این اقلیت یک نفره

وبلاگ شخصی علی امامی نائینی

این اقلیت یک نفره

وبلاگ شخصی علی امامی نائینی

۲ مطلب در بهمن ۱۳۹۳ ثبت شده است


                                                                                           

هر کس به قدر سهمش از این شراب تلخ نوشیده و الان که وقت رقص رسیده خوابش گرفته

                                                                                             یا

                                                                                                وقتی بتی در مقابل چشم هایم شکست


 

همسن هم هستیم اما هیچ ربطی بهم نداریم به همین خاطراست که بیشتر دربارهی تقاوت هایمان فکر کرده‌ام. اگر می‌خواستم ویژگی ای از او را داشته باشم دوست داشتم جلوی کامپیوترم لم بدهم و دیگر هیچی برایم مهم نباشد، وقتی کسی چیزی می‌گوید نگاهش نکنم و یا اهمیتی برای حرف های بی سر و ته و تیز مردم قائل نباشم و مهم تر از همه اینکه همیشه شاد باشم، بروم بیرون، دوست‌های زیادی داشته باشم و البته از ماشین‌ها زیاد بدانم و خوب برانم. این تصویر الف است که من می‌بینم مقایسه ای که همیشه دو را دور از او داشته‌ام. دو سالی یکبار می‌بینمش و چند شبی را باهم می‌گذرانیم جدای از فیلم‌هایی که دیده و دیده‌ام، چیز دیگری نمی‌توانیم بهم بگوییم. با اینکه در رشته ای نزدیک به معماری درس می‌خواند اما حوصله این حرف‌ها را ندارد یا من بلد نیستم بحث جالبی برایش پیش بکشم. روی کامپیوترش کلی بازی ریخته و وقتی بازی نمی‌کند بلند بلند به جک‌های وایبری می‌خندد. من هم روی تخت پشت سرش نشسته‌ام و در توییتر جملات قصار می‌بافم. برای چندیدن و چند سال فکر می‌کردم زندگی‌ام مالامال رنج است و اندوه و البته در زندگی موازی‌ام الف خوشحال و بیخیال پنجشنبه‌ها می‌رود فوتبال یا وقتی خانه است پای اینترنت و بازی یا وقتی ظهرها از خواب بیدار می‌شود عذاب وجدان ندارد، با خودش قرار نگذاشته که دنیا را تغییر دهد و وقتی فهمیده زندگی واقعی تر و ترسناک تر از چیزی است که تو خیال می کردی، لای پتو قایم نشده و حتی شجاعانه می‌رود فوتبال بازی می‌کند. ماشین پدرش را چند بار زده به این ور و آنور اما باز هم می‌رود و با شجاعت کلیدش را درخواست می‌کند، اگر به بیخیالی الف بودم قطعاً مراتب رشد و ترقی را ده تا ده تا پریده بودم اما افسوس که به قدر او ، این استعداد ، این نیروی حیات در رگ‌هایم جاری نیست، کوچیک ترین واقعه ای حتی قدر یک مگس، زلزله ای در کل ساختمان فکری‌ام وارد می‌کند. هر چند که پشتش روی تخت نشسته‌ام اما به نظرم جای حقیقی‌ام قعر زمین است، جایی که هستهی داغش بدنم را ذوب می‌کند، بدنی که ذهنی مالامال آشوب و آتش دارد جایی بهتر از این برایش نیست اما در عین حال الف می‌رود به قله‌های سرد تبت، خاطرش مانند دالای لاما آرامست، به مرتبه ای از آرامش رسیده که این زندگی مادی هرگز نمی‌تواند خط خطی اش کند، الف سرزنده تر است و وقتی قدم بر می‌دارد به این فکر نمی‌کند که با هر نفس گامی به مرگ دارد نزدیک و نزدیک تر می شود، الف به این فکر نمی کند که برادرزاده ی کوچکش که روی زانوهایش نشسته و تازه یاد گرفته بگوید عمو ، 15 سال دیگر شکست عشقی می خورد و به خودکشی فکر می کند .

همه این فکرها درباره الف و حتی خواهرها و برادرش در ذهنم بود، اینکه شاد هستند و دارند به خوبی می‌گذرانند، اینکه پدرشان آقای ف زیاد کار می‌کند و به همین نسبت میهمانی می‌گیرد و می‌خورد، به نظر زندگی خوبی ساخته وقتی دامادها و عروس و نوه دورش را می‌گیرند و او فقط با یک نگاه می‌فهمد تمام این جمعیت ساختهی تصمیم اولیه اویند و باز هم کیف می‌کند. این فکرها در سر جوان من بود تا اینکه امسال با الف حرف زدم، قصدم این نبود که مثل قدیم تذکرش دهم که چرا اهداف والا ندارد، دیگر منم به قدر او هدف‌های والا نداشتم، می‌خواستم ببینم حالش چطورست، چه کار می کند،  چه خبر از روزمرگی‌ها؟ ... شاید الف را در آن شب شناختم، وقتی که دوستش را رساند و وقتی داشتیم باهم بر می‌گشتیم آنقدر بحت گرمی در گرفته بود که مجبور شدیم دور بلواری که به خانه می‌رسید مرتب دور بزنیم تا آن شب تمام نشود. الف می‌گفت به آن کسانی که بیخیال هستند حسادت می‌کند وقتی این جمله را شنیدم اول سرم را از ماشین بیرون کردم تا حالم جا بیاید و بعد دیدم که کافی نیست، مجبور شدم کامل خودم را پرت کنم پایین، سرعت ماشین زیاد بود، سه بار روی زمین غلت خوردم و محکم به گوشه ای خوردم، الف سری دور زد و سوارم کرد. بهش گفتم تو در همهی این سال‌ها برایم اسطورهی آرامش خاطر بودی، کسی که می‌تواند بدون فکر زندگی را دریابد. می‌گفت باید کاری دست و پا کند، از مشکلاتش با بی پولی گفت، اینکه خوب نمی‌تواند بگردد یا دل زیبایی را تصاحب کند تا ببردتش پیتزا. الف به این‌ها فکر می‌کرد و خودش را در وضعیت معلقی می دید. گفت از فلان فامیل خبر داری؟ گفتم "نه، اون که خود بیخیالیه "، گفت او هم "رد داده" و تمام. .... چ ششش چچش شششش ...... ( صدای شکستن تصویری که ساخته بودم ) الف هم نگران است ، شاید از درون، شاید مثل من خودش و بقیه را از ماشین پرت نمی‌کند، شاید شرافتمندانه تر دارد با شرایط کنار می‌آید اما قطعاً در این وضعیت  حلوا تقسیم نمی کنند و با همین استدلال به نظر کسی که او بهش حسادت می کرد ساکن همین جاست ،در همین وضعیت و قطعا نگران است به نحوی که به چشم دیگری نمی آید .

سر حرف‌ها را که گرفتم دیدم هنوز هم زندگی هامان بهم ربطی ندارد، اما فهمیدم که چه می گوید ، درکش کردم و برایش آرزوی موفقیت کردم . گفت پسفردا مصاحبه ی کاری دارد ، روزی که صبحش قرار بود من به شهرم برگردم .

بالاخره برگشتم ، اما وقتی نبودم ، به شرح زیر بودم ... 

                                                                            یا

                                                                            دو زندگی ، یک نگاه


جایی میهمانم و حالا حالاها اینجا می‌مانم، اما ذهنم درگیرست، اینبار ربطی به دلایل پیش پا افتاده یا خستگی‌ام از سؤال-جواب‌های تکراری که بین فامیل رد و بدل می شود ندارد بلکه دلیلش وجود شخصی غریبه در حریم خصوصی و خانوادگی ماست. این دختر که تفاوت سنی چندانی با من ندارد خدمتکار این خانه است و تمام کارهای خانه بر عهدهی اوست. او را با نام رمزی نورا می‌شناسیم، نامی که خودش انتخاب کرده و نامی که احتمالا بعد از خلاص شدن از دست ما دور خواهد انداخت. اما چرا ذهنم مشغول است؟ چرا وقتی برایم چایی می‌ریزد معذب می‌شوم و هنگام رها کردن لیوان آب در سینک آشپزخانه فکر می‌کنم که گناهی مرتکب شده ام ؟ آیا شریک یک استثمار خانوادگی ام؟ باید دربارهی این سوالات فکر کنم.

نمی‌خواهم وارد تحلیلی از چرایی قرار گرفتن خودم در این موقعیت و کسی هم سن و سالم در طرفی که مجبورست خدمتم را بکند بشوم اما دوست دارم بفهمم واقعاً فرق من با او چیست؟ چه چیزی باعث این فکر می‌شود که زندگی من بهتر از اوست؟ یا اصلاً این نظر درست است؟ یا واقعاً او دوست دارد جای من باشد یا من باید از داشتن زندگی او به وحشت بیافتم و به دست‌های پشت پرده ای که مقرر کرده در این خانواده به دنیا بیایم بوسه بزنم؟

از زندگی و گذشتهی او اطلاعی ندارم، می دانم که مادرش بیمار است، همچنین خاطره ای برایمان تعریف کرده که در کودکی چند گربه را کشته و دلیل بدبیاری‌هایش را در زندگی، نفرین شدن توسط آن حیوانات تلفی می‌کند و البته باور دارم که نورا نیز از زندگی من هیچ نمی‌داند. می‌توانم بگویم که هر دویمان از هم تصویری تیپیکال داریم، یک طرف داستان پسری تن پرور و نازپروده است و آن طرف دختری که در مسیر نا متلاتم زندگی آب دیده شده و در شهر غریبه کار کرده و می‌داند با چه کسی باید چگونه تا کند. به صورت خلاصه من یک تکه دمبهی تنبل و او آتشفشانی است که ممکن است هر لحظه منفجر شود، استعفا دهد یا حتی دعوا راه بیاندازد و میهمانی شبانه ی مارا بهم بریزد .

امروز وقتی داشت دربارهی حرف‌های همکارش که برای یکی دیگر از فامیل‌هایمان کار می‌کند حرف می‌زد متوجه شدم که هرچند که او با ما در یک خانه زندگی می‌کند اما نفس زندگی ای که هر دو تجربه می‌کنیم به کلی متفاوت است، محدوده ی زندگی او را بیشتر آشپزخانه و اتاقی که از فامیلمان مواظبت می کند را شامل می شود اما من بیشتر در اتاق سرد و ساکتی هستم و مشغول کارهای شخصی. داشت از همکارش نقل می کرد که " می دونی چرا بهشون میگم کجا میرم مسافرت؟ چون اینا فک نکنن ما آدم نیستیم. ما هم میریم می‌گردیم حتی خارج هم می ریم". خوب راستش من خارج نرفته‌ام، حتی تا همین کیش خودمان نیز نرفته‌ام. اصلاً برایم مهم نیست بروم یا نه و البته نورا چهار میلیون تومان داده و بینی‌اش را عمل کرده است. داشتم فکر می‌کردم در حساب بانکی‌ام هیچوقت همچنین پولی نداشته‌ام. عملاً نورا از من پولدار است، اگر دویست یا سیصد تومان داشته باشم تقریباً خودم را پولدار می دانم اما در مقابل خدمتکار این خانه فقیر ترم. اما به این فکر کردم که حتی چنین پولی را لازم هم ندارم، نمی‌خواهم به سفر بروم، همچنین دماغم را دوست دارم و نمی‌خواهم در کار خدا دست درازی کنم. بعدش فکر کردم تا چند ماه پیش نورا اسمارت فون داشت و من از این نوکیاهای سیاه که فقط تلفن می زند. بعد دیدم خیلی وقت است که لباس نو نخریدم، شاید یک سال و بیشتر اما باز هم نورا کلکسیون لباس دارد. این که سیستمی نامرئی مرا میهمانی کرده که وقت دارد خودش را روی تخت بیاندازد و کتاب بخواند و کس دیگری را مجبور به کار ، یک کار دیگر نیز قبلش انجام داده ، این دو شخص را در امیال ، انگیزه ها و دیدی که به دنیا دارند از هم متفاوت ساخته است .

حالا که این‌ها یادم آمد احساس عذاب وجدان ندارم، حتی ممکن است دلم برای خودم بیشتر بسوزد اما باز هم از از چیزهایی که دیدم بیشتر می گویم. امروز بهم گفت برایم با گوشی‌ات آهنگ دانلود کن اما بهش گفتم که مرتبط اینترنتم قطع می‌شود، بعدش خواستم بهش پیشنهاد کنم که چند ترک از چیزهایی که گوش می‌دهم را برایش بفرستم که دیدم صدای آهنگ‌هایی که می‌شنود از آشپزخانه بلند شد. نمی‌دانم که بود اما قطعاً می دانم که من اصلاً از این آهنگ‌ها ندارم و البته می دانم همکلاسی‌هایم که مثلاً تحصیل کرده بودند به آهنگ‌هایی که گوش می‌دادم احساس انزجار می‌کردند چه برسد به کسی که این نوع آهنگ‌ها را تجربه نکرده بود . نمی توانم مانند تحلیلگر های چپی بگویم این اختلاف طبقاتی مخرب است ، او دارد با آهنگ هایی که من حال بهم زن تصور می کنم واقعا حال می کند ، مگر واقعی تر از حس و حال هم هست ؟ من که باشم که بگویم " تو از نظر موسیقیایی فقط مبتذل گوش می دهی !" . اتفاقا همین تفاوت ها خوب است ، یکی می شود پاشایی و یکی هم می شود شوئنبرگ ...

هدف‌ها فرق دارد، نوع لباس‌ها فرق دارد، جوری که زندگی را می‌بینیم و تجربه می‌کنیم فرق دارد، نوع سرگرمی‌ها، نوع دوستان، نوع فیلم‌ها و گذشتهی فرهنگی هر دوی مافرق دارد. دیالوگی در نمی گیرد، وقتی دو دنیای متفاوت بهم برخورد می‌کند، یکی ترک بر می دارد ، جنس این نوع کنش و واکنش ها سالم نیست ، ربطی به بدی من یا بدی او ندارد ، هر دو دست پرورده ی چیزهایی بزرگتری هستیم که دیگری را پس می زند . من نورا را می‌بینم اما او تصویری دوری است که نفرتش را در چایی می‌ریزد و با لبخند پیش رویم جلوی میز می‌گذارد و البته این تنفر دو طرفه است، من از او بیزارم چرا که یادآور اینست که "باید" خوشحال باشم، با کمی بدشانسی می‌توانستم چوپان شوم یا کسی که در دهکوره های ایران به دنیا می‌آمد، همچنین از او متنفرم به این خاطر که می دانم او نیز چشم دیدنم را ندارد، این مسئله ربطی به من ندارد، هر کسی جای من بود مورد این غضب قرار می‌گرفت، من نمایندهی قشری‌ام که می‌تواند پا روی هم بگذارد و از کار نکردنش لذت ببرد. به قول خودش می‌توانم " کلاس بگذارم و بهش توهین کنم " اما نا آگاه، با راه رفتنم، با آهنگ‌هایی که گوش می‌دهم و با تنفرم از تلویزیون می توانم به زندگی‌اش ،به بودنش توهین کنم. دو زندگی متفاوت، زیر یک سقف. شاید سوژه را کشتم، شاید بهتر می‌شد تحلیلی نوشت اما من این را می دانم که من و نورا در این جامعه زیادیم و بعضا هر کدامان فکر می کنیم دلیل همه ی بدبختی ها ایران تقصیر آن یکی است ...