این اقلیت یک نفره

وبلاگ شخصی علی امامی نائینی

این اقلیت یک نفره

وبلاگ شخصی علی امامی نائینی

۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «دانشگاه معماری ایران» ثبت شده است

یک داستان کوچولو از کوچولویی که قصد سرکوب داشت

                                                                           یا

                                                                           جواب ساده است : خودت باش

 

اگر بخواهم به عقب برگردم و داستان زندگی ام را از دوران کودکی تا الآن بنویسم ، این متن تبدیل به توصیف حالت های افراد و کسانی می شود که در زندگی مرا سرکوب ، تمسخر یا اذیت کرده اند . زیاد به عقب نمی روم ، فکر کنید ترم دو دانشگاهم و میثم ، کسی که روی صندلی به اصطلاح استاد ها می نشیند ازمان می خواد که با کاغذی هواپیما بسازیم و بعد با کاغذ دیگری برایش پایه طراحی کنیم . من تمام این کار را در لحظه ای انجام می دهم ، هواپیمایی می سازم و تکه ای کاغذ را بدون فکر تا می کنم ، وسطش را سوراخ می کنم و هواپیما را در آن فرو می کنم ، قصدم اینست که نشان دهم پایه می تواند دقیقا زیر یا پای جسم قرار نگیرد ، می تواند مثل بقیه کارها شکیل نباشد و طراحی نیازی به تو سر خودزدن و زیبایی ندارد . حالا که همه آثار بچه های کلاس روی یک میز به نمایش درآمده میثم بدون اینکه به من نگاه می کند می گوید این طرح جالبی هست اما مطئمن هستم تو بیسوادتر از آن هستی که بتوانی اینچنین کاری را بسازی . میثم بعضی وقت ها حرف های جالبی می زد اما نفرت بی اندازه ی به من داشت . و این موجب شد که ترم بعد وقتی دیدم هنوز رفتارش با من دشمنانه و بد است درسش را حذف کنم . میثم  یکی از نمونه های  افراد سرکوبگر و حرامزاده ایست که در طول تحصیلم به آن ها برخوردم . اما در مقابل افرادی مثل میثم ، چیزی بود که از من محافظت می کردم ، جایی در دل یا سرم می دانستم که این آدم ها حرف درست حسابی نمی زنند و هیچوقت نخواستم که با استاندارهایی که آنها تعریف می کنند کار کنم . اگر کسی در خیابان یا کلاس بهم می گفت تو دیوانه یا چاق یا بی ادب هستی ممکن بود درنگ کنم اما اگر کسانی مثل میثم ، زهرا یا مه لقا و حتی رامین بدبخت می گفتند تو طراح بدی هستی برایم هیچ اهمیتی نداشت . بعدها فهمیدم آدم های کاردرست به صورت ناخودآگاه همدیگر را شناسایی می کنند و اگر از کار هم حتی بدشان بیاید جوری آنرا ابراز می کنند که تو حتی خوشحال میشوی و با دید آنها آشنا خواهی شد ، چیزی به عنوان تعامل و دوستی وجود دارد که این افراد نامبرده و با خواندن خود به نام استاد و احساس خدایی آنرا درک نمی کردند . سفر من ادامه پیدا کرد و بعد از دانشگاه بود که دوستان جالبتر و باسوادتری پیدا شدند که هیچ حرفی درباره ی خدا بودنشان نمی زدند و حالا  می توانستم فکر کنم که دیگر قرار نیست از آدم های سرکوب گر خبری باشد .

این قدرت تمایز آدم های کاردرست و آدم های متظاهر که به آن باور دارم بحث جدی و مهمی است . باور دارم که آدم متظاهری نیستم و همیشه دنبال یادگیری و بهتر شدنم، سعی می کنم کسانی که دور و برم هستند را همیشه باخبر و امیدوار نگه دارم و اینگونه زندگی را بگذرانم . به چیز دیگری نیز باور دارم ،  آن اینست که کسانی که مثل من هستند یا حداقل در جهتی دیگر دنبال حقیقت هستند از نوشته ها ، حرف هایم یا آثار هنری ام مرا پیدا می کنند و می شناسند ، پس همیشه در و تخته جفت می شود . من نباید دنبال کسی مثل میثم مانند دانشجوهای دیگر نمی دوم و بخواهم نظر او را نسبت به خودم تغییر بدم بلکه یک مدرس معماری خوب قرارست پیدا شود و زندگی مرا دگرگون کند ، فقط با شنیدن حرف هایم در یک دقیقه ! ( و این اتفاق افتاد ) این نگرش خیال مرا راحتتر کرده ، مثلا اگر قرارست در مصاحبه ی شغلی شرکت کنم یا کسی را همراهم کنم کافیست خودم باشم ، در غیر این صورت آن شغل یا آن همکاری مال من نیست ، من برای کسی کار خواهم کرد که از جنس من باشد و حرف هایم را بفهمد و به عکس . روش اعتماد به رفتار و کارهای هنری خودمان تا اینجا که برایم خوشحال کننده ، موفقیت آمیز و جالب توجه بوده ، حالا ازتان می پرسم شما روزها خودتان هستید یا برای جلب توجه دیگران یا درد نان داشتن در قالب افراد مزحکی که قصد راضی نگاه داشتن همه را دارند فرو می روید ؟

چرا زهرا خوب بود اما مه لقا نه ؟
                                               یا
                                                داستان سه شاگرد بد


در دانشگاه معماری سال های خوب و بدی را تجربه کردم ، همه ی ما آن سال هایی را به یاد داریم که با خود می گوییم این سال از آن سال هاییست که دیگر تکرار نمی شود ! برای من بهترین سال دانشجویی ام زمانی بود که ترم سوم بودم . سالی که من و دوستانم از کلاس مدرسی لجباز و شرور به نام میثم برای همیشه بیرون آمدیم و در حذف و اضافه درسش را دور انداخیتم اما دو  کلاس سنگین دیگر داشتیم ، مقدمات طراحی و رلوه که در آن می باید خانه ای قدیمی را شناسایی و پلان و مشخصاتش را مستندسازی کنیم ، این درس یکی از وقتگیرترین اما در آن سال های برای ما یکی از جذاب ترین ها بود . دو ترم اول ،پیش مقدمه ای برای ترم سوم بود و ترم های بعد موخره ای بود برای این ترم . شاید تنها سالی بود که واقعا مزه ی معماری را چشیدیم و از همان سال جهت گیری های دانشجوها شروع شد ، آنهایی که برای رفع کوتی و سربازی نرفتن آمده بودند در این ترم درس هایشان را پاس نکردند ، آن هایی که کارشان دنبال مدرس راه رفتن و مجیزش را خواندن بود تا پایانامه هنوزم همان کار را ادامه دادند اما در این میان من بودم ، رضا و حمید . سه نفر که تقریبا تا آخر دانشگاه پیش هم ماندیم و ترم هفت بودیم که حمید با لهجه ی عجیبش شعار We dont care  را عنوان کرد و تقریبا این شعار همان چیزی بود که کل دانشجویی مارا توصیف می کند . ما سه نفر به دلایل شخصی در بستر آموزشیمان عجیب و غریب و معمولا خاطی تلقی می شدیم ...

داستان 1
اما وحشت زمان در آن سال ، زهرا بود و درس مقدمات طراحی را ارائه می کرد اولین درسی که هدفش طراحی و تولید اثری معماری بود . شیوه ی او که خودش را ملایم تر و رعوف تر از استادهای فاشیست و سادیسمی خودش می دانست این طور بود که خشن و بی رحم و بی تعارف بود و تقریبا کارهای دانشجویان را دلبخواهی ویرایش می کرد . دانشجویان از قبل چیزی می ساختن که ناقص باشد تا زهراخانم آن را له یا کامل تر کند ،  آموزش می دیدم تا ورژنی معیوب از چیزی که بعدا مایه ی کار او می شود بسازیم . خیلی بد است ای خلاق ها ؟ خیلی خوب است ای تنبل ها ؟ برای من یک همچین چیزی بود I dont care ، اولین باری که دیدمش جلسه ی اول کلاسش را بی هیچ دلیلی غیبت کرده بودم ، اسمم را صدا زد و گفت باید ارائه ات کامل باشد ، گفتم کامل است ، این طرح دیواریست که خواسته بودی ، این طرحیست که بر حسب نوستالژی هایم از دیواری های خشتی منطقه ی کویری اصفهان طراحی شده است  - در آن روزها تحت تاثیر پست مدرن های تاریخگرا/زده بودم - کمی از دفاعیه ام خوشش آمد و گفت خیلی خسته کننده است و راست هم می گفت طرحم خسته کننده بود . یک دیوار و آشپزخانه ای که در کلاسش کار کردیم طرح هایی شدند که دوست داشتمشان اما بعدا او متدی را تعریف کرد و مجبورمان کرد تا از این متد به طرح برسیم ، فروشگاه صوتی تصویری و خانه ی یک معمار طرح هایی شد که از آن خوشم نمی آمد ، شاید هیچکس از آن طرح ها خوشش نمی آید . بهش گفتم من وقتی طراحی می کنم که خودش بی آید ، انقدر مرا مجبور می کنی من چیزی ندارم الان ، پاسخ داد باید یاد بگیری که هر وقت اراده کنی چیزی بی آید . این جمله اش همیشه یادم بود و فکر می کردم که درست می گوید تا چند ماه اخیر که تاریخ هنر را جدی دنبال کردم و به سخن رانی هایی درباره خلاقیت گوش دادم . این جمله کاملا در ریشه و بن معیوب و یک جانبه است . او از ما می خواست که فرم هایی داشته باشیم که روح ندارد . بعضی همکلاسی هایم به این فرم ها دست یافته بودند . فرم باز شده بودند . رضا کاربخوصصی نکرد و حمید نیز خاطرم نیست اما او همیشه خوشحال بود . درست است که هروقت اراده کنم چیزی می آید اما لزوما آن چیز جواب فوق العاده به مساله نیست یا ادبیت یا کیفیتاتی که دنبال آنم را ندارد . چیزی که به دنبالشم آرام آرام در دورنم زبانه می کشد و در آخر تمام بدنم را می سوزاند ، آن چیز ، چیزیست که واقعا اثرم حسابش می کنم .
اما با تمام این اوصاف چرا زهرا خوبست  ؟ راستش در این مقایسه با نسبیتی میان بد و بدتر طرف هستیم . در این میان واقعا مه لقا بد است و هر چیزی در مقایسه با او خوب ، زیبا و دوست داشتنی می ماند . اما در برداشت شخصی از آن سال ، کلاس زهراخانم که فکر می کنم دوباری ازش اخراج شدم -باورتان می شود او کسی بود که دانشجویش را از کلاس اخراج می کرد تا تمایمت کلاس در دستش باشد مثل ویرایش کارها تا بازهم نظر او خداگونه اعمال شود - کلاسی بود که واقعا چیزهایی یاد می گرفتیم. به خاطر اینکه در سال های اولیه دانشجو منشی معمارانه ندارد ، حرفی ندارد که بخواهد بزند پس در اوج بیسوادی و سپردن سکان به دست مدرس، روش اجباری و زورکی او جواب خوبیست . اگر ما به دنبال چیزی نیستیم می شود کشان کشان به سمتی کشیدمان اما امان از زمانی که دلمان به چیز دیگری جلب شود . یادم می آید که نقاشی های مارک روتکو را دیده بودم و بالا و پایین می پریدم ، چشم هایم برق می زد . بهش می گفتم نقاشی ها مینیمال دیده ام  . دیگر از دست رفته بودم . مادر زهرا دیگر نتوانست فرزند ناخلف و خطا کارش را ببخشد .

داستان 2
فلش فورواردی جانانه در زمان ، ترم شش هستم و مه لقا جلویمان سرش را گرفته و چشم هایش را بسته است . حمید این ترم را پیچانده و رضا در لاک خودش فرو رفته و منتظرست مه لقا چیزی بگوید تا بهراسد و بگوید بدبدخت شدیم ، همیشه همین را می گوید ، بد بخت شدیم .از زمانی که ترم یک بودیم وصف مه لقا را شنیده بودیم .برای من که مهم نبود کی روی آن صندلی چرمی بنشیند تا زمانی که میثم نباشد اما هم کلاسی ها آنقدر تلاش کردند تا مه لقا نشیمن گاه گرامش را روی آن صندلی بگذارد . مه لقا چشم هایش را می بست و سرش را می گرفت . بعضی وقت ها فکر می کردیم از ما دارد حالش بهم می خورد . چرا اینجور بود ؟ آیا مرضی داشت و تصمیم گرفته بود آخرین سال زندگی اش را در خدمت به گند کشیدن یک سال تحصیلیمان ایثار کند ؟ بگذریم ... مه لقا زنده است و خیلی هم اینجا به دلایل نامعمولی مشهور است . وقتی گفتند مه لقا آمده همه خوشحال بودند اما یک اصل قدیمی وجود دارد ، تا حالا صف های طولانی مردم را دیده اید که جایی جمع شده اند ؟ بله ؟ آنجا گندترین جاییست که می توانید چیز باکیفتی پیدا کنید . معمولا جمع ها از خاصیت قانون گوسفند تبعیت می کند پس چیزی که جمع بگوید خوب است قطعا افتضاح هست ( برید دنبال دموکراسی !)  . اگر ترم سه مارک روتکو و ریچارد سرا مرا به فکر فرو برده بودند این بار راز جاودانگی کریستوفر الکساندر مرا در فکر فرو برده بود ، آنقدر که دیگر می پنداشتم از ابتدا به وجود هیچ معماری نیاز نبود است . مدام راجع به این با معمارها و دوستانم بحث می کردم اما از آنجایی که آنها معمار بودند واکشنشان معلوم بود ، آن ها لازم الوجودند ، بله ، رسم روزگار چنین است .
هم کلاسی ها دور میزم جمع می شدند و می گفتند چه چیزی این هفته درست کردی ، مه لقا از کارت خوش می آید . به مه لقا نگاه می کردم و وحشت می کردم ، برای این غول همیشه عصبانی ، خسته و کسل چه چیزی ببرم تا رحمتش را از من دریغ نکند ؟ پس خلاقیت من به صفر نزول کرد . نخست اینکه در آن سال معماری کردن را دیگر قبول نداشتم دوما در جهت ارضای سلیقه ی دیگری می خواستم کار کنم ، نتیجه اش چه بود ؟ اثری مبتذل و زیر صفر که بازهم نه خودم خوشم می آمد نه کسی دیگر . اما سوای این حدیث نفس روش مه لقا چه بود که انقدر ضدخلاقیت بود ؟ 1. تبدیل مقام مدرس به چیزی مثل خدا یا والاتر از آن 2. اجبار و سختگیری بسیار زیاد در انجام مرحله به مرحله طراحی در زمان مقرر 3. تحقیر مقام دانشجو و گرفتن حق تصمیم گیری از او ، کاش از همان اول مه لقا از من خوشش نمی آمد تا زیر رادار مثل همیشه آزادانه به تجربه و بازی دست بزنم ، کاش به حریم خصوصی هنرمند توجه می شد اما دریغ که یک ترم  با خستگی ، بی زاری و مثل همیشه بی فایدگی تلف شد و مه لقا توانست به بدترین مدرس طرحی تبدیل شود که دشمن خلاقیت و افراد خلاق است .


پ.ن : همکلاسی هایم خاطره ی زهرا را به عنوان بهترین مدرسی که داشتند یاد می کنند .
پ.ن : عموما هر سیستمی در بین راه تلفاتی دارد . در سیستم زهرا تلفات کمتری نسبت به مه لقا بود .
پ.ن : تا زمانی که مقام استاد و دانشجو ، ارباب رعیتی است دانشگاه مصرف کننده باقی می ماند .



 

نکاتی که درباره ی دانشگاه معماری نمی دانستم  یا

                                                        چرا دانشگاه رفتن در درصد سواد جامعه بی تاثیر است ؟


زمانی که وارد دانشگاه شدیم فکر می کردیم اتفاق بخصوصی در زندگیمان اتفاق افتاده ، قرارست درهای دانش و بازار کار رویمان گشوده شود و به سال های طلایی زندگی نزدیک و نزدیک تر شویم و اتفاق واقعی که افتاد این بود که اولا از لحاظ مدل آموزشی تفاوتی با دبیرستان نداشت و ندارد و هر چه می گذرد به دبیرستان نزدیک تر می شود دوما یکسری که لقب استاد می گیرند چیزهایی را می گویند و ما می نویسمشان و آخر ترم سر حذف آنها از امتحان مذاکره می کنیم . معمولا شاگرد اول های دانشگاه حداقل در رشته های خلاق مثل هنر و معماری بی سوادترین و محافظه کارترین دانشجوها هستند و دنبال استاد مربوطه می دوند و مراتب ارادتشان را پیشکش ایشان نمی نمایند . جدای از جو بد و نمره ای دانشگاه ها ، زمانی که دانشجو می شویم مقام اجتماعی مان به اندازه ی سگ یا گربه های خیابان افول می کند ، به قول معروف آدم نیستیم دیگر دانشجویی ام . چند ماه پیش نزدیک خیابان انقلاب در کتاب فروشی خوبی بودم که جوانی آمد تا کتابی بخرد  و به صندوقدار گفت : (( تخفیف بده ما دانشجوییم ))، فروشنده خندید  و گفت : (( همه دانشجوییم )) ؛ این جواب خیلی جالب است اولا به تعداد بالای فارق التحصیلان و اشتغال به تحصیلان اشاره دارد .  دوما وقتی می گوید همه دانشجوییم یعنی این روزها دانشگاه رفتن هنر نیست و نمی تواند دستاوردی حساب شود هر کسی می تواند دانشجو باشد حتی خود فروشنده که چهره ی فرزانه و جوان داشت .

سیستم آموزش معماری بجز استیلای دیکتاتوری استادان بر شاگردان و البته برده بودن خوب شاگردان در خودش و درس هایی که در آن ارائه می شود کاملا بی مصرف ، فرسایشی و مادون قدیمی است . البته فکر می کنم اگر استادان انسان های فرهیخته تری بودند و البته شاگردان واقعا بارقه ای از خلاقیت داشتند وضع بهتر بود و با همین سیستم آموزشی و درس های به دردنخور می شد به جاهای خوبی رسید اما جامعه به سمتی رفته که حتی کسانی که وارد رشته های خلاق می شوند نیز مصرف کننده اند ! پس پایه های خلاقیت جامعه در نسل های بعد جایگزین نمی شود ، نو آوری دیده نمی شود و به سمت انحطاط و از بین رفتن تعهدکاری بین معماران نسل بعد در حرکتیم . به شخصه جامعه را مقصر می بینم که فرزندانی تربیت کرده اند که دچار بی اخلاقی و بی انگیزگی اند ، سیستم به دردنخور دانشگاهی به درد همین قشر می خورد که واقعا "دیگه حال فک کردن و نداره" البته این مشکل در جوانان ارتباطی با ایران یا خاورمیانه یا شرقی بودن ما ندارد در تمام جهان جوانان گوشه ای دراز کشیده اند و کاری نمی کنند . ما فرزندان وسط تاریخ هستیم جنگ های بزرگ قبل از ما بوده ؛ جنگ ما جنگ درون است . بشخصه با اینکه به مسائل مختلفی علاقمند هستم اما زیاد شده وسط راه باتری ام تمام شده چرا که شاید در اتمسفر اطرافم تنها کسی که بازی می کند منم و باید بقیه را شارژ کنم ، کم کم خسته می شوم به عنوان کسی که ایده های بسیار دارد نیاز دارم در اتمسفری پویا زندگی کنم که متاسفانه اینچنین اتمسفر سالمی را تابحال ندیده ام . معمولا انرژی زیادی را روی مخالفت با تم غالب اندیشه های قدیمی و همچنین همنسلانم  می گذارم و این تعداد حامیان مرا در بیشتر گروه های سنی و اجتماعی کاهش می دهد . برای جامعه ای نگرانم که نصفش تاریخ زده اند و مابقی بی خیال و بی غم توی پارک ها قلیان می شکند یا تفریح های باکلاس و گرانتری دارند و بازده ی خاصی ندارند و در بهترین صورت کارشان تلاش برای تکرار مکررات است . این جامعه مصرف زده در نسل های بعد از خودش این اضمحلال را ادامه می دهد و چندسال بعد کودکان بی حوصله و بی ادب زیادتری را در خیابان می بینیم که روبرویمان ایستاده اند و دیگر هیچی برایشان مهم نیست .

ا