

 

سر هیچ برج و باروئی

به تماشای ماه ننشسته‌ام

فقط خبردار ستاره‌هایی‌ام

که هر شب

مشت مشت به شانه‌های تو می‌دوزم

 

پا به هیچ طبلی نسپرده‌ام

نبضت را به من بده

تا جهان را

از پا در آورم

 

نه صبحگاه و

نه شامگاه

سرود ملی من

نام کوچک توست

که تنها

وقتی که مست می‌کنم

خوانده می‌شود


روزی نوشتم خیلی دوست دارم به همه ی مردم احترام بگذارم اما با آنهایی چه کنم که خودشان احترام سایرین را نگاه نمی دارند . کاملا بر من اثبات شده که هرچقدر بیشتر بدانی ، دلیل بیشتری برای سکوت داری ، هر چقدر بیشتر مطالعه داشته باشی و کتاب های مختلف از اندیشه های گاه متضاد را بخوانی می فهمی که همان قدر که دلیل برای اثبات چیزی هست ، همان قدر هم برای رد آن وجود دارد . پس عملا دلیلی وجود ندارد که غنچه ای زیر پوتین سربازی له شود یا کودکی به خاطر جنگی یتیم شود . سرباز برایم مفهموی احمق است ، سربازان جنگ و صلح می کنند بدون آنکه واقعا بدانند برای چه چیزی و به چه قیمت می جنگند. ریشه ی جنگ و کشت و کشتار باور به کتاب ها یا نسخه هاییست که بدون هیچ نقد و پرسشی به مرحله ی اجرا درمی آید و سربازان تک کتابی جان خود و انسان های دیگر را به راحتی می گیرند و دسته ی دیگری از این ها سریعا جایگزین آن ها می شوید . چندوقتی است که موضوع داعش و عضویت جوانان از سراسر نقاط در آن مرا به فکر فرو برده شاید در یادداشتی به برداشتی که داعش و داعشی شدن دارم پرداختم .