وقتی زمان را متلاشی کردم
یا
یک روزی با دکتر هو می رویم تفریح
دارم به این فکر می کنم که میان ننوشته هایمان و خودمان چقدر فاصله وجود دارد ؟ چرا باید نوشت ؟ باور دارم که نوشتن راهی برای شناخت زندگی و تامل درباره ی آن است . هیچکس نمی تواند ادعا کند که همه چیز را شناخته و الآن وقت عمل است . هر کاری را که شروع می کنم وارد فرآیند یادگیری جدیدی می شویم ، مثلا پدر می شویم و بعد از بزرگ کردن یک بچه ی معتاد و یک بچه ی تنبل دیگر تازه متوجه می شویم که چه کارهایی باید انجام دهیم ! با نوشتن نگاه می کنم ریالمی نویسم تا بهتر فکر کنم ، درباره ی معنا می نویسم ، درباره خواندن می نویسم و درباره ی آدم هایی که این چند ساله دیده ام . یادداشت هایم شاید تنها به درد یک نفر بخورد ، شاید هم آدم های بیشتری از حرف هایم خوششان بیاید ولی آن یک نفر مطئنا بیشتر خوشش خواهد آمد . متاسفانه آن یک نفر دیگر وجود ندارد ، دیگر در این مکان و این زمان نمی تواند باشد ، چون زندگی او را به چیز دیگری تبدیل کرده ، او آتش گرفته و در اثر یک فرآیند کمیکال تبدیل به خود نویسنده شده است . آن یک نفر ، من شده است . او در ته زمان ها ، جایی میان خاطره ای و مبهم و حسی دست نیافتنی از ذهنم فرار می کند ، شاید در میان عکس ها و چیزهای دیگری که ازش می بینم به بودنش ایمان بیاورم ، اما او دیگر نیست ، دود شده و به هوا رفته است . بعضی وقت ها فکر می کنم چه خوب می شد اگر او این حرف ها رامیدانست ، چقدر زندگی اش آسوده و راحت تر میشد اگر همه ی این نوشته ها را خوانده بود و بعد همه ی کارهایش را می کرد . وقتی که تنها به دیواری تکیه داده بود و می فهمید در دور دست ها حتی شهری دیگر یک نفر پیداش می کند ، این که سیب هزار چرخ می خورد اما در آخر در دستانت می افتد ، حتی وقتی حواست نیست . چه خوب میشد ، علی ای که ده سال دیگر می نویسد حرف هایش را الآن بخوانم . او برای من دارد می نویسد اما من هیچوقت نمی خوانمش ، من هم در حال دود شدن هستم ، کاش مانند فیلم خانه ی ای در کنار دریاچه صندوق پستی وجود داشت تا این نوشته هارا برایم می فرستاد . چه حرف های جالبی می توانستم درش پیدا کنم . علی ده سال دیگر برای من می نویسد و من برای علی چهار سال پیش . این نامه ها هیچوقت خوانده نمی شود و روی سطح زمان بالا و پایین می رود . فکر می کنم اگر این نامه ها به دستم برسد چیکار می کنم ؟ پیراهنم را در می آورم و از پنجره درون بالکن می پرم . حالا یک فکر عجیب و غریب ، تکلیف اثر پروانه ای چه می شود ؟
شما در حال خواندن نوشته هایی هستید که مقصدش در زمان ، در آن دور دست ها ، در هیچکجا محو داغان شده ، مقصدی وجود ندارد ، مثلا یک افق نارنجی را تصور کنید ، یک قدر مطلق بزرگ . هر کس در سنگری شمشیر می زند اما راه من از جنگ و دعوا جداست . کسی هستم که ممکن است در هر دو طرف جنگ دوربین به دست بگیرم و در انبوه لاشه های متلاشی شده دنبال کمپوزیسیون مناسب برگردم . بعد سوار ماشین صلیب سرخ می شوم و میروم پشت جبه ها و درباره ی جنگ و آدم های جالبی که دیدم می نویسم ، تازه جنگ را در موقع نوشتن درک می کنم . من یک پرسه زنم و قصدم نگاه کردن است . تمام حرف هایی که مردم می زنند را درون دستگاه رکوردم ضبط می کنم ، بعضی از حرف ها بیشتر از همه گفته می شود و همه می دانند ، من به آنها علاقه ندارم . درباره ی نوجوان هایی که مصرانه تصمیم به جنگیدن و مردن دارند همه شنیده ایم ، صورت دارم دستگاه ضبتم را در دهان کسی که شکمش پاره شده بگیرم و بهش بگویم دنیا را چگونه می بینی ؟ آیا ارزشش را داشت ؟ من یک مسافر زمانم ، حرف هایت را بگو تا به گوش خودت چند سال قبل برسانم . آیا راست می گویند هر که در حال جان کندن است به این فکر می کند چرا کمتر خوشحالی کرده ؟
- ۰ نظر
- ۰۹ آبان ۹۳ ، ۲۲:۲۷