اون که توی آینه می بینی سال هاست که ازت دور شده
اینها را دارم در سررسیدی که برادرم بهم داده می نویسم ، اتوبوس تکان تکان می خورد و نوشته های من به فرم های کج و معوجی تبدیل می شود ؛ سر رسید را از نظام مهندسی برایم گرفته ، آن هایی که مخصوص معمارهاست چرا که من یک مهندس معمار یا یک معمار مهندس هستم . روی صندلی تک نفره خم شده ام ، بیرون منظره ای بخصوصی نیست . دو جوان پشت سرم خوابند ، از زمانی که سوار شدند خوابند و الآن که سه ساعتی گذشته هنوز خوابند . یکی شان که چاق هست و پیراهنی زردی پوشیده انگار هم خوابست و هم مشغول غشقبازی ، من به این آدم ها "خوش سفر" می گویم . این ها قدرت های ویژه ای دارند مثلا نیت می کنند از نقطه آ به ب سفر کنند . کافیست چشم هایشان را ببند و در زمان به جلو پرتاب شوند ، بام !!! به مقصد رسیده اند . کمی بعد که برای استراحتی موقت اتوبوس نگه داشت بیرون مجموعه روی نیمکتی نشسته بودم ، مرد میانسال و ترکه ایی داشت رسم تی کشیدن را یاد پسرک نوجوانی می داد بعدش هم گفت (( تا گوساله چاق شود ، دل صاحبش آب شود . )) سیگار نکشیده ی لاغری مثل خودش در دست داشت و همراه پادوش به اینور و آنور مجموعه سرک می کشید .
چند دقیقه ی قبل که جلوی آیینه ایستاده بودم از دیدن جوانکی که با موهای سفت شده که مرا با چشم های گشاد می دید متحیر شدم ، او نیز به اندازه ی من تعجب کرده بود .چقدر بزرگ شده ام ...
- شنبه, ۱۱ مرداد ۱۳۹۳، ۰۶:۳۸ ق.ظ