این اقلیت یک نفره

وبلاگ شخصی علی امامی نائینی

این اقلیت یک نفره

وبلاگ شخصی علی امامی نائینی

۶ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «فرهنگ جامعه» ثبت شده است


تاملاتی درباره ی بی نیازی 

                                     یا

                                     چگونه واقعا آزاد و رها باشیم ؟


بار ها شده در فکر این فرو رویم که کاش این حس و حالی که الآن داریم تمام نشود ، کاش شن های زمان سر جای خودشان میخکوب شوند و بگذارند قدری با خودمان راحت باشیم تا بدون ترس از سوت پایان ، واقعا از بازی لذت ببریم . اما می دانیم که نمی شود ، زمان شتابان حرکت می کند و حالا آن بچه ی بازیگوشی که دور اتاق می دوید دبیرستانی شده ، عاشق شده و حتی ما را یادش نمی آید. بله! ... تو نمی توانی زمان را منجمد کنی اما با فکر کردن به تیک تیک ساعت کم کم خودت را از پا خواهی انداخت . زندگی مسابقه ای می شود که بدون هدف باید مرتب بدوی ، خسته از میهمانی های شبانه به خانه برگردی و دوباره فردا صبح جلوی میز مدیر دست به سینه ایستاده باشی. تا ساعت چهار خیلی مانده ، حالا حالا هستیم خدمتتان. اما این ها کافی نیست ، آرزو می کنی که آن صندل هایی را پاکنی که در ایستاگرام دیده بودی و بعد افسوس می خوری که کاش دیرتر آیفون خریده بودی تا مدل جدیدترش را داشته باشی . به این فکر می کنی که توان رفتن به ایتالیا را نداری و تعطیلی بعدی باید بروی شمال . چه افتضاح ! چقدر زندگی بدی داری ، چرا نمی توانی ماشین وارداتی سوار شوی ؟ راستی تو هم از آن خط ها روی پیشانی ات افتاده ؟ جوانی زود تمام می شود ...

در لحظه زندگی نمی کنیم ، اما خیلی این را می گوییم ، اینکه در لحظه زندگی می کنیم ، خوشحال و موفق هستیم و عکس های فیسبوکی­مان هم اثباتی بر این مدعاست، همه این ادعا را دارند که دم را غنیمت می شمارند اما کسی واقعا بلد نیست این کار را انجام دهد . کافی است که ترافیک کمی کند باشد تا ما تمام ماتم های دنیا را دوباره جلوی چشممان بیاریم . بگذارید بگویم این که از تک تک دقایق زندگی کیف کنیم ، خودش می تواند یک دستاورد باشد ، یک هدف برای زندگی یا یک موفقیت به اندازه نه ، بلکه واقعی تر و ماندگارتر از برنده شدن اسکار یا چیزهای شبیه به این . همانطور که اصغر فرهادی یک شبه به حدی نرسید که برنده این جایزه شود هیچکسی هم یک شبه نمی تواند به فضیلت های زندگی دست پیدا کند اما چون مربوط به درونی ترین حالات و شخصیت خودمان است خیلی راحت تر از هدف های دیگر بدست می آید . اگر هدفتان ماشین ، خانه و زر و زور است کمی باید با بدبیاری های بیشتری رو به رو شوید اما داشتن آرامش درونی فقط به اهرم اراده ی ما نیاز دارد ، اینکه وقایع اطرافت را پشت شیشه ای از آرامش ببینیم ، گونه ای که هیچ جوری نتواند خرابمان کند .

تقریبا من و همه ی کسانی که می شناسم در امنیت و آرامش قابل قبولی به سر می برند ، هیچکداممان به نان شب محتاج نیستیم ، می توانیم سوار تاکسی شویم و جانمان در اثر هیچ عملیاتی تروریستی ای در خطر نیست . ( شکر ) پس چرا مرتب به پستمان جوان های وارفته و غر غرو می خورد؟ چرا باهم جوری رفتار می کنیم که انگار حقمان را خورده اند ؟ جوابی که من در آستین دارم اینست : زیاده خواهی و حرص . چیزی که آتشمان می زند ، چیزی که ما را به داشته های مادی و معنوی مان نابینا کرده ، از هم نشینی خانواده لذت نمی بریم ، مرتب از سرعت پایین کامپیوتر و اینترنت می نالیم . چطور شد که این همه رفاه که شاید صدسال پیش نوعی زندگی شاهانه و حتی بهتر از آن به حساب می آمد انقدر موجب کسالت ما شده ؟ شکرگذاری را از یاد برده ایم و دنبال چیزهای جدیدی هستیم که می دانیم یک هفته بعد از داشتنش برایمان کسالت آور خواهد شد.

تصور کنید که ناگهان تمام چیز هایتان را از دست می دهید ، آنی که کنار شماست ناگهان عمرش به پایان می رسد . پاهای که رویش ایستاده اید از کار می افتد یا چشمتان انقدر کم­سو می شود که خواندن این نوشته ها را برایتان ناممکن می کند ، ترسناک است نه ؟ اما همین الان شما این ها را دارید ، پدر و مادرتان زنده اند . بچه های هم نسلان شما متولد شده اند و به نظر همه چیز خوبست . چرا نباید احساس شادی کنم وقتی که اینقدر چیز های خوب اطرافم را پر کرده ؟  هر روز به این فکر کنیم که اگر این سر ، دست یا پا را نداشتیم ، اگر یتیم و در کشوری پرت به دینا می امدیم چقدر اوضاع و شرایط هم اکنونمان آرزوی مان می بود .

خیلی ها به دنبال آزادی پیراهن خود را می درند اما وقتی ماشین گران قیمتی از کنارشان رد می شود با خشم به آن خیره می شوند ، آری هر تایر این ماشین به قیمت خون بهای منست. کسی که برای آزادی بشر ارزش قائل است اما خودش اسیر تمام نیاز ها و حرص هاییست که هر روزه عصبانیش می کند و باعث می شود قلبش پر از نفرت و حسادت شود . به نظر خیلی از ما ها که دم از آزادی می زنیم مدت زیادی است که در مصرف گرایی و خواستن چیزهایی که جامعه بهمان یاد داده که داشتنش هنر است اسیر هستیم . قیمت این ماشین دو میلیارد است .خوب به من چه ؟ چرا باید این ماشین را بخواهم ؟ چون نمادی از موفقیت در جامعه است . چرا باید نماد موفقیت را برانم ؟ چون مردم مرا تایید خواهند کرد و دوست خواهند داشت . چرا به دوست داشتن مردم نیاز دارم ؟ چون دوست دارم محبوب و معروف باشم . چرا دوست دارم محبوب باشم ؟ چون که دلیلی برای دوست داشتن خودم داشته باشم .

خودتان را دوست داشته باشید ، احساس حقارت نکنید ، دماغتان را عمل نکنید . اگر برند گوشی شما را مسخره می کنند از اینکه در جمعی درش بیاورید خجالت نکشید . اصلا بیایید تمرین کنیم که حرف های بزنیم که دیگران دوست ندارند بشنوند . لباسی بپوشیم که سلیقه ی خودمان است نه اینکه مد شده است و همه گیر. چه می شود واقعا ؟ تنها می مانید ؟ فحش می خوریم ؟ نه ! به نظر من آزاد می شویم . خیلی از چیزهایی که می خواهیم و خیلی چیزهایی که داریم به در دمان نمی خورند ، دور و برمان را شلوغ کرده و گوشه ای افتاده اند . چرا باید این ها داشته باشم ؟ چرا باید بیشترشان کنم ؟ چرا هنوز جرئت خوشحال و بی تکلف زندگی کردن را ندارم ؟

 

 

 

بالاخره برگشتم ، اما وقتی نبودم ، به شرح زیر بودم ... 

                                                                            یا

                                                                            دو زندگی ، یک نگاه


جایی میهمانم و حالا حالاها اینجا می‌مانم، اما ذهنم درگیرست، اینبار ربطی به دلایل پیش پا افتاده یا خستگی‌ام از سؤال-جواب‌های تکراری که بین فامیل رد و بدل می شود ندارد بلکه دلیلش وجود شخصی غریبه در حریم خصوصی و خانوادگی ماست. این دختر که تفاوت سنی چندانی با من ندارد خدمتکار این خانه است و تمام کارهای خانه بر عهدهی اوست. او را با نام رمزی نورا می‌شناسیم، نامی که خودش انتخاب کرده و نامی که احتمالا بعد از خلاص شدن از دست ما دور خواهد انداخت. اما چرا ذهنم مشغول است؟ چرا وقتی برایم چایی می‌ریزد معذب می‌شوم و هنگام رها کردن لیوان آب در سینک آشپزخانه فکر می‌کنم که گناهی مرتکب شده ام ؟ آیا شریک یک استثمار خانوادگی ام؟ باید دربارهی این سوالات فکر کنم.

نمی‌خواهم وارد تحلیلی از چرایی قرار گرفتن خودم در این موقعیت و کسی هم سن و سالم در طرفی که مجبورست خدمتم را بکند بشوم اما دوست دارم بفهمم واقعاً فرق من با او چیست؟ چه چیزی باعث این فکر می‌شود که زندگی من بهتر از اوست؟ یا اصلاً این نظر درست است؟ یا واقعاً او دوست دارد جای من باشد یا من باید از داشتن زندگی او به وحشت بیافتم و به دست‌های پشت پرده ای که مقرر کرده در این خانواده به دنیا بیایم بوسه بزنم؟

از زندگی و گذشتهی او اطلاعی ندارم، می دانم که مادرش بیمار است، همچنین خاطره ای برایمان تعریف کرده که در کودکی چند گربه را کشته و دلیل بدبیاری‌هایش را در زندگی، نفرین شدن توسط آن حیوانات تلفی می‌کند و البته باور دارم که نورا نیز از زندگی من هیچ نمی‌داند. می‌توانم بگویم که هر دویمان از هم تصویری تیپیکال داریم، یک طرف داستان پسری تن پرور و نازپروده است و آن طرف دختری که در مسیر نا متلاتم زندگی آب دیده شده و در شهر غریبه کار کرده و می‌داند با چه کسی باید چگونه تا کند. به صورت خلاصه من یک تکه دمبهی تنبل و او آتشفشانی است که ممکن است هر لحظه منفجر شود، استعفا دهد یا حتی دعوا راه بیاندازد و میهمانی شبانه ی مارا بهم بریزد .

امروز وقتی داشت دربارهی حرف‌های همکارش که برای یکی دیگر از فامیل‌هایمان کار می‌کند حرف می‌زد متوجه شدم که هرچند که او با ما در یک خانه زندگی می‌کند اما نفس زندگی ای که هر دو تجربه می‌کنیم به کلی متفاوت است، محدوده ی زندگی او را بیشتر آشپزخانه و اتاقی که از فامیلمان مواظبت می کند را شامل می شود اما من بیشتر در اتاق سرد و ساکتی هستم و مشغول کارهای شخصی. داشت از همکارش نقل می کرد که " می دونی چرا بهشون میگم کجا میرم مسافرت؟ چون اینا فک نکنن ما آدم نیستیم. ما هم میریم می‌گردیم حتی خارج هم می ریم". خوب راستش من خارج نرفته‌ام، حتی تا همین کیش خودمان نیز نرفته‌ام. اصلاً برایم مهم نیست بروم یا نه و البته نورا چهار میلیون تومان داده و بینی‌اش را عمل کرده است. داشتم فکر می‌کردم در حساب بانکی‌ام هیچوقت همچنین پولی نداشته‌ام. عملاً نورا از من پولدار است، اگر دویست یا سیصد تومان داشته باشم تقریباً خودم را پولدار می دانم اما در مقابل خدمتکار این خانه فقیر ترم. اما به این فکر کردم که حتی چنین پولی را لازم هم ندارم، نمی‌خواهم به سفر بروم، همچنین دماغم را دوست دارم و نمی‌خواهم در کار خدا دست درازی کنم. بعدش فکر کردم تا چند ماه پیش نورا اسمارت فون داشت و من از این نوکیاهای سیاه که فقط تلفن می زند. بعد دیدم خیلی وقت است که لباس نو نخریدم، شاید یک سال و بیشتر اما باز هم نورا کلکسیون لباس دارد. این که سیستمی نامرئی مرا میهمانی کرده که وقت دارد خودش را روی تخت بیاندازد و کتاب بخواند و کس دیگری را مجبور به کار ، یک کار دیگر نیز قبلش انجام داده ، این دو شخص را در امیال ، انگیزه ها و دیدی که به دنیا دارند از هم متفاوت ساخته است .

حالا که این‌ها یادم آمد احساس عذاب وجدان ندارم، حتی ممکن است دلم برای خودم بیشتر بسوزد اما باز هم از از چیزهایی که دیدم بیشتر می گویم. امروز بهم گفت برایم با گوشی‌ات آهنگ دانلود کن اما بهش گفتم که مرتبط اینترنتم قطع می‌شود، بعدش خواستم بهش پیشنهاد کنم که چند ترک از چیزهایی که گوش می‌دهم را برایش بفرستم که دیدم صدای آهنگ‌هایی که می‌شنود از آشپزخانه بلند شد. نمی‌دانم که بود اما قطعاً می دانم که من اصلاً از این آهنگ‌ها ندارم و البته می دانم همکلاسی‌هایم که مثلاً تحصیل کرده بودند به آهنگ‌هایی که گوش می‌دادم احساس انزجار می‌کردند چه برسد به کسی که این نوع آهنگ‌ها را تجربه نکرده بود . نمی توانم مانند تحلیلگر های چپی بگویم این اختلاف طبقاتی مخرب است ، او دارد با آهنگ هایی که من حال بهم زن تصور می کنم واقعا حال می کند ، مگر واقعی تر از حس و حال هم هست ؟ من که باشم که بگویم " تو از نظر موسیقیایی فقط مبتذل گوش می دهی !" . اتفاقا همین تفاوت ها خوب است ، یکی می شود پاشایی و یکی هم می شود شوئنبرگ ...

هدف‌ها فرق دارد، نوع لباس‌ها فرق دارد، جوری که زندگی را می‌بینیم و تجربه می‌کنیم فرق دارد، نوع سرگرمی‌ها، نوع دوستان، نوع فیلم‌ها و گذشتهی فرهنگی هر دوی مافرق دارد. دیالوگی در نمی گیرد، وقتی دو دنیای متفاوت بهم برخورد می‌کند، یکی ترک بر می دارد ، جنس این نوع کنش و واکنش ها سالم نیست ، ربطی به بدی من یا بدی او ندارد ، هر دو دست پرورده ی چیزهایی بزرگتری هستیم که دیگری را پس می زند . من نورا را می‌بینم اما او تصویری دوری است که نفرتش را در چایی می‌ریزد و با لبخند پیش رویم جلوی میز می‌گذارد و البته این تنفر دو طرفه است، من از او بیزارم چرا که یادآور اینست که "باید" خوشحال باشم، با کمی بدشانسی می‌توانستم چوپان شوم یا کسی که در دهکوره های ایران به دنیا می‌آمد، همچنین از او متنفرم به این خاطر که می دانم او نیز چشم دیدنم را ندارد، این مسئله ربطی به من ندارد، هر کسی جای من بود مورد این غضب قرار می‌گرفت، من نمایندهی قشری‌ام که می‌تواند پا روی هم بگذارد و از کار نکردنش لذت ببرد. به قول خودش می‌توانم " کلاس بگذارم و بهش توهین کنم " اما نا آگاه، با راه رفتنم، با آهنگ‌هایی که گوش می‌دهم و با تنفرم از تلویزیون می توانم به زندگی‌اش ،به بودنش توهین کنم. دو زندگی متفاوت، زیر یک سقف. شاید سوژه را کشتم، شاید بهتر می‌شد تحلیلی نوشت اما من این را می دانم که من و نورا در این جامعه زیادیم و بعضا هر کدامان فکر می کنیم دلیل همه ی بدبختی ها ایران تقصیر آن یکی است ...

 

چرا رفتن به گالری های هنری حال نمی دهد ؟

                                                            یا

                                                         ایده هایی درباره نوعی دیگر نمایش آثار هنری


یک گالری را در سطح شهر تصور کنید، موسیقی ملایمی در حال پخش است، شما وارد آنجا می شوید و ممکن است با شیرینی و چایی یا نوشیدنی دیگری مورد استقبال قرار بگیرید. حالا وقت آنست که نشان بدهید از هنر چیزی سرتان می شود، به تریتب جلوی تک تک آثار قدری می ایستید و سپس دادنه دانه هر کدام را برانداز می کنید و به حرکت ملایم و روشنفرکانه تان ادامه می دهید. آخر کار کمی در فضا چرخ می زنید و شاید به این فکر می کنید که آیا مجاز هستید باز هم شیرینی بردارید یا خیر، ممکن است هزار سال یکبار، بحث هنری در آنجا دربگیرد و شما بتوانید در آن شرکت کنید، اما عموما چنین نیست و اگر اینچنین شود بحث ها یا ستایش صرف است یا تخریب های بی دلیل. پس عملا راهی ندارید که از گالری خارج شوید. تبریک می گویم شما اکنون تجربه هنری خود را ارتقا دادید و از هنر معاصر سرزمین خود پشتیبانی کرده اید!
مرحله بعدی رفتن به موزه است، موزه جای خوبی نیست، از این نگاه که وقتی تاریخ اشیا و مصرفشان به پایان رسیده می برنشان موزه. پس وقتی آثار افتخارآمیز فرهنگی مان جای جای موزه ها را اشغال کرده این بدان معنی است که آن ها دیگر در زندگی مان نیستند، دوره شان تمام و موزه شده اند و حالا باید به موزه رویم تا مرثیه ای برای چیزهای از دست رفته مان بخوانیم. از آنجایی که هیچکس از شیون یا ستایش های بلند و بالا زنده نشده است مار را یاد شعر زیبایی می اندازد که می خواند "  اون که رفته دیگه هیچوقت نمیاد ...". اگر این بدبینی نسبت به فعل "موزه شدن"  را کناری بنهیم و به نحوه ی قرارگیری آثار روی دیواری سفید موزه ها با آن نور موضعی شان نگاهی بیاندازیم تا در مفهوم و سازکار موزه ها سرکی بکشیم بازهم می توان حرف هایی درباره اش زد. بیایید به این فکر کنیم که چه آثاری قرارست در موزه ها از انبارها خارج شود و به نمایش درآیند، کدامشان بهترست دیده نشوند و ترتیبی که این آثار به نمایش در می آید چگونه است؟ آیا جای یک اثر همیشه همانجاست یا خیلی راحت در فصل بعدی آثار جابه جا یا حتی به جاهای دیگر فروخته می شود؟ موزه به عنوان جایی برای کسب درآمد و جذب توریسم چه چیزهایی را فدا می کند و چه چیزهایی را فدا می کند تا چه چیزهایی را  بخرد؟ آیا نه اینست که رویکرد امروزی موزه ها مکانی برای گذران وقت و لیژر است ؟ نه اینکه سرگرمی بد باشد اما تکلیف هنر چه می شود ؟ جمله هست که می گوید اگر انسان چیزی را نفهمد انکارش می کند . چه آثاری باید دیده شوند تا بازدیدکننده بیاورند و چه آثاری دیگر هیچوقت رنگ دیوار را نمی بیند ؟
سال 1922، البرت برنز مرحوم، شیمی دان ثروتمندی که بعد از خوش اقبالی اقتصادی در کشف دارویی به نام ارگیرول ،هنوز در پی یادگیری و خدمت بود و چنین نقدهایی در رابطه با نمایش آثار هنری را در ذهن داشت. او شروع به یادگیری هنر و جمع آوری کلکسیون دستچین شده ای از آثار مدرن هنری کرد که اکنون ارزش مجموعه ی او را بالغ بر بیست و پنج میلیارد دلار تخمین زده شده است . برنز نمی خواست مانند موزه ها از جمع آوری آثار هنری سود ببرد یا مثل گالری ها محیط صلب و خشکی برای تماشای آثار هنری بسازد. برخورد او با هنر، برخوردی فلسفی و به گونه ای فرهنگی بود، او مفهوم مجموعه داری و موزه را به کلی تغییر داد و موسسه ای با نام خود در ایالت پنسیلوانیا تاسیس کرد که هدفش آموزش و ترویج هنر در محیط گرم و آرام بود که آثار هنری فرای هر ترتیب و منطقی به نسبت محیط با اشیا و لوازم جان تازه می گرفت. خبری از دیوارهای سفید و تک تابلو روی دیوارها نبود. هر یک از تابلوها بنا به فرآیندی خلاق یا زیباشناسی خاصی کنار دیگری نشسته بود و اتمسفری منحصر بفرد و گرمی را خلق کرده بود.



نحوه ی نمایش آثار نقاشی در بنیاد برنز


چه ایده‌ی جالبی که قطعیت تک اثر را دور بی اندازیم یا برای مدتی نادیده بگیریم و به‌جای آن فضایی بسازیم که سراپا هنر باشد. وقتی‌که شمایل‌های عجیب‌وغریب پیکاسو جان می‌گیرند، روی دیوارها حرکت می‌کنند و شروع به گفتگو با پستچی ریشویی می‌شوند که ونگوگ کشیده است. البرز برنز هنر را خوب فهمیده بود، هنر جریان سیالی است که احساس را می‌انگیزد و قدری انسان را به فکر و کنجکاوی وامی‌دارد. از سرنوشت بنیاد می توانم در یادداشتی دیگر سخن بگویم اما اگر دفعه ی دیگر در گالری یا موزه ای احساس خوبی نداشتید یا فکر کردید درهای هنر و معرفت با خیره ماندن به تابلوها رویتان باز نمی شود درباره ی چیزهایی که گفتم قدری بیاندیشید .


پ.ن : در جهت شفاف سازی عنوان دوم  ، ممکن است دلیل حال نکردن ما با هنر به نمایش درآمده سلیقه ی شخصی باشد یا نگاه متفاوت ما نسبت به موضوع اثر که این در حیطه ی بحث نبود بلکه فقط خواستم نگاهی اتمسفر فضای نمایشگاه داشته باشم.

 

درباره ضعیفه هایی که خوب قرمه سبزی می پزند

                                                                  یا

                                                                   اختلافات جنسیتی و فجایع آن

 

از زمانی که در رحم مادرمان هستیم و با سونوگرافی جنسیتمان مشخص می شود دورنمایی از سرنوشت ما معلوم است . خوب سال ها پیش –مثلا- این طور نبود و اگر دختر به دنیا می آمدیم مادرها به خاطر اینکه بچه شان به سرنوشت مشابه آنها گرفتار نیاید کلکمان را می کندند . اگر فکر می کنید در قرن بیست و یک ، این چیزها ریشه کن شده ، من به شما خواهم گفت که نه تنها در جنگل های آمازون بلکه در متجددترین شهرهای دنیا نیز این نگاه هنوز هست و جوری در سیستم باورهای ما ریشه دوانده که خود دخترهای جوان فکر می کنند که همین باید باشد و به غیر از آن نمی تواند باشد . حقیقت امر اینست که شما از یک جای به بعد در تاریخ نمی توانستید کلک دختر ها را بکنید . آدم های پولدار ، زمین دار ها و سلاطین  فکر کردند دیدند نیروی کار مهم تر از هر چیز دیگری هست یا می شود از زن ها بیشتر لذت برد یا هر چیز دیگر ، از آنجا به کاهن ها ، پیرها یا کسانی که باهوش بودند آمدند تعریف ها و ارزش هایی به جنسیت زن دادند که بتوانند از درون او را تخریب کنند و کار کنند که در بدو به دینا آمدن تابع باشد نه چیز دیگر . مثلا جنس ظریف ! دخترها باور دارند که جنس ظریف و شکننده و متزلزل هستند . خوب می توانم بپرسم از کی ؟ آهان یادم آمد ! مثل همان زن بدبخت قبیله که باور داشت بچه اش بدبخت خواهد شد ، مادر شما ، خانواده ی شما این ها را در ذهن من و شما فرو کرده است که اگر دختری ، پوستت زود خراب می شود و دلت راحت می شکند. کار مادر یک دختر امروزی که با خریدن لباس های نوزاد که تفکیک جنسیتی دارد ( خدایا ! ) با مادر آدم خوار قبیله ای که دخترش را زیر خاک می کرد چه تفاوتی دارد ؟ اگر تاریخ را بخوانید می بینید مردم بسیار بی سواد و همیشه احمق هستند و همیشه بدترین راه ها ، مریض ترین متد ، تا قیام قیامت استوار خواهد ماند . حالا این دختر قرن بیستمی ، خودش می شود مادر قرن بیست و یکمی و دوباره دختر کوچکش را که به دنیا آمده با خریدن لباس های ظریف دخترانه زیر خاک می کند . درباره ی زندگی زنان ، امروزه روز دو حالت پیش می آید ، یا اینکه این روال ادامه پیدا می کند و این دختر به نحوی مدرن تر ( عجب !) زن قبیله باقی می ماند یا مثلا در سن 18 سالگی چند کتاب فمنیستی می خواند و بعد در جامعه ای که همه عضو قبیله هستند دچار بحران هویتی ، اجتماعی یا حتی اخلاقی می شود .

دختران ممکن است بگویند "ایششششششششش من ظریفم ، من لوس باباممم ویشششش کیششش " خوب دوباره من تمام ضعف ها و کاستی های شما را ، اینکه به مردی نیاز دارید تا گریه کنید ، غر بزنید و هر نیازی که فکر می کنید یک مرد پشمالوی گنده برطرف خواهد کرد را به تصویری که جامعه در سرتان فرو کرده نسبت می دهم ، می دانید شما تربیت شده اید که ضعیف ، رنجور و نیازمند باشید . این نوعی اهلی کردن حیوان است . شما اهلی شده اید و در جاهایی از تاریخ مرد ها صلاح دیدند تا خرده حق و حقوقی بهتان دهند و تا خیالتان راحت شود . اما من جامعه را دیده ام ، در همه جای دنیا ، قبایل اولیه می تازند ، زنان موفقی که می بینیم دو مدل هستند ، یکی باب دل مردها خود را می آرایند و از صلاح زنانه شان بهره ی کامل می برند ، دسته ی دیگر که مثلا فمنیست شده اند با لباس های مردانه ( واقعا ؟؟؟ !! ) صندلی های ریاست را از آن خود کردند . درباره دسته اول می توانم بگویم خوب ، اینها سیستم را شناخته اند و یاد گرفته اند گلیمشان را از آب بکشند ، ممکن است از من و شما زیرک تر باشند ، شاید انقدر خوب تربیت شده اند که لذت هم می برند و مردها را مانند مومی در دست دارند ، اما حالا وضعیت دسته ی دوم چگونه است که با لباس های مردانه و سیمای جدی می خواهند بگویند که به قدر مردها جربزه دارند ؟ خوب به نظرم کارشان واقعا مسخره است ، آنها دوست دارند مثل مردها ، در جایگاه مرد ها و مثل آنها دیده شوند . شاید فطرتا برای جنسیت خود ارزشی قائل نیستند و دارند سیمای مردانه می یابند ، این روش ، یعنی حذف سیمای زن و مرد بودن زن ها نیز خودش نوعی مردسالاری هست . این جنبش های تندروی مانند فمنیسم بازی بیشتر مخالفت بلد است تا ساختن زیرساخت اجتماعی برای برابری مرد و زن . چیزی که من می بینم زن هاییست که خود را مرد کرده اند اما می گویند زن ها برابر مردها هستند ؟ً! اما انگار تصویر زن را پایین تر می دانند هنوز ...

جنسیت شما هر چه می خواهد باشد ، هیچ تفاوتی ندارد . شما قادر به انجام هرکاری هستید و اگر مرد هستید نیازی به زن تو سری خور ندارید و اگر زن هستید لازم به تکیه گاه ( اه اه اه ، چه جمله ی چرتی ! ) برای قایم شدن و پناه ندارید . ویل دورانت می گوید  انسان های نخستین زنان پا به پای مردان به شکار می رفتند ، تحملشان از مردان بیشتر بود و حتی بلند تر و ورزیده تر نسبت به آنها و دارای استقامت بیشتری بودند . کشاورزی را را آنها کشف کردند ، همین طور بافندگی و بعد از آن مردها اکتشافات آنها را گسترش و سامان دادند . بعدها چون نظم و قانون به دست مردها افتاد ، آنها خواستند زن ها فقط مال خودشان باشد اما خودشان مال همه ، به خاطر این طی چندین هزار تلاش مداوم توانستند عرف کنند که زنان ضعیفند و نیازمند . داستان همینست ، مثل مداخله ی در کشورها ی ضعیف و استعمار آن ها به دلیل اینکه آن ها نیاز به کمک دارند اما خودشان نمی فهمند ، جامعه های انسانی پرست از استمسار ، جوامع طبقات و سلسه مراتب نیاز دارد تا بالا را چاق تر کند و پایین را لاغرتر . فرمول راحت است ، به هر چیزی که می بینید ، می شنوید و می خوانید شک کنید و با کله به جنگش بروید . بعد می فهمید که دلیل تمام جنگ ها ، منازعات و بدبختی ها انسانی ، چیزهایی بوده که در بسیاری از حالات مسخره و خنده دار است اما هنوزم بهشان باور داریم .

 

پ.ن : شاید کمتر از فجایع اختلاف جنسیتی صحبت کردم ، باید به این اشاره کنم که همه ی ما در زندگی در کشتی ای سوار هستیم که روی نابرابری جنسیتی ، نژادی و طبقاتی در حال حرکت است ، برای اینکه بخواهیم از چنگ چنین اقیانوسی رهایی یابیم باید نوع حرکت و مسیرمان را تغییر دهیم ، مثلا با نوعی کایت یا چرخ بالا از کشتی بیرون رویم و از دریا فاصله بگیریم .
 

چه کسی امیر را کشت ؟

                                   یا

                                   همه یجوری شدن من کمتر یجوری شدم

 

هنوز عید نوروز نشده بود که امیر را دیدم ، دماغش را عمل کرده بود و مدل موهایش جلب توجه می کرد . چند روز پیش در فضای مجازی عکس نیمه برهنه اش را با گوشی آیفون در باشگاه بدنسازی اشتراک گذاشته بود . بیست و هفت نفر لایک کرده بودنش و چند دختر به اندام زیبا و مخصوصا گوشی مارکداراش رفرنس داده بودند که این دو قلم خیلی لایک دارد . من هم به شوخی کامنت دادم که "جناب فلانی (نام خانوادگی) خوشحال که اینطوری با سرطان مبارزه می کنی"

درست است که سرسری این کامنت را برایش گذاشتم اما حالا که فکر می کنم می بینم پیام های جالبی در این کامنتم وجود داشت . فکر می کنید سرطان ماجرای امیر چیست ؟ "سرطان" نه غم مردن بلکه درد زنده ماندن است و باید نگاه های خوشحالی را معطوف خودت کنی تا خوشحال تر زندگی را بگذرانی -عمل کردمان را چگونه ارزش گذاری می کنیم ؟-و چه راحت از کارهایی که بیشتر جوانان انجامش می دهند و می توان پاسخ گرفت . دماغت را عمل کن ، ماشین و گوشی مارک دار بخر و به قدر یک غول بدنت را هیکلی کن . متناسبش دختران از این ظواهر جدید استقبال می کنند و هم پاسخش را با کلفت تر کردن قطرلب ها و بالا بردن ارتفاع روسری هایشان و لباس های عجیب غریب می دهند . البته نمی شود گفت شروعش پسرها بود و دخترها ادامه دهنده، این یک بازی دو طرفه بود . دلیل اینکه تغییرات دوستانم را بیشتر حس کردم این بود که زمان بسیاری دیگر نمی دیدمشان و البته خارج شدنم از بدنه ی خوشگذران و جمعی که همه ی آنها بودن در آن را التزام به آزادی و زندگی واقعی می دانستند ( از اول نبودم که خارج شوم). یکی از دوستانم که ریشه های مذهبی-سنتی داشت در این چهار ساله انقدر نوشیده است که یکی دیگر از دوستان در وصفش گفت که سلول های مغزش را الکل تبخیر کرده است . زمانی ورزشکار بود اما حالا یک الکلی چاق و خوشحال است که احساس آزادگی می کند . دانشگاه ها همه را بی رمق و پژمرده تر کرده اما دوستان خستگی ناپذیرم با لباس های جینگول ، نیم تنه هایی که نشانگر فرهنگ غنی ایرانی و رستم و سهراب است و البته اکیپ های تفریحیشان که هدفش بازدید از ابیانه و جاهای قدیمی فرهنگ کهن است دارند این زندگی پژمرده را احیا می کنند و به شغل شریف جفتیابی یا جفتگیری روزگار سپری می کنند . 

این روش های زندگی جوانان در ایران که البته سطح بندی اجتماعی دارد و مسخره ترین متودش پسرهای کثیف موتورسوار اصفهانی است که در خیابان نعره می زنند تا مردبودنشان و اینکه زیرابروهایشان و البته جای دیگرشان هنوز دست نخورده است را یاد دخترهای دبیرستانی بیاندازند ، مرا به افسوس وا می دارد . هر جوان یک موجود خام و بدون اندیشه است که لایف استایلی به او صادر می شود و این جوان سریعا خود را اصلاح می کند تا کاملا خود را در این شیوه جای دهد و بعدا خودش تبدیل به مبلغ همان سبک زندگی می شود . چه امیر داستان ما باشد که پدرش در یکی از بهترین دانشگاه های اصفهان معاون یا رئیس است یا همچین چیزی...تا آن جوانکی که در بدترین جای شهر رشد یافته و مثلا پدرش مرده تا خلافکارست ، همگی چیزی را که فرهنگ اطرافشان به خوردشان را داده نجویده قورت داده اند و نتیجه اش این شده همه به نظر من در ایران دلدرد دارند . اصلا همه مشکلات این ممکلت به خاطر نجویده خوردن همه چیز است ، یکم آدم به خودش بیاید بد نیست ! کاه که عمرا مال تو باشد ، حداقل کاهدانت را خالی نکن روی صورت بقیه ...

نکاتی که درباره ی دانشگاه معماری نمی دانستم  یا

                                                        چرا دانشگاه رفتن در درصد سواد جامعه بی تاثیر است ؟


زمانی که وارد دانشگاه شدیم فکر می کردیم اتفاق بخصوصی در زندگیمان اتفاق افتاده ، قرارست درهای دانش و بازار کار رویمان گشوده شود و به سال های طلایی زندگی نزدیک و نزدیک تر شویم و اتفاق واقعی که افتاد این بود که اولا از لحاظ مدل آموزشی تفاوتی با دبیرستان نداشت و ندارد و هر چه می گذرد به دبیرستان نزدیک تر می شود دوما یکسری که لقب استاد می گیرند چیزهایی را می گویند و ما می نویسمشان و آخر ترم سر حذف آنها از امتحان مذاکره می کنیم . معمولا شاگرد اول های دانشگاه حداقل در رشته های خلاق مثل هنر و معماری بی سوادترین و محافظه کارترین دانشجوها هستند و دنبال استاد مربوطه می دوند و مراتب ارادتشان را پیشکش ایشان نمی نمایند . جدای از جو بد و نمره ای دانشگاه ها ، زمانی که دانشجو می شویم مقام اجتماعی مان به اندازه ی سگ یا گربه های خیابان افول می کند ، به قول معروف آدم نیستیم دیگر دانشجویی ام . چند ماه پیش نزدیک خیابان انقلاب در کتاب فروشی خوبی بودم که جوانی آمد تا کتابی بخرد  و به صندوقدار گفت : (( تخفیف بده ما دانشجوییم ))، فروشنده خندید  و گفت : (( همه دانشجوییم )) ؛ این جواب خیلی جالب است اولا به تعداد بالای فارق التحصیلان و اشتغال به تحصیلان اشاره دارد .  دوما وقتی می گوید همه دانشجوییم یعنی این روزها دانشگاه رفتن هنر نیست و نمی تواند دستاوردی حساب شود هر کسی می تواند دانشجو باشد حتی خود فروشنده که چهره ی فرزانه و جوان داشت .

سیستم آموزش معماری بجز استیلای دیکتاتوری استادان بر شاگردان و البته برده بودن خوب شاگردان در خودش و درس هایی که در آن ارائه می شود کاملا بی مصرف ، فرسایشی و مادون قدیمی است . البته فکر می کنم اگر استادان انسان های فرهیخته تری بودند و البته شاگردان واقعا بارقه ای از خلاقیت داشتند وضع بهتر بود و با همین سیستم آموزشی و درس های به دردنخور می شد به جاهای خوبی رسید اما جامعه به سمتی رفته که حتی کسانی که وارد رشته های خلاق می شوند نیز مصرف کننده اند ! پس پایه های خلاقیت جامعه در نسل های بعد جایگزین نمی شود ، نو آوری دیده نمی شود و به سمت انحطاط و از بین رفتن تعهدکاری بین معماران نسل بعد در حرکتیم . به شخصه جامعه را مقصر می بینم که فرزندانی تربیت کرده اند که دچار بی اخلاقی و بی انگیزگی اند ، سیستم به دردنخور دانشگاهی به درد همین قشر می خورد که واقعا "دیگه حال فک کردن و نداره" البته این مشکل در جوانان ارتباطی با ایران یا خاورمیانه یا شرقی بودن ما ندارد در تمام جهان جوانان گوشه ای دراز کشیده اند و کاری نمی کنند . ما فرزندان وسط تاریخ هستیم جنگ های بزرگ قبل از ما بوده ؛ جنگ ما جنگ درون است . بشخصه با اینکه به مسائل مختلفی علاقمند هستم اما زیاد شده وسط راه باتری ام تمام شده چرا که شاید در اتمسفر اطرافم تنها کسی که بازی می کند منم و باید بقیه را شارژ کنم ، کم کم خسته می شوم به عنوان کسی که ایده های بسیار دارد نیاز دارم در اتمسفری پویا زندگی کنم که متاسفانه اینچنین اتمسفر سالمی را تابحال ندیده ام . معمولا انرژی زیادی را روی مخالفت با تم غالب اندیشه های قدیمی و همچنین همنسلانم  می گذارم و این تعداد حامیان مرا در بیشتر گروه های سنی و اجتماعی کاهش می دهد . برای جامعه ای نگرانم که نصفش تاریخ زده اند و مابقی بی خیال و بی غم توی پارک ها قلیان می شکند یا تفریح های باکلاس و گرانتری دارند و بازده ی خاصی ندارند و در بهترین صورت کارشان تلاش برای تکرار مکررات است . این جامعه مصرف زده در نسل های بعد از خودش این اضمحلال را ادامه می دهد و چندسال بعد کودکان بی حوصله و بی ادب زیادتری را در خیابان می بینیم که روبرویمان ایستاده اند و دیگر هیچی برایشان مهم نیست .

ا