شوریدن عملی یا
زیستن عقلی ؟
یا
داستان زندگی که معمولی تمام می شود
شوریدن عملی بر نحوهی معمول زیستن، مثل نام ننوشتن برای کنکور یا زیربار نرفتن مشغول شدن در شغلی که نه جیبت را پر میکند و نه معنایی به زندگی روزمرهات میدهد و تازه رنگ و رویش را هر چه پیشتر از قبل تیره و رنگ پریده تر میکند شاید احمقانه یا ترسناک به نظر رسد احتمال دارد چندسال دیگر بدترین تصمیم زندگیمان تلقی شود اما وقتی به دور و برمان نگاه میکنیم – به افراد نسبتاً موفقی که مسیر "درست" تر را رفتهاند- مثل پیرمردی که از پنجاه سالگی وارد یادگیری طبابت گیاهی شد یا مرد مسن دیگری که در کارخانهاش را بست و تصمیم گرفت بهترست شعر بگویدتا با کارگرها سر و کله بزند، کسی که میتوانست از سن جوانی به جای درگیر شدن در بوروکراسی نظام بانکی و زور زدن برای ترقی و ارتقا به دنبال علاقهی واقعیش یعنی طب گیاهی رود اما جایش له شد و حالا بین خاطرات سالهای از دست رفته و داشتن ویلا در شمال و ماشین و خانه در حبابی معلق مانده است و احتمالا قبول نکند که به دنبال علاقه راستین رفتن درست است و با موهای سفید و پیشانی بلندش همسن های مرا به رفتن در همین مسیر تشویق کند. این پیرمرد، زمانی همسن من بود، مجبور شده بود برود بانکی شود، چرا که آن موقع ها شغل پردرآمد بود و چون زن و بچه داشت و البته زن و بچه داشت چون همه آن سن داشتند پس باید علاقه و شوقش را تا سالها سرکوب کند تا موقعی که بچههایش را زن و شوهر دهد آن موقع است که میتواند قدری وقت برای خودش بگذارد. پیرمرد که آن زمانها همسن من بود، راهی بجز این را رو به رویش متصور نمیشد. برای داشتن زندگی خوب 50، 60 سال کار کرد تا یکروزی بتوانم از زندانی که برای خودم با پیشفرض های لعنتی از زندگی درست و حسابی ساختهام آزاد شوم، من وارد مسیری میشوم که ازش تنفر دارم و جوانی و استعدادم را میدهم تا بتوانم سالم از این مسیر تنگ و سیاهی که اسمش "طول زندگی مشقتبار" است سربلند بیرون آیم، مسیری که خودم انتخاب کردم و همه مثل من با سر تویش شیرجه زدهاند.
داستان از این قرارست که دختری پیش پلیس می رود تا داستان مفقود شدن اسرارآمیز دوستش را برای او شرح دهد ، وقتی باهم در محل حادثه ایستاده اند و دختر گرم تعریف کردن ماجراهای مرموز راجع به آدم ربای اهریمنی است پلیس وسط حرف دختر می پرد و می گوید سوال مهم تری به ذهنم رسیده ، دختر دقت می کند تا ببیند چه چیزی انقدر مهم است که ماجرای این جنایت شنیع را ممکن است حل کند ، پلیس می گوید آیا با من میایی که قهوه ای باهم بخوریم ؟ دختر که کلافه و معذب شده می پرسد چطور این فکر یکهو به ذهنت رسید؟ پلیس در جواب می گوید چون زندگی کوتاه است و تو خوشگل ...
- ۶ نظر
- ۲۹ آذر ۹۳ ، ۱۸:۱۴