قرار بود از دور باهت بای بای کنم اما وقتی صورتت رو دیدم عنان از کف دادم
یا
عبادتگاه کوچک من
قبل از پایان اولین روز بهار ، باید این یادداشت را به پایان برسانم . این بار می خواهم از عشقی حرف بزنم که در اتاق تاریک و خفه و البته گرم خانه ی مان شروع شد به خاطر اینکه تاب آورم لباس هایم را می کندم . روز هایی که به دنبال دلال های فیلم می دویدم ، لیست بلند بالایی را به هرکس و ناکسی نشان می دادم تا بتوانم پیدا کنم و ببینم و این کنجکاوی که به جانم افتاده بود را پایان دهم . از کی شروع شد ؟ شاید زمانش مصادف با سال آخر دانش آموزی ام بود . باید برای کنکور می خواندم ، موفقیت ، دانشگاه و ماشین گران قیمت منتظرم بود اما کم حوصله ام ... می دانید که . تمام درس ها را تا قبل از عید تمام کردم و تا شب کنکور فیلم دیدم . سرم داغ بود (هست)، هزاران هزار فیلم بود که ندیده بودم ، می خواستم بدانم کوروساوا به چه رسیده ؟ چرا تماشای پرتغال کوکی در انگلیس ممنوع شده یا چرا پایان فیلم پیرمردهای بی وطن این گونه نوشته شده است . هزاران فیلم ، هزاران سوال و کنجکاوی و یک تلویزیون خیلی خیلی کوچک در در بدترین اتاق خانه . کیف فیلم هایم را بغل می کنم و آرام در اتاق می خزم . چراغ ها خاموش می شود ، درِ اتاق کیپ می شود . اینجا مقدس است کسی نباید باشد وقتی قرارست کشف صورت بگیرد، شاید به خودم گوشزد کنم که نباید لذت برد اما حقیقت دارد که فیلم خوب پر از احساس است و قطعا لذت بخش ، اما آن لذت از جایی می آید که فکرش را نمی کردی ، تانکی منفجر نمی شود ، تنها سگی در ایستگاه منتظر صاحب مرده اش می ماند ، هر سال می آید ، نمی فهمدد مرگ چیست شاید امیدست که کانسپت مرگ را به حاشیه برده ، نمی دانم ، معلوم نمی شود ، همین که معلوم نیست خوب است . وقتی که جو پشی آن بچه ی بدبخت را به گلوله می بندد یا جیمز وود آخر روزی روزگاری در آمریکا خودش را در تیغ های ماشین آشغالی می اندازد . با این ها زندگی می کردم ، هزاران کاری بود که نکرده بودم اما می دانستم چه حالی دارد . احساس می کنم پسرکی که برای خودش می آمد و می رفت و چیزهایی می گفت که کسی نمی فهدید غار خودش را یافته بود . غاری که مغزش را به کار انداخت ، اسم های جدید ، مکان های تازه و گم شدن در داستان هایی که مو به تن آدم سیخ می کرد .
از من پرسیده شد چرا فیلم می بینی ؟ جواب می دهم که نمی دانم . قطعا برای گذران وقت نیست ، دیگر نمی توانم معمولی فیلم ببینم ، باید همه چیز مرتب باشد ، دغدغه ای نباشد و البته احساس غریبی به فیلم داشته باشم . اگر بدانم فلان فیلم خوبست کافی نیست ، حتی بگویند که عالی است باز هم در من اثری نمی گذارد . باید چیزی کشنده تر و حتی کُشنده تر باشد ، فکر می کنم که دست من نیست. راستش کمی معذب می شوم از پیشنهاد فیلم، می دانم که نخواهم دید ، هر کسی پیشنهاد خوب نمی دهد ، چه در نفس زندگی کردن، چه در انتخاب کتاب و چه فیلم . این ها را نمی شود در روی طرف گفت ، اما مرا که می شناسید ، من گفته ام . گفته ام که نخواهم دید ، نخواهم خواند و نخواهم کرد .
سال هایی سپری شده اما وقتی دقیق تر نگاه می کنم می بینم که به جای سرمقصد و به نقطه ی اولیه رسیده ام ، همه چیز از سینما شروع شد حالا این همه سال گذشته و می بینم قلبم از شعله ها این عشق ازلی آرام و قرار ندارد . به درستی که درست آورده اند که بازگشت همه به سوی اوست ...
- ۴ نظر
- ۰۱ فروردين ۹۴ ، ۲۲:۵۵