دیروز مامانم فهمید که داستان مینویسم. صداش گرفتو آروم گفت
«:چقدر گفتم بشین داستانای مادربزگت رو بنویس. حالام که نیست و ...» - صدای آهی که
از درون کشید منو خورد کرد ... مِن مِن کردم و سعی کردم چیزی بگم:
گفتم آخه مامان، اون که از هر دری سخن میگفت و از اوج یک داستان
مثبت هیجزده میپرید توی شعری درباره ی اینکه اولاد وفا ندارن. آخرش، ما پی نخود
سیاه بودیمو شما یواشکی پیازا رو میریختین تو خورش.
نمیگم نمیشد با داستانهای مادربزرگ کاری کرد، و البتهکه من
در حد نقل داستاناش نبودم. چون این کارش بود، یجوری داستان تعریف میکرد که مخاطب
جابمونه، که خودش بتونه بزنه جادهخاکی و بپیچه تو یه ماجرای کلا بی ربط. قبل از
اینکه ما بفهمیم و اعتراض کنیم که قبلی چی شد؟ مدهوش قصهی جدید میشدیم. داستان
بچهسلمونی میدونشهدا رو شنیده بودی؟ (خنده) مثبت 22!
ولی بین خودمون باشه، فکر میکنم به تمام نوهاش میگفت که تو
نوهی محبوب منی. از این جور سیاستبازیاش مگسی میشدم. چون من اون رو به سادهدلی
میشناختم، وقتی میخواست پولتیک بزنه، نمیتونست، یا ما دیگه بزرگ شده بودیم و مثلا
خر نبودیم.
خالم اینا رو یادته؟ هیچی کم نمیذاشتن: قربونصدقش میرفتن،
موهای سفیدش رو رنگ میکردن، دوست پسرهاش رو میاورن تا مامانبزرگ تپلی مثبت هیجدشون
رو معرفی کنن و باهم سرخ بشن و بخندن ...
هعی ... تمام این قربون صدقه رفتنا، همون مجیزگوییای وطنی
بود. وقتی اونجایی محبوب قلبایی اما وقتی نیستی، اهمیتی نداری، الهی قربونش میری و
ولی وقتی افتاده تو بیمارستان انقدر فس میزدی تا برسی به سومش و حتی تا هفتمم نمیمونی.
مرگ مادربزرگ برای من عجیب بود، تاحالا کس مهمی رو از دست
نداده بودم. درسته، اون یکی سالها پیش ریغ رحمت رو سر کشیده بود و منم چند روز
مدرسه نرفت بودم، ولی خب، هم تو میدونی و هم بابام که مادرت، مامانبزرگ بود و اون
یکی پیرزنی که باید احترامش رو داشتم.
مرگ مامانبزرگ من رو عوض کرد. هنوز یه هفته نگذشته بود و
من خواب بودم که اومد بالای سرمو با انگشت کوتاه و گردش پهلوم رو فشار داد، منم
مثل همیشه صدمتر پریدم هوا، میدونست که از این شوخی متنفرم اما تکرار میکرد و بهم
میخندید. اینبار خندهای نبود، فقط یه دست آبی وسط هوا کمرنگ و کمرنگتر میشد، گفتم
عه! پس روح که میگن وجود داره! مامانبزرگمم هنوز هست و دوست داره سرم قر بیاد!
دو روز بعد سر سلف اینا رو به رضا گفتم، میخندید میگفت تو
احساس گناه داری و مغزت شده داستانهایی که آخرش میرسه به خانباجیت. یه چیز دیگم
بود، که به رضا نگفتم. چیزی که نمیشد توی اون سن و سال فهمید یا بیانش کرد.
توی اون نقطه، فقط
مرگ رو میدیدم و تو رو که انگار شیرهی زندگیت رو کشیده باشن و هرروز لاغر و تکیدهتر
میشدی و دیگه بجز من کسی رو نداشتی. مرگ اون انقدر بزرگ بود که خودم هم نفهمیدم
من رو داره میبره به یه جایی، جایی که الان ایستادم، آدمی که الان هستم.
نه به تو گفتم، نه به رضا و نه به هیچکس دیگهای؛ سومش بود
و شاید سومین روز که مشهد برف بارون. جلوی مسجد محل یه پارک بندانگشتی قناص بود و تمامش
یکپارچه سفید. تو تمام عمرم این همه برف تر و تمیز و دست نخورده رو یکجا ندیده
بودم.
همه توی مسجد جم بودن، برای امام حسین و "آن مرحومهی مغفروه" اشک می ریختن
و چایی داغشون رو با هورت میرفتن بالا؛ یکی چایی دم میکرد، یکی چایی میاورد، یکی
هم استکانهای چایی رو یه آب سردستی میگرفت و دوباره همه برای امام حسین و آن
مرحومهی مغفوره اشک میریختن.
من اما توی مسجد
نبودم، هنوز جلوی برفا ایستاده بودم و کلاه و دستکشم نداشتم. برای کسی از اصفاهان،
دیدن این همه برف، من رو میبرد به بچگیهام، اون موقع که هنوز شهر سفید میشد و برف
و درخت و زمین یه معنیهای دیگهای داشت.
تصمیم گرفتم که خودم
رو بندازم تو برفها و این رو معجزهی اول
مادربزرگ میدونم. اینکه مشهد درجهها زیرصفر بود و من و توی سرمایی، اصلا نلرزیدیم
و سرما هم نخوردیم. ( سه بار میزند به تخته) تصمیم گرفتم که روز عزای مادربزرگم،
جلوی مسجدی که همه رفتن صحرای کربلا من بزنم به برف بازی و انقدر حال کنم که تلافی
بزرگ شدن در اصفاهان و مرگ اولین و آخرین قصهگوی زندگیم رو دربیارم.
اون روز همینطور که توی برفها غلت میزدم و یخا از توی آستین
و یخهام میرسید به پوست داغ داغم؛ تصمیم گرفتم که تبدیل بشم که به کاملترین و
باصفارتین آدمی که میشناسم. یه داستانگوی خوشزبون، یه خوشزبون بیفکر و یه بیفکر
بی پول، اما خوشحال. بیسوادی که دربارهی تمام چیزا شعر و حکایت بلد بود و همیشه
ایستاد تا گرمی بی پایانش رو مفتی مفتی در اختیارمون بذاره.
من توی برفها سعی میکردم دیونگی اون رو به خودم جذب کنم،
سعی میکردم اگه چیزی از اون هنوز توی هواس، من رو در بیدفاعترین حالت ممکنم
ببینه و واردم بشه. من میخواستم چیز ملکوتی که اون رو اون میکرد، توی روزی که
داشتین به خاک میسپردینش، جذب کنم و زندگیش کنم.
چه داستانگویی بود مادربزرگ! وسط گریههاش میزد زیر خنده،
میون جکاش یه نکتهی اخلاقی-فلسفیای رو جامیکرد که آدم میگفت چجوری یه آدم بیسواد
همچین چیزایی رو میدونه! همیشه دورش شلوغ بود و کلی طرفدار داشت، حتی همسایههایی
ما نمیشناختیمشون سراغ اون رو میگرفتن و براش چیزمیز میاوردن خونه ما، یه محله بود
و به حاجخانم.
کی میتونست هم خودش باشه و هم اینقدر محبوب؟ مادرت چهاردهتا
نوه داشت و هممون بی استعدادتر و معمولیتر از همدیگه. اصلا دارم فکر میکنم توی آگهی ترحیمش بجای اون
شعر خشک و بیمعنی باید عکسش رو با یه عینک دودی خفن میذاشتیم و مینوشتیم زیرش:
خاص بودم وقتی خاص بودن مد نبود
(آه) بله، آدمها میان و میرن. اما این گرمی حضور مادربزرگه که
هنوز مونده و مشهد و برفها رو برامون گرمِ گرم نگه داشته. تو نمیدونی که این همه
سال گذشته و جزئیتات اخلاقیش هنوز ذهن من رو درگیر میکنه و تحت تاثیرم قرار میده. حیف که اون رفته و مشهد، جای سابق نیست. نمیگم
تو آدم جالبی نیستی، تو مث خودمی، تو مامان منی، اما مادربزرگ نمونهی کاملی از یک
انسان بود که من آرزومه یه روزی مثل اون بشم.
و اینقدر هم حرص نخور، هیچکسی جز خودش نمیتونست اون داستان
های مثبت هیجده رو تعریف کنه. و البته این روش داستانگویی اون بود. اینکه چیز بیاهمیتی
رو جوری باهیجان تعریف میکرد که من و تو فکر میکردیم که این داستانه که خفنه. اما حالا
میتونم به جرئت بگم که اون کسی که خفن بود مادرت بود و ما انقدر خوشبخت بودیم که
در برههای کوتاه از زندگیمون هالهی جادویی اون رو روی خودمون حس کردیم و به ماجراهاش
خندیدم.
این قدر هم غصه نخور مامان جان، این آدم های خفن قدرتهایی
دارن که بعد از مرگشونم هست. آدم ها میان و میرن اما بعضیها مث مامان بزرگ همیشه باقی
میمونن.