یا
وقتی از جنگل حرف می زنیم از چه حرف می زنیم؟
در تپه ای نزدیک ده، از آنجایی که تنگ و تودرتوی روستا کفاف
میهمانها را نمی دهد، جشنی برگزار می شود. اهالی دارند روی مهمترین قسمت این
گردهمایی کار می کنند: ساختن سکویی موقتی برای نمایشی با جزئیات دستکاری شده و آب
و تاب فراوان که قرارست برای اهالی شاد و شنگول و همسایه ها روی صحنه رود.
پیرمردی نق نقو نوشته ای را برای جوانکی که ظاهر جدی ندارد
اما تنومند مینماید دیکته می کند:
(( دیو را کشته ام و با خون جگرش برنامه ها دارم. حالا بعد از بزم پیروزی
به این فکر می کنم که چه شد این سفر را شروع کردم، یادآوری ها بیشتر صعبی راه و ناشناختگی
جغرافیا را یادم می آورد، اما اینکه چه چیز مرا واداشت که شمشیر به دست بگیرم در
میان خرابه های خاطراتم مدفون شده است. اگر بخواهم چندسال اخیر را فرابخوانم قطعات
و جزئیات زندگی از دستم سر می خورد و انگار در تمام این نگاههایی که به گذشته
دارم من غریبهترینها به خود هستم. با تمام این تفاصیل اما حس و حال آن روزها همچنان
زنده و هنوز ترسناک باقی مانده اند. این راه طولانی کمرشکن و عجیب را مانند غار نه
بلکه جنگلی به یاد می آورم بسیار تاریک، اینکه کارش کشتن است و چیزی بجز جوانی
باعث نمی شود که درونش شوی. با هر طریق و ترفندی که آن هم کم کَمَک دارد از خاطرم می
رود زنده ام و با آنکه که فکر می کنم که بر جنگل پیروز گشته ام، احتمال می دهم که
آن درختان پیر و مخوف، آن انباشت تمام ترس های بشریت با تمام جانواران و هیولاهای شیطانصفتش
را در خود جای داده ام، اکنون من زندان تمامی آن پلیدی هایم، مخزنی از تمام سایه
های درختان آن دوران، آخرین بازمانده ی عصر تبدیل روشنی انسان ها به خاک. من کسی هستم
که خود را قصهگویی جهنم می داند.))
دیو مرده، جشن و پایکوبیست. آن که روزی عصای چوبانی اش را انداخت و با
بیدقتی زرهی به دردنخور برای خود انتخاب کرد، همان که مرگ تک تک یارانش را به چشم
دید و با صورتی پر از خون به خوان هفتم رسید، همانی که می دانست که هرگز نباید
زانوهایش طعم خاک را بچشد، هنوز یادش بود که که تمام قارچ ها سمی اند و زیبارویان
سر راه تماما نوادگان هیولا. حالا که تمام ده خوشحالست، او می داند دوران چوپانی تمام
شده، او قصهگویی پیرست و هنوز درگیر خاطرات جنگل.
شنیدهام دیو در دور دست ها لانه داشته، شاید چندسالی فاصله میان او و
ده پیرمرد بوده، اما برای زندگی ساکنین همیشه یک تهدید ابدی بحساب می آمده، یک
احتمال محتمل. ممکن بود صبحی بلند شود و با قدرت غیرانسانیاش مسیر چندساله را در
دقیقه ای طی کند. چطور شد سفری که همه
روزی می خواستند شدنی اش کنند از پیرمرد شروع می شود؟ می گویند جنگ او با نیروی ایمان
بوده و فقط می دانسته در آن جنگل تاریک کورمال کورمال فقط باید پیش رفت. حالا در دنیای
جدید و نو، دنیایی که دیو سپید زمین خورده زمان آن رسیده که قهرمانی جدید ظهور کند
و به کوهستان سفر کند، داستان جنگل به تاریخ پیوست، دوران دیوکشی تمام شده اما انگار
آسمان پرست از اژدها.