یا
شکر آورده ام
همان چیزی که مسخره اش می کند همان چیزش شکر است، بدی اش شکر است، خسته بودنش شکر است، سخت بودنش شکر است، درد خداحافظی اش شکر است. می زند دهانمان را، اما مگر می شود وقتی تلخ کام هستیم خیال شکر از ذهنمان برود ؟
می خواهم بگویم تمام زندگی همین چمدان ها هست، باید جمع کرد و دل کند و رفت. چطور باید باشد زندگی وقتی نمی توان در یکجا ماند چرا که گندمان می گیرد، انقدر گندمان می گیرد که عاشقش می شویم، میوفتیم درش ، غلطت خوردیم،خوبست که دیگر مجبور نیستیم لباس هایمان را مرتب در چمدان بچینیم، چقدر خوبست که کسی نیاید و بفهمد ظرف ها را روزهاست که نشسته ایم، چقدر خوبست که عریان غلط می زنیم و به تنها آسمان سفیدی که قول می دهیم تا آخر عمر عاشقش بمانیم زل می زنیم؛ سقف اتاق.
وقتی تکان می خوریم با سر به زمین می خوریم، زمین نرم است، درد ندارد این افتادن ها، این تا لنگ ظهر خوابیدن ها، بالا و پایین کردن صفحه های اجتماعی، این سکون چقدر لذیذ است، چمدان ها خالی است اما. نمی شود. حتی تکان نخوردن هم تاریخ انقضا دارد، خودش را از بین می برد، تنهایی هم همین طور و هر فعل دیگری که قبلا تو را مریض بی حال کرده ازت خسته می شود، مثل بقیه. خودشان تو را تمیز و مرتب در چمدانی جا می کند و پرتت می کند در جریان. می روی تا سخره ای، حیوانی چیزی بالاخره پیدایت کند.
زندگی بازگشت پذیر نیست، زخم ها خوب می شود اما از همبستگی سلول هایت برای نجات تو جای خراش ها باد می کند، گوشت می آورد. آدم صفرکیلومتر نمی ماند، اینها هست و به طرز معجزه آسایی تو می توانی دوام بیاری. زمان تو را له می کند، زندگی با بی رحمی تمام از روی گل ها رد می شود، تمام تنت کثیف است اما نمی کشت تو را.
تو خودت چمدانی هستی در زمان، حالتت، سرعتت و شتابت دست خودت نیست، زمانی می رسد که دست های پنهانی پرورنده ات را بررسی می کنند و تصمیم می گیرند به مرخصی بروی، آزاد نیستی و نمی شوی اما. چمدانت حاضر و آمده پیش رویت ظاهر می شود. می خواهی دو قدم بردار یا صد قدم، حالا دور دور توست، جولان بده !
- ۰ نظر
- ۲۰ مرداد ۹۴ ، ۱۶:۰۰