مقدمه ای برای جای خالی من
یا
یادداشتی که دنباله اش اول نوشته شد اما بنا به دلایلی زودتر منتشر شد
تمام حرف های قشنگ دنیا را ازبرم، فکرش را که می کنم خودم را معطوف شرایط و اتفاقات دور و برم خواهم یافت، اگر خوبی ای اتفاق بیافتد سردماغ می آیم و اگر همان اتفاق خوب در چرخه ی روزمرگی به چشم نیاید می شوم همان آدم بدبین و غر غرو که همه می شناسیم، می دانم با این رویه نمی شود به سعادت رسید، فکر می کنم که چه چیزی مرا دچار ملال می کند و جوابش را همیشه می دانم، وقتی که بیکارم حالم خوب نیست، از آن طرف وقتی سرم شلوغ می شود آرزوی بیکاری و ملال و تلگرام می کنم. احساس می کنم حرکت بین این دوگانه ی خیلی معمولی مرا به زندگی سرحالتری می رساند. خلاصه اش می شود "خودت را درگیر کن و سپس در رو!" شاید بعدش اضافه کنیم که”دوباره چیزی را پیدا کن که دوسش داری که بازهم دلت را بزند و فرار کنی" شاید به نقطه ی اول. در درازمدت با این روش می شود کاری صورت داد، در غیر اینصورت باید کارمندی کرد، در غیر اینصورت باید افسرده و معتاد شد. راه دیگری جز این نیست، مگر اینکه نظر کرده باشید، ورنر هرزوگ باشید یا الخ.
همیشه به اینکه ورنر هرزوگ نیستم فکر می کنم، او به جسارتی مصلح هست که فکر می کنم هیچگاه نداشتمش، حالا به چیزهایی فکر می کنم که او ندارد اما من دارم، مثلا چه می تواند باشد، ذهنی سراسر انتزاعی و فرار؟ محافظه کاری؟ هرچه باشد من آن سوی طیفی هستم که استاد ایستاده است، قدرتش از دست ها و پاهایش می آید. قدرت من اما آمیخته ای هست از نشستن و دراز کشیدن و تحمل زانو دردی همیشگی. دیگر به این باور رسیده ام که مدل بودنم و این درد مزمن و همه ی استرس و ترس هایم مرا شکل داده است. دوست داشتنی باشم یا مسخره هر چه هستم با تغییر یکی از این پارامترها از دست می رود. دوباره خودم را محصول عوامل اطراف می بینم، آن چیزی که دست من بود شاید کنترل نفس و رفتارم باشد و تصمیم نهایی ام. تصمیمی که عملی شدنش آنقدر طاقت فرسا بود که آن لحظه ای که جرقه اش در ذهنم زده شد را به خاطر ندارم. خلاصه آن تصمیم می شود این "برو" و این رفتن احتمالا رهایی بخش است.
- شنبه, ۸ خرداد ۱۳۹۵، ۰۵:۴۳ ب.ظ